عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زردی برگ خزان عکس رخ زرد من است
نیز سرمای زمستان ز دم سرد من است
آسمان نیز که گه خندد و گه گرید زار
در غم و شادی از آنست که همدرد من است
بر تر از طارم افلاک کزین توده خاک
کامی آنسو ننهد همت نامرد منست
دشمن خویش منم نیست کسی چیره بمن
بجز این اهرمنی خو که هما ورد من است
گر از این ملک غریبی بوطن باز رسم
طوق و تاج مه و خورشید ره آورد من است
از زمین آنکه بیک گام سوی بام فلک
ره کند، آه کمند افکن شبگرد من است
کعبتین مه و خورشید که بر نطع فلک
میزند دور دغل لعبتی نرد من است
نفحه باد سحرگه که جهان زنده بدوست
اثری از نفس غالیه پرورد من است
جنگ اهریمن و جم، رزم بلیس و آدم
که شنیدی، همه افسانه ناورد من است
بر سر توده خاکم بحقارت مگذر
که فلک نیز غباری سیه از گرد من است
مختصر گر ز حساب دو جهان هر چه نگاشت
قلم قدرت یزدان، همه یکفرد من است
از لب حضرت ایشان سخنی گفت حبیب
ورنه این دعوی بیهوده نه در خورد من است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
دردا که هیچکس نبود دادرس مرا
آوخ که یاوری نکند هیچکس مرا
دست قضا شکسته مرا بال و پر دگر
جا داده اند از چه به کنج قفس مرا
خون شددلم که جای هوس بود اندر او
جای هوس نمانده چه جای هوس مرا
چشمم ز خون دل چو لب یار گشته سرخ
تهمت مزن به مستی ومی ای عسس مرا
بس کن که خویش خسته تر از من شدی بسی
ای روزگار جور تو گر نیست بس مرا
هستم بلند اقبال اما چو بنگری
گردون نموده پست تر از خار وخس مرا
من شعر ز این سپس نتوانم رقم زدن
زحمت رسد ز بسکه همی از مگس مرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است
بلکه همسایه هم از ناله من بیدار است
جز به دیوار نگویم غم دل پیش کسی
کسی ار باز بود محرم دل دیوار است
گفته بودم که بگویم به تو درد دل خویش
نتوان گفت که درد دل من بسیار است
گر ز دلدار رسد درد به از درمان است
وگر از یار بود نار به از گلزار است
ماه را چون توکجا قامت همچون سرواست
سرو را همچو توکی طره عنبر بار است
نه چوچشم تودراین شهر دگر قصاب است
نه ز زلف تودراین ملک دگر عطار است
سروی الحق نه چوبالای تو در کشمیر است
مشکی انصاف نه چون زلف تودر تاتار است
نیست بر دل حرج از دست تو گرناله کند
که هم ازعشق تو دیوانه وهم بیمار است
گر چه از دولت عشق است بلنداقبالم
لیک این منصب وعزت همه از دلدار است
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - قطعه
خونین جگرم ز گردش چرخ
افسرده دلم ز دور ایام
شام است همی که می شودصبح
صبح است همی که می شود شام
وآگاه نشد کسی به دوران
کآغاز چه بوده چیست انجام
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
خوشا روزی ز دنیا دربه در بم
ز جستجوی عالم بی اثر بم
شبان و روز نالان در بیابان
حریف شب رو باد سحر بم
نفهمد هیچ کس نام و نشانم
اگر عاقل اگر آشفته سر بم
به هر مرزی دواند گرد و بادم
به هر جایی که خواهم خاک سر بم
به چشم تر گذارم آستین را
گهی بی مادر و گه بی پدر بم
چراغی در دلم گیرد فروغی
که از روشن دلی یار فنر بم
گهی شادان، گهی خندان شب و روز
گهی نالان، گهی خونین جگر بم
ز صهبایی چنان دیوانه گردم
که از غوغای محشر بی خبر بم
نمی دانم چه سازم تا بسوزم
کزین بود و نبودم خود به در بم
مگر نالان به روز آرم شبی را
به زاری دست و دامان سحر بم
«وفایی» را نمی دانم علاجی
