عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۲
ای باد صبحدم، خبر آشنا بیار
بوی نهفته زان صنم دلربا بیار
مانا که یابم از دل گمگشته آگهی
یک تار مو ازان سر زلف دو تا بیار
تعویذ عمر بایدم اندر شب فراق
یک نامه زان مسافر فرخ لقا بیار
گفتی سلام آرم ازو، چشم بر رهست
یا خود میای تا نشنوم کشته، یا بیار
تاکی ز بند بیهده گوشم گران بود
آخر همم ازو سخنی، ای صبا، بیار
زان بوستان که میوه به اغیار می دهد
برگی به سوی فاخته بینوا بیار
در غیرتم کزوست خدنگی به هر دلی
یک ره از آن یکی ز پی جان ما بیار
جان مرا خرید خیالش به بندگی
این بنده ز آن اوست از آن بت رضا بیار
زان جام لب که جرعه ز شاهان دریغ داشت
پروانه خرابی مشتی گدا بیار
از جرعه گاه او قدری آبرو بخواه
بر دردهای کهنه خسرو دوا بیار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۴
ای شهسوار، دست به سوی عنان مبر
بر صید تیر مفگن و از خلق جان مبر
چون در شکار بر سر آهو گذر کنی
چشمت بس است، دست به تیر و کمان مبر
در جعد چون کمند تو من صید لاغرم
آزرده می شوم، به زمینم کشان مبر
دانی که چند دست دل اندر عنان تست
آن دست نازنین، به دوال عنان مبر
چند از مه و ستاره تو تنها شنیده ای
شرمی بدار و نام کسان بر زبان مبر
گفتی که نیست یاد منت، از خدا بترس
بر من که سوختم ز فراق این گمان مبر
دل برده ای، بیا، شه مردم شکار، وه
تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
سودی بکن، همین که بیایی به سوی من
صبر و قرار خسرو مسکین زیان مبر
دل برده ای، بیا، شه مردم شکار، وه
تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
سودی بکن، همین که بیایی به سوی من
صبر و قرار خسرو مسکین زبان مبر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
از چشم تو که هست ز تو جان شکارتر
دل نیست در جهان ز دل من فگارتر
می گوی تلخ از آن لب شیرین که زهر تست
ز آب حیات بر دل و جان سازگارتر
خلق از تو با کمال وفا با شکایتند
من هر چه بیش می کشیم شرمسارتر
پیش تو جان شکافم و باور نیایدت
هرگز ندیده ام ز تو بی استوارتر
گفتم که هوشیار شو، ای دل، به کار عشق
عقلم به گوش گفت ز من هوشیارتر
در عشق بدگوار بود پند دشمنان
حقا که پند دوست از آن ناگوارتر
پرسی که چون نخست دلت بیقرار نیست
گر باورم کنی قدری بیقرارتر
رخ هر چه بیش بر در تو می زنم به سنگ
بختم نگر که هست زرم بی عیارتر
هم خود برون برآر، چو خسرو بگویدت
کاخر ز چیست چشم من سوکوارتر؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
نه نرگس است ز چشم خوش تو عربده جوتر
نه سنبل است ز زلف کج تو غالیه بوتر
اگر چه سوخت مرا هجر خام و وعده رویت
خوشم که دوزخ نقد از بهشت نسیه نکوتر
من از قضاست که میرم به بند سلسله مویان
بیا که نیست کس از تو به دهر سلسله موتر
به سخت چشمی یاران کشی همیشه چو ترکی
که از گروهه سنگین کند شکار کبوتر
شرابم ار ندهی تیغ ران به خلق که باری
ز دولت تو کنم ازان دگر شراب گلو تر
مبین که مایه دیوانگیست عشق تو، این بین
که عقل اولین از وی پیاده ایست فروتر
گرت بگوید از آن منی مرنج ز خسرو
که نیست زو کسی اندر زمانه بیهده گوتر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۸
