عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۳
هموار از درشتی چرخ دغا شدیم
صد شکر رو سفید ازین آسیا شدیم
فرصت نداد تیغ که بالا کنیم سر
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدیم
از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند
ما رفته رفته دور ز منزل چرا شدیم؟
از هیچ دیده قطره آبی نشد روان
در سنگلاخ دهر اگر توتیا شدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
پهلو تهی ز سنگ حوادث نساختیم
خندان چو دانه در دهن آسیا شدیم
افتاده است رتبه افتادگی بلند
پر دست و پا زدیم که بی دست و پا شدیم
با کاینات بر در بیگانگی زدیم
تا آشنا به آن نگه آشنا شدیم
مغزی نداشتیم که گردیم رو سفید
چون تخم پوچ منفعل از آسیا شدیم
درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما
صائب رهین منت چندین دوا شدیم
صد شکر رو سفید ازین آسیا شدیم
فرصت نداد تیغ که بالا کنیم سر
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدیم
از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند
ما رفته رفته دور ز منزل چرا شدیم؟
از هیچ دیده قطره آبی نشد روان
در سنگلاخ دهر اگر توتیا شدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
پهلو تهی ز سنگ حوادث نساختیم
خندان چو دانه در دهن آسیا شدیم
افتاده است رتبه افتادگی بلند
پر دست و پا زدیم که بی دست و پا شدیم
با کاینات بر در بیگانگی زدیم
تا آشنا به آن نگه آشنا شدیم
مغزی نداشتیم که گردیم رو سفید
چون تخم پوچ منفعل از آسیا شدیم
درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما
صائب رهین منت چندین دوا شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۴
نقش مراد اگر چه نشد دستگیر ما
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم
مردم همان ز سایه ما فیض می برند
مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم
از زهر سبز شد قلم استخوان ما
تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم
ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا
آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم
صائب فتاد اطلس گردون به پای ما
روزی که از لباس تعلق بر آمدیم
گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم
مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم
چندین هزار بار فشاندیم خویش را
تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم
چون باده آب شد ز لگد استخوان ما
تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم
خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار
روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم
ما را به چشم شور، حسودان گداختند
هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم
چون کاروان آینه از زنگبار چرخ
در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم
آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟
آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم
ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما
چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۸
چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم
ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم
یک بار نجست از دل ما ناوک آهی
از بار گنه همچو کمان گرچه خمیدیم
چون شمع درین انجمن از راستی خویش
غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم
افسوس که با دیده بیدار چو سوزن
خار از قدم آبله پایی نکشیدیم
چون لاله دلسوخته در گلشن ایجاد
بی خون جگر قطره آبی نچشیدیم
هر چند چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی که برد راه به جایی نشنیدیم
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها
ما حاصل ازین عمر سبکسیر ندیدیم
شد ناوک ما گر زدل سنگ ترازو
بر دوش کمان دست نوازش نکشیدیم
شد کوزه نرگس سر بی مغز حریفان
ما یک گل ازان گوشه دستار نچیدیم
اول ثمر پیشرسش قرب خدا بود
پیوند خود از هر چه درین باغ بریدیم
بیرون ننهادیم ز سر منزل خود پای
چندان که درین دایره چون چشم پریدیم
کردیم تلف عمر به غواصی این بحر
