عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش
که هر دو آب حیات است پخته و خامش
خمار بادهٔ او خوشتر است یا مستی؟
که باد تا به ابد جانهای ما جامش
ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش
جفای او که روان گریزپای مرا
حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش
بسی بهانه روانم نمود تا نرود
کشید جانب اقبال کام و ناکامش
طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت
نشان نماند او را که بشنود نامش
که هر دو آب حیات است پخته و خامش
خمار بادهٔ او خوشتر است یا مستی؟
که باد تا به ابد جانهای ما جامش
ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش
جفای او که روان گریزپای مرا
حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش
بسی بهانه روانم نمود تا نرود
کشید جانب اقبال کام و ناکامش
طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت
نشان نماند او را که بشنود نامش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کله واری
بسوخت عقل و سر و پایم از کله وارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دل است ازان خارش
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میاش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش
اگر چه کرهٔ گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش
اگر چه صاحب صدر است عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
فتاده بود همیبرد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت
خلاص نیست ازان چنگ عاشق افشارش
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
چه حاجت است بر عقل طول طومارش
روا بود که رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یکی کله واری
بسوخت عقل و سر و پایم از کله وارش
شکستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دل است ازان خارش
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میاش
سزد که زخم کشد از فراق سگسارش
اگر چه کرهٔ گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شکال و افسارش
اگر چه صاحب صدر است عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش
کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
فتاده بود همیبرد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت
که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت
خلاص نیست ازان چنگ عاشق افشارش
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن
چه حاجت است بر عقل طول طومارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش؟
چو تشنهی تو باشد که باشد سقایش؟
چو بیمار گردد به بازار گردد
دکان تو جوید لب قندخایش
تویی باغ و گلشن تویی روز روشن
مکن دل چو آهن مران از لقایش
به درد و به زاری به اندوه و خواری
عجب چند داری برون سرایش؟
مها از سر او چو تو سایه بردی
چه سود و چه راحت ز سایهی همایش؟
چو یک دم نبیند جمال و جلالت
بگیرد ملالی ز جان و ز جایش
جهان از بهارش چو فردوس گردد
چمن بیزبانی بگوید ثنایش
جواهر که بخشد؟ کف بحر خویش
فزایش که بخشد؟ رخ جان فزایش
جهان سایهٔ توست روش از تو دارد
ز نور تو باشد بقا و فنایش
منم مهرهٔ تو فتاده ز دستت
ازین طاس غربت بیا درربایش
بگیرم ادب را ببندم دو لب را
که تا راز گوید لب دلگشایش
چو تشنهی تو باشد که باشد سقایش؟
چو بیمار گردد به بازار گردد
دکان تو جوید لب قندخایش
تویی باغ و گلشن تویی روز روشن
مکن دل چو آهن مران از لقایش
به درد و به زاری به اندوه و خواری
عجب چند داری برون سرایش؟
مها از سر او چو تو سایه بردی
چه سود و چه راحت ز سایهی همایش؟
چو یک دم نبیند جمال و جلالت
بگیرد ملالی ز جان و ز جایش
جهان از بهارش چو فردوس گردد
چمن بیزبانی بگوید ثنایش
جواهر که بخشد؟ کف بحر خویش
فزایش که بخشد؟ رخ جان فزایش
جهان سایهٔ توست روش از تو دارد
ز نور تو باشد بقا و فنایش
منم مهرهٔ تو فتاده ز دستت
ازین طاس غربت بیا درربایش
بگیرم ادب را ببندم دو لب را
که تا راز گوید لب دلگشایش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب آن می به است یا جامش
طرب افزاتر است از باده
آن سقطهای تلخ آشامش
بهر دانه نمیروم سوی دام
بل که از عشق محنت دامش
آن مهی که نه شرقی و غربیست
نور بخشد شبش چو ایامش
خاک آدم پر از عقیق چراست؟
تا به معدن کشد به ناکامش
گوهر چشم و دل رسول حق است
حلقهٔ گوش ساز پیغامش
تن از آن سر چو جام جان نوشد
هم از آن سر بود سرانجامش
سرد شد نعمت جهان بر دل
پیش حسن ولی انعامش
شیخ هندو به خانقاه آمد
نی تو ترکی؟ درافکن از بامش
کم او گیر و جمله هندستان
خاص او را بریز بر عامش
طالع هند خود زحل آمد
گر چه بالاست نحس شد نامش
رفت بالا نرست از نحسی
می بد را چه سود از جامش
بد هندو نمودم آینهام
حسد و کینه نیست اعلامش
نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نیست جنگ و آرامش
