عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
نزدیک یار اگر نه چنین خوار و خردمی
در هجرش این مذلت و خواری نبردمی
بی‌او ز جان ملول شدم، کو خیال او؟
تا جان خود به دست خیالش سپردمی
از باد صبح‌گاه درین تنگنای هجر
گر بوی او به من نرسیدی به مردمی
کو آن توان و توش؟ کزین خاکدان غم
خود را به آستان در دوست بردمی
صافی کجا شدی دلم از دردی جهان؟
گر من نه در حمایت این صاف و دردمی
اندر شمار دیدن او نام من کجاست؟
تا بعضی از جنایت او برشمردمی
گر نقش روی خود ننهفتی ز چشم من
من نام اوحدی ز ورق بر ستردمی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
تو ز آه من ار هراسانی
چون دلم می‌بری به آسانی؟
بر دل ما مکن جنایت پر
که به ترکت کنیم اگر جانی
روز آن نیست ورنه هست مرا
با لبت رازهای پنهانی
دل ما را ز نعمت غم تو
هر شبی دعوتست و مهمانی
نوبت وصل ار به من برسد
راستی نوبتیست سلطانی
گر چه عیدیست مرگ ما بر تو
چون بمیریم، قدر ما دانی
بار من در گل غم افتادی
این زمان خر ز دور می‌رانی
در دلت چون توان که بگذارم؟
گر به پیشان جهی به پیشانی
گفته‌ای: اوحدی کدام سگست؟
سگ گم گشته، کش نمی‌خوانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
ز تو بی‌وفا چه جوییم نشان مهربانی؟
بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟
که چو قاصدی فرستیم به دشمنی برآیی
که چو قصه‌ای نویسیم به دشمنان رسانی
چو بهانه می‌گرفتی و وفا نمی‌نمودی
ز چه خانه می‌نمودی به غریب کاروانی؟
قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی
غم مستمند می‌خور، چه سمند می‌دوانی
ز ورق برون فگندم همه بار نامهٔ خود
که چو نام من نبینی دگر آن ورق بخوانی
عجب! ار نه قامت تست قیامت زمانه
که در اول غروری و در آخر زمانی
چه محالها شنیدم؟ چه به حالها رسیدم!
که به سالها ندیدم ز لب تو کامرانی
مکن، ای پسر، که وفا کن به روزگار و مدت
من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی
دل اوحدی شکستن، ز میانه دور جستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
کاکل آن پسر ز پیشانی
کرد ما را بدین پریشانی
حاصل ما ز زلف و عارض اوست
اشک چون خون و چشم چون خانی
شب اول چو روز دانستم
که کشد کار ما به ویرانی
ای به رخسار آفتاب دوم
وی به دیدار یوسف ثانی
در کمند توییم و می‌بینی
مستمند توییم و می‌دانی
عهد بستیم و نیستی راضی
دل بدادیم و هم پشیمانی
گر نیاییم یاد ما نکنی
ور بیاییم رخ بگردانی
دل به دست تو بود، بشکستی
تن به حکم تو گشت و تو دانی
حالم از قاصدان نمی‌شنوی
نامم از نامه بر نمی‌خوانی
اوحدی را ز درد درمان کن
که بنالد ز درد و درمانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی
گذر کنی ز بر من به نزد آنکه تو دانی
پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی
سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی
چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی
درافگنی سخن من بدان میان که تو دانی
به گوشه‌ای کشی آن زلف را به رفق و بگویی
که: بازده دل ما را بدان نشان که تو دانی
خبر کنی لب او را که: ای ز راه ستیز
کنی دریغ دل این شکسته آن که تو دانی
ز حال اوحدی ار پرسدت که چیست؟ بگویی
که: در غمت نفسی می‌زند چنان که تو دانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی
تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی
گر یک نظر به جان بخریم از لبت، هنوز
ترسی کزان معامله چیزی زیان کنی
وقتی که نیم جرعهٔ شادی به من دهی
صد محنتش به عشوه گری در میان کنی