در هیچ صدف گوهر انصاف ندیدیم
صائب به مقامی نرسیدیم ز سستی
از خاک چو نی گرچه کمر بسته دمیدیم
ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم
یک بار نجست از دل ما ناوک آهی
از بار گنه همچو کمان گرچه خمیدیم
چون شمع درین انجمن از راستی خویش
غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم
افسوس که با دیده بیدار چو سوزن
خار از قدم آبله پایی نکشیدیم
چون لاله دلسوخته در گلشن ایجاد
بی خون جگر قطره آبی نچشیدیم
هر چند چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی که برد راه به جایی نشنیدیم
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها
ما حاصل ازین عمر سبکسیر ندیدیم
شد ناوک ما گر زدل سنگ ترازو
بر دوش کمان دست نوازش نکشیدیم
شد کوزه نرگس سر بی مغز حریفان
ما یک گل ازان گوشه دستار نچیدیم
اول ثمر پیشرسش قرب خدا بود
پیوند خود از هر چه درین باغ بریدیم
بیرون ننهادیم ز سر منزل خود پای
چندان که درین دایره چون چشم پریدیم
کردیم تلف عمر به غواصی این بحر
در هیچ صدف گوهر انصاف ندیدیم
صائب به مقامی نرسیدیم ز سستی
از خاک چو نی گرچه کمر بسته دمیدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۰
ما خراباتی و نظر بازیم
کاسه آشام و کیسه پردازیم
با زمین گیری آسمان پرواز
با خموشی بلند آوازیم
سر به گردون فرو نمی آریم
همچو همت بلند پروازیم
خاک دیوار فقر می لیسیم
خصم حرصیم و دشمن آزیم
سازگاریم با کم آزاران
خار چشم حریف ناسازیم
خانه داری ز ما نمی آید
آشیان سوز و خانه پردازیم
خامه قدرت یداللهیم
که به چندین زبان سخن سازیم
نغمه ما تمام اسرارست
عندلیبان گلشن رازیم
آب و روغن به هم نمی سازند
تو برون ساز و ما درون سازیم
چون نپیچیم، رشته گهریم
چون نلرزیم، پرده رازیم
صائب از خامه سخن پرداز
چهره پرداز سحر و اعجازیم
کاسه آشام و کیسه پردازیم
با زمین گیری آسمان پرواز
با خموشی بلند آوازیم
سر به گردون فرو نمی آریم
همچو همت بلند پروازیم
خاک دیوار فقر می لیسیم
خصم حرصیم و دشمن آزیم
سازگاریم با کم آزاران
خار چشم حریف ناسازیم
خانه داری ز ما نمی آید
آشیان سوز و خانه پردازیم
خامه قدرت یداللهیم
که به چندین زبان سخن سازیم
نغمه ما تمام اسرارست
عندلیبان گلشن رازیم
آب و روغن به هم نمی سازند
تو برون ساز و ما درون سازیم
چون نپیچیم، رشته گهریم
چون نلرزیم، پرده رازیم
صائب از خامه سخن پرداز
چهره پرداز سحر و اعجازیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۷
شد ز پیری ها مرا گوش گران مهر دهن
چون زبان آور شوم چون بسته شد راه سخن؟
مغز من از پوچ گویان خانه زنبور بود
گوش سنگین شد حصار آهنین از بهر من
می کند بی پرده عیبش را به آواز بلند
هر که در گوش گران آهسته می گوید سخن
از چه از گفتار خود را نیک یا بد می کنی؟
چون به خاموشی ز نیکان می تواند شد بی سخن
گر ز بی سرمایگی دستت ز سیم و زر تهی است
می توان تسخیر دلها کرد با خلق حسن
می توان پرهیز کرد از دشمنان خارجی
وای بر آن کس که گرگ او بود در پیرهن
از طبیبان چاره گوش گران صائب مجو
کیست این در را گشاید جز خدای ذوالمنن؟
چون زبان آور شوم چون بسته شد راه سخن؟
مغز من از پوچ گویان خانه زنبور بود
گوش سنگین شد حصار آهنین از بهر من
می کند بی پرده عیبش را به آواز بلند
هر که در گوش گران آهسته می گوید سخن
از چه از گفتار خود را نیک یا بد می کنی؟
چون به خاموشی ز نیکان می تواند شد بی سخن
گر ز بی سرمایگی دستت ز سیم و زر تهی است
می توان تسخیر دلها کرد با خلق حسن
می توان پرهیز کرد از دشمنان خارجی
وای بر آن کس که گرگ او بود در پیرهن
از طبیبان چاره گوش گران صائب مجو
کیست این در را گشاید جز خدای ذوالمنن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۸
عاشق صادق نیندیشد ز آتش تاختن
زر خالص را محابا نیست از بگداختن
روزگاری را که کردم صرف تسخیر بتان
می توانستم دو عالم را مسخر ساختن
آبرویی را که کردم صرف این بی حاصلان
آسیایی می توانستم به دور انداختن
رنگ یکتایی نگیرد رشته چون همتاب نیست
سازگاری نیست با ناسازگاران ساختن
آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
می تواند کار عالم را به ابرو ساختن
سرکشان را مهربان خویش کردن مشک است
