عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
نشئه دودی است‌ که از آتش می می‌خیزد
نغمه گردی‌ست که ازکوچهٔ نی می‌خیزد
از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم
جام را مو به تن از موجهٔ می می‌خیزد
پیرگشتی ز اثرهای امل عبرت‌گیر
ازکمان بهر شکستن رگ وپی می‌خیزد
پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر
گرد جولان همه را گرچه ز پی می‌خیزد
چه خیال‌ست به خون تا به‌گلو ننشیند
هرکه چون شیشه رگ گردن وی می‌خیزد
دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست
اینقدر نقش تحیر ز چه شی می‌خیزد
عالمی سلسله پیرای جنون است اما
گردباد دگر از وادی حی می‌خیزد
سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد
جوهر از آینه با مصقله‌ کی می‌خیزد
مشو از آفت دمسردی پیری غافل
دود از طبع نفس موسم دی می‌خیزد
بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم
از دلم ناله به زنجیر چو نی می‌خیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱
حرص پیری شیأالله از خروشم می‌کشد
قامت خم طرفه زنبیلی به دوشم می‌کشد
عبرت حال‌کتان پُر روشن است از ماهتاب
غفلتی دارم که آخر پنبه گوشم می‌کشد
شرمسار طبع مجبورم‌ که با آن ساز عجز
انتقام از اختیار هرزه‌کوشم می‌کشد
معنی‌خاصی ز حرف و صوت انشاکردنی‌ست
گفتگوآخربه‌آن لعل خموشم می‌کشد
سرخوش پیمانهٔ یاد نگاه‌کیستم
رنگ‌ گرداندن به ‌کوی میفروشم می کشد
فرصت هستی درین میخانه پُر بی‌مهلت است
همچو می خم تا به‌ساغر دو جوشم‌می‌کشد
آفتابم رشتهٔ ساز سحر نگسسته است
آرزو برتخت شاهی خرقه‌پوشم می‌کشد
زبن همه شوری‌که دارد کارگاه اعتبار
اندکی افسانهٔ مجنون به هوشم می‌کشد
نقش پای رفتگان‌، صفرکتاب عبرت است
دیده هر جا حلقه می‌یابد به ‌گوشم می‌کشد
بر که بندم بیدل از غفلت خطای زندگی
کم‌ گناهی نیست‌ گر دوشم به دوشم می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
حاصل عافیت آنها که به دامن‌کردند
چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند
دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود
از نفس‌خانهٔ این آینه روشن کردند
شعلهٔ دردم و تنن لاله‌ستان می‌جوشم
هرکجا داغ تو بود آینهٔ من‌کردند
آه ازین جلوه‌فروشان مروّت دشمن
کز تغافل چقدر آینه آهن‌کردند
جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست
صیقل آینه موقوف شکستن کردند
در مقامی ‌که تمنا به خیالت می‌سوخت
شرری جست ز دل وادی ایمن ‌کردند
چون نفس جرات جولان چقدر بیدردی‌ست
پای ما راکه ز دل آبله دامن‌کردند
نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت
خون ما زنخت به این رنگ‌که‌گلشن‌کردند
نرگسستان جهان وعده‌گه دیداری‌ست
کز تحیر همه جا آینه خرمن ‌کردند
ای خوش آن موج‌که در طبع‌گهر خاک شود
عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن‌ کردند
زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست
کشتهٔ رشکم ازآن تیغ‌که سوزن‌کردند
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
عقده‌ای داشت دل سوخته شیون‌ کردند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹
منم که یافته ام ذوق صحبت غم را
به صبح عید دهم وعده ی شام ماتم را
ز لاف صبر بسی نادمیم، طعنه مزن
