عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
شوکت ‌شاهی‌ام از فیض‌ جنون ‌در قدم است
چشم زخمی نرسد آبله هم جام‌جم است
تاب الفت نتوان یافت به سررشتهٔ عمر
صبح وحشت‌زده را جوش‌‌نفس‌گرد رم است
کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند
ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است
ما جنون شیفتگان‌، امت آشفتگی‌ایم
وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است
خوی معشوق ز آیینهٔ عاشق دریاب
طینت برهمن از آتش سنگ صنم است
کینه در طبع ملایم نکند نشو و نما
فارغ از جوش غبار است زمینی‌که نم است
وحشی صید کمند دم سردی داربم
رشتهٔ‌گوهر شبنم نفس صبحدم است
چاک در جیب حیاتم ز تبسم مفکن
رگ این برگ‌گلم جادهٔ راه عدم است
آنقدر نیست درین عرصه نمایان‌گشتن
سر مویی اگر از خویش برآیی علم است
مرگ شاید دل از اسباب هوس پردازد
ور نه در ملک نفس صافی آیینه‌ کم است
رحم‌ ‌بر شبنم ما کن که درین عبرتگاه
آب ‌گردیدن و از خود نگذشتن ستم است
دیده در خواب عدم هم مژه بر هم‌نزند
گر بداند که تماشا چه‌قدر مغتنم است
حسن بی‌مشق تأمل نگذشت از دل ما
صفحهٔ حیرت آیینه عجب خوش ‌قلم است
نفس صبح ز شبنم به تأ‌مل نرسید
رشته ی عمر ز ‌اشکم به ‌گره متهم است
می‌چکد سجده ز سیمای نمودم بیدل
شاهد‌ حال من آیینهٔ نقش قدم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
طوق چون فاخته‌، شیرازهٔ مشت پر ماست
حلقهٔ دود،‌کمند کف خاکستر ماست
همچو خاک آینهٔ صورت اُفتادگی‌ام
گرد نقش قدم راهروان جوهر ماست
بسکه چون تیر گذشت از بر ما عیش شباب
محو خمیاز چو آغوش‌ کمان پیکر ماست
شوق غارت‌زده انجمن دیداریم
هرکجا آینه‌ای خون شده چشم تر ماست
عجز، آیینهٔ واماندگی ما نشود
طایر شوخی رنگیم و شکستن پر ماست
مست شوقیم‌، درین دشت‌، ز سرگردانی
گردبادیم و همین‌گردش سر ساغر ماست
کوتهی نیست‌، پریشانی ما را چون زلف
سایهٔ طالع آشفته ز مو بر سر ماست
آسمان‌گرم طواف دل ما می‌گردد
مرکز دور محیط آب رخ گوهر ماست
از دلیران جنون‌تاز بساط یاسیم
قطع امید دو عالم برش خنجر ماست
راحت شمع به انداز گداز است اینجا
هرقدر پیکر ما آب شود بستر ماست
ما به یک صفحه ز صد نسخه فراغت داپم
دل آشفته اگر جمع شود دقتر ماست
بسکه داریم درین باغ‌کدورت بیدل
لاله‌سان آینه زنگارنشین در بر ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
این انجمن چو شمع مپندار جای ماست
هر اشک در چکیدنش آواز پای ماست
جان می‌دهیم و عشرت موهوم می‌خریم
چون‌گل همان تبسم ما خونبهای ماست
روشن نکرده‌ایم چو شبنم درین بساط
غیر از عرق‌که آینهٔ مدعای ماست
طرح چه آبرو فکند قطره ازگهر
ما رفته‌ایم و آبلهٔ پا به جای ماست
دامن‌فشانتر ازکف دست تجردیم
رنگی‌که جز شکست نبندد حنای ماست
ویرانی دل این همه تعمیر داشته‌ست
نه آسمان غبار شکست بنای ماست
درآتش افکنند و ننالیم چون سپند
خودداری که عقدهٔ بال صدای ماست
در قید جسم‌، ساز سلامت چه ممکن است
این خاک سخت تشنهٔ آب بقای ماست
از فقر سر متاب‌کز اسباب اعتبار
کس آنچه در خیال ندارد برای ماست
پیشانیی‌که جز به در دل نسوده‌ایم
بر آسمان همان قدم عرش‌سای ماست
آیینهٔ خودیم به هرجا دمیده‌ایم
این طرفه‌ترکه جلوهٔ او رونمای ماست
بیدل عدم ترانهٔ ناموس هستی‌ایم
بیرون پرده آنچه نیابی نوای ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
می‌روم از خو‌یش ‌و حسرت گر‌م‌ اشک افشاندن است
در رهت ما را چو مژگان‌ گریه گرد دامن است
ما ضعیفان را اسیر ساز پروا‌زست و بس
رشتهٔ پای ط‌لب بال امید سوزن است
با زمین چون سایه همواریم‌ و از خود می‌رویم
حیرت آیینهٔ ما هم تسلی دشمن است
پپچ و تاب زلف دارد راه باریک سلوک