بس که اصل سخن دو رو دارد
یک سپید و دگر سیه فامش
یا رب آن می به است یا جامش
طرب افزاتر است از باده
آن سقطهای تلخ آشامش
بهر دانه نمیروم سوی دام
بل که از عشق محنت دامش
آن مهی که نه شرقی و غربیست
نور بخشد شبش چو ایامش
خاک آدم پر از عقیق چراست؟
تا به معدن کشد به ناکامش
گوهر چشم و دل رسول حق است
حلقهٔ گوش ساز پیغامش
تن از آن سر چو جام جان نوشد
هم از آن سر بود سرانجامش
سرد شد نعمت جهان بر دل
پیش حسن ولی انعامش
شیخ هندو به خانقاه آمد
نی تو ترکی؟ درافکن از بامش
کم او گیر و جمله هندستان
خاص او را بریز بر عامش
طالع هند خود زحل آمد
گر چه بالاست نحس شد نامش
رفت بالا نرست از نحسی
می بد را چه سود از جامش
بد هندو نمودم آینهام
حسد و کینه نیست اعلامش
نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نیست جنگ و آرامش
بس که اصل سخن دو رو دارد
یک سپید و دگر سیه فامش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳
علی الله ای مسلمانان ازان هجران پرآتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله
کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش
عجب نبود اگر عاشق شود بیجان درین هجران
اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان یعطش
اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان
متیٰ یمتاز عین الشمس من عین له اعمش
چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
فراش من لهیب النار من تحت الفتیٰ یفرش
که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش
دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
الیٰ تبریز یستسعیٰ و فی تبریز یستفتش
ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش
چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله
کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش
عجب نبود اگر عاشق شود بیجان درین هجران
اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان یعطش
اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان
متیٰ یمتاز عین الشمس من عین له اعمش
چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق
فراش من لهیب النار من تحت الفتیٰ یفرش
که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید
یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش
دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین
الیٰ تبریز یستسعیٰ و فی تبریز یستفتش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۴
کل عقل بوصلکم مدهش
کل خد ببینکم مخدش
مست گشتم ز طعنه و لافش
دردیاش خوشتر است یا صافش؟
بصر العقل من جلالتکم
مثل الترک عینه اخفش
کر شوم تا بلندتر گوید
هر که او دم زند ز اوصافش
شارب الخمر کیف لا یسکر؟
صاحب الحشر کیف لا ینعش؟
زان دمی کو دمید در عالم
گشت پرگل ز قاف تا قافش
مسکن الروح حول عزته
مسکن لیس فیه یستوحش
اندرآید سپهر تا زانو
چو کشد بوی مشک از نافش
من اتاه الی الخلود اتیٰ
و انتهیٰ من مکانه المرعش
جان برید از جهان و عذرش این
کالفتی یافتم ز ایلافش
کل خد ببینکم مخدش
مست گشتم ز طعنه و لافش
دردیاش خوشتر است یا صافش؟
بصر العقل من جلالتکم
مثل الترک عینه اخفش
کر شوم تا بلندتر گوید
هر که او دم زند ز اوصافش
شارب الخمر کیف لا یسکر؟
صاحب الحشر کیف لا ینعش؟
زان دمی کو دمید در عالم
گشت پرگل ز قاف تا قافش
مسکن الروح حول عزته
مسکن لیس فیه یستوحش
اندرآید سپهر تا زانو
چو کشد بوی مشک از نافش
من اتاه الی الخلود اتیٰ
و انتهیٰ من مکانه المرعش
جان برید از جهان و عذرش این
کالفتی یافتم ز ایلافش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۵
بیا بیا که تویی جان جان جان سماع
بیا که سرو روانی به بوستان سماع
بیا که چون تو نبودهست و هم نخواهد بود
بیا که چون تو ندیدهست دیدگان سماع
بیا که چشمهٔ خورشید زیر سایهٔ توست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح
یکی دو نکته بگویم من از زبان سماع
برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی
برون ز هر دو جهان است این جهان سماع
اگر چه بام بلند است بام هفتم چرخ
گذشته است از این بام نردبان سماع
به زیر پای بکوبید هر چه غیر وی است
سماع از آن شما و شما از آن سماع
چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم؟
کنار درکشمش همچنین میان سماع
کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید
همه به رقص درآیند بیفغان سماع
بیا که صورت عشق است شمس تبریزی
که بازماند ز عشق لبش دهان سماع
بیا که سرو روانی به بوستان سماع
بیا که چون تو نبودهست و هم نخواهد بود
بیا که چون تو ندیدهست دیدگان سماع
بیا که چشمهٔ خورشید زیر سایهٔ توست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح
یکی دو نکته بگویم من از زبان سماع
برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی
برون ز هر دو جهان است این جهان سماع