مگر سر تا قدم غرق نظر بم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۹ - ایدوست
ما را ز غم عشق تو ای دوست، بس آخر
آن شادی وصل تو کجا رفت پس آخر
وصل تو ز من رفت و پس وی نگرانم
گر باز نگردد نکند روی پس آخر
داریم هوا و هوس وصل تو در سر
جاوید نمانند هوا و هوس آخر
هم با من بیچاره به یک حجره درآئی
گردد دل تو نرم به گفتار کس آخر
یکروز نیاید که یکی یار موافق
با تو نفسی صدق زند بی مگس آخر
وز صحبت ناجنس خسان دست بداری
تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر
گر عمر من از دهر به جز یک نفسی نیست
با تو به همان یک نفسم هر نفس آخر
هرگز بر من بی دگری راه ندانی
ره رفت نداند بر موئی جرس آخر
ای زلفک تو دزد و دل من عسس او
آن دزد به دست آرد یک شب عسس آخر
فریاد رسم گویی یک روز به جانت
چون کار به جان آمد، فریادرس آخر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
جنون تکلیف کوه و دشت و صحرا می‌کند ما را
اگر تن دردهیم آخر که پیدا می‌کند ما را؟
محبّت شمع فانوس است کی پوشیده می‌ماند
غم او عاقبت در پرده رسوا می‌کند ما را
قمار عشق نقد صرفه را در باختن دارد
تمنّای زیان سرگرم سودا می‌کند ما را
پس از کشتن نگاه گوشة چشمش به جان دادن
برای کشتن دیگر مهیّا می‌کند ما را
ز سیل اشک ما تر می‌شود ابرو نمی‌داند
که رفته رفته غم همچشم دریا می‌کند ما را
ز حرمان میل دل افزون شود زان در وصال او
خلاف وعده سرگرم تمنّا می‌کند ما را
بیایید ای هواداران یک امشب شاد بنشینیم
که فردا می‌رود فیّاض و تنها می‌کند ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
از ناتوانی می‌کشد دوش نفس بار مرا
هر شب نسیمی می‌برد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من می‌کشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن ناله‌ای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
کو مرگ تا هم در زمان‌آسان کند کار مرا
کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند
کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا
من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم
جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا
حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم
عشقت رواج طرفه‌ای دادست بازار مرا
بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند
خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا
هرگز نگشتم بهره‌ور، نه از کلاه و نه کمر
ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا
آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من
خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا
گر دل ز زلف آن نکو بی‌بهره شد از آرزو
فیض بهار خطّ او گل می‌کند خار مرا
فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این
کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دلم از غصّه رنجورست امشب
زتن آسایشم دورست امشب
بخواهد آهم از گردون گذشتن
کمان ناله پرزورست امشب
به چشم ماه میل سُرمة آه
کشم چندانکه مقدورست امشب
ز آغوش خیالم چشم بد دور
که آسایشگه حورست امشب
تو ای ناصح دماغ خود مرنجان
شکیبایی زمن دورست امشب
جهان تنگست بر من چون دل مور
مرا گویی شب گورست امشب
دو عالم تیره شد فیّاض گویی
چراغ ماه بی‌نورست امشب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دل بد مکن ز همدمی غم که آشناست