سهل باشد آسمان را بر زمین انداختن
از بهشت عدن صائب صلح کن با وصل یار
بر امید نسیه نقد عمر نتوان باختن
زر خالص را محابا نیست از بگداختن
روزگاری را که کردم صرف تسخیر بتان
می توانستم دو عالم را مسخر ساختن
آبرویی را که کردم صرف این بی حاصلان
آسیایی می توانستم به دور انداختن
رنگ یکتایی نگیرد رشته چون همتاب نیست
سازگاری نیست با ناسازگاران ساختن
آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
می تواند کار عالم را به ابرو ساختن
سرکشان را مهربان خویش کردن مشک است
سهل باشد آسمان را بر زمین انداختن
از بهشت عدن صائب صلح کن با وصل یار
بر امید نسیه نقد عمر نتوان باختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۰
در کهنسالی نفس را راست نتوان ساختن
راست ناید با کمان حلقه تیر انداختن
از سبکروحان نیاید با گرانان ساختن
چون تواند کشتی خالی به لنگر تاختن؟
گریه هم زنگ کدورت می برد از دل مرا
گر به تردستی توان آیینه را پرداختن
سخت نامردی است گر تیغ از نیام آرد برون
هر که سازد کار دشمن از سپر انداختن
در خطرگاهی که تیر از خاک می روید چو نی
گردن دعوی نباید چون هدف افراختن
گفتگوی سخت با ممسک ندارد حاصلی
بر درخت بی ثمر تا چند سنگ انداختن؟
سایه بال هما ز افتادگی گردد بلند
صرفه نبود حرف ما را بر زمین انداختن
کرد خرج آب و گل کوتاه بینی ها مرا
پیشتر از خانه می بایست خود را ساختن
گوشه چشمی اگر باشد ازان نقش مراد
می توان صائب دو عالم را به داوی باختن
نیکی از آب روان چون تیر برگردد ز سنگ
زیر تیغ یار صائب می توان جان باختن
راست ناید با کمان حلقه تیر انداختن
از سبکروحان نیاید با گرانان ساختن
چون تواند کشتی خالی به لنگر تاختن؟
گریه هم زنگ کدورت می برد از دل مرا
گر به تردستی توان آیینه را پرداختن
سخت نامردی است گر تیغ از نیام آرد برون
هر که سازد کار دشمن از سپر انداختن
در خطرگاهی که تیر از خاک می روید چو نی
گردن دعوی نباید چون هدف افراختن
گفتگوی سخت با ممسک ندارد حاصلی
بر درخت بی ثمر تا چند سنگ انداختن؟
سایه بال هما ز افتادگی گردد بلند
صرفه نبود حرف ما را بر زمین انداختن
کرد خرج آب و گل کوتاه بینی ها مرا
پیشتر از خانه می بایست خود را ساختن
گوشه چشمی اگر باشد ازان نقش مراد
می توان صائب دو عالم را به داوی باختن
نیکی از آب روان چون تیر برگردد ز سنگ
زیر تیغ یار صائب می توان جان باختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۵
نیست معشوقی همین زلف چلیپا داشتن
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن
حسن عالمسوز یوسف چون برانداز نقاب
نیست ممکن پاس عصمت از زلیخا داشتن
چون تو از ما شیشه جانان می کنی پهلو تهی
چیست حاصل از دل سنگ چو خارا داشتن؟
تا توان گردآوری کرد آبروی خویش را
بهر گوهر دست نتوان پیش دریا داشتن
جنگ دارد صحبت سوداییان با خلق تنگ
جبهه واکرده ای باید چو صحرا داشتن
از لب بیهوده گویان امن نتوان زیستن
سوزنی با خویش باید همچو عیسی داشتن
تا تو نتوانی به همت داد سامان کار خلق
از مروت نیست دست از کار دنیا داشتن
گر چه دارد جنگ صائب خانه داری با جنون
می توانم خانه زنجیر بر پا داشتن
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن
حسن عالمسوز یوسف چون برانداز نقاب
نیست ممکن پاس عصمت از زلیخا داشتن
چون تو از ما شیشه جانان می کنی پهلو تهی
چیست حاصل از دل سنگ چو خارا داشتن؟
تا توان گردآوری کرد آبروی خویش را
بهر گوهر دست نتوان پیش دریا داشتن
جنگ دارد صحبت سوداییان با خلق تنگ
جبهه واکرده ای باید چو صحرا داشتن
از لب بیهوده گویان امن نتوان زیستن
سوزنی با خویش باید همچو عیسی داشتن
تا تو نتوانی به همت داد سامان کار خلق
از مروت نیست دست از کار دنیا داشتن
گر چه دارد جنگ صائب خانه داری با جنون
می توانم خانه زنجیر بر پا داشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۴
دل مدام از خط و زلف یار می گوید سخن
هر که سودایی شود بسیار می گوید سخن
نیست مانع چشم او را خواب ناز از گفتگو
آنچنان کز بیخودی بیمار می گوید سخن
در صف آزاد مردان کمترست از جوز پوچ
هر سبک مغزی که از دستار می گوید سخن
پیش رخساری که می لغزد بر او پای نگاه