اگر چه بام بلند است بام هفتم چرخ
گذشته است از این بام نردبان سماع
به زیر پای بکوبید هر چه غیر وی است
سماع از آن شما و شما از آن سماع
چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم؟
کنار درکشمش همچنین میان سماع
کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید
همه به رقص درآیند بیفغان سماع
بیا که صورت عشق است شمس تبریزی
که بازماند ز عشق لبش دهان سماع
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
بیا بیا که تویی جان جان جان سماع
هزار شمع منور به خاندان سماع
چو صد هزار ستاره ز توست روشن دل
بیا که ماه تمامی در آسمان سماع
بیا که جان و جهان در رخ تو حیران است
بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع
بیا که بیتو به بازار عشق نقدی نیست
بیا که چون تو زری را ندید کان سماع
بیا که بر در تو شستهاند مشتاقان
ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع
بیا که رونق بازار عشق از لب توست
که شاهدیست نهانی درین دکان سماع
بیار قند معانی ز شمس تبریزی
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
هزار شمع منور به خاندان سماع
چو صد هزار ستاره ز توست روشن دل
بیا که ماه تمامی در آسمان سماع
بیا که جان و جهان در رخ تو حیران است
بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع
بیا که بیتو به بازار عشق نقدی نیست
بیا که چون تو زری را ندید کان سماع
بیا که بر در تو شستهاند مشتاقان
ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع
بیا که رونق بازار عشق از لب توست
که شاهدیست نهانی درین دکان سماع
بیار قند معانی ز شمس تبریزی
که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۸
امروز روز شادی و امسال سال لاغ
نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بیروی زشت زاغ
گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان
سبزهست و لاله زار و چمن کوری کلاغ
با سیب انار گفت که شفتالویی بده
گفت این هوس پزند همه منبلان راغ
شفتالوی مسیح به جان میتوان خرید
جانی نه کز دل است ترقیش نز دماغ
باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو که بر رسول نباشد به جز بلاغ
در آفتاب فضل گشا پر و بال نو
کز پیش آفتاب برفتهست میغ و ماغ
چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع
مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ
خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمن است و ز کانون زهی مساغ
سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ
امروز پای دار که برپاست ساقییی
کاب است خاک را و فلک را دو صد چراغ
گه آب مینماید و گه آتشی کزو
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ
غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ میکن و گو چاغ چاغ چاغ
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
گردن چو دوک گشت ازین حرف چون پناغ
نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ
آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل
چشم من و تو روشن بیروی زشت زاغ
گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان
سبزهست و لاله زار و چمن کوری کلاغ
با سیب انار گفت که شفتالویی بده
گفت این هوس پزند همه منبلان راغ
شفتالوی مسیح به جان میتوان خرید
جانی نه کز دل است ترقیش نز دماغ
باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو که بر رسول نباشد به جز بلاغ
در آفتاب فضل گشا پر و بال نو
کز پیش آفتاب برفتهست میغ و ماغ
چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع
مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ
خورشید ما مقیم حمل در بهار جان
فارغ ز بهمن است و ز کانون زهی مساغ
سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا
خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ
امروز پای دار که برپاست ساقییی
کاب است خاک را و فلک را دو صد چراغ
گه آب مینماید و گه آتشی کزو
دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ
غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ میکن و گو چاغ چاغ چاغ
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس
گردن چو دوک گشت ازین حرف چون پناغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ
گویند بهر عشق تو خود را چه میکشی؟
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ
گویند اشک چشم تو در عشق بیهدهست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ
گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما دروغ
گویند آن کسان که نرستند از خیال
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ
گویند آن کسان که نرفتند راه راست
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ
گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
بیواسطه نگوید مر بنده را دروغ