رضای من طلب امشب، طریق ناز مگیر
مبند چشم عنایت نظر فراز مگیر
ز دل گزیده شدم، زلف را بدو مگذار
منم غریب، تو سگ را رسن دراز مگیر
اگر بگیرم زلفت، به سوی خویش مکش
ز دست من بردت شب، طریق باز مگیر
بدزد لب، چو بگیرم به زیر دندانش
نواله ای به دهن آمده ست، باز مگیر
تنم ز هجر دو تا شد، هنوز زخم مزن
مرا که چنگ شکستم برای ساز مگیر
چو من بسوختم از غم مخای چندین لب
چو شمع پیش تو باشد، شکر به گاز مگیر
ببرده ای دل خسرو، مگوی کی بردم؟
عنان ناز بکش، راه احتراز مگیر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
قمر برید ز من مهر و من خراب قمر
شبم دراز چو گیسوی نیمتاب قمر
خرابه ها همه چون از قمر شود روشن
چراست تیره دل من، چو شد خراب قمر
تمام شب قمر آسمان نمی خسپد
که چشم این قمر ما ببست خواب قمر
کجا رسد مه گردون بدین قمر، باری
که نیست چشمه خورشیسدتر به آب قمر
ز نور باشد هر قطره چشمه خورشید
چو خون چکد ز رخ همچو آفتاب قمر
کنون دمیدن صبح از رخ قمر باشد
چو آفتاب نهان شد ز ماهتاب قمر
گر آید و برود زودتر نه جای گله است
از آنکه نیست نهان، خسروا، شتاب قمر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۰
منم به خانه، تن اینجا و جان به جای دگر
به دل تویی وسخن بر زبان به جای دگر
به بوستان روم از غم، ولی چه سود که هست
دلم به جای دگر، بوستان به جای دگر
کجا به کوی تو ماند نسیم باغ بهشت
زمینست جای دگر، آسمان به جای دگر
چو جان دهم نرود دل به کویت، ار چه برند
سگان کوی تو هر استخوان به جای دگر
نشان ز کوی تو پرسند و من ز بس غیرت
تو جای دیگر و گویم نشان به جای دگر
مگو که یار دگر کن، اگر بینم
نظافتی که تو داری همان به جای دگر
بگو، چگونه توان گفت زنده خسرو را
که او به جای دگر ماند و جان به جای دگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۱
رخ گل خوش است و از وی رخت، ای نگار، خوش تر
چه بود؟ گلی که رویت ز دو صد بهار خوش تر
چه روم به باغ و بوستان چو گلی به تو نماند
ز گلی که بی تو بینم به دو دیده خار خوش تر
به یکی سخن که گویی بزید دوباره مرده
که ز آب زندگانی دو لبت دوبار خوش تر
چه خوش است یک کرشمه ز برای مردن من
که اگر زیم به دیدن، یکی از هزار خوش تر
چه کمان کشی دو چشمم به دو تیر چار کردن
که گر آید از تو گردی دو من و چهار، خوش تر
منم و شبی و با دل همه شب حکایت او
که غم دراز گفتن به شبان تار خوش تر
چه روم به خاک، جانم کند این سخن به حسرت
که براین تن زمینی ره آن سوار خوش تر
غم هجر راست ذوقی که به وصف کس نیاید
تو اگر شراب خواری، ز میت خمار خوش تر
چو غلام تست خسرو، زید و بمرد، فریاد
تو ازین دو گوی پیشت که کدام کار خوش تر؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
سپیده دم که گهربار بر در گلزار
شود به جلوه گل اندر نگار خانه یار
عجب نباشد، اگر از نسیم روح افزای
دم حیات زند نقش خامه بر دیوار
چه عشقهای کهن را که نو کند از سر؟
چو عندلیب برآرد ز شوق ناله زار
گهر فروش شود روی نیکوان ز عرق
گهی که گرم شود آفتاب را بازار
خوش آن کرشمه و نازی که می کند نرگس
چو چشم ساقی رعنا میان خواب و خمار
میان لاله و گل بین صبا ز نغمه مرغ
که رقص می کند از بی خودی بر آتش خار
شده ست صحن گلستان ز ارغوان و سمن