شانه‌سان ما را به مژگان قطع این ره کردن است
از امل جمعیت دل وقف غارت ‌کرده‌ایم
ریشه ‌گر افسون نخواند دانهٔ ما خرمن است
هیچکس را نیست از دام رگ نخوت خلاص
سرو هم در لاف آزادی سراپا گردن است
در محیط حادثات دهر مانند حباب
از دم خاموشی ما شمع هستی روشن است
برندارد ننگ افسردن دل آزادگان
شعلهٔ بیتاب ما را آرمیدن مردن است
عمرها شد بر خط پرگار جولان می‌کنیم
رفتن ما آمدنها، آمدنها، رفتن است
دل چه امکان است بیرون آید از دام امل
مهره بیدل در حقیقت مار را جزو تن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
خودگدازی غم‌کیفیت صهبای من است
خالی از خویش شدن صورت مینای من است
عبرتم‌، سیر سراغم همه جا نتوان‌کردن
چشم بر خاک نظر دوخته‌، جویای من است
سازگمگشتی‌ام‌، این همه توفان دارد
شور آفاق‌، صدای پر عنقای من است
همچو داغ از جگر سوختگان می‌جوشم
شعله هرجامژه‌ای گرم‌کند جای من‌است
نتوان با همه وحشت ز سر دردگذشت
فال اشکی‌که زند آبله در پای من است
فرصت رفته به سعی املم می‌خندد
چشم برق همان ابروی ایمان من است
تخم اشکی به‌کف پای‌کسی خواهم پخت
آرزو مژده ده اوج ثریای من است
اگر این است سر و برک نمود هستی
داغ امروز من‌، آیینهٔ فردای من است
سجده محمل‌کش صد قافله عجز است اینجا
اشک بی‌پا و سرم، در سر من پای من است
نیستم جرعه‌کش درد کدورت بیدل
چون‌گهر صافی دل بادهٔ مینای من‌است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
زلف آشفتهٔ سری موجهٔ د‌ربای من است
تار قانون جنون جاده ی صحرای من است
برق شمعی‌ست که درخرمن من می‌سوزد
سنگ گردیست که در دامن مینای من است
لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی
داغ برگی ز گلستان سویدای من است
بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل
همچو خون‌در جگر رنگ‌تپشهای‌من است
عجز هم بی‌طلبی نیست که چون ریگ روان
صد جرس درگره آبلهٔ پای من است
چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم
که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است
سیر بال و پر طاووس مکرر گردید
صفحه آتش‌زده‌ام‌، فصل تماشای من است
فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم
شمع افسرده‌ام و شعله مسیحای من است
عنچهٔ باغ جنون از دل من می‌خندد
داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام
زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
عمرها شد به در مشق کدورت زده‌ام
چین‌کلفت خطی‌ز صفحهٔ سیمای‌من است
دره‌ام لیک به جولان هوایش بیدل
قسم بی‌سر و پایی به سر و پای من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
نه عشق سوخته و نه هوس‌گداخته است
چو صبح آینهٔ ما نفس‌گداخته است
سلامت آرزوی وادی رحیل مباش
که عالمی به فسون جرس گداخته است
به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش
که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است
ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست
داغ ‌شعله به ‌این‌ خوش که کس گداخته است
ز انفعال تهی نیست لذت دنیا
عسل مخواه که اینجا مگس‌ گداخته است
غبار مشت پر ما نیاز دام‌کنید
که عمرها به هوای قفس‌گداخته است
ترحم است برآن دل‌که‌گاه عرض و نیاز
ز بی‌نیازی فریادرس گداخته است
مگر شکست به فریاد دل رسد ور نه
درای محمل مقصد نفس ‌گداخته است
طلسم هستیِ بیدل ‌که محو حسرت اوست
چو ناله هیچ ندارد ز بس‌گداخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
در بهارگریه عیش بیدلان آماده است
اشک تاگل می‌کند هم شیشه و هم باده است
طینت عاشق همین وحشت غبار ناله نیست
چون شرارکاغذ اینجا داغ هم آزاده است
هیچکس واقف نشد از ختم‌کار رفتگان
در پی این‌کاروان هم آتشی افتاده است
پردهٔ ناموس هستی اعتباری بیش نیست
م ما را شیشه‌ای‌گر هست رنگ‌باده است
منزل خاصی نمی‌خواهد عبادتگاه شوق
هرکف خاکی‌که آنجا سر نهی سجاده است
زاهد ز رشک شرار شوق ما تردامنان
همچو خارخشک بهر سوختن آماده است
عقل‌کو تا جمع سازد خاطر از اجزای ما
عشق مشت خاک ما را سر به صحرا داده است
خار راه اهل بینش جلوهٔ اسباب نیست
ازکمند الفت مژگان نگه آزاده است
زنهار! ایمن مباش ز شک دردآلود من
گرهمه یک‌شبنم است‌این طفل توفان‌زاده است
تا فنا در هیچ جا آر‌ام نتوان یافتن
هرچه‌جزمنزل درین‌وادی‌ست یکسرجاده‌است
گوهر ماکاش از ننگ فسردن خون شود
می‌رود دریا ز خویش و موج ما استاده است
دل به نادانی مده بیدل‌که در ملک یقین
تختهٔ مشق خیال است آینه تاساده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
آرزوی دل‌، چو اشک از چشم ما افتاده است
مدعا چون سایه‌ای در پیش پا افتاده است
گوهر امید ما قعر توکل‌کرده ساز
کشتی تدبیر در موج رضا افتاده است
جادهٔ سرمنزل عشاق سعی نارساست
یا ز دست خضر این وادی‌، عصا افتاده است
تا قیامت برنمی‌خیزد چوداغ ازروی دل
سایهٔ ما ناتوانان هرکجا افتاده است
موی آتش دیده راکوتاه می‌باشد امل
چشم ما عمری‌ست بر روز جزا افتاده است
بسکه‌کردم مشق وحشت در دبستان جنون
شخصم‌از سایه‌چوکلک‌از خط‌جدا افتاده است
پیکرم‌خم گشته‌است ازضعف‌و دل‌خون می‌خورد
بار این‌کشتی به دوش ناخدا افتاده است
شبنم‌گلزار حیرت را نشست و خاست نیست
اشک من در هرکجا افتاد وا افتاده است
نیست در دشت طلب‌، باکعبه ما را احتیاج
سجده‌گاه ماست هرجا نقش پا افتاده است
سایهٔ ما می‌زند پهلو به نورآفتاب
ناتوانی اینقدرها خودنما افتاده است
چون خط پرگارعمری شدکه سرتاپا خمیم
ابتدای ما به فکر انتها افتاده است
سرمه این مقدار باب التفات ناز نیست
چشم او بر خاکساریهای ما افتاده است
در حقیقت بیدل ما صاحب‌گنج بقاست
گر به صورت در ره فقروفنا افتاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
موج هرجا، در جمعیت‌گوهر زده است
تب حرص است‌که ازضعف به بستر زده است
غیر چشم طمع آیینهٔ محرومی نیست
حلقه بر هر دری‌، این قفل‌، مکرر زده است
محو گیرید خط و نقطهٔ این نسخهٔ وهم
همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است
از پریشان‌نظری‌، چاره محال است اینجا
سنگ بر آینهٔ ما دل ابتر زده است
عقل داغ است ز پاس ادب انسانی
جهل بیباک به عالم لگد خر زده است
غفلت دل‌، درکیفیت‌ بینش نگشود
پنبه شیشهٔ ما مهر به ساغر زده است
خودنمای هوس پوچ نخواهی بودن
بر در آینه زین پیش سکندر زده است
ناگزیریم ز وحشت همه چون شمع و سحر
خط پیشانی ما دا‌من ما برزده است
تا فنا هستی ما را ز تپش نیست ‌گزیر
چه توان کرد نفس حلقه بر این در زده است
نارسایی به ‌کجا زحمت فریاد برد
مژه هر دست که برداشته بر سر زده است
شاید از سعی عرق نامهٔ من پاک شود
که جبین ساغر امید به کوثر زده است
بر نمی‌آیم‌ ازین محفل جانکاه چو شمع
فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است
صد غلط می‌خورم از خویش به یک سایهٔ مو‌
ناتوانی چقدر بر من لاغر زده است
از دو عالم به درم برد به خاک افتادن
نفس سوخته بر وحشت دیگر زده است
ناخدا لنگر تدبیر به توفان افکن
کشتی خو‌یش قلندر به ‌کمر بر زده است
از تحیرکده ی عالم عنناست حباب
هیچ بودن همه از بیدل ما سر زده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
سر هرکس زگلی پر زده است
گل ندانست چه برسر زده است
گر بوذ آینه منظور بتان
چشم ما هم مژه‌ کمتر زده است
لغز میکده عجز رساست
پای پر آبله ساغر زده است
بی‌رخش نام تماشا مبرید
بو نکاهم مژه نشنر زده است
با دل جمع همان می‌سوزم
شعله اینجا در اخگر زده است
شمع گر سیرگریبان دارد
فال پروانه ته پر زده است
تا رهی واشود ز قد دوتا
زندگی حلقه بر این در زده است
شوفم از نبامه‌بران مببتغنی‌ست
رنگ ما پر به ‌کبوتر زده ‌است
گره دل ز که جوید ناخن
دستهای همه قیصر زده است
ناله‌گر مشق جنون می‌خواهد
شش جهت صفحهٔ مسطر زده است
غافل از طعن کس آگاه نشد
بر رگ مرده ‌که نشتر زده است
ناکجا زحمت امید بریم
نفس این بال مکرر زده است
نیست آتش که زجا برخیزد
دل بیمار به بستر زده است
فقر آزادی بی‌ساخته‌ای‌سث
کوتهی دامن ما بر زده است
این سخن نیست‌ که یارا‌ن فهمند
عبرت ازبیدل ما سر زده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
سرنوشت روی‌ جانان خط مشکین بوده است
کاروان حسن را نقش قدم این بوده است
ما اسیران‌؛ نوگرفتار محبت نیستیم
آشیان طایر ما چنگ شاهین‌ بوده است
غافل از آواره ‌گردیهای اشک ما مباش
روزگاری این بنات النعش، پروین بوده است
راست ناید با عصای زهد سیر راه عشق
این بساط شعله خصم پای چوبین بوده است
شوخی اشکم مبیناد آفت پژمردگی
این بهار بیکسی تا بود رنگین بوده است
عقده سر، از تنم بی‌تیغ قاتل وانشد
باد صبح غنچهٔ من دست‌ گلچین بوده است
دل مصفا کردم و غافل‌ که در بزم نیاز
صاحب آیینه گشتن کار خودبین بوده است
پشت دست آیینه با دندان جوهر می‌گزد
سایهٔ‌دیوار حیرت سخت‌سنگین‌بوده است
غنچه گردیدیم وگلشن درگریبان ربختیم
عشرت سربسته از دلهای غمگین بوده است
بیدل آن ‌اشکم‌ که عمری در بساط حیرتم
از حریر پرده‌های چشم بالین بوده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
تا ز آغوش‌وداعت داغ حیرت‌چیده است
همچوشمع‌کشته‌در چشمم‌نگه‌خوابیده‌است
باکمال الفت از صحرای وحشت می‌رسم
چون سواد چشم آهو سایه‌ام رم دیده است
جیب و دامانی ندارد کسوت عریانی‌ام
چون‌گهراشکم‌همان‌در چشم‌خود غلتیده‌است
نی خزان دانم درین‌گلشن نه نیرنگ بهار
این‌قدر دانم‌که اینجا رنگ‌هاگردیده است
طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار می‌آید صدا پالیده است
وحشتم‌گل می‌کند از جیب اشک بی‌قرار
صبح در آیینهٔ شبنم نفس دزدیده است
بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش
دیدهٔ ما را غبار چشم ما پوشیده است
کعبهٔ مقصود بیرون نیست از آغوش عجز
آستانش بود هرجا پای ما لغزیده است
عجز طاقت‌کرد آهم را چو شمع‌کشته داغ
جاده‌ام از نارسایی نقش پا گردیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمی‌باشدگلی
چرخ هم‌اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
ناله دارد درکمند غم سراپای مرا
بیستون در دم و بر من صدا‌‌پیچیده است
سرگرانی لازم هستی بود بیدل‌که صبح
تا نفس باقی‌ست صندل بر جبین مالیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
جنس موهومم دکان آبرویی چیده است
هیچ هم در عالم امید می‌ارزیده است
در جناب حضرت شاه سلیمان بارگاه
ناتوان موری خیال عرضی اندیشیده است
زین سطوری چندکزتسلیم دارد افتخار
معنی رازم جبینها بر زمین مالیده است
تا به رنگش وارسی ازنقش ما غافل مباش
بحر در جیب حباب اینجا نفس دزدیده است
همچو شبنم در تمنای نثار نوگلی
داشتم اشکی نمی‌دانم کجا غلتیده است
طبع آزاد از خروش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار می‌آید صدابالیده است
نقد انفاسم نه‌تنها صرف آهنگ دعاست
گر همه رنگ است با من‌گرد اوگردیده است
در غبار خط نفس دزدیده آهی می‌کشم
سرمه‌گردیده‌ست دل تا این صدا پالیده است
دستگاه لفظ‌کزپیشانی‌ام بسته‌ست نقش
خط چه‌معنی دارد ابنجاسجده هم‌لغزیده است
خامشی از بس‌که نازک می‌سراید درد دل
جز خیال شاه فریادم‌کسی نشنیده است
گشته‌ام پیر و ز حق نعمت دیرینه‌اش
همچنان در هر بن مویم نمک خوابیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمی‌باشدگلی
چرخ هم اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
هرکجا سرکرده‌ام بیدل دعای دولتش
جوش‌آمین از زمین تا آسمان پیچیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
عالمی را بی‌زبانیهای من پوشیده است
شمع خاموش انجمنها در نفس دزدیده است
بسکه از شرم تماشایت به خود پیچیده است
عکس در آیینه ینهان چون نگه در دیده ‌است
از سپند من زبان شکوه نتوان یافتن
اینقدر هم سوختن بر عجز من نالیده است
حلقهٔ زنجیر تصویرم مپرس از شیونم
ناله‌ای دارم که جز گوشم کسی نشنیده است
دانه را نشو و نمای ریشه رسوا می‌کند
گر زبان درکام باشد راز دل پوشیده است
ناکجا انجامد آخر، ماجرای داغ دل
بر کباب خام سوزم اخگری چسبیده است
زندگی تعمیرش از سیل خرابی‌ کرده‌اند
اینکه می‌گویی نفس‌گردی ز هم پاشیده‌است
ناتوانی بس بود بال و پر آزادی‌ام
موج‌ صدرنگ‌ از شکست‌ خویش دامن چیده‌ است‌
کار سهلی نیست در هستی تماشای عدم
بر تحیر ناز دارد هر که ما را دیده است
دین و دنیا چیست تا از الفتش نتوان گذشت
پیش‌همت این دو منزل یک ره خوابیده ‌است
کلفتی از امتیاز زندگانی می‌کشیم
بر رخ آیینهٔ ما هم نفس پیچیده است
عمر ما بیدل به طوف‌ کعبهٔ دلها گذشت
گرد چندین نقطه یک پرگار ما گردیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است
هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است
اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند
شور موج بحر درگوش صدف افسانه است
تهمت الفت به نقش‌کارگاه دل مبند
آشنای عالم آیینه پر بیگانه است
در دماغ هر دو عالم سوختن پر می‌زند
شمع این ویرانه‌ها خاکستر پروانه است
محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست
هرکه می‌‍بینی به قید زندگی دیوانه است
صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد
از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است
در خراب‌آباد امکان‌گردی از معموره نیست
نوحه‌کن بر دل‌که این ویرانه هم ویرانه است
از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد
سبحه‌ای دارم‌که سر تا پای او یک دانه است
گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم
همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است
بیدل امشب‌گرد دل می‌گردد از خود رفتنی
پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
دل به‌سعی آب‌گردیدن طرب پیمانه است
خودگدازی تردماغیهای این دیوانه است
هرکجا نازی‌ست ایجاد نیازی می‌کند
خط، چراغ حسن را جوش پرپروانه است
ناله‌ها در دل گره دارم به ناموس وفا
ریشه‌ام‌چون موج‌گوهر در طلسم‌دانه است
عضو عضوم نشئهٔ‌کیفیت مژگان اوست
دست اگر بر هم فشانم لغزش مستانه است
تا نمیری رمزاین معنی نگردد روشنت
کاشنای زندگی از عافیت بیگانه است
ازکج‌اندیشان‌نشان‌مردمی‌جستن خطاست
چشم‌کی داردکمان هرچند صاحبخانه است
مگذ‌رید، ای می‌کشان از فیض تعلیم جنون
حلقهٔ زنجیر سرمشق خط پیمانه است
دست رد، پرداز امان تماشا می‌شود
طرهٔ تار نگه را مو مژگان شانه است
غفلت من‌کم نشد از سر‌گذشت رفتگان
چون ره خوابیده‌ام آواز پا افسانه است
عالم امکان ندرد از حوادث چاره‌ای
در هجوم‌گرد سیل آبادن ویرانه است
چون‌حباب‌،‌آخر،‌نفس‌آشوب‌هستی می‌شود
خانهٔ ما سیل بنیادش هوای خانه است
ما به اول‌گام از تمهید وحشت جسته‌ایم
بیدل اینجا چین دامن بجد طفلانه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
بیقراریهای چرخ از دست کجرفتاری است
خاک را آسودگی از پهلوی همواری است
نیست غیراز سوختن عید مذلت پیشگان
خار را در وصل آتش پیرهن‌گلناری است
از مزاج ما چه می‌پرسی‌که چون ریگ روان
خاک ما چون آب از ننگ فسردن جاری است
گر ز دست ما نیاید هیچ جانی می‌کنیم
نالهٔ بلبل درین‌گلشن گل بیکاری است
آبروخواهی‌، مقیم آستان خویش باش
اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری است
پرفشانی نیست ممکن بسمل تصویررا
زخمی تیغ تحیر از تپیدن عاری است
دست همت آستین می‌گردد از خالی شدن
سرنگونی مرد را از خجلت ناداری است
شعله خاکسترشود تا آورد چشمی به هم
یک مژه آسودگی اینجا به‌صد دشواری است
غیر تیغ اوکه بردارد سرافتادگان
خفتگان را صبح‌روشن صندل بیداری است
بگذر از فکر خرد بیدل‌که در بزم وصال
گردش آن چشم میگون آفت هشیاری است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش محمّد شاه
دوش‌که این‌گردگردگنبد مینا
آبله‌گون شد چو چهر من ز ثریا
تند و غضبناک و سخت و سرکش و توس
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
ماه ختن شاه روم شاهدکشمر
فتنهٔ چین شور خلخ آفت یغما
تاجکی از مشک‌ترگذاشته بر سر
غیرت تاج قباد و افسر دارا
خم‌خم و چین‌چین شکن‌شکن سر زلفش
کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا
روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسر عم شب یلدا
چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی
تیر وکمان برگرفته از پی هیجا
زلفش از جنبش نسیم چو رقاص
گاه به پایین فتاد وگاه به بالا
چشم مگو یک قرابه بادهٔ خلر
زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا
حلقهٔ زلفش‌کلید نعمت جاوید
مژدهٔ وصلش نوید دولت دنیا
مات شدم در رخش چنانکه توگفتی
او همه خورشیدگشت و من همه حربا
چین نپسندیدمش به چهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز عیب مبرا
گفتمش ای شوخ چین به چهره میفکن
خوش نبود پیچ و خم به چهرهٔ برنا
چین و شکن بایدت به زلف نه بر روی
جور و ستم شایدت به غیر نه بر ما
سرکه فروشی مکن ز چهره‌که در عشق
هیچم از آن سرکه‌گم نگردد صفرا
شاهد بایدگشاده روی و سخنگوی
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
دلبر بایدکه هردم از در شوخی
بوسه نماید لبش‌ به طبع‌ تقاضا
سیب زنخدانش وقف عارف و عامی
تنگ نمکدانش نذر جاهل و دانا
کرد شکرخنده‌یی‌که حکمت مفروش
زشت چه داند رموز طلعت زیبا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع‌کنند به حلوا
حاجب بار ملوک اگر نکند منع
خوان شهان مفلسان برند به یغما
خار اگر پاسبان نخل نباشد
بر زبر نخلی کس‌نبیند خرما
زشت به هرجا رود در است به خواری
گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
خود نشنیدی مگرکه مایهٔ عشرت
طلعت زیبا بود نه خلعت دیبا
گفتمش احسنت ای نگار سخنگوی
وه‌که شکیبم ربودی از لب‌گویا
پیشترک آی تا لب تو ببوسم
کز لب لعل توگشت حل معما
همچو یکی شیر خشمگین بخروشید
لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا
گفت‌که ای مفلس این چه بی‌ادبی بود
خیز و وداعم‌کن و صداع میفزا
گر تو بدین مایه دانش از بشرستی
نفرین بادت به جان ز آدم و حوا
کاش‌که سیلی زمین تمام بشوید
کز تو ملوث شده است تودهٔ غبرا
این‌قدر ای بی‌ادب هنوز ندانی
کز لب من‌کوتهست دست تمنا
هیچ شنیدی به عمر خودکه‌گدایی
تار طمع افکند به‌گردن جوزا
کس لب لعل مرا نیارد بوسید
جزکه ثناگوی شهریار توانا
جستم و از وجد آستین بفشاندم
یک دو معلق زدم چو مردم شیدا
گفتمش الحمد پس توزان منستی
دم مزن ای خوب چهر از نعم ولا
مهتر قاآنی آن منم‌که ز دانش
در همه‌گیتی‌کسم نبیند همتا
مادح خاص خدایگان ملوکم
مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا
نرمک‌‌نرمک لبان‌گشوده به خنده
وز لبکانش چکید شهد مهنا
خندان خندان دوید و پیش من آمد
دوخت دو لب بر لبم‌که بوسه بزن‌ها
الحق شرم آمدم بدین لب منکر
بوسه زدن بر لبی چو لالهٔ حمرا
کاین لب همچون ز لوی من نه سزا بود
بر لبکی سرخ تر ز خون مصفا
گفتمش ای ترک داده‌گیرد و صد بوس
کز لب لعل تو قانعم به تماشا
روی ترش‌کرد وگفت‌کبر فروهل
کز تو تولا نکو بود نه تبرا
شاعر و آنگاه رد بوسهٔ شیرین
کودک و آنگاه ترک جوز منقا
مادح شاهی ترا رسدکه بروبد
خاک رهت را به زلف تافته حورا
بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه
نزد بتان سرشکسته‌گردم و رسوا
در همه عضوم مخیری پی بوسه
از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا
روی و لبم هردو نیک درخور بوسند
این من و اینک تو یا ببوس لبم یا
گفتمش ای ترک ترک این سخنان‌گوی
بس‌کا ازین غمز و رمز و عشوه و ایما
با تو خیانت‌کنم هلا بچه زهره
با تو جسارت‌کنم الا بچه یارا
خصلت دزدان و خوی راهزنانست
چشم طمع دوختن به جانب‌کالا
گفت اگرکام من نبخشی امشب
نزد ملک از تو شکوه رانم فردا
گفتم رو روکه‌کار اگر به شه افتد
شاه مرا برگزیند از همه دنیا
شه نخرد شعر دلکش تو به مویی
چون‌کند از روی لطف شعر من اصغا
گفت مزن لاف و عشوه‌کم‌کن از یراک
مایهٔ شعر تو از منست سراپا
گر نکشد سرخ‌گل نقاب ز چهره
بلبل مسکین چگونه برکشد آوا
شادی خسرو بود ز طلعت شیرین
نالهٔ وامق بود ز الفت عذرا
چهرهٔ یوسف به خواب دیدکه در مصر
ترک وصال عزیزگفت زلیخا
گفتمش ای ترک در لبان توگویی
رحل اقامت فکنده است مسیحا
خنده‌کنان‌گفت‌کاین تعلل تاکی
خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا
غرهٔ او را به چشم‌کردم و در مدح
غره صفت خواندم این قصیدهٔ غرا
تا ز زوالست لایزال مبرا
ملک ملک باد از زوال معرا
راد محمد شه آنکه آتش قهرش
می بگدازد چو موم صخرهٔ صمّا
دولت او را نه اولست و نه آخر
شوکت او را نه مقطعست و نه مبدا
شعله‌کشد خنجرش اگر به زمستان
خلق به سرداب‌ها روند زگرما
کلک‌گهر سلک او چه معجزه دارد
کز شبه آرد پدید لؤلؤ لالا
نی غلطم نبود این عجب‌که نماید
در شب تاریک جلوه نجم ثریا
حفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتش
حزم تو بندد ز باد جسر به دریا
خلق تو خیری‌ دماند از تف آتش
جود تو الماس سازد ازکف دریا
حزم تو یارد مدینه ساخت به جیحون
عزم تو تاند سفینه تاخت به صحرا
عون تو سازد ز موم جوشن داود
رای تو آرد ز دودگنبد خضرا
چون ز عدوی تو نام هست و نشان نیست
شاید اگر خوانمش نبیرهٔ عنقا
عفو تو ناخوانده است وصف سیاست
قهر تو نشنیده است نام مدارا
شاها در این قصیده ژرف نگه‌کن
نظم تو آیین ببین و شیوهٔ شیوا
هزل من از جد دیگران بود اولی
خاصه چو افتد قبول شاه معلا
شعر نشایدش خواندن از در معنی
هرچه به صورت مردفست و مقفا
مرثیه دانش نه شعر آنکه چو خوانند
پیچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعا
چهر حسودت ز سیم اشک مفضض
اشک عدویت ز زر چهره مطلا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح نواب شاهزاده علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه گوید
آراست عروس‌گل گلستان را
آماده شو ای بهار بستان را
وقتست‌که در سرود و وجد آرد
شور رخ‌گل هزار دستان را
شمشاد چو پای بر زمین‌کوبد
ماند به‌گه نشاط مستان را
از برگ شقایق ابر فروردین
آویخته قطره‌های باران را
گویی‌کوه از شقایق رنگین
آراسته گوهر بدخشان را
در باغ ز خوشه‌های مروارید
آویزه فکندگوش اغصان را
بوی‌گل و رنگ‌گل بهم‌گویی
با مشک سرشته‌اند مرجان را
آن ابر بهار بین‌که ازگوهر
لبریز نموده جیب و دامان را
آن قوس قزح نگرکه تو بر تو
آویخته پرده‌های الوان را
وان سنبلکان نگرکه بی‌شانه
بر بافته‌گیسوی پریشان را
آن صلصلکان نگرکه بی‌مضراب
در مثلث و بم فکنده الحان را
وان نرگسکان‌که همچو طنازان
بگشوده به ناز چشم فتان را
وان اقحوکان‌که‌کرده بی‌مسواک
چون در عدن سپید دندان را
در هاون سیم زعفران ساید
کارد به نشاط جان پژمان را
وان سرخی شاخ ارغوان ماند
سرخ آبلهای دست صبیان را
فصاد نما ز بازویش‌گویی
راه از پی خون‌گشاده شریان را
یا بس‌که‌گزیده حور از شوخی
خون جسته ز ساق پای غلمان را
یا دوخته تیم‌های یاقوتی
خیاط به جیب جامه سلطان را
یا ماه من از دو چهره وگیسوی
دربان بهشت‌کرده شیطان را
زلف سیهت برآن رخ روشن
کفریست‌که حامی است ایمان را
ماهی است‌کنون‌که من ز شهر خویش
زین برزده‌ام به پشت یکران را
مهمیز ز دستم از پی رفتار
آن صاعقه سیر برق جولان را
گه سفته به نعل سنگ‌کهساران
گه رفته به موی دم بیابان را
گه رفته به قله‌یی‌که از رفعت
جا تنگ نموده عرش یزدان را
ای بس شب قیرگون‌که از حیرت
گم‌گشت ره مدار دوران را
ای بس شب تیره‌کاندرو دستم
نشناخت ز آستی‌گریبان را
ده ناخن من نکرد بر رخ فرق
از پلک دو چشم موی مژگان را
صد بار به سینه دست مالیدم
بر سینه نیافتم دو پستان را
پروانه صفت دلم در آن شبها
با شمع رخ تو بست پیمان را
وز آرزوی لبت در آن ظلمات
جستم چو سکندر آب حیوان را
القصه من ای پری به یاد تو
کردم یله‌کشور سلیمان را
چون‌کشتهٔ خشک تشنهٔ آبم
سیراب‌کن ای سحاب عطشان را
آن بادهٔ ناب ده‌که پنداری
با لاله سرشته‌اند ریحان را
بر طور تجلی ارکند نورش
از هوش بردکلیم عمران را
گر خوانچهٔ ما ز نقل رنگین نیست
رنگین سازم ز خون دل خوان را
در دیگ طلب به آتش سودا
بریان‌کنم ای پسر دل و جان را
لیکن مزهٔ شراب شورابست
وین نکته مسلم است مستان را
در من نمکی چنانکه باید نیست
بگشا تو ز لب سر نمکدان را
زان خال سیاه و لعل شورانگیز
پلپل نمکی بپاش بریان را
نی نی دل و جان مرا به‌کار آید
بریان نکنم برای جانان را
دل باید و جان‌که تا توانم‌کرد
مدح از دل و جان سلیل سلطان را
شهزاده علیقلی‌که شمشیرش
درهم شکند چو شیر میدان را
از لوح ضمیر او قضا خواند
دیباچهٔ رازهای پنهان را
در جامهٔ قدر او قدر بیند
نه چرخ و سه فرع و چارارکان را
برهم دوزد چو دیدهٔ شاهین
از مار خدنگ‌کام ثعبان را
ای‌کوفته سر ستاره راگرزت
زانگونه‌که زخم پتک سندان را
چون صاعقه‌کابر را زهم درد
تیغ تو برد به رزم خفتان را
اندر خبر است‌کایزد از قدرت
بر صورت خود نگاشت انسان را
اقرارکند بدین خبر هرکاو
بیند به رخ تو فر یزدان را
آن روزکه هستی از تو شدکامل
سرمایه به باد رفت نقصان را
در حفظ تو هست نقش هر معنی
جز رسم و اثرکه نیست نسیان را
در ملک جلالت آنچه خواهی هست
جز نام و نشان‌که نیست پایان را
شمشیر توکوه را زهم درد
زآنگونه‌که ماهتاب‌کتان را
رونق برد ازکمال شیوایی
یک بیت تو صد هزار دیوان را
هرگه‌که به قصد بزم بنشینی
بینند پر از نشاط ایوان را
وانگه‌که به عزم رزم برخیزی
یابند پر از نهنگ میدان را
با فسحت عرصهٔ جلال تو
تنگ است مجال ملک امکان را
با نعمت سفرهٔ نوال تو
خرد است نعیم باغ رضوان را
در حشر ز بیم توگنه‌کاران
با سر سپرند راه نیران را
احسان ترا چه شکرگویدکس
کز جود تو شکرهاست احسان را
از طوفان‌کی بلرزدت اندام
کز وهم تو لرزهاست طوفان را
با جود تو مور ازین سپس ننهد
در خاک ذخیرهٔ زمستان را
سوده است مگر عطاردکلکت
بر جای مداد جرم‌کیوان را
کاندر سخن تو رفعت‌کیوان
آید به نظر همی سخندان را
زانسان‌که فلک اسیر حکم تست
گویی نبود اسیر چوگان را
از رشک‌کفت چو لعل رمانی
خون در جگر است در عمان را
آورده سحاب دست درپاشت
نی‌سان به خروش ابر نیسان را
وز حسرت دود مطبخ خوانت
چشمی است پر آب ابر آبان را
از بس‌که رساست جامهٔ قدرت
گسترده به عرش و فرش دامان را
تا با رخ یار نسبتی باشد
هرسال به فضل‌گل‌گلستان را
تا محشر نسبت غلامی باد
با خاک ره تو چرخ‌گردان را