گویند بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سما دروغ
گویند آن کسی که بود در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ
گویند جان پاک ازین آشیان خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ
گویند ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ
خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ
گویند بهر عشق تو خود را چه میکشی؟
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ
گویند اشک چشم تو در عشق بیهدهست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ
گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما دروغ
گویند آن کسان که نرستند از خیال
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ
گویند آن کسان که نرفتند راه راست
ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ
گویند رازدان دل اسرار و راز غیب
بیواسطه نگوید مر بنده را دروغ
گویند بنده را نگشایند راز دل
وز لطف بنده را نبرد بر سما دروغ
گویند آن کسی که بود در سرشت خاک
با اهل آسمان نشود آشنا دروغ
گویند جان پاک ازین آشیان خاک
با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ
گویند ذره ذره بد و نیک خلق را
آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ
خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی
جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
ما دو سه رند عشرتی، جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
از چپ و راست میرسد، مست طمع هر اشتری
چون شتران فکنده لب، مست و برآوریده کف
غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل
زانک به پستیاند و ما بر سر کوه بر شرف
کس به درازگردنی، بر سر کوه کی رسد؟
ور چه کنند عف عفی، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندرآ
کشتی نوح کی بود سخره غرقه و تلف؟
کان زمردیم ما، آفت چشم اژدها
آنک لدیغ غم بود، حصه اوست وااسف
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست طرب در این کنف
مست شدند عارفان، مطرب معرفت بیا
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، در سر سرو و بید زن
تا که شوند سرفشان، بید و چنار صف به صف
بید چو خشک و کل بود، برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش، از دم و باد لاتخف؟
چاره خشک و بیمدد، نفخه ایزدی بود
کوست به فعل یک به یک، نیست ضعیف و مستخف
نخله خشک ز امر حق، داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی، مرده حیات موتنف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
پیشه عشق برگزین، هرزه شمر دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
از چپ و راست میرسد، مست طمع هر اشتری
چون شتران فکنده لب، مست و برآوریده کف
غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل
زانک به پستیاند و ما بر سر کوه بر شرف
کس به درازگردنی، بر سر کوه کی رسد؟
ور چه کنند عف عفی، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندرآ
کشتی نوح کی بود سخره غرقه و تلف؟
کان زمردیم ما، آفت چشم اژدها
آنک لدیغ غم بود، حصه اوست وااسف
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست طرب در این کنف
مست شدند عارفان، مطرب معرفت بیا
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، در سر سرو و بید زن
تا که شوند سرفشان، بید و چنار صف به صف
بید چو خشک و کل بود، برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش، از دم و باد لاتخف؟
چاره خشک و بیمدد، نفخه ایزدی بود
کوست به فعل یک به یک، نیست ضعیف و مستخف
نخله خشک ز امر حق، داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی، مرده حیات موتنف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
پیشه عشق برگزین، هرزه شمر دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
ما دو سه مست خلوتی، جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
هر طرفی همیرسد، مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست، لب سست فکنده، کرده کف
خوش بخورید کاشتران، ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند، ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند، تا سر کوه کی رسند؟
ور چه که عف عفی کنند، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف؟
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما، آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود، حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا، مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان، شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود، مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
هر طرفی همیرسد، مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست، لب سست فکنده، کرده کف