از دست کینهٔ تو نیارم که دم زنم
زیرا که مهر مهر خودم بر زبان کنی
کس بی‌گرو به دست تو دل چون دهد؟ که تو
خو کرده‌ای که دل ببری، رخ نهان کنی
هجر تو پیر کرد مرا وین طریق تست
کز هجر خویش پیرو ز وصلم جوان کنی
بر روی من ز عشق نشان میکنی و من
ترسم سرم به راه دهی، چون نشان کنی
گر زر طلب کنی ندهی ساعتی امان
ور وعده‌ای دهی، همه عمر اندران کنی
چون گویمت که: کام روا کن مرا ز لب
هجرم به سر فرستی و اشکم روان کنی
دل دی شکایتی ز تو میکرد پیش من
پنداشت هر چه من بتو گویم تو آن کنی
کشتی مرا به جور چو گفتم که: عاشقم
این روز آن نبود که بارم گران کنی
خواری کنی و رخ بنمایی بمن، ولی
روزی چنین نمایی و سالی چنان کنی
یکشب گر از فراق تو فریادخوان شوم
ماهی ستیزه با من فریادخوان کنی
صد سال اگر به منع تو کوشیم سود نیست
زیرا که چون دو روز بر آید همان کنی
در کام اوحدی نکند کار بوسه‌ای
گر هر دمش دو من شکر اندر دهان کنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
هر قصه می‌نیوشی و در گوش میکنی
پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟
این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟
چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟
بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو
با دوستان بی‌تن و بی‌توش میکنی
در خاک و خون ز هجر تو فریاد میکنم
ایدون مرا ببینی و خاموش میکنی
همچون علم به بام برآورد نام ما
سودای آن علم که تو بر دوش میکنی
تا غصهای تست در آغوش دست من
آیا تو با که دست در آغوش میکنی؟
ده شیشه زهر در رگ و پی میکند مرا
هر جام می که با دگری نوش میکنی
گفتی که: اوحدی ز چه بیهوش میشود؟
رویش همی نمایی و بیهوش میکنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی
حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی
به عارض حیرت حور و به قامت غیرت طوبی
به رخ سرمایهٔ مهر و به دل پیرایهٔ کینی
ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون
برت زانو زند، گوید: تو آغا باش و من اینی
سخن گویی و می‌خواهم که دردت زان زبان چینم
ولی ترسم که بد گویان بگویندم: سخن چینی
رخم زردست و آهم سرد و لب خشک از فراق تو
نگفتم حال چشم تر، که خود چون بگذری بینی
ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا
کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟
نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد
که گه کافر ترا بیند به راه آید ز بی‌دینی
اگر قد ترا شمشاد گویم جای آن داری
وگر روی ترا خورشید خوانم در خور اینی
ترا بر اوحدی چون دل نسوزد چاره آن دانم
که در هجر تو میسوزد به تنهایی و مسکینی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی
به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی
تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آن رخ
هوست کجا گذارد که : کسی دگر ببینی؟
به زبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی
که دلت زبون مبادا! ز رقیب چون ز بینی
چو ز چهره بر گشایی تو نقاب، عقل گوید:
قلمست و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی
ز دلم خیال رویت نرود به هیچ وجهی
که دلم نگین مهرست و تو مهر آن نگینی
چو شد، اوحدی، دل تو به خیال او پریشان
متحیرم که بی او بچه عذر می‌نشینی؟
برو و ز باغ رویش دو سه گل به چین نهفته
که چو باغبان ببیند نهلد که گل بچینی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
تو در شهری و ما محروم از آن روی
زهی شهر! و زهی رسم! و زهی خوی!