مروت که ملامت بلاست ملزم را
به لذت ابد ار زنم او دلا مژده
که داد بی اثری انفعال مرهم را
هوای باغ محبت به غایتی گرم است
که هیچ سبزه ندیده است روی شبنم را
قبول عشق عنانم گرفت عرفی برد
به خلوتی که تصور نبود محرم را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۵
کسی کز فقر جوید کام، درویش کی ماند
دلی که ریش باید، مومیای ریش کی ماند
چو نشتر میخلد پای تمنا در دلم، آری
تمنایی که در دل بشکند، نیش کی ماند
کجا در دل گذارم ناله، وصلش در نظر دارم
کسی کاین صید بیند، ناوکش در کیش کی ماند
تماشای معانی را، اگر چشمی به دست آری
فضولی های عقل اصلاح اندیش کی ماند
ز احسان غم آخر هر سر مویم توانگر شد
کسی کش غم ولی نعمت بود، درویش کی ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۵
نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون‌کند
به زمین‌تپم به فلک روم چه جنون ‌کنم‌که جنون‌ کند
به فسانهٔ هوس طرب‌، تهی از خودیم و پر از طلب
چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون ‌کند
به خیال‌ گردش چشم او چمنی‌ست صرف غبار من
که ز دور اگر نظرم‌کنی مژه‌ کار بوقلمون‌ کند
ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان
که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند
به چنین زبونی دست و دل‌، ز صنایع املم خجل
که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود
شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند
نه فسانه‌ساز حلاوتی‌، نه ترانه مایهٔ عشرتی
به فسون ز پردهٔ‌ گوش ما چه امید پنبه برون‌ کند
نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر
که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند
چمن تحیر بیدلم‌که سحاب رشحهٔ خامه‌اش
به تأملی گهر افکند سر قطره‌ای که نگون کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
دل ز هر اندیشه با رجی مقابل می‌شود
درخور تمثال این آینه بسمل می‌شود
آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن
ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل می‌شود
لب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم
در میان ما و تو ما و تو حایل می‌شود
گاه رحلت نیست تحریک نفس بی ‌وحشتی
جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود
خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم
هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل می‌شود
گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است
اعتبار رفته آب روی سایل می‌شود
آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر
کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل می‌شود
دمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن
حلقهٔ ‌آغوش مجنون عرض محمل می‌شود
مرگ صاحب‌دل جهانی را دلیل‌کلفت است
شمع چون خاموش‌ گردد داغ محفل می‌شود
عالمی را کلفت ‌اندود تحیر کرد‌ام
با هزار آیینه یک آهم مقابل می‌شود
مژده ای بیدل‌ که امشب از تغافلهای ناز
آرزوها باز خون می‌گردد و دل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
هرگه به برگ و ساز معیشت‌ گریستم
خندیدم آنقدر که به طاقت گریستم
چون شمع‌ کلفت سحری داشتم به پیش
دور از وطن نرفته به غربت‌ گریستم