خوش بخورید کاشتران، ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند، ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند، تا سر کوه کی رسند؟
ور چه که عف عفی کنند، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف؟
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما، آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود، حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا، مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان، شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود، مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۶
بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف
ز مرغزار برون آ و صفها بشکاف
به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ
ز هر چه از تو بلافند صادقست، نه لاف
عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم
به سلطنت تو نشسته، ملوک بر اطراف
تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش
ولیک دیده ز هجرت، نه روشنست نه صاف
شعاع چهره او، خود نهان نمیگردد
برو تو غیرت بافنده پردهها میباف
تو دلفریب، صفتهای دلفریب آری
ولیک آتش من کی رها کند اوصاف؟
چو عاشقان به جهان جانها فدا کردند
فدا بکردم جانی و جان جان به مصاف
اگر چه کعبه اقبال جان من باشد
هزار کعبه جان را بگرد توست طواف
دهان ببستهام از راز چون جنین غمم
که کودکان به شکم در، غذا خورند از ناف
تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام
خطای مست بود پیش عقل عقل معاف
خمار بیحد من، بحرهای می خواهد
که نیست مست تو را رطلها و جره کفاف
بجز به عشق تو جایی دگر نمیگنجم
که نیست موضع سیمرغ عشق جز که قاف
نه عاشق دم خویشم، ولیک بوی توست
چو دم زنم ز غمت، از مآت و از آلاف
نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست
اگر هزار بخوانند سوره ایلاف
به نور دیده سلف بستهام به عشق رخت
که گوش من نگشاید به قصه اسلاف
منم کمانچه نداف شمس تبریزی
فتاده آتش او در دکان این نداف
ز مرغزار برون آ و صفها بشکاف
به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ
ز هر چه از تو بلافند صادقست، نه لاف
عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم
به سلطنت تو نشسته، ملوک بر اطراف
تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش
ولیک دیده ز هجرت، نه روشنست نه صاف
شعاع چهره او، خود نهان نمیگردد
برو تو غیرت بافنده پردهها میباف
تو دلفریب، صفتهای دلفریب آری
ولیک آتش من کی رها کند اوصاف؟
چو عاشقان به جهان جانها فدا کردند
فدا بکردم جانی و جان جان به مصاف
اگر چه کعبه اقبال جان من باشد
هزار کعبه جان را بگرد توست طواف
دهان ببستهام از راز چون جنین غمم
که کودکان به شکم در، غذا خورند از ناف
تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام
خطای مست بود پیش عقل عقل معاف
خمار بیحد من، بحرهای می خواهد
که نیست مست تو را رطلها و جره کفاف
بجز به عشق تو جایی دگر نمیگنجم
که نیست موضع سیمرغ عشق جز که قاف
نه عاشق دم خویشم، ولیک بوی توست
چو دم زنم ز غمت، از مآت و از آلاف
نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست
اگر هزار بخوانند سوره ایلاف
به نور دیده سلف بستهام به عشق رخت
که گوش من نگشاید به قصه اسلاف
منم کمانچه نداف شمس تبریزی
فتاده آتش او در دکان این نداف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی
کی بیند کار و بار عاشق؟
از جذب و کشیدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
دیرست که اشتها برفتست
از معده لقمه خوار عاشق
دیرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آبهای دیده
دریا کردی کنار عاشق
زینها چه زیانش؟ چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ کنی نثار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی
آرایش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک
نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی
کی بیند کار و بار عاشق؟
از جذب و کشیدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
دیرست که اشتها برفتست
از معده لقمه خوار عاشق
دیرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آبهای دیده
دریا کردی کنار عاشق
زینها چه زیانش؟ چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ کنی نثار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی
آرایش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک
نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق
دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق
ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را
مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق
زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان
زان شکرهایی که روید هر دم از نیهای عشق