به بویت شاد میگردم همانا
نمیدانم که بادت میبرد بوی
به کوی خود دگر بیرون نیایی
اگر بینی که من خاکم در آن کوی
نبودت هرگز این عادت، مگر باز
غلط کردی گذر کردن بدین سوی
ترا هر موی دردستیست و آنگاه
من آشفته از دست تو چون موی
عجب گوی زنخ داری ندانم
که چوگان که خواهد بود این گوی؟
چو خواهم بوسه گویی: اوحدی، زر
به نقد این بشنو و باقی تو میگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
ای از گل سوری دهنت غنچه نمایی
وی بر سمن از سنبل تر غالیه سایی
میدان که: سر ما و نشان قدم تست
در کوی تو هر جا که سری بینی و پایی
دوش این دل من خانهٔ عشق تو همی کند
و امروز دگر باره بنا کرد سرایی
بی‌واسطه روزی هوس دیدن ما کن
کندر دل ما جز هوست نیست هوایی
یک روز به زلف تو در آویزم و رفتم
شک نیست که باشد سر این رشته به جایی
دی منکر ما را هوس پرده دری بود
پنداشت که بتوان زدن این پرده به تایی
آن کس که درین واقعه عذرم نپذیرد
بر سینه نخوردست مگر تیر بلایی
من گردن تسلیم به شمشیر سپردم
از دوست کجا روی بپیچم به قفایی؟
زان تخم وفا بهره چه معنی که ندیدیم
نیکی و بدی را چو پدیدست جزایی
برگشتنت، ای اوحدی، از یار خطا بود
دل بر نتوان داشت ز ترکی به خطایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی
ز حسن طلعت این دلبران یغمایی
ز تنگ شکر مصری برون نیاورند
به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی
کمر که بسته‌ای، ای ماه، بر میان شب و روز
مگر به کشتن ما بسته‌ای که نگشایی؟
اگر به مصر غلامی عزیز شد چه عجب؟
به هر کجا که تو رفتی عزیز می‌آیی
چو روی باز کنی نیستی کم از یوسف
چو غنج و ناز کنی بهتر از زلیخایی
برو تو شهر بگو: تا دگر نیارایند
کزان جمال تو خود شهرها بیارایی
در سرای توبیت‌المقدسست امروز
رخ تو قبلهٔ شوریدگان شیدایی
به جنگ رفتن سلطان دگر چه محتاجست؟
که چون تو شاه سوارش به صلح می‌آیی
ز چین زلف تو چون اوحدی حدیثی گفت
برو مگیر، که آشفته بود و سودایی
چو هندوانت اگر سر به بندگی ننهد
به دست خود چو فرنگش بزن به رسوایی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - فی‌الموعظة و تخلصه فی‌النعت و المناقب
دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید
وز نافه بوی زلف پیمبر به من رسید
دل چون ز سر محرم اسرار انس شد
آن سر سر بمهر مستر به من رسید
وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت
از ناف روضه نافهٔ اذفر به من رسید
نوری، که در تصرف کس مدخلی نداشت
در صورت روان مصور به من رسید
دل را به لب رسید ز غم جان و عاقبت
جان در میان نهادم و دلبر به من رسید
از من جدا شد و چو من از من جدا شدم
از دیگران جدا شد و دیگر به من رسید
برقدم آن قبا، که قدر راست کرده بود
قادر نظر بکرد و مقدر به من رسید
از دست ساقیی، که از آن دست کس ندید
جامی از آن طهور مطهر به من رسید
نامم رواست، گر چو خضر، جاودان بود
زیرا که آرزوی سکندر به من رسید
با من به جنگ بود جهانی و من به لطف
از داوری گذشتم و داور به من رسید
چون بی‌سبب خلیفه نسب بودم، از قدیم
تخت سخن گرفتم و افسر به من رسید
در قلب‌گاه نطق چو کردم دلاوری
میر سپاه گشتم و لشکر به من رسید
هر کس نصیبه‌ای ز تر و خشک روزگار
برداشتند و این سخن تر به من رسید
در صدر نطق حاجب دیوان منم، که من
قانون درست کردم و دفتر به من رسید
دست خرد چو نقل سخن را نصیب کرد
خصمم گرفت پسته و شکر به من رسید
غواص بحر فکر منم ورنه از کجا
چندین هزار دانهٔ گوهر به من رسید؟
با این پیادگی، که تو بینی، کم از زنم
گر اسب هیچ مرد دلاور به من رسید
این نیست جز نتیجهٔ زاری وزانکه من
زوری نیازمودم و بی‌زر به من رسید
از اوحدی شنو که: به چل سال پیش ازو
این بخشش از محمد و حیدر به من رسید
صد خرمن تمام ببخشیدم از کرم
وز هیچ کس جوی، خجلم، گر به من رسید
از علت ضلال دلم تن درست شد
بی‌آنکه هیچ بوی مزور به من رسید
لوزینهٔ حدیثم از آن نغز طعم شد
کز جوز نطق مغز مقشر به من رسید
سری که داد ناطقه با اوحدی قرار
از کارگاه نطق مقرر به من رسید
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - وله نورالله قبره
گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری
بر خاک نازنینی کردم گذر به زاری
نزدیک او چو رفتم، خاکش به دیده رفتم
دیگر ز سر گرفتم آیین سوکواری
گفتم که : ای گذشته، ما را به غصه هشته
آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟
حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟
روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟
روحش به راز با من، می‌گفت باز با من:
کای در وصال و هجران حق تو حق یاری
از آه سینهٔ تو خبر همیشه دارم
از آب دیده اکنون پیش آر، تا چه داری؟
با چشم من چه گویی؟ وز زلف من چه جویی؟
چشمست و آب حسرت، زلفست و خاک خواری
گفتم : به هم رسیدن ما را چگونه باشد؟
گفت : از چگونه بگذر، تا دیده برگماری
گفتم : ز کار غیبی ما را یکی خبر کن
گفت : اوحدی، چه گویم؟ آن بدروی که کاری
زان عمر و زان جوانی آگه شود دل تو
روزی کزین عمارت بیرون بری عماری
اوحدی مراغه‌ای : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - وله ایضا
هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت
اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت
رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن
خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت
خار خار گل رویت، چو به باغی بروم
بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت
دل من بی‌رسن زلف تو چون سنگ شود
بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت
بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی
. . .
در غمت زار بگریم من و از بی‌مهری
بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت
اوحدی دوش مرا گفت: بکن چارهٔ خویش
چاره آنست که : ناچار بگریم ز غمت
آخر، ای دستهٔ گل، سوسن باغ که شدی؟
بی‌تو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟
پیش زخم تو به از سینه سپر می‌بایست
با غم عشق تو تدبیر دگر می‌بایست
احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟
پیشتر زانکه درافتیم، حذر می‌بایست
هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار
باز گویم که: از این سوخته‌تر می‌بایست
آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد
دامنم بی‌تو پر از خون جگر می‌بایست
آبرویم ببرد هر نفس این دیدهٔ تر
خاک پای تو درین دیدهٔ تر می‌بایست
جانم از تنگی این دل به لب آمد بی‌تو
با چنین دل غم عشق تو چه در می‌بایست؟
اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد
شمع رخسار تو در پیش نظر می‌بایست
ای دلم برده، مرا بی‌دل و بی‌هوش مکن
کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن
تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز
هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز
گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم
دیدهٔ من نشکیبد ز لقای تو هنوز
بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی
ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز
گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا
ما در آن درد به امید دوای تو هنوز
ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود
تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز
گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر
که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز
اوحدی، قصه ز سر گیر و بر دوست بنال
که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز
راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟
که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
غزل
تومینالی و کس را زان خبر نه
وزان زاری ترا خود درد سر نه
دل اندر مهر من بستی و آنگاه
ز من حاصل به جز خون جگر نه
مرا زلفی چو زنجیرست و از تو
کسی در عاشقی دیوانه تر نه
سخن بسیار میدانی وزین سال
سخن‌ها در دل من کارگر نه
مرا جز عشقبازی مصلحت‌هاست
ترا جز عاشقی کار دگر نه
طلب گار و ترا چیزی نه بر جای
خریدار و ترا در کیسه زر نه
بدین سرمایه عاشق چون توان شد؟
به ترک عشق میگویی و گر نه
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
شنیدن عاشق سخن معشوق را
به زودی قاصدی این نامه چون باد
بیاورد و بدان آشفته دل داد
چو عاشق دید کار خویش مشکل
به زاری با دل خود گفت: کای دل
مشو در بند او کز مهر دورست
نمی‌خواهد ترا، آخر نه زورست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در غزل
مطرب، آخر تو نیز شادم کن
زان فراموش عهد یادم کن
گر چه هرگز نکرد یاد از ما
آن پریچهره یاد باد از ما
یاد او کن، ولی به نام دگر
تا بنوشیم یک دو جام دگر
چون در آوردیش به پردهٔ راز
جز حدیثش مگوی و پرده مساز
ور غزل خواهد آن رمیده غزال
غزل اوحدی بخوان در حال
گر چه او دلفروزتر باشد
سخن ما بسوزتر باشد
ورچه او ساکنست و آهسته
من به خدمت دوم کمر بسته
او به تن حکم کرد و فرمان نیز
من دلش میکنم فدا، جان نیز
من شکایت کنم ولی به نیاز
او حکایت کند سراسر ناز
او چو دشمن همی کند زارم
من به شادی که: دوستی دارم
من غمش میکشم به صد زاری
او مرا میکشد به سر باری
من کنم یاد ازو خلف گردم
او کند ترک من، تلف گردم
گر کشیدم به زلف او دستی
مست بودم، مگیر بر مستی
دوش می‌جستم از لبش کامی
چون بمن داد ازین نمط جامی
ننشستم چو تیزرو بودم
که به این باده در گرو بودم
درد من خور، که صاحب دردم
تا بدانی که من چه میخوردم؟
جام می یافتی، ز دست مده
تو خودش نوش کن، به مست مده
می کزو هست قطره و مردی
چون توان دادنش بهر سردی؟
پیر ما باش و شیشه پر می‌کن
پای غم را به ساغری پی کن
من کزین گونه رند باشم مست
چون نهم جام آن نگار از دست؟
مستم از گفتگوی عام چه غم؟
عاشقان را ز ننگ و نام چه غم؟
جرعه‌ای می ز جام من در کش
تا به جاوید مست میرو و خوش
گر شود مجلس تو زین می گرم
بعد ازینت ز کس نیاید شرم
چه نهی پیش پخته بادهٔ خام؟
پخته را نیز پخته باید جام
اندکی گر بنوشی از جامم
بشناسی که پخته یا خامم
اوحدی، این سخن دراز کشید
شب تاریک پرده باز کشید
اندرین شهر چون ظریفی نیست
وز حریفان ما حریفی نیست
تا بنوشیم ساغری باهم
برهیم از وجود خود ما هم
لاجرم جام خویش مینوشیم
جامه بر جام خویش میپوشیم
تو مبین اینکه نقل کم دارم
این نگه کن که «جام جم» دارم
خوان نقل بهشت آن منست
حور محتاج نقل خوان منست
زادهٔ نیستیست هستی من
پادشاهیست تنگدستی من
خوردم از عشق ساغر ریزان
میروم اینک اوفتان خیزان
گر تو بر من ستم کنی ور داد
منم و عشق، هر چه بادا باد!
باشد از عشق قوت مردان
آب و نان چیست؟ قوت بی‌دردان
دایهٔ دل چو سرفرازم کرد
عشق داد وز شیر بازم کرد
ای که اندر شکست ما کوشی
آشتی کن، چو جام ما نوشی
گر چه کوتاه دیده‌ای بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم
خانه تاریک و وقت بیگاهست
ره بگردان، که چاه در راهست
تشنه‌ای، گرد جوی و چاه مگرد
راه جویی کن و ز راه مگرد
آب ازین چشمهٔ سبیل بنوش
باده زین جام سلسبیل بنوش
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
چو در نظر نبود روی دوستان ما را
به هیچ رو نبود میل بوستان ما را
رقیب گومفشان آستین که تا در مرگ
به آستین نکند دور از آستان ما را
به جان دوست که هم در نفس بر افشانیم
اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را
چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی
که دور کرد بدستان ز دوستان ما را
به بیوفائی دور زمان یقین بودیم
ولی نبود فراق تودر گمان ما را
چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل
چه غم ز مدت هجران بیکران ما را
گهی که تیغ اجل بگسلد علاقهٔ روح
بود تعلق دل با تو همچنان ما را
اگر چنان که ز ما سیل خون بخواهی راند
روا بود به جدائی ز در مران ما را
وگر حکایت دل با تو شرح باید داد
گمان مبر که بود حاجت زبان ما را
شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت
که نیست با کمرت هیچ در میان ما را
گهی کز آن لب شیرین سخن کند خواجو
ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
وقت صبوح شد بیار آن خورمه نقاب ار
از قدح دو آتشی خیز و روان کن آب را
ماه قنینه آسمان چون بفروزد از افق
در خوی خجلت افکند چشمهٔ آفتاب را
وقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زند
ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب را
بسکه بسوزد از غمش ایندل سوزناک من
دود برآید از جگر ز آتش دل کباب را
چون بت رود ساز من چنگ بساز در زند
من به فغان نواگری یاد دهم رباب را
گر به خیال روی او در رخ مه نظر کنم
مردم چشمم از حیا آب کند سحاب را
دست امید من عجب گر به وصال او رسد
پشه کسی ندید کو صید کند عقاب را
چون مه مهربان من تاب دهد نغوله را
در خم عقربش نگر زهرهٔ شب نقاب را
خواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر
زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را