نقشی بر آب می‌زند اجزای کاینات
حیرانم اینقدر به چه مدت گریستم
چون ابرم انفعال به دور حیا گداخت
تا بر مزار عالم عبرت‌ گریستم
ای شمع سعی عجز همین خاک ‌گشتن است
من هم به نارسایی طاقت‌ گریستم
از بسکه درد بی‌اثری داشت طینتم
در پیش هر که‌ کرد نصیحت‌ گریستم
بیدردی‌ام‌ کشید به دریوزهٔ عرق
مژگان نمی نداشت خجالت گریستم
یک اشک‌ گرم داشت شرار ضعیف من
باری به دیدهٔ رم فرصت‌ گریستم
حسرت شبی به وعدهٔ دیدارم آب‌ کرد
از هر سرشک صبح قیامت‌ گریستم
روزی که اشک شد گره دیدهٔ‌ گهر
بر تنگی معاش فراغت گریستم
هر جا طمع فکند بساط توقعی
چون آبرو به مرگ قناعت‌ گریستم
اندوهم از معاصی پوچ آنقدر نبود
بر خفت تنزل رحمت‌ گریستم
بیدل‌ گر آگهی سبب‌ گریه‌ام مپرس
بیکار بود ذوق ندامت گریستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق‌ کردم
ز شرم زندگی‌گفتم‌کفن پوشم‌، عرق‌کردم
کف پا می‌شدم ای کاش از بی‌ اعتباریها
جبین‌گردیدم و صد رنگ خجلت در طبق‌کردم
چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل
به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم
به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر
پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم
مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من
به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم
به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمی‌باشد
هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم
شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی
چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم
زبان اصطلاح رمز توحیدم که می‌فهمد
که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل
نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
هزار آینه با خود دچار کردم و دیدم
به‌غیر رنگ نبودم‌، بهارکردم و دیدم
ز ناامیدی خمیازه‌های ساغر خالی
چه سر خوشی ‌که به صرف خمارکردم و دیدم
ز چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستی
چو صبح یکدو نفس اختیارکردم و دیدم
به غیر نام تو نقدی نبود در گره دل
نفس به سبحه رساندم‌، شمار کردم و دیدم
سر غرور هوا و هوس به طشت خجالت
من از عرق دم تیغ آبدار کردم و دیدم
دلی‌که داشت دو عالم فضای عرض تجمل
ز چشم بسته یک آیینه وار کردم و دیدم
به رنگ شمع بهار حضور خلوت و محفل
شکستی از پر رنگ آشکار کردم و دیدم
کنون چه پرده‌ گشاید صفا به غیر کدورت
که هر چه بود غبار اعتبار کردم و دیدم
قماش‌کارگه ما و من ثبات ندارد
منش به قدر نفس تار تار کردم و دیدم
احد عیان شد از اعداد بیشماری کثرت
هزار را یک و یک را هزار کردم و دیدم
جهان تلافی شغل ترددی که ندارد
تو فرض‌کن‌که من هیچکارکردم و دیدم
دوگام بیش نشد حامل ‌گرانی هستی
شتر نبود نفس بود بار کردم و دیدم
گرفته بود زمین تا فلک غبار تعین
ازین دو عرصه چو بیدل ‌کنار کردم و دیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۸
با کف خاکستری سودای اخگر کرده‌ایم
سر به تسلیم ادب گم در ته پر کرده‌ایم
آرزوها در مزاج ما نفس دزدید و سوخت
خویش را چون قطرهٔ بی‌موج گوهر کرده‌ایم
اشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلب
لغزش پا را خیال گردش سر کرده‌ایم