وز کاو کاو درد مزن دم که آشناست
تا دل ز من ترانة بیگانگی شنید
رم می‌کند ز سایة محرم که آشناست
بیگانه است شادی و بیگانه دوست عیش
دستی زنم به حلقة ماتم که آشناست
داغ مرا که زخمی بیگانگی اوست
دلچسب نیست صحبت مرهم که آشناست
صبرم هزار کشتی بیگانگی شکست
در موج‌خیز اشکِ دمادم که آشناست
از صحبت نشاط گریزم که دشمن است
در سایة ملال درآیم که آشناست
فیّاض پیش یار مریز اشک آتشین
گل تر شود ز گریة شبنم که آشناست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
مو به موئیم دل و بهر غم یار کم است
همه تن دیده شدیم و پی دیدار کم است
یک جهان شکوه و یک روز قیامت چه کنم؟
حرف بسیار و مرا فرصت گفتار کم است
با چنین قامت و رفتار که من می‌بینم
حسرت دور و درازم کم و بسیار کم است
دل همه خون شد و داد مژه از گریه نداد
وه که دریا بَرِ این دجلة خونخوار کم است
پرده بردار و درآ بزم ز بیننده تهی‌ست
مستِ خوابند همه، دیدة بیدار کم است
حرف بیرون نرود لب به تکلّم بگشا
همه مستند درین میکده هشیار کم است
همه جا از تو نشانست و نشان از تو کم است
همه عالم خبر تست، خبردار کم است
هر که بینی لبش از دعوی منصور پُرست
لیک رندی که کشد سرزنش دار کَم است
حُسن چون عرض دهد جلوه، کمش بسیارست
عشق اگر لب بگشاید گله بسیار کم است
همه تن جمله زبانیم ولی گوش کجاست
سرّ حکمت چه گشاییم چو بیمار کم است؟
پرده عمریست کز آن روی نکو افتادست
لیک چشمی که برد راه به دیدار کم است
کم‌نصیبی من از پُرهنری‌های منست
جنس بسیار چو شد میل خریدار کم است
واعظ کار تو بیهوده سراییست مدام
این چه کارست که برداشته‌ای؟ کار کم است!
عاشق ار دعوی همرنگی معشوق کند
گر چو منصور بر آویزیش از دار کم است
کشور یأس ندارد غم دشمن فیّاض
همه یارند درین مرحله اغیار کم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از هستی تو عالم دیوانه پر شدست
در خانه نیستی وز تو خانه پر شدست
عالم فشرده‌اند که آدم سرشته‌اند
خم‌ها تهی شدست که پیمانه پر شدست
کردم ز صد در از پی دل التماس غم
تا خوشه خوشه خرمن این دانه پر شدست
محرومیم چسان نفزاید ز مجلسی
کز آشنا تهی وز بیگانه پر شدست!
یک عشوه بیش نیست که دل‌های خلق ازو
هر یک به عشوه‌های جداگانه پر شدست
شمع که بر فروخت درین انجمن که باز
مجلس ز جلوه پر پروانه پر شدست!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
نبرم منّت کس کاش شرابم نبرد
تشنه میرم به لب بحر که آبم نبرد
جنس ناچیز شود، به که به قیمت نرسد
سوختم خام که کس بوی کبابم نبرد
تو به حرف آیی و من می‌روم از خود چه کنم!
تنگ ظرفم نتوانم که شرابم نبرد
ذوق دیدار تو در خواب چو طفل شب عید
هیچ پروای منش نیست که خوابم نبرد
دخل ناز تو هم از خرج نیازم پیداست
صرفة تست که کس ره به حسابم نبرد
دیده بر انجم گردون چه نهم می‌دانم
که ازین ورطه برون موج حبابم نبرد
هر دم از بیم درین مرحله از خود بروم
دگر اندیشة این دیر خرابم نبرد
نیم آن کس که به بوی توبه جنّت بروم
حسرت بحر به دنبال سرابم نبرد
نه به من باز گذارد نه به خود کار مرا
به درنگم نفرستد به شتابم نبرد
ای فلک صرفه‌ای از من نتوان برد به زور
پنجة شیب تو بازوی شبابم نبرد
هست این آن غزل روز نظیری فیّاض
که به صلحش نروم تا به عتابم نبرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
امشب که از نم مژه آبم نمی‌برد
در دل خیال کیست که خوابم نمی‌برد!
عمری است پای در گلم از گریه، چون کنم!