ساده لوح آن کس که از گلزار می گوید سخن
با پشیمانی نگردد قدرت گفتار جمع
نیست نادم هر که ز استغفار می گوید سخن
هر که گرد حرف حرف خود نگردد بارها
گر بود مرکز، که بی پرگار می گوید سخن
می کند نزدیک راه عیبجویان را به خود
کارپردازی که دور از کار می گوید سخن
نیست ساحل را ز راز سینه دریا خبر
وای بر مستی که با هشیار می گوید سخن
می کند ناقص عیاری های خود را سکه دار
کاملی کز درهم و دینار می گوید سخن
عقل میدان سخن بر عاقلان کرده است تنگ
ورنه مجنون با در و دیوار می گوید سخن
می شود کوته به اندک روزگاری عمر او
هر که صائب چون قلم بسیار می گوید سخن
هر که سودایی شود بسیار می گوید سخن
نیست مانع چشم او را خواب ناز از گفتگو
آنچنان کز بیخودی بیمار می گوید سخن
در صف آزاد مردان کمترست از جوز پوچ
هر سبک مغزی که از دستار می گوید سخن
پیش رخساری که می لغزد بر او پای نگاه
ساده لوح آن کس که از گلزار می گوید سخن
با پشیمانی نگردد قدرت گفتار جمع
نیست نادم هر که ز استغفار می گوید سخن
هر که گرد حرف حرف خود نگردد بارها
گر بود مرکز، که بی پرگار می گوید سخن
می کند نزدیک راه عیبجویان را به خود
کارپردازی که دور از کار می گوید سخن
نیست ساحل را ز راز سینه دریا خبر
وای بر مستی که با هشیار می گوید سخن
می کند ناقص عیاری های خود را سکه دار
کاملی کز درهم و دینار می گوید سخن
عقل میدان سخن بر عاقلان کرده است تنگ
ورنه مجنون با در و دیوار می گوید سخن
می شود کوته به اندک روزگاری عمر او
هر که صائب چون قلم بسیار می گوید سخن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۷
بخیه تا کی بر لباس تن ز آب و نان زدن؟
از بصیرت نیست گل بر رخنه زندان زدن
ظلم بر افتادگان شرمندگی می آورد
سرکشان سر پیش اندازند در چوگان زدن
جان پاکان در تن خاکی نمی گیرد قرار
از گنهکاری است تن در گوشه زندان زدن
گفتگوی پوچ را بی پرده سازد امتحان
تخم چوبین زود رسوا گردد از دندان زدن
نعل ایام بهار از جوش گل در آتش است
در حریم غنچه باید بر کمر دامان زدن
چشم پرکاری که من دیدم ازان وحشی غزال
می زند بر هم دو عالم را به یک مژگان زدن
در نمی گیرد فسون عشق با افسردگان
در تنور سرد هیهات است بتوان نان زدن
هر که از طاعت کمان سازد قد همچون خدنگ
می تواند حلقه بر در خلد را آسان زدن
درد و داغ عشق از سیمای عاشق ظاهرست
رسم شاهان است مهر خویش بر عنوان زدن
امتحان بیکار باشد آن دل چون سنگ را
بیضه فولاد مستغنی است از دندان زدن
می شود آب روان آیینه از استادگی
می توان سیر جهان با دیده حیران زدن
از زبردستان مدارا با ضعیفان خوشنماست
نیست لایق بحر را سرپنجه با مرجان زدن
پیش آن رخسار نازک حرف گل صائب مگو
از مروت نیست سیلی بر مه کنعان زدن
از بصیرت نیست گل بر رخنه زندان زدن
ظلم بر افتادگان شرمندگی می آورد
سرکشان سر پیش اندازند در چوگان زدن
جان پاکان در تن خاکی نمی گیرد قرار
از گنهکاری است تن در گوشه زندان زدن
گفتگوی پوچ را بی پرده سازد امتحان
تخم چوبین زود رسوا گردد از دندان زدن
نعل ایام بهار از جوش گل در آتش است
در حریم غنچه باید بر کمر دامان زدن
چشم پرکاری که من دیدم ازان وحشی غزال
می زند بر هم دو عالم را به یک مژگان زدن
در نمی گیرد فسون عشق با افسردگان
در تنور سرد هیهات است بتوان نان زدن
هر که از طاعت کمان سازد قد همچون خدنگ
می تواند حلقه بر در خلد را آسان زدن
درد و داغ عشق از سیمای عاشق ظاهرست
رسم شاهان است مهر خویش بر عنوان زدن
امتحان بیکار باشد آن دل چون سنگ را
بیضه فولاد مستغنی است از دندان زدن
می شود آب روان آیینه از استادگی
می توان سیر جهان با دیده حیران زدن
از زبردستان مدارا با ضعیفان خوشنماست
نیست لایق بحر را سرپنجه با مرجان زدن
پیش آن رخسار نازک حرف گل صائب مگو
از مروت نیست سیلی بر مه کنعان زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۸
چون توان قانع به پیغام از لب دلبر شدن؟
با دهان خشک نتوان از لب کوثر شدن
حاصل نزدیکی سیمین بران دل خوردن است
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
گوشه گیری می کند ناقص عیاران را تمام
بی صدف صورت نبندد قطره را گوهر شدن
پیروان از پیشرو دارند پیش رو سپر
سینه می باید به تیغ افشرد در رهبر شدن