بی‌زبانی دارد ابرامی‌ که در صد کوس نیست
هر کجا گوش است ما از خامشی کر کرده‌ایم
از شکوه اقتدار هیچ بودنها مپرس
ذره‌ایم اقلیم معدومی مسخر کرده‌ایم
آنقدر وسعت ندارد ملک هستی تا عدم
چون نفس پر آمد و رفت مکرر کرده‌ایم
عاقبت خط غبار از نسخهٔ ما خواندنی است
باد می‌گرداند آوازی که دفتر کرده‌ایم
خامشی در علم جمعیت رباضتخانه است
فربهی‌های زمان لاف لاغر کرده‌ایم
آستان خلوت‌ کنج عدم‌ کمفرصتی است
شعلهٔ جواله‌ای را حلقهٔ در کرده‌ایم
مقصد ما زین چمن ‌بر هیچکس ‌روشن ‌نشد
رنگ گل بوده‌ست پروازی که بی‌پر کرده‌ایم
زحمت فهم از سواد سرنوشت ما مخواه
خط موهومی عیان بود از عرق ترکرده‌ایم
یک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشت‌سرا
چون نفس در خانهٔ آیینه لنگر کرده‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۲
نسخهٔ هیچیم‌، وهمی از عدم آورده‌ایم
ما و من حرفی‌ که می‌گردد رقم آورده‌ایم
خامشی بی آه و گفت‌وگوی باب ناله نیست
یک نفس سازیم و چندین زیر و بم آورده‌ایم
هیچ نقش از پردهٔ معدومی ما گل نکرد
یک‌قلم خاکستریم‌، آیینه کم آورده‌ایم
ای فلک از ما ضعیفان بیش از این طاقت مخواه
چون مه نو خویش را بر پشت خم آورده‌ایم
آفتابی‌ کرد رنگ طاقت ما احتیاج
تا به‌خاطر سایهٔ دست کرم آورده‌ایم
بر درت پیشانی خجلت شفیع ما بس است
سجده‌ای در بار ما گر نیست نم آورده‌ایم
عمرها نامحرم جیب تأمل تاختیم
تاکنون ما و خیالت سر بهم آورده‌ایم
کو تنزه سجده‌ای تا آبرو بندیم نقش
زحمتی بر خاک پایت از قسم آورده‌ایم
صبح ما روشن سواد نسخهٔ آرام نیست
سطر گردی در خیال از مشق رم آورده‌ایم
دست عجز ما صلای جلوه‌ای دارد بلند
عرصه حیرانی است از مژگان علم آورده‌ایم
اینقدر رقص سپند ما به‌امید فناست
ناله در باریم اما سرمه هم آورده‌ایم
سعی ما واماندگان سر منزلی دیگر نداشت
همچو لغزش زور بر نقش قدم آورده‌ایم
همت ما چون سحر منت‌کش اسباب نیست
اینقدر هستی که داریم از عدم آورده‌ایم
حاصل جمعیت اسباب جز عبرت نبود
مفت ما بیدل‌ که مژگانی بهم آورده ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
یاران نه در چمن نه به‌باغی رسیده‌ایم
بوی‌گلی به سیر دماغی رسیده‌ایم
مفت تأمدم اگر وا رسد کسی
از عالم برون ز سراغی رسیده‌ایم
از سرگذشت عافیت شمع ما مپرس
طی‌گشت شعله‌ها که به داغی رسیده‌ایم
پر دور نیست از نفس آثار سوختن
پروانه‌ها به دور چراغی رسیده‌ایم
بر بیخودان فسانهٔ عیش دگر مخوان
رنگی شکسته‌ایم و به باغی رسیده‌ایم
اقبال پرگشایی بخت سیاه داشت
از سایهٔ هما به‌کلاغی رسیده‌ایم
از ما تلاش لغزش مستان غنیمت است
اشکی به یک دو قطره ایاغی رسیده‌ایم
چون سکته‌ای‌ که‌ گل‌کند از مصرع روان
کم فرصت یقین به فراغی رسیده‌ایم
بیدل درین‌ بهار ثمرهاست گلفشان
ما هم به وهم خویش دماغی رسیده‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
در زندگی نگشتیم منظور آشنایی
افتد نظر به خاکم چشمی ز نقش پایی
همکسوت حبابم عریانیم نهان نیست
چون من ندارد این بحر شخص تنک ردایی
بعد از فنا غبارم شور قیامت انگیخت
بر خاک من ستم کرد فریاد سرمه‌سایی
خوان مآل هستی عبرت نصیبیی داشت
شد سیر هر کس اینجا از خوردن قفایی
در کارگاه تجدید حیران رنگ و بو باش
چندین بهار دارد گلزار بیوفایی
مینا نخورده بر سنگ کم رست از دل تنگ