این سیل تندِ خانه خرابم نمی‌برد
از ضعف نیست قوّت از خویش رفتنم
وامانده‌ام چنان که شرابم نمی‌برد
راضی شدم به صلح ولی شهد آشتی
از کام تلخی شکرابم نمی‌برد
وز نالة شبانه جگر سوختم چه سود
کان مست ره به بوی کبابم نمی‌برد
لطفم خراب کرده به نوعی که تا ابد
از جا فریب ناز و عتابم نمی‌برد
خضرم که می‌شود! که درین وادی خطر
همراهی درنگ و شتابم نمی‌برد
آشفتة علاقة دستارم آن چنان
کز ره فریب طرف نقابم نمی‌برد
فیّاض همدمان ز بس از من رمیده‌اند
در آب اگر دهند گم آبم نمی‌برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
بیا که بی تو نه ساغر نه شیشه می‌ماند
تو چون نباشی مجلس به بیشه می‌ماند
تو رفتی از دل و در سینه آرزوت به جاست
که چون نهال شود کنده، ریشه می‌ماند
ستم زیاده ز حد می‌کنی و پنداری
که ملک دل به تو بیداد پیشه می‌ماند!
از آن به سیر گلستان نمی‌رود زاهد
که شکل غنچه سراپا به شیشه می‌ماند
دگر به یاد که در کوه کندنی فیّاض؟
که ناله ی تو به آواز تیشه می‌ماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمی‌داند
دلم ذوق تپیدن، دیده‌ام دیدن نمی‌داند
نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور
کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمی‌داند
گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم
ولی آن خرمن گل جای در دامن نمی‌داند
تو ای شاخ گل ایمن باش اگر در دامنم باشی
که دستِ خوبه حسرت کرده، گل چیدن نمی‌داند
ادای کنج چشم از من کسی بهتر نمی‌فهمد
زبان گوشة ابرو کسی چون من نمی‌داند
در آب دیده خواهد مرد یا در آتش سینه
دل عاشق به مرگ خویشتن مردن نمی‌داند
به بویی قانعم فیّاض از گلزار وصل او
که این مور از ضعیفی دانه از خرمن نمی‌داند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
از بی‌کسیم دوش دل سوخته کس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانة گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافلة پیش روی‌ها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گم‌گشتگی کعبة مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیّاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
شش جهت را در زدم جز حلقه کس بر در نبود
نه صدف را سینه کردم چاک، یک گوهر نبود
سیر آتش خانه‌ها کردم به بال شعله دوش
آنقدر گرمی که در دل بود در اخگر نبود
گردِ غم تا رُفته شد از سینه دل افسرده شد
پشت‌گرمی‌های آتش جز به خاکستر نبود
ذوق بی‌بال و پری‌ها کار ما را خام کرد
ورنه در بزمش دل از پروانه‌ای کمتر نبود
جلوة پرواز، زنجیرست بی‌دیدار گل
بلبلان را بی تو دامن همچو بال و پر نبود
قسمت ما یک دو ساغر خون دل در شیشه داشت
ورنه شمشیر ترا تقصیر در جوهر نبود
سوزش دل دوش روی اشک ما را سرخ داشت
پیش ازین فیّاض تابی اندرین گوهر نبود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمی‌آید
ازو صد شیوه می‌آید ولی این فن نمی‌آید
بهاری این چنین و در قفس من بی‌خبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمی‌آید
به آن دل آبروی ناله‌ها بردم چه دانستم
که ناخن‌گیری از مومست از آهن نمی‌آید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمی‌آید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمی‌آید
مرا زاهد به دین می‌خواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمی‌آید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمی‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
لب گرم شکوه بود که گردید دیده‌تر
شد ناشنیده شکوة ما ناشنیده‌تر
گفتیم چشم او به فسون رام ما شود
این آهوی رمیده دگر شد رمیده‌تر
واماندگان ناله ز دنبال می‌رسند
ای آه، گرم کرده عنان را کشیده‌تر
در تنگنای هستی خود ما خزیده‌ایم
گر ممکن است خواهم ازین هم خزیده‌تر
تا کی مکیدن جگر خویش، بعد ازین
خواهم لب تو از جگر خود مکیده‌تر
پر شورش است عرصه همانا که بوده است
زین پیش بزم هستی ازین آرمیده‌تر
فیّاض ضعف پیری و بار گران عشق
پشتِ خمیده پشتِ کمانی خمیده‌تر