پای طاوس از سر طاوس رعنایی نبرد
نخوت آتش نگردد کم به خاکستر شدن
نقد خود را بر امید نسیه باطل کردن است
پش دونان با رخ زرین برای زر شدن
تا کی از اقبال دنیای خسیس افروختن؟
چند چون آتش زهر خاری زبان آور شدن؟
گوشه گیر از مردمان صائب که جز درگاه حق
با قد خم نیست لایق حلقه هر در شدن
با دهان خشک نتوان از لب کوثر شدن
حاصل نزدیکی سیمین بران دل خوردن است
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
گوشه گیری می کند ناقص عیاران را تمام
بی صدف صورت نبندد قطره را گوهر شدن
پیروان از پیشرو دارند پیش رو سپر
سینه می باید به تیغ افشرد در رهبر شدن
پای طاوس از سر طاوس رعنایی نبرد
نخوت آتش نگردد کم به خاکستر شدن
نقد خود را بر امید نسیه باطل کردن است
پش دونان با رخ زرین برای زر شدن
تا کی از اقبال دنیای خسیس افروختن؟
چند چون آتش زهر خاری زبان آور شدن؟
گوشه گیر از مردمان صائب که جز درگاه حق
با قد خم نیست لایق حلقه هر در شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۶
دل ز کاهش واصل آن یار جانی شد ز من
این زمینی از ریاضت آسمانی شد ز من
مشت خاری داشتم تا آشیانی داشتم
باغها سر تا سر از بی آشیانی شد ز من
خانه داری دستگاه عیش بر من تنگ داشت
خانه یک شهر از بی خانمانی شد ز من
تا چو تاک از دست خود دادم عنان اختیار
نخل سرکش زیر دست از خوش عنانی شد ز من
ریختم در پیش دریا آبروی خود، ولیک
صد صدف سیراب از گوهرفشانی شد ز من
چون گل رعنا درون خویش اندودم به خون
تا درین بستانسرا رنگ خزانی شد ز من
می کنم صائب قضا گر عمر کوتاهی نکرد
آنچه فوت از زندگی در شادمانی شد ز من
این زمینی از ریاضت آسمانی شد ز من
مشت خاری داشتم تا آشیانی داشتم
باغها سر تا سر از بی آشیانی شد ز من
خانه داری دستگاه عیش بر من تنگ داشت
خانه یک شهر از بی خانمانی شد ز من
تا چو تاک از دست خود دادم عنان اختیار
نخل سرکش زیر دست از خوش عنانی شد ز من
ریختم در پیش دریا آبروی خود، ولیک
صد صدف سیراب از گوهرفشانی شد ز من
چون گل رعنا درون خویش اندودم به خون
تا درین بستانسرا رنگ خزانی شد ز من
می کنم صائب قضا گر عمر کوتاهی نکرد
آنچه فوت از زندگی در شادمانی شد ز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۱
چشم خواب آلود او را در خم ابرو ببین
تیزی شمشیر بنگر، غفلت آهو ببین
در کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
چشم بگشا خال را بر صفحه آن رو ببین
پیچ و تاب دلربایی نیست مخصوص کمر
صاف کن آیینه را این شیوه در هر مو ببین
زلفش از هر حلقه دارد چشم بر راه دلی
در به دست آوردن دل اهتمام او ببین
هرگز از خون شکاری بال تیرش تر نشد
شست صاف دلگشای آن کمان ابرو ببین
می گدازد چشم را خورشید بی ابر تنک
جلوه آن سرو سیم اندام را در جو ببین
خلوت آغوش را از نقش انجم پاک کن
بعد ازان چون هاله دلجویی ازان مه رو ببین
شهسواری نیست یار ما کز او گردن کشند
در خم چوگان حکمش چرخ را چون گو ببین
می کند نامرد آب و نان دنیا مرد را
همچو مردان خون دل خور، قوت بازو ببین
می کشد زنگار قد چون سرو بر آیینه ام
تخم غم را در زمین پاک من نیرو ببین
آنچه جم در جام از اسرار نتوانست دید
خویش را بر هم شکن در کاسه زانو ببین
خوبی دنیا ز عقبی پشت کاری بیش نیست
چند صائب محو پشت کار باشی، رو ببین
تیزی شمشیر بنگر، غفلت آهو ببین
در کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
چشم بگشا خال را بر صفحه آن رو ببین
پیچ و تاب دلربایی نیست مخصوص کمر
صاف کن آیینه را این شیوه در هر مو ببین
زلفش از هر حلقه دارد چشم بر راه دلی
در به دست آوردن دل اهتمام او ببین
هرگز از خون شکاری بال تیرش تر نشد
شست صاف دلگشای آن کمان ابرو ببین
می گدازد چشم را خورشید بی ابر تنک
جلوه آن سرو سیم اندام را در جو ببین
خلوت آغوش را از نقش انجم پاک کن
بعد ازان چون هاله دلجویی ازان مه رو ببین
شهسواری نیست یار ما کز او گردن کشند
در خم چوگان حکمش چرخ را چون گو ببین
می کند نامرد آب و نان دنیا مرد را
همچو مردان خون دل خور، قوت بازو ببین
می کشد زنگار قد چون سرو بر آیینه ام
تخم غم را در زمین پاک من نیرو ببین
آنچه جم در جام از اسرار نتوانست دید
خویش را بر هم شکن در کاسه زانو ببین