پهلو تهی کن از خویش در بزم پست جایی
کیفیت مروت در چشم دوستان بست
مژگان مگر ببندند تا گل کند حیایی
جز عبرتی که داریم دیگر چه وانماییم
آیینه کرد ما را نیرنگ خودنمایی
جایی که ناتوانش بگرفت خس به دندان
انگشت زینهارست‌ گر قد کشد عصایی
همت زترک دنیا بر قدر خود چه نازد
مژگان بلند شد لیک مقدار پشت پایی
جیب دریدهٔ صبح مکتوب این پیام است
کای بیخبر چنین باش دنیاست خنده جایی
اسرار پردهٔ دل مفهوم حاضران نیست
بیدل ز دور داریم در گوش همصدایی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
آنم که تنم همیشه از جان به بود
آلایش دامنم ز دامان به بود
اوقات حیات خویش را سنجیدم
هر وقت که در خواب گذشت آن به بود
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
تمثیل در احوال گذشتگان جهان بی‌وفا
از ثَری تا به اوج چرخ اثیر
همه میرنده‌اند دون و امیر
چه حدیث است میر هم میرد
زانکه جسمست مرگ بپذیرد
چکنی سرگذشت طرّاری
سرگذشت اجل شنو باری
تا بگوید چگونه سازم چاه
تا بگوید چگونه سوزم شاه
تا بگوید به غافل و کر و کور
به که دادم ز که استدم زر و زور
تا بگوید که گردنان را من
چون شکستم به سروری گردن
تا بگوید چه تاختم بر تخت
تا بگوید چه باختم با بخت
بخت خود از چه‌سان نگون کردم
تخت این از که پُر ز خون کردم
چه نخ و بیخها بکندم من
چه شخ و شاخها فکندم من
نفس این را نکال چون کردم
بدر آنرا هلال چون کردم
خسروان را چگونه کردم مست
قصر شاهان چگونه کردم پست
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فصل اندر ضعف و پیری
راکعم کرد روزگار حسود
از پس این رکوع چیست سجود
تا جوانی مددگه من بود
جوی عمرم پر آب روشن بود
آخر از آب من ز پاک بری
خاک سردی ببرد و باد تری
مرد چون پیر گشت عاجز گشت
شاب را شیب و عجز عاجز گشت
روزگار حسود بی‌باکم
از دل شوخ و جان غمناکم
کرد پشتم کمان و کام چو تیر
کرد رویم چو قیر و موی چو شیر
کرده از بهر پشت نامه مرا
برنهاده به نامه عامه مرا
پای بر پایم آمد از غم شست
لاجرم دست می‌زنم بر دست
پس چو نور شباب حاضر نیست
تار پیری و تیر هردو یکیست
گشت بالا دوتا و با تن گفت
که همی زیر خاک باید خفت
لاجرم رغم هردو دیدهٔ من
جوهر عمر به گزیدهٔ من
خوش خوش از من جهان هزل و مجاز
عاریتها همی ستاند باز
کاندرین کارگاه هزل و هوس
واندرین تنگنای مانده نفس
مرد را عارض سیاه نکوست
کاندُه دشمنست و شادی دوست
در نگر در من ای رفیق به مهر
سوی آن مرگ سرخ و زردی چهر
تا بدانی که پیش از آن ایّام
در سرای غرور و گلشن کام
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فصل اندر تبدیل حال
بدر بودم شدم هلال مثال
نه بخندند ابلهان ز هلال
چون هلال دوتا شدم باریک
گشت عالم به چشم من تاریک
پنبه از گوش کرد بیرون مرگ
که بساز از برای رفتن برگ
شیر یک سالگیم کرد اثر
پس چل سال گرد عارض و سر
چون درین کارگاه بی‌استاد
عمر دادم به ابلهی بر باد
شب برناییم به نیمه رسید
صبح پیریم در زمان بدمید
بنمردیم تا به بوالعجبی
بندیدیم صبح نیم شبی
موی و دل شد چو شیر و چون قطران
زین دو مرغ سیه سپید زمان
آن سیاهی ز موی رفت به دل
وین سپیدی ز دل به موست بحل
دل من همچو برف و دندان بُد
مویم همچون که نفط و قطران بُد
لیکن اکنون شدست دل قطران
موی بستد سپیدی از دندان