چو آستان شه از روی خسروان دیار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
ای سرم را به خاک پات نیاز
عاشقی را ز سر کنم آغاز
جان ز نازت نمی شکیبد و نیست
چاره ای چون برآمده ست نیاز
گفتی، از من نهاد مکن رازت
کسی شنیدی که من نگفتم راز؟
یادم آید ز زلف او، ای دل
بازگویی به ما شب است دراز
گوشه می گیرم از کمان تو، لیک
می زند غمزه تو تیرم باز
یک دم، ای بخت، باز روشن کن
چشم محمود را به پای ایاز
خسرو، آواز خوب دارد دوست
کیست کاو نیست عاشق آواز؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۶
ز من چو دل ربودی رفت جان نیز
که در دل داشت شوقت این و آن نیز
ز یاقوت لبت ما را طمعهاست
کز او زنده ست جان و هم روان نیز
رقیبت را مده دشنام ازان لب
که دل را سخت می آید، روان نیز
سر پا بوس تو تنها نه دل راست
که مشتاق است جان ناتوان نیز
دلی بودم، شد آن پابند زلفت
نمی یابم ازو نام و نشان نیز
تعالی الله چه تنگ است آن دهانت؟
که فکر آنجا نمی گنجد، گمان نیز
غمت، خسرو چه گوید آشکارا
که نتوان گفت راز تو نهان نیز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۷
گشادی چشم خواب آلود را باز
در فتنه به عالم کرده ای باز
به دور ماه رویت زلف شبرو
پریشان کاری اکنون کرد آغاز
خط سبزت، اگر نه خضر وقت است
چرا شد با لب جان بخش دمساز؟
به بستان گر روی، در سجده آید
به پیش قامتت سرو سرافراز
ربودی دل ز من، وانگه سپردی
به دست طره دلدوز غماز
چه جای جان که بر دل می زند تیر؟
چو گردد ترک چشمت ناوک انداز
اگر ندهی به عمری کام خسرو
روا باشد، به غیر او مپرداز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۸
بر جان من شکسته دل باز
کردی تو شراب خوردن آغاز
جانا، مخور این قدح که مستی
لب را بزن و به من بده باز
شد نوبت شربت پسینم
جرعه به پیاله من انداز
ما را غم تو ز خلق ببرید
در صحبت دوستان دمساز
پرسی که چگونه ای، چه گویم؟
کز مرده برون نیاید آواز
گویند مرا، برو از ین کوی
دل گم کردم، کجا روم باز؟
خوش نیست سرود خسروان را
مطرب مست است و چنگ ناساز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۹
مبتلا شد چون دل مسکین به زلف یار باز
جان سلامت کی توان بردن ازان طرار باز؟
دل به ابروی بتان دارد چو اقرار درست
می کند از مومنی تصدیق آن اقرار باز
سرو بستان در چمن چون دید رفتار ترا
از خجالت خشک بر جا ماند از رفتار باز
هیچ غمخواری ندارم در غم عشق تو من
هم مگر لطف تو گردد بنده را غمخوار باز
چاره بیچارگان چون در لب شیرین تست
دامنت خواهم گرفت، ای صنم، ناچار باز
چند گه پر کار چرخ ار کرد از هم مان جدا
عاقبت با هم رسانید آن سر پرگار باز
بر جمالت دل نه اکنون عاشق است، ای جان من
مهر تو در سینه دارم مدمت بسیار باز
گر هوای وصل آن مه داری، ای خسرو، به جان
چشم غیرت را بدوز از دیدن اغیار باز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۰
در فراقش رود خون از دیده می بارم هنوز
وان زدلگرمی نگوید ترک آزارم هنوز
سالها تا گلبن مقصود در می پرورم
ز آب چشمم بر نمی آید گل از خارم هنوز
گر چه بر باد هوس شد خرمن امید من
تخم مهرش در میان جان همی کارم هنوز
گر چه پر داغ است جان من ز هجر آن نگار