خوبی دنیا ز عقبی پشت کاری بیش نیست
چند صائب محو پشت کار باشی، رو ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۱
ز دام نوخطان مشکل بود دل را رها گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتن
گل این باغ، آغوش از لطافت برنمی دارد
به بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتن
ز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتن
رسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟
وصال شسته رویان گریه ها در آستین دارد
به گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتن
پر کاهی است دنیا در نظر آزادمردان را
به تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتن
نمی دانی چه شکر خواب ها در چاشنی داری
به نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتن
اگر با استخوان از سفره قسمت شوی قانع
عزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتن
متاب از سختی ایام رو گر بینشی داری
که فرض عین باشد در ره او توتیا گشتن
چه آسوده است صائب از تردد چشم قربانی
درین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتن
گل این باغ، آغوش از لطافت برنمی دارد
به بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتن
ز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتن
رسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟
وصال شسته رویان گریه ها در آستین دارد
به گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتن
پر کاهی است دنیا در نظر آزادمردان را
به تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتن
نمی دانی چه شکر خواب ها در چاشنی داری
به نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتن
اگر با استخوان از سفره قسمت شوی قانع
عزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتن
متاب از سختی ایام رو گر بینشی داری
که فرض عین باشد در ره او توتیا گشتن
چه آسوده است صائب از تردد چشم قربانی
درین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۳
به جان دشوار ازان باشد گرانی از جهان بردن
که گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن
دل روشن نمی باید به بزم زاهدان بردن
ندارد حاصلی آیینه پیش زنگیان بردن
به زخم خاری از گل قانعم ای بوستان پیرا
مروت نیست دامان تهی از گلستان بردن
دل بی غم نمی آید به کار عاشقان، ورنه
به جامی زنگ چندین ساله از دل می توان بردن
مرا از نارسایی های طالع در چنین فصلی
ز بی بال و پری باید بسر در آشیان بردن
ز عریانی است مجنون مرا این غم که نتواند
به دامن سنگ از صحرا برای کودکان بردن
نشد چون شانه از زلفش نصیبم جز سیه روزی
مرا دست تهی می باید از هندوستان بردن
ز بی دردی مگر بندند چشم عندلیبان را
وگرنه سخت بی رحمی است گل از گلستان بردن
توان از سنگ رگ چون مو برآورد از خمیر آسان
ولی سخت است از خوان لئیمان استخوان بردن
تو دور افتاده ای از وادی وحدت، نمی دانی
که فیض کعبه از سنگ نشان هم می توان بردن
چو یار آمد زمین بوسیدم از عالم بدر رفتم
که خجلت بر کریمان مشکل است از میهمان بردن
ز رفتن خرده جان را که مانع می تواند شد؟
روانی را میسر نیست از ریگ روان بردن
بجان آورد مجنون مرا زخم زبان صائب
به کام شیر می باید پناه از دشمنان بردن
نمی سوزد زبان را گر چه صائب گفتن آتش
نمی باید به جرأت نام عاشق بر زبان بردن
ازان قانع به غربت از وطن گردیده ام صائب
که گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن
که گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن
دل روشن نمی باید به بزم زاهدان بردن
ندارد حاصلی آیینه پیش زنگیان بردن
به زخم خاری از گل قانعم ای بوستان پیرا
مروت نیست دامان تهی از گلستان بردن
دل بی غم نمی آید به کار عاشقان، ورنه
به جامی زنگ چندین ساله از دل می توان بردن
مرا از نارسایی های طالع در چنین فصلی
ز بی بال و پری باید بسر در آشیان بردن
ز عریانی است مجنون مرا این غم که نتواند
به دامن سنگ از صحرا برای کودکان بردن
نشد چون شانه از زلفش نصیبم جز سیه روزی
مرا دست تهی می باید از هندوستان بردن
ز بی دردی مگر بندند چشم عندلیبان را
وگرنه سخت بی رحمی است گل از گلستان بردن