بنگر ای خواجه در رخ و پشتم
شد چو انگشت هر ده انگشتم
ریش چون روی پنبه زار شده
روی چون پشت سوسمار شده
عمر بگذشته کی دهد نیرو
که بقا در بقا بود نیکو
بهر آن عیش بی‌نواست مرا
کآب در پیش آسیاست مرا
آدمی خود جوان زبون باشد
خیمهٔ عمر پیر چون باشد
مه فتاده عمود بشکسته
میخ سوده طناب بگسسته
عمر دادم بجملگی بر باد
بر من آمد ز شصت صد بیداد
مانده همچون معانی باریک
بی‌خطر سوی خاطر تاریک
در تمنا بُدم که گردم پیر
وین زمان من ز پیریم به نفیر
پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بی‌چیز را که داشت به چیز
عمر باقی چراغ دان بر خیر
این مثل هست عُمر باقی پیر
گاهی افزون و گاه کم گردد
گه بخندد گهی دژم گردد
سر به سوی زمین فرو برده
به نمی زنده وز دمی مرده
تا نمی‌باشد اندرو روغن
گاه تاری شود گهی روشن
این همه بیهُدست و عاریتست
اجل او را تمام عافیتیست
پیر را خاصه بدخو و بی‌برگ
نیست یک دستگیر همچون مرگ
پیر در دست طفل باشد اسیر
پشه گیرد چو باشه گردد پیر
عمر ما جمله مستعار بُوَد
عقل را زین حیات عار بُوَد
مرد عاقل ز لهو پرهیزد
زین چنین عُمر عقل بگریزد
عُمر تن مرد را اسیر کند
مرد را عُمر عشق پیر کند
مرد پیر از بقای جانان شد
با چنین عُمر پیر نتوان شد
هرکه او رنگ و بوی راست اسیر
زن و کودک بود نه مرد و نه پیر
پیر کز جنبش ستاره بُوَد
گرچه پیرست شیرخواره بُوَد
ای بسا پیر با شمایل خوب
لیک نزد خرد شده معیوب
همچو نیلوفر به جان و به دست
آسمان رنگ و آفتاب‌پرست
آن جوانی که گرد غفلت گشت
آن نه عمر آن فضول بود گذشت
دل از این عمر مختصر برگیر
کز چنین عمر کس نگردد پیر
سیرم از عمر و زندگانی خویش
می‌بگریم بر این جوانی خویش
زندگانی که نبودش حاصل
مرد عاقل در آن نبندد دل
عجز و ضعفست حاصل کارم
به ضعیفی چو زیرم و زارم
پیر شکل ارچه با بها باشد
بَرِ عاقل کم از هبا باشد
پیر باید که راه دیده بُوَد
تا برِ عقل برگزیده بُوَد
هست پیر از ولایت دینست
آن که گویند پیر پیر اینست
شیر بدروز کهل وقت زئیر
زارتر نالد از ضعیفی زیر
چون به دست زَمن زمِن باشی
تو نباشی مسن مسن باشی
زیر چرخست رسم پیر و جوان
زیر چرخ این نباشد و هم آن
ای برادر نصیحتم بشنو
به خدا و به کدخدا بگرو
جز به تدبیر پیر کار مکن
پیر دانش نه پیر چرخ کهن
پیر حکمت نه پیر هفت اختر
پیر ملّت نه پیر چار گهر
چون براهیم پیر ملّت بود
تختش از صدق و تاج خلّت بود
او برفت از میان و کم پایست
ملّت او هنوز برجایست
مرد باید که باشد از دل و دین
از گه امر تا به یوم‌الدّین
همچو آدم جوان کهل روان
نه چو ابلیس تنش پیر و جوان
از سرای دماغ و حجرهٔ دل
گر یکی دم زند همی عاقل
در سر آید همی به ده جا دم
تا به لب زین عنا و درد و الم
این جهان را ممارست کردم
گرد از اومید خود برآوردم
زین حیاتم زخود ملال آمد
زندگانی مرا وبال آمد
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۲۸
افلاک که جز غم نفزایند دگر؛
نَنْهَند به جا تا نربایند دگر؛
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دَهْر چه می‌کشیم، نایند دگر.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۶
افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد،
در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی:
کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد.