عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
بیا ساقی و می در ده که گل در بوستان آمد
زجام لاله بلبل مست گشت و در فغان آمد
شرابی خورد غنچه از هوای ابر در پرده
صبا ناگه لبش بوسید و بویش در دهان آمد
میان غنچه و گل از پی زر بود اشکالی
گشاد آن عقده مشکل، صبا چون در میان آمد
نفیر بلبلان نگذاشت خوردن چشم نرگس را
شبی گر خواب اندر دیده آن ناتوان آمد
اگر چه سرو را بادی ست در سر هم به پیش گل
قیامی می کند کآزادگی را این نشان آمد
اگر چه بوستان بر رو زمانی خوب شد از گل
به روی خوش به روی خویش آخر چون توان آمد
الا، ای ماه خرگاهی که ماندی در پس پرده
برون آی و تماشا کن که گل در بوستان آمد
گلستانی ست خاک آستانت از رخ خوبان
که مرغ آن گلستان خسرو سحرالبیان مد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
هوایی خرم است و هر طرف باران همی بارد
نگویم قطره کز بالا گل و ریحان همی بارد
نگون سر شاخهای سبزه گویی در همی جنبد
ز بس کابر در افشان لولوی غلتان همی بارد
چکان قطره ز سرهای انار تازه پنداری
که هر دانه که بوده ست اندرون پنهان همی بارد
خوش آن وقتی که مطرب در سماع، و نیکوان سرخوش
خرامان در میان سبزه و باران همی بارد
ز بهر پای خوبان را بساط سبزه می شوید
هر آبی کز هوا بر سبزه بستان همی بارد
ولی هر قطره بر جان آب داده هست چون پیکان
جدا افتاده ای را کز مژه طوفان همی بارد
هوای ابر با هم صحبتان، خسرو، غنیمت دان
که عیش و خوش دلی از صحبت ایشان همی بارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
هوایی خرم است و ابر لولوبار می بارد
زلال زندگی بر شاخ خضر آثار می بارد
به روی سبزه های تر که قطره می چکد، گویی
که بر سطح زمرد دانه های نار می بارد
گل سرخ انار از شاخ سبزش چون چکاند خون
تو پنداری که طوطی گوهر از منقار می بارد
خرامان سرو من مست و لطافت می چکد از وی
چه ناز است و کرشمه وه کزان رفتار می بارد
هوای ابر عاشق را غم آرد، آن همه قطره
ز بهر جان عاشق خنجر خونخوار می بارد
اگر غرق عرق رخساره خوبان ندیده ستی
نگه کن قطره های خوش که بر گلزار می بارد
فرشته چون مگس پا بسته می گردد به شیرینی
چو در وصف تو خسرو شکر از گفتار می بارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
چو صبح از روی نورانی نقاب تار بگشاید
نسیم از هر طرف صد نافه تاتار بگشاید
نباشد حاجت مطرب حریفان صبوحی را
چو مرغ صبحگاهی ناله های زار بگشاید
خوش آن عاشق که خوابش برده باشد در پس عمری
چو خیزد ناگهان، دیده به روی یار بگشاید
غلام خواب آن شوخم کز آواز خوش ساقی
به صد ناز و کرشمه نرگس بیمار بگشاید
دلت نگشاید، الا با لب و روی بتان، خسرو
دل هر کس، ولی از سبزه گلزار بگشاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
دل از رخ تو به گل های تازه رو نرود
که آرزوی عزیزان به رنگ و بو نرود
کسی که یاد لبت هر دمش گلوگیر است
نه می که چشمه حیوانش در گلو نرود
خطی کشیده به افسون به گرد روی تو حسن
که هر دلی که درو شد به هیچ سو نرود
به زیر پای توام آرزوست خاک شدن
اگر چه خاک شوم، نیزم آرزو نرود
لطافتی نه چنین دارد آب دیده من
وگرنه سرو من اندر کنار جو نرود
ز سینه جان به همه حال چون بخواهد رفت
دریغ باشد، اگر زیر پای او نرود
ازان پری نبرم جان خسروا، ز لبم
دعای دولت شاه فرشته خو نرود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
رسید موسم عید و صلای می درداد
پیاله بر کف خوبان ماه پیکر دارد
میی که ساقی رعنا ز خون مستان خورد
چه خوابها که بدان غمزه های کافر داد
مگر بر آب خود آیم ز خشکی روزه
دو سه پیاله بباید مرا سراسر داد
بسان نیمه بیضه ز جام نقره تمام
که نقل مجلس مستان بط و کبوتر داد
خضر بریخت به ساغر ز می که آب حیات
پس آن گهی به کف ثانی سکندر داد
