عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
چون کنم با سر که سامانیم نیست
گو بکش دردم که درمانیم نیست
تنگ شد این عرصه هستی بما
وسعتی کو جای جولانیم نیست
واجب آمد احتمال صبر و عشق
شرط امکانست و امکانیم نیست
گفتم ایدیده چه شد بینائیت
گفت چون بینم که انسانیم نیست
عشق در کارم گره افکند است
مشگل است و کار آسانیم نیست
گفتم ایجان از چه رفتی بازگفت
چون بجا مانم که جانانیم نیست
گر بتازد اهرمن بر من چه باک
مورم و تخت سلیمانیم نیست
گر شدم کافر زسودای بتان
در گذر یار مسلمانیم نیست
گفتمش دامان تو گیرم بحشر
گفت بگذر زانکه دامانیم نیست
محرمم تا در حریم عاشقی
لاجرم جز درد حرمانیم نیست
گفتم از زلفت پریشان شد جهان
گفت همچون تو پریشانیم نیست
روز دیوان دستم ایمولی بگیر
غیر مدح تو چو دیوانیم نیست
نیست آشفته بجا جز نقش دوست
چون بغیر از عشق بنیانیم نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یک دم آن‌ را که فراغت ز دو عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن می‌جویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
می‌توان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مطرب این نغمه که بر ساز طرب میبندد
از نوا راست عرب را بعجم میبندد
نه خود از خویش نوا سنجد ونه نغمه زساز
از مسبب بود ار کس بسبب میبندد
باغبان بینی و نخلی که رطب بار آرد
که بود آنکه حلاوت بر طب میبندد
عارفان مست از آن نشئه فروش ازلی
زاهد ار مایه مستی به عنب میبندد
زآن قصب پوش همه چابکی این جلوه گرست
نه از آنست که این تار قصب میبندد
قوت نامیه از شاخ شکوفه آرد
که بود کاین حرکت را به حطب میبندد
زدیش نقش عجب مانی نقش بناز
کیست کاز اصل خود این نقش عجب میبندد
تاری و روشنی اززلف و بناگوش تو بود
غلط آشفته که بر روز و به شب میبندد
فخر آشفته بود بندگی خسرو طوس
هر که خود را به حسب یا به نسب میبندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
من که نتوانم هوس را پای در دامن کشم
کی توانم عشق را دستی بپیرامن کشم
گر عروسان چمن پیشت بخوبی دم زنند
از قفا بیرون زبان هرزه سوسن کشم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست
روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
من جم بی خاتمم بر مسند اقلیم فقر
خجلت از بی خاتمی باید زاهریمن کشم
عشقم اندر سینه و دل تابع نفس هوا
دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم
چشم شاهد باز و دل شد مبتلای این و آن
نفس در عصیان و فردا این غرامت من کشم
رحمتی ایعشق تا کی من برم منت زعقل
آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ی ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته بگردن منتی باشد مرا
تا بزیر ...مهر مرتضی گردن کشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
زعقلم جان بتنگ آمد دل دیوانگی دارم
بجانم زآشنائیها سر بیگانگی دارم
نه دیر و نه حرم تسبیح و زنارم زکف رفته
بشمع که نمیدانم سر پروانگی دارم
برآنم تا نهم زنجیر زلف آن پری از کف
کنید آماده زنجیرم سر دیوانگی دارم
خمار آلوده بودم خواستم پیمانه از ساقی
لب میگون او گفتا شراب خانگی دارم
نظر بر شاهد و دل پیش ساقی گوش بر مطرب
حکیما خود بگو کی قوه فرزانگی دارم
شدم آشفته همسایه بعشق خانه سوز امشب
منم آن خس که با شعله سر هم خوابگی دارم
مگر دست خدا برهاندم زین آتش سوزان
و گرنه من کجا آن قدرت مردانگی دارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سخن ماست سربسر مرغوب
گرچه پیچیده است چون مکتوب
چشم از جلوه های قامت دوست
همچو دریا پر است از آشوب
خاک از بس که رفتم از دل، شد
پنجه ام ریشه ریشه چون جاروب
دوستی نیست رحم بر کاهل
آتش مرده زنده گشت به چوب
خصم، بدگوی شد سلیم چنان
که به تهدید هم نگوید خوب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مهر و کین تو هر دو مطلوب است
خوب هر کار می کند خوب است
حرف عشق است نقش جبهه ی ما
این چه مضمون و این چه مکتوب است
ما و بی طاقتی، که شیوه ی صبر
کار ما نیست، کار ایوب است
عافیت خواهی، از جنون مگذر
گل این باغ بر سر چوب است
عنکبوت جهان اسبابیم
خانه ی ما به کام جاروب است
داغ سودا مرا بس است سلیم
بر سرم گل مزن که سرکوب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
با نسیم صبح شمع خلوت من سرکش است
خار و خاشاک مرا گر سوخت آتش، آتش است
از غبار کینه یک آیینه ی دل صاف نیست
در میان دوستان ما همین می بی غش است
آن خط مشکین نه تنها شد بلای جان ما
از همه کس می برد دل، طرفه موری دلکش است
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را، کار آب و آتش است
حسن را در دل اثر دارد کلام من سلیم
عشق را هر مطلع من، تیر روی ترکش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
حسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق می شود، دیوانه است
نیست بی یاران هوای گلشنم
باغبان فصل خزان در خانه است
بی لب میگون او در انجمن
شیشه سرگردان تر از پیمانه است
حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است
راز عالم را به پایان کس نبرد
گوش ما بر آخر افسانه است
در محبت مهر خاموشی سلیم
بر لب من قفل آتشخانه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
به من ز یاد رخ اوست گلستان محتاج
چو گل فروش نیم من به باغبان محتاج
گر آبرو بفروشی به دشمنان، صد بار
نکوتر است که باشی به دوستان محتاج
به یکدگر همه ی کاینات را کار است
کمان به تیر بود، تیر بر کمان محتاج
گمان سودی اگر هست در تهیدستی ست
ببین چه می طلبد بر در دکان محتاج
به قصد اختر خود گر کشم سلیم آهی
به یک ستاره شود هفت آسمان محتاج
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
جلوه را زیور نباید چون به آیین می رود
عار داد از حنا، پایی که رنگین می رود
بیستون از درد تنهایی اگر نالد رواست
کوهکن خود رفت و اکنون نقش شیرین می رود
گر طبیب از جوش اشکم رفت از سر، دور نیست
گریه ام هرگاه آید، نقش بالین می رود
کوچه های تنگ دارد حسن او با این شکوه
حیرتی دارم که چون در خانه ی زین می رود
پا سبک نه در بیابان طلب همچون نسیم
سنگ راهش همره است آن را که سنگین می رود
بلبلی دارم که از گلشن به بوی گل سلیم
تا سر بازار از دنبال گلچین می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
مستان تواند خسته ای چند
چون توبه ی خود، شکسته ای چند
در کوی تو همچو مرغ بسمل
برخاسته و نشسته ای چند
شاید به عدم قرار گیرند
چون برق ز خویش جسته ای چند
دارم به بساط همچو طاووس
آیینه ی زنگ بسته ای چند
گر ذوق سخن سلیم داری
داریم شکسته بسته ای چند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
شد بهار و بوستان را داد آب و تاب ابر
مژده مستان را که خوب آمد برون از آب ابر
جز به وقت خود ندارد قدر هر چیزی که هست
می کشان را خوش نباشد در شب مهتاب ابر
گریه هر گه موج زد از حسرت چشم ترم
چون غبار آینه شد خشک در گرداب ابر
کی شود همت ازین عمر سبکرو کامیاب
برنبندد طرفی از دریوزه ی سیلاب، ابر
کی تواند بهتر از خود را کسی بیند سلیم
از سرشکم مضطرب گردید چون سیماب ابر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
گلرخان بینند هرگه بر اسیر یکدگر
آفرین گویند بر هم زخم تیر یکدگر
دل ز فریاد دل آید سوی زلف از کاکلش
شبروان یابند هم را از صفیر یکدگر
دست در دست سبو دارم که در این روزگار
هم مگر باشند مستان دستگیر یکدگر
گر لبانش الفتی دارند با هم، دور نیست
خورده اند ایام طفلی هر دو شیر یکدگر
من زنم بر شیخ طعن، اهل ریا بر می فروش
ناسزا تا کی توان گفتن به پیر یکدگر؟
تنگدستان راچه حاجت درد دل گفتن سلیم
راز هم خوانند از نقش حصیر یکدگر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
چون کند در انجمن تاب رخش روشن چراغ
پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ
بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا
می کند آیینه از خاکسترم روشن چراغ
گر گریبان را گشاید بر نسیم، از عقل نیست
آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ
برنیامد کامم از عقل و جنون در عاشقی
نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ
بی می ناب از دماغم دود می خیزد سلیم
این چنین باشد چو خالی گردد از روغن چراغ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
ما چو مرغان قفس، زمزمه در دل داریم
در پر و بال زدن عادت بسمل داریم
چون جرس، بیضه ی فولاد به فریاد آید
گر ز لب سر زند آن ناله که در دل داریم
عذر ما گرم روان سستی توفیق بس است
در بیابان طلب، همره کامل داریم
دانه ی خرمن ما بیضه ی مور است تمام
دل ما خوش که درین مزرعه حاصل داریم
ما درین بحر نه موج و نه حبابیم سلیم
چشم بر ورطه همیشه، نه به ساحل داریم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
دشمن خود گرنه ای، ما را به خود دشمن مکن
در بغل چون شیشه داری، سنگ در دامن مکن
بر شکست گوهرم دستی نداری ای حسود
بهر سودن، آب چون گرداب در هاون مکن
شرم بادت از ید بیضای بی رونق کلیم
این هنر را پیش داغ دست ما روشن مکن
بر سر میدان دعوی می رسم ای مدعی
بهر جستن رخنه همچون تیر در جوشن مکن
همچو عیسی در جهان با آب باریکی بساز
آرزوی زنده رود از چشمه ی سوزن مکن
خصم در دعوی سپر افکنده است، اما سلیم
تیر مصرع بر دلش زن، رحم بر دشمن مکن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
در غمت ناله ز مرغ چمن آید بیرون
گر لب غنچه گشایی، سخن آید بیرون
طرفه حالی ست که دیگر نکند رو به قفا
هرکه چون آب روان زین چمن آید بیرون
کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر
مرد باید که چنین از وطن آید بیرون
از وجودم اثری بس که ضعیفی نگذاشت
چون حبابم نفس از پیرهن آید بیرون
دوستان هوش ندارد ز می وصل سلیم
مگذارید که از انجمن آید بیرون
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
به چهره خنده به گل های باصفا زده ای
به نغمه طعنه به مرغان خوش نوا زده ای
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر، دوش در کجا زده ای
کسی ندیده به اقبال، چون تو صیادی
به هر خدنگ که افکنده ای، هما زده ای
به کوی عشق تو از خون گرفتگان دیگر
کسی نمانده، کنون دست بر حنا زده ای
ز روی آینه آن پشت پاست روشن تر
گمان بری که به خورشید پشت پا زده ای
حریف دشمن و اقبال او سلیم نه ای
ازین چه سود که بر سر پر هما زده ای
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - بس که می ترسم میان ما و او
بس که می ترسم میان ما و او
در حساب دوستی افتد غلط،
نامه ای هرگه فرستم سوی او
برقلم خطی کشم چون چوب خط!