توان از سنگ رگ چون مو برآورد از خمیر آسان
ولی سخت است از خوان لئیمان استخوان بردن
تو دور افتاده ای از وادی وحدت، نمی دانی
که فیض کعبه از سنگ نشان هم می توان بردن
چو یار آمد زمین بوسیدم از عالم بدر رفتم
که خجلت بر کریمان مشکل است از میهمان بردن
ز رفتن خرده جان را که مانع می تواند شد؟
روانی را میسر نیست از ریگ روان بردن
بجان آورد مجنون مرا زخم زبان صائب
به کام شیر می باید پناه از دشمنان بردن
نمی سوزد زبان را گر چه صائب گفتن آتش
نمی باید به جرأت نام عاشق بر زبان بردن
ازان قانع به غربت از وطن گردیده ام صائب
که گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۶
جدا شو از دو عالم تا توانی با خدا بودن
که دارد دردسر بسیار، با خلق آشنا بودن
بکش در زندگی مردانه جام نیستی بر سر
که باشد در بلا بودن، به از بیم بلا بودن
دم تیغ قضا از چین ابرو برنمی گردد
ندارد حاصلی دلگیر از حکم قضا بودن
ثمرهای گرامی در بهشت جاودان دارد
درین بستانسرا یک چند بی برگ و نوا بودن
به سیم قلب باشد ماه کنعان را خریداری
به امید غنای جاودان چندی گدا بودن
ز طوفان حوادث لنگر تمکین مده از کف
که دریا می کند دل را به تلخی ها رضا بودن
میاور رو به مردم تا نگردانند رو از تو
که باشد بر خلایق پشت کردن مقتدا بودن
چو پل از بردباری بگذران تقصیر خلق از خود
نباید تند چون سیلاب با قد دو تا بودن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور می سازی
اگر دانی چه مطلب هاست در بی مدعا بودن
سواد فقر می بخشد حیات جاودان صائب
درین ظلمت نباید غافل از آب بقا بودن
که دارد دردسر بسیار، با خلق آشنا بودن
بکش در زندگی مردانه جام نیستی بر سر
که باشد در بلا بودن، به از بیم بلا بودن
دم تیغ قضا از چین ابرو برنمی گردد
ندارد حاصلی دلگیر از حکم قضا بودن
ثمرهای گرامی در بهشت جاودان دارد
درین بستانسرا یک چند بی برگ و نوا بودن
به سیم قلب باشد ماه کنعان را خریداری
به امید غنای جاودان چندی گدا بودن
ز طوفان حوادث لنگر تمکین مده از کف
که دریا می کند دل را به تلخی ها رضا بودن
میاور رو به مردم تا نگردانند رو از تو
که باشد بر خلایق پشت کردن مقتدا بودن
چو پل از بردباری بگذران تقصیر خلق از خود
نباید تند چون سیلاب با قد دو تا بودن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور می سازی
اگر دانی چه مطلب هاست در بی مدعا بودن
سواد فقر می بخشد حیات جاودان صائب
درین ظلمت نباید غافل از آب بقا بودن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۷
نبالد بر خود از شهرت دل نازک خیال من
ز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال من
ز برق تشنگی از خرمن من دود اگر خیزد
به آب زندگی لب تر نمی سازد سفال من
نبیند با هزاران چشم پیش پای خود گردون
اگر از دل قدم بیرون نهد گرد ملال من
تمنای وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟
پریرویی که از تمکین نیاید در خیال من
به امید چه روز حشر از لب مهر بردارم؟
که کوته می کند طول زمان را عرض حال من
ز حیرت سروها را می رود از یاد بالیدن
به هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال من
ازان از فربهی چون ماه می سازم تهی پهلو
که بیش از بدر ناخن می زند بر دل هلال من
ز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال من
ز برق تشنگی از خرمن من دود اگر خیزد
به آب زندگی لب تر نمی سازد سفال من
نبیند با هزاران چشم پیش پای خود گردون
اگر از دل قدم بیرون نهد گرد ملال من
تمنای وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟
پریرویی که از تمکین نیاید در خیال من
به امید چه روز حشر از لب مهر بردارم؟
که کوته می کند طول زمان را عرض حال من
ز حیرت سروها را می رود از یاد بالیدن
به هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال من
ازان از فربهی چون ماه می سازم تهی پهلو
که بیش از بدر ناخن می زند بر دل هلال من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۹
ز ابر آن روز آید روشنی بخش جهان بیرون
که آید از نقاب شرم روی دلستان بیرون
ز جیب غنچه بیرون آورد گل دست گستاخی
چو از گلشن رود آن شاخ گل دامن کشان بیرون
اگر از دورباش بوستان پیرا نیندیشد
سر از یک طوق با قمری کند سرو روان بیرون
سخن کش خامه حرف آفرین را می کند گویا
به پای خود نیاید هیچ مغز از استخوان بیرون
ره باریک سوزن رشته ها را بی گره سازد
سخن سنجیده می آید ازان تنگ دهان بیرون
مجو با قامت خم لنگر از عمر سبک جولان
که استادن ندارد تیر چون رفت از کمان بیرون
مرا بگذار خامش گر ز حرف راست می رنجی
که شمع راست را می آید آتش از دهان بیرون
ز روی شرمگینان بلبل حیران چه گل چیند؟
که با دست تهی گلچین رود زین گلستان بیرون
سبکروحان نمی سازند صائب با گرانباران
که می آید نسیم پیرهن از کاروان بیرون
که آید از نقاب شرم روی دلستان بیرون
ز جیب غنچه بیرون آورد گل دست گستاخی
چو از گلشن رود آن شاخ گل دامن کشان بیرون
اگر از دورباش بوستان پیرا نیندیشد
سر از یک طوق با قمری کند سرو روان بیرون
سخن کش خامه حرف آفرین را می کند گویا
به پای خود نیاید هیچ مغز از استخوان بیرون
ره باریک سوزن رشته ها را بی گره سازد
سخن سنجیده می آید ازان تنگ دهان بیرون
مجو با قامت خم لنگر از عمر سبک جولان
که استادن ندارد تیر چون رفت از کمان بیرون
مرا بگذار خامش گر ز حرف راست می رنجی
که شمع راست را می آید آتش از دهان بیرون
ز روی شرمگینان بلبل حیران چه گل چیند؟
که با دست تهی گلچین رود زین گلستان بیرون
سبکروحان نمی سازند صائب با گرانباران
که می آید نسیم پیرهن از کاروان بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۹
گر چو شبنم دل خود آب توانی کردن
بر سر بستر گل خواب توانی کردن
این خیالات پریشان که ترا در نظرست
در ته خاک کجا خواب توانی کردن؟
پشت بر قبله حق تا نکنی، هیهات است
روی در خلق چو محراب توانی کردن
جگر سوخته حرص به دریا خشک است
این نه ریگی است که سیراب توانی کردن
از گل جسم اگر پای تو بیرون آید
سیرها با دل بی تاب توانی کردن
آنقدر خشک نگشته است کباب دل تو
که نمکسود ز مهتاب توانی کردن
نکند ساحل اگر موج ترا هرزه مرس
سیر در خویش چو گرداب توانی کردن
آن زمان بر تو مسلم شود آتش نفسی
که دلی را به سخن آب توانی کردن
چون صدف پاک کنی گر دهن خود صائب
مخزن گوهر شاداب توانی کردن
بر سر بستر گل خواب توانی کردن
این خیالات پریشان که ترا در نظرست
در ته خاک کجا خواب توانی کردن؟
پشت بر قبله حق تا نکنی، هیهات است
روی در خلق چو محراب توانی کردن
جگر سوخته حرص به دریا خشک است
این نه ریگی است که سیراب توانی کردن
از گل جسم اگر پای تو بیرون آید
سیرها با دل بی تاب توانی کردن
آنقدر خشک نگشته است کباب دل تو
که نمکسود ز مهتاب توانی کردن
نکند ساحل اگر موج ترا هرزه مرس
سیر در خویش چو گرداب توانی کردن
آن زمان بر تو مسلم شود آتش نفسی
که دلی را به سخن آب توانی کردن
چون صدف پاک کنی گر دهن خود صائب
مخزن گوهر شاداب توانی کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۹
نیست امروز ز مژگان گهرافشانی من
گریه شسته است به طفلی خط پیشانی من
زلف چون حاشیه بر گرد سرش می گردد
در کتابی که بود شرح پریشانی من
چون رگ سنگ، زمین گیر گران پروازی است
مژه در دیده آسوده حیرانی من
می دهد حیرت سرشار من از حسن تو یاد
رتبه گنج عیان است ز ویرانی من
هر چه در خاطر من می گذرد می دانند
سادگی آینه بسته است به پیشانی من
در خزان ناله رنگین بهاران دارند
بلبلان چمن از سلسله جنبانی من
شعله شوخ به فانوس مقید نشود
اطلس چرخ بود داغ ز عریانی من
شرر از سنگ برون آمد و من در خوابم
سنگ بر سینه زند دل ز گرانجانی من
گر چه تلخ است درین باغ مذاقم صائب
گوش گل، تنگ شکر شد ز غزلخوانی من
گریه شسته است به طفلی خط پیشانی من
زلف چون حاشیه بر گرد سرش می گردد
در کتابی که بود شرح پریشانی من
چون رگ سنگ، زمین گیر گران پروازی است
مژه در دیده آسوده حیرانی من
می دهد حیرت سرشار من از حسن تو یاد
رتبه گنج عیان است ز ویرانی من
هر چه در خاطر من می گذرد می دانند
سادگی آینه بسته است به پیشانی من
در خزان ناله رنگین بهاران دارند
بلبلان چمن از سلسله جنبانی من
شعله شوخ به فانوس مقید نشود
اطلس چرخ بود داغ ز عریانی من
شرر از سنگ برون آمد و من در خوابم
سنگ بر سینه زند دل ز گرانجانی من
گر چه تلخ است درین باغ مذاقم صائب
گوش گل، تنگ شکر شد ز غزلخوانی من