یک زمان ابری بیاید، تا بپوشد ماه را
ابر را در حین بسوزد، برق جان افزای عشق
در میان ریگ سوزان، در طریق بادیه
بانگهای رعد بینی، میزند سقای عشق
ساقیا از بهر جانت، ساغری بر خلق ریز
یا صلا درده به سوی قامت و بالای عشق
شمس تبریز ار بتابد از قباب رشک حق
قبههای موج خیزد آن دم از دریای عشق
دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق
ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را
مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق
زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان
زان شکرهایی که روید هر دم از نیهای عشق
یک زمان ابری بیاید، تا بپوشد ماه را
ابر را در حین بسوزد، برق جان افزای عشق
در میان ریگ سوزان، در طریق بادیه
بانگهای رعد بینی، میزند سقای عشق
ساقیا از بهر جانت، ساغری بر خلق ریز
یا صلا درده به سوی قامت و بالای عشق
شمس تبریز ار بتابد از قباب رشک حق
قبههای موج خیزد آن دم از دریای عشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹
ای جهان را دلگشا اقبال عشق
یفعل الله ما یشا اقبال عشق
ای صفا و ای وفا در جور عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق
ای بده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق
تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم
جان اخلاص و ریا اقبال عشق
گر بگردد آفتاب از ضعف نیست
نقل کرد از جا به جا اقبال عشق
خلق گوید عاقبت محمود باد
عاقبت آمد به ما اقبال عشق
من دهان بستم که بگشادست پر
در دل خلق خدا اقبال عشق
بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
می نگنجد در دعا اقبال عشق
وحدت عشقست این جا، نیست دو
یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
یفعل الله ما یشا اقبال عشق
ای صفا و ای وفا در جور عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق
ای بده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق
تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم
جان اخلاص و ریا اقبال عشق
گر بگردد آفتاب از ضعف نیست
نقل کرد از جا به جا اقبال عشق
خلق گوید عاقبت محمود باد
عاقبت آمد به ما اقبال عشق
من دهان بستم که بگشادست پر
در دل خلق خدا اقبال عشق
بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
می نگنجد در دعا اقبال عشق
وحدت عشقست این جا، نیست دو
یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
باز از آن کوه قاف، آمد عنقای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق
باز برآورد عشق سر، به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق
سینه گشادست فقر، جانب دلهای پاک
در شکم طور بین، سینه سینای عشق
مرغ دل عاشقان، باز پر نو گشاد
کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق
هر نفس آید نثار، بر سر یاران کار
از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق
فتنه نشان عقل بود، رفت و به یک سو نشست
هر طرف اکنون ببین، فتنه دروای عشق
عقل بدید آتشی، گفت که عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق
عشق ندای بلند کرد به آواز پست
کای دل، بالا بپر، بنگر بالای عشق
بنگر در شمس دین، خسرو تبریزیان
شادی جانهای پاک، دیده دلهای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق
باز برآورد عشق سر، به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق
سینه گشادست فقر، جانب دلهای پاک
در شکم طور بین، سینه سینای عشق
مرغ دل عاشقان، باز پر نو گشاد
کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق
هر نفس آید نثار، بر سر یاران کار
از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق
فتنه نشان عقل بود، رفت و به یک سو نشست
هر طرف اکنون ببین، فتنه دروای عشق
عقل بدید آتشی، گفت که عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق
عشق ندای بلند کرد به آواز پست
کای دل، بالا بپر، بنگر بالای عشق
بنگر در شمس دین، خسرو تبریزیان
شادی جانهای پاک، دیده دلهای عشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲
فریفت یار شکربار من مرا به طریق
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق
چه چاره؟ آنچه بگوید ببایدم کردن
چگونه عاق شوم با حیات کان و عقیق؟
غلام ساقی خویشم، شکار عشوه او
که سکر لذت عیش است و باده نعم رفیق
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
ز عاشقی و ز مستی، زهی گزیده فریق
شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک
من و منازل ساقی و جامهای رحیق
بیار باده لعلی، که در معادن روح
درافکند شررش صد هزار جوش و حریق
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه؟
روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق؟
گشای زانوی اشتر، بدر عقال عقول
بجه ز رق جهانی به جرعههای رقیق
چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال
اگر چه خفته بود، طایرست در تحقیق
همیدود به که و دشت و بر و بحر روان
به قدر عقل تو گفتم، نمیکنم تعمیق
کمال عشق در آمیزشست، پیش آیید
به اختلاط مخلد، چو روغن و چو سویق
چو اختلاط کند خاک با حقایق پاک
کند سجود مخلد به شکر آن توقیق
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق
چه چاره؟ آنچه بگوید ببایدم کردن
چگونه عاق شوم با حیات کان و عقیق؟
غلام ساقی خویشم، شکار عشوه او
که سکر لذت عیش است و باده نعم رفیق
به شب مثال چراغند و روز چون خورشید
ز عاشقی و ز مستی، زهی گزیده فریق
شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک
من و منازل ساقی و جامهای رحیق
بیار باده لعلی، که در معادن روح
درافکند شررش صد هزار جوش و حریق
روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه؟
روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق؟
گشای زانوی اشتر، بدر عقال عقول
بجه ز رق جهانی به جرعههای رقیق
چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال
اگر چه خفته بود، طایرست در تحقیق
همیدود به که و دشت و بر و بحر روان
به قدر عقل تو گفتم، نمیکنم تعمیق
کمال عشق در آمیزشست، پیش آیید
به اختلاط مخلد، چو روغن و چو سویق
چو اختلاط کند خاک با حقایق پاک
کند سجود مخلد به شکر آن توقیق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
جان و سر تو که بگو بینفاق
در کرم و حسن چرایی تو طاق؟
روی چو خورشید تو بخشش کند
روز وصالی که ندارد فراق
دل ز همه برکنم از بهر تو
بهر وفای تو ببندم نطاق
گر تو مرا گویی رو، صبر کن
باشد تکلیف بما لایطاق
سخت بود هجر و فراق، ای حبیب
خاصه فراقی ز پی اعتناق
چون پدر و مادر عقلست و روح
هر دو تویی، چون شوم ای دوست عاق؟
روم چو در مهر تو آهی کنند
دود رسد جانب شام و عراق
در تتق سینه عشاق تو
ماه رخان، قندلبان، سیم ساق
رقص کنان در خضر لطف تو
نوش کنان ساغر صدق و وفاق
دست زنان جمله و گویان بلاغ
طاق و طرنبین و طرنبین و طاق
مژده کسی را که زرش دزد برد
مژده کسی را که دهد زن طلاق
خاصه کسی را که جهان را همه
ترک کند، فرد شود بیشقاق
لاجرمش عشق کشد پیشکش
همچو محمد به سحرگه براق
بربردش زود براق دلش
فوق سماوات رفاع طباق
جان و سر تو که بگو باقیش
که دهنم بسته شد از اشتیاق
هر چه بگفتم کژ و مژ، راست کن
چونک مهندس تویی و من مشاق
در کرم و حسن چرایی تو طاق؟
روی چو خورشید تو بخشش کند
روز وصالی که ندارد فراق
دل ز همه برکنم از بهر تو
بهر وفای تو ببندم نطاق
گر تو مرا گویی رو، صبر کن
باشد تکلیف بما لایطاق
سخت بود هجر و فراق، ای حبیب
خاصه فراقی ز پی اعتناق
چون پدر و مادر عقلست و روح
هر دو تویی، چون شوم ای دوست عاق؟
روم چو در مهر تو آهی کنند
دود رسد جانب شام و عراق
در تتق سینه عشاق تو
ماه رخان، قندلبان، سیم ساق
رقص کنان در خضر لطف تو
نوش کنان ساغر صدق و وفاق
دست زنان جمله و گویان بلاغ
طاق و طرنبین و طرنبین و طاق
مژده کسی را که زرش دزد برد
مژده کسی را که دهد زن طلاق
خاصه کسی را که جهان را همه
ترک کند، فرد شود بیشقاق
لاجرمش عشق کشد پیشکش
همچو محمد به سحرگه براق
بربردش زود براق دلش
فوق سماوات رفاع طباق
جان و سر تو که بگو باقیش
که دهنم بسته شد از اشتیاق
هر چه بگفتم کژ و مژ، راست کن
چونک مهندس تویی و من مشاق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر مینهاد او دست، یعنی دم مزن، خامش
و میفرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم، در گلزار بشکستم
همیدزدیدم آن گلها، از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب، اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش، مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را، بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان، به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب، گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
مکن ای شمس تبریزی چنین تندی، چنین تیزی
کجا یابم تو را ای شاه، دیگربار پنهانک؟
شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک
دهان بر مینهاد او دست، یعنی دم مزن، خامش
و میفرمود چشم او درآ در کار پنهانک
چو کرد آن لطف او مستم، در گلزار بشکستم
همیدزدیدم آن گلها، از آن گلزار پنهانک
بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری
برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک
بنه بر گوش من آن لب، اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک
از آن اسرار عاشق کش، مشو امشب مها خامش
نوای چنگ عشرت را، بجنبان تار پنهانک
بده ای دلبر خندان، به رسم صدقه پنهان
از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک
که غمازان همه مستند اندر خواب، گفت آری
ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک
مکن ای شمس تبریزی چنین تندی، چنین تیزی
کجا یابم تو را ای شاه، دیگربار پنهانک؟