بر آستانش، خسرو، نثار موسم عید
به وزن شعر همه برکشیده گوهر داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آنی که از کرشمه و نازت سرشته اند
نقشی چو تو ز کلک قضا کم نوشته اند
جان سوده اند ریخته در چشمه حیات
تا زان خمیر مایه لعلت سرشته اند
عناب های تر ک ازان می چکد نبات
پیش لب تو خشک و ترش رو چو کشته اند
گر پرتوی ز روی تو بر صالحان فتد
در حال سایه گیر بسان فرشته اند
عشاق را به جز جگر خسته بر نداد
زان دانه های دل که به کوی تو کشته اند
از بهر کام دل چه تنم بر در تو، چون
در پود چرخ تار مرادی نرشته اند
خسرو ازان به چاه زنخدان توفتاد
کش پیش دیده پرده تقدیر هشته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
به کوی عاشقی از عافیت نشان ندهند
هر آن کسی که بدو این دهند، آن ندهند
چو عشق جان بردت، شکر گوی، کاین دولت
عطیه ایست که کس را به رایگان ندهند
گران رکابی دل برد جمله توسنیم
خوش آن کسان که دل خویش را عنان ندهند
ز دست می نتوان داد خوبرویان را
اگر چه داد دل یار مهربان ندهند
گرت بتی و شرابی ست وقت را خوش دان
که در جهان به کسی عمر جاودان ندهند
بگفتمش که بکش تا بمیرم و برهم
جواب داد که راحت به عاشقان ندهند
چو یار نیست به تسکین خلق نتوان زیست
که دوستان اگرم دل دهند، جان ندهند
چو جان دهم به غمش، در رهش کنیدم خاک
حقیقت است که جایم بر آستان ندهند
زهی حلاوت تیغ از کف نکورویان
اگر به دست رقیبان بدگمان ندهند
چو دل حریف تو شد زینهار، ای ساقی
تنک شراب مرا ساغر گران ندهند
به جور ترک جوانان طریق خسرو نیست
همین بود که ز خون ریزیش امان ندهند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
باز ابر آمد و بر سبزه درافشانی کرد
برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد
قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت
مست شد بلبل و آهنگ غزلخوانی کرد
شاهد باغ ز یک ریختن بارانی
گوشها را همه پر لولوی رمانی کرد
مرغ در پرده عشاق سرودی می گفت
چاک زد پیرهن خود گل و بارانی کرد
ای صبا، دی که فلانی به چمن می خورد
هیچ یاد من گمگشته زندانی کرد؟
آخرین شربتم آن بود که او خنده زنان
بر لب آب نشست و شکرافشانی کرد
حق چشم من مسکینست، خدایا، مپسند
پایش آن گشت که بر نرگس بسانی کرد
همه عمرت نکنم، ای گل بدعهد، بحل
یار هر خنده که بر روی تو پنهانی کرد
غصه ام خیزد، کای دل، سخن صبر کنی
وه چرا گویی از آن چیز که نتوانی کرد؟
آخر، ای گریه، همی جان مرا خواهی سوخت
هیچ اندر دل او کار نمی دانی کرد
کس بران روی نمی یارد گفتن، جانا
زلف گرد آر که بسیار پریشانی کرد
عشق در سینه درون آمد و خالی فرمود
صبر مسکین نتوانست گران جانی کرد
شه جلال الدین فیروزشه آن کو در ملک
تا ابد خواهی شاهی و جهانباهی کرد
هیچ دشواریی در نوبت او نیست، ازانک
فتنه بر بستر خواب آمد و آسانی کرد
تو پری رویی و دیوانه مکن خسرو را
عهد شه را چو فلک عهد سلیمانی کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
حد حسنت گر اهل دل بدانند
دو عالم در ته پایت فشانند
مسیح و خضر را آن روی بنمای
بکش، جانا، مرا، گر زنده مانند
مبین کایینه لافد از ضمیرت
که می گوید دروغی راست مانند
لبت را جان توان خواندن، ولیکن
نمی دانم که آن خط را چه خوانند؟
مرنج، ای پاکدامن، عاشقانت
اگر بر چشم تر دامن فشانند
نخواهم زیست زخم عشق کاریست
رقیبان را بگو تیغم نرانند
مکن بر ما نصیحت ضایع، ای دوست
که مستان لذت تقوی بدانند
بگویش، ای صبا، گه گه پس از ما
که اهل خاک خدمت می رسانند
نه جایی کز گل رویت چکد خون
دو چشم خسرو آنجا خون چکاند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
خوش آن شبی که سرم زیر پای یار بماند
دو دیده در ره آن سرو گلعذار بماند
شرابها که کشیدم به روی ساقی خویش
برفت از سر و درد سر و خمار بماند