داغ مهرش بر جیبن دوستی دارم هنوز
دلبر از کوی محبت پا اگر بیرون نهاد
من به دست ناامیدی سرنمی خارم هنوز
زاری و افغان من بی او گذشت از نه فلک
وان نگار آگه نگشت از ناله زارم هنوز
گر چه جان خسرو از مهر رخش از دست رفت
تخم عشقش در زمین دل همی کارم هنوز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۱
مست من چون جرعه نوشی، باده ای بر من بریز
درد جام خود برین رسوای مرد و زن بریز
چشم تو مست است، گر کم ایستد ناکرده خون
خون من در پیش آن قتال مردافگن بریز
دشمن جان من است آن غمزه، تا خوش گردد او
آنچه درد من شنیدی پیش آن دشمن بریز
دل شد از تیر غمت روزن چو خواهد رفت جان
شربتی از جام خود باری بر آن روزن بریز
خلعت رنگی ست واجب، گر کشم بر سر سبو
نیمه دیگر برین دستار و پیراهن بریز
مست می رفتم، سبو بر سر فتادم، وان شکست
تار کم بشکن بدان و خون من بر من بریز
تیرگی عیش مشتاقان ترا چون روشن است
بر دل تاریک خسرو باده روشن بریز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
سویم آن نرگس بی خواب نبیند هرگز
بختم آن طره قلاب نبیند هرگز
هر دمش، سجده کنند انجم و مهر و مه و چرخ
یوسف این مرتبه در خواب نبیند هرگز
هر زمان خنده دیگر کند آن شورانگیز
داغ دیرینه اصحاب نبیند هرگز
بی محابا کشد و شرم ندارد، آری
روی قربانی قصاب نبیند هرگز
طمع مهر و وفا همت کوته نظر آنست
مرد عشق این همه اسباب نبیند هرگز
هر شکاری که فتد پیش تو، ای تیرانداز
سیری از ناوک پرتاب نبیند هرگز
ای مؤذن، مکش آواز که هست این دل من
بت پرستی که به محراب نبیند هرگز
خسرو آن شب که به کوی تو رود از غیرت
سایه خویش به مهتاب نبیند هرگز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
رویت از خوی همه پر در خوشاب است امروز
آفتاب تو ز سیاره به تاب است امروز
هر خیالی که ز خورشید در آب افتاده ست
پیش رخسار تو لرزنده جواب است امروز
چشم بیمار تو پرهیز که می کرد ز می
می فتد هر طرفی، مست و خراب است امروز
دانم آن چشم تو فتنه ست و ز مستی خفته ست
خفته را هیچ ندانم که چه خواب است امروز؟
دوش گفتی که دهم بوسه و پس می گویی
که لبم ریش شود، این چه جواب است امروز؟
خنده ات دیده دهن باز بمانده ست صدف
از دهانت که پر از در خوشاب است امروز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۶
افتادگان راه توییم از سر نیاز
دستی بگیر و در قدمت سر ز ما بباز
شمع جهانفروز تویی در جهان، ولی
ماییم از برای تو در سوز و در گداز
از ما چه احتراز نمودی که در جهان
هرگز نکرد شمع ز پروانه احتراز
گر تو نماز جانب محراب می کنی
ما می کنیم در خم ابروی تو نماز
ببرید زلف و کرد به خسرو اشارتی
یعنی که عمر تست نمی خواهمش دراز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۸
خیال دوست به چشم من اندر آمد باز
هوای عشق دگر باره در سر آمد باز
کشیده غمزه او لشکر و ولایت صبر
خراب کرد که غوغای کافر آمد باز
سبک سوار من از کوی فتنه سر بر کرد
فغان به شهر، تظلم به داور آمد باز
کبوتری بدم از چنگ باز رسته، دریغ
که چنگ باز به پای کبوتر آمد باز
جز آب دیده نشوید غبار سینه، کنون
که خیل غمزه به صحرای دل در آمد باز
بسوز خسرو اگر بخت سایه ات نکند
که آفتاب حوادث برابر آمد باز