چراش سیر ندیدم که زود گشتم مست
مرا درون دل این داغ یادگار بماند
گر آب خضر خورم درد سر دهد که مرا
به کام لذت مهمان خوش گوار بماند
گذشت آن شب و آن عیش و آن نشاط، ولیک
به یادگار درین سینه فگار بماند
چگونه بر کنم آخر که خاک بر سر من
سری که در ره جولان آن سوار بماند
به یاد پات یکی بوسه یادگار دهم
که جان همی رود و دست و پا ز کار بماند
حدیث اهل نصیحت نگنجدم در دل
که در درونه سخنهای آن نگار بماند
کنون چنان که همی بایدت بکش، ای دوست
که عقل و صبر مرا دست اختیار بماند
مرا ز بخت دلی بود پیش ازین نالان
برفت آن دل و این ناله های زار بماند
غمم بکشت به زاری و هم خوشم، باری
که این فسانه خسرو به گوش یار بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
دل شد ز دست و بر مژه از خون نشان بماند
جان رفت و یار گم شده بر جای جان بماند
از ناخن ار چه سینه کنم، کی برون شود؟
خاری که در دورنه جانم نهان بماند
دنبال یار رفت روان کرد آب چشم
آن رفته باز نامد و اشکم روان بماند
مرهم نکرد ریش مرا پند دوستان
واندر دلم جراحت گفتارشان بماند
ای دیده، ماجرای دل خون شده کنون
با دوستان بگوی که مرا زبان بماند
یک چند هر چه هست بود مست می پرست
دست صلاح در ته رطل گران بماند
گفتم کنم به توبه سبک دستیی، ولی
عمری گذشت و این دل من هم چنان بماند
ما را وداع کرد دل و عقل هر چه بود
الا سر نیاز بر آن آستان بماند
می خواست دوش عذر جفاهای او خیال
صد تیر آه نیم کش اندر کمان بماند
خسرو ز آه گرم بر آتش نهاد نعل
بر هر زمین که از سم اسپش نشان بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
عشاق هر شب از تو به خوناب خفته اند
چون شمع صبح مرده و بی تاب خفته اند
خفتند هر کسی ز پی خواب دیدنت
بیداری کسان که پی خواب خفته اند
آخر نصیحتی بکن آن هر دو چشم را
مستند در میانه محراب خفته اند
صد خون بکرده اند رقیبان کافرت
آگه نبیند ز آه جگر تاب خفته اند
می ده به خاک جرعه ایشان که نزد تو
بر دست کرده جام می ناب خفته اند
از ما چه آگهیست کسان را که تا به روز
بی التفاوت در شب مهتاب خفته اند
یک شب برون خرام، نظر کن به کوی خویش
تا چند خون گرفته به هر باب خفته اند
در آرزوی خاره رخساره تواند
شاهنشهان که بر سر سنجاب خفته اند
خسرو، ز خفتگان درش خاستن مجوی
کایشان ز زخم ناوک پرتاب خفته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
غارت عشقت رسید، رخت دل از ما ببرد
فتنه به کین سر کشید، شحنه به خون پی فشرد
شد ز خیالت خراب سینه ما، چون کنیم؟
موکب سلطان بزرگ، کلبه درویش خرد
جان که به دنبال تست، چند عنانش کشیم
چون ز پیت رفتنیست هم به تو باید سپرد
عشق اگر ذره ایست سهل نباید گرفت
آتش اگر شعله ایست، خرد نباید شمرد
عشق که مردان کشد سفله نجوید حریف
تیغ که سرها برد موی نداند سترد
شوق که باقی بود، یار چه خوب و چه زشت؟
دوست چو ساقی بود، باده چه صاف و چه درد؟
هستی ما زان تست ترک دلی گیر، از آنک
نزد مقامر خطاست قلب زدن گاه بود
در هوس مردنم، لیک ته پای او
گر نکشد او ز ننگ، ما بتوانیم مرد
خسرو، اگر عاشقی، سربه میان آر، ازآنک
هر که بدین راه رفت، سر به سلامت نبرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
گر چه خوبان ز مه فزون باشند
پیش آن ماه من زبون باشند
مردمانی که روی او دیدند
تا بباشند سرنگون باشند
گفتمش «بنده ایم » گفت «خموش
تو چه دانی که بنده چون باشند»؟
یار مهمان تست، ای دیده
مردمان را بگو برون باشند
ای دل خون گرفته، عشق مباز
که بتان تشنگان خون باشند
عافیت را به خواب می جویند
دردمندان که بی سکون باشند
عقل درد سر است، زین معنی
عارفان عاشق جنون باشند
تو برون رو ز سینه ام، کای جان
یار یاران ز در درون باشند
عشق بازی ز خسرو آموزند
لیلی و مجنون ار کنون باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۵
آن مست ناز جان جهان که می رود
وان گل به دست سرو روان که می رود
بنگر که با دلی که کشانی همی برد
تا بهر خاطر نگران که می رود
زین سوی منگرید که کشته از آن کیست؟
زان سو نگه کنید که جان که می رود
جانا، دلم مبین که چو چاوش در فغانست
این بین که در رکاب و عنان که می رود
دی جان همی سپردم و او بود بر سرم
امروز یاد تاج سران که می رود
از خواب جسته ای که مرا بوسه زد کسی
باری نه جایز است گمان که می رود
دور از دهان من لب تست آنک شکر است
بنگر که این شکر به دهان که می رود
گفتی که بنده شو، بکنم من هزار شکر
دانم که این سخن به زبان که می رود
گفتی که من جفا نکنم، گر نمی کنی
هر روز پیش شاه فغان که می رود
خسرو که می کشد ز تو دامن، به حیرتم
کز بهر زیستن به امان که می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
ای اهل دل نخست ز جان ترک جان کنید
وانگه نظاره در رخ آن دلستان کنید
سویش همی کنید به بازی نظر، خطاست
مانا بران شوید که بازی به جان کنید
از سرمه روسیه چه شوید، ای دو چشم من
از خاک پاش دامن همت گران کنید
یاران کشید برسر من خنجر ستم
وز بهر گشت شهر سرم بر سنان کنید
در من زنید آتش و خاکستر مرا
بر سیل چشم خویش به سویش روان کنید
من ارچه خاک بوس درش می کنم هوس
ای خلق، خاک خواریم اندر دهان کنید
تا کشتی مراد من اندر عدم شود
بر وی ز پرده دل من بادبان کنید
خسرو ز درد دل چو حبش شد برای دوست
پیشانیش به داغ غلامی نشان کنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۸
پای ناز ارچه گهی جانب ما نگذارد
هم توان زیستن، ار جای به جا نگذارد
این که هر بار گذارد قدم و زار کشد
هم به یکبار همان تیغ چرا نگذارد؟
هیچ رنجیش مباد، ار چه درین بیماری
هیچ روزی قدمی جانب ما نگذارد
خود برد اشک به کو درد دل ماش، از آنک
آنچه اندر دل ما هست صبا نگذارد
دی به دشنامی ذکرم به زبانش می رفت
شکر این لطف رهی جز به دعا نگذارد
جان ترا سجده کند، ای بت کافر دل و بس
هر نمازی که دگر هست روا نگذارد
طاق ابروی بلند تو قومی محرابی ست
که درو چشم تو جز خواب قضا نگذارد
غمزه را گوی، گرت کشتن جمعی هوس است
که کسی بهتر ازو حق بلا نگذارد
سبق بیداد که پیش تو گرفته ست فلک
بر رخ خسرو یک حرف خطا نگذارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
جهان به خواب و شبی چشم من نیاساید
چو دل به جای نباشد، چگونه خواب آید؟
غلام نرگس نامهربان یار خودم
که کشته بیند و بخشایشی نفرماید
چو مایه هست زکاتی بده گدایان را
که مال و حسن و جوانی به کس نمی یابد
کسی که در دل شب خواب بی غمی کرده ست
بر آب دیده بیچارگان نبخشاید
هلاک من اگر از دست اوست، ای زاهد
تو جمع باش که عمر از دعا نیفزاید
چه کم شود زتو، ای بی وفای سنگین دل
به یک نظاره که درمانده ای بیاساید
دلم مشاهد ساقی و روی در محراب
بیار می که ز تزویر هیچ نگشاید
ز من مپرس، دلا، گر تو توبه می شکنی
که مست و عاشق و دیوانه را همین شاید
به زندگی نرسد چون به ساعدت خسرو
بکش، مگر که به خون دست تو بیالاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
چو باد صبح به آن سرو خوش خرام شود
سلام گویم و جان همره سلام شود
غلام اویم و هر کس که بیند آن صورت
ضرورت است که همچو منش غلام شود
عنایتی که رهی نیم کشت غمزه تست
به یک اشارت ابروی تو تمام شود
جدا کنی تو و من پیش خلق شکر کنم
مرا جمال تو باید که نیک نام شود
لب و دهان و رخت هر یکی بلای دل اند
یکی دلم چه کند، جانب کدام شود؟
به چند سوز دل از آه کار پخته کنم
دگر ره از خنکی های بخت خام شود
به فتوی خط او کآیتی ست می ترسم
که خواب بر همه کس بعد ازین حرام شود
میان غم زدگانم بخوان که پیش ملک
فقیر نیز بگنجد که بار عام شود
ببرد خواب ز همسایه ناله خسرو
مباد مرغ چمن پای بند دام شود