عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۱
جهان تا مه روشنت ساخته
ز دلها فلک خرمنت ساخته
رخ خویش تا بیند اندر رخت
مه آیینه روشنت ساخته
قضا کرده یک جا هزار آرزو
خلاصه کشیده، تنت ساخته
غمت پر ز خون کرده دلها بسی
وزان غنچه ها گلشنت ساخته
میا تنگ، اگر خسرو تنگ دل
دل تنگ را مسکنت ساخته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۲
لبت در سخن انگبین ریخته
رخت مشک بر یاسمین ریخته
از آن روی و موی دلاویز تست
دلم در شب و روز آویخته
چو باد صبا دید رخسار تو
به گل گفت «کای روی تو ریخته
برانگیختی بر من اسپ جفا
دگر تا چه ها باشد انگیخته؟»
ز خسرو گریزان مشو کو شده ست
اسیر تو، وز خویش بگریخته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۳
در اوصاف خود عقل را ره مده
بهشت برین را به ابله مده
جهان مست و دیوانه کردی به زلف
نسیمی به باد سحرگه مده
غم عاشقان بشنو، اما به ناز
جواب سخن گه ده و گه مده
چگویم به تو راز پنهان خویش
خودش بشنو و سوی خود ره مده
گر انصاف، جوید دل ظالمم
مده هیچش انصاف، والله مده
زنخ می نمایی و خون می خورم
چنین شربتم زانچنان چه مده
رقیب ار کشد خسرو خسته را
زبان را در آن رخصت «نه » مده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۴
قلاشم، ای منکر، مرا دربانی میخانه ده
این عقل رسمی غرقه کن، می تا لب پیمانه ده
من توبه تنها بشکنم، اول سبو نه بر سرم
وانگه ندای زهد من پیش در میخانه ده
من عاشق و هر بی خبر از خان و مان یادم دهد
ای آه سوزان شعله ای بر دست این دیوانه ده
پیدا بسوز، ای دل، مرا پس درد نهان بازگو
هنگامه اول گرم کن، پس شرح این افسانه ده
مشغول شهد بی غمی، چه آگه از سوز دلم؟
یارب، مگس را چاشنی از لذت پروانه ده
بیگانه شد یار، ای صبا، با جان چه کار اکنون مرا؟
این آشنای کهنه را بستان، بدان بیگانه ده
ای خواجه دیوان دل، آخر بیفزایی خورش
گر نیست وجه زندگی، بر مردنم پروانه ده
بر من جفاها کرد دل، بستان ازو انصاف من
ظالم تر از غم نیست کس، اقطاعش این پروانه ده
چون بر پری رویان همه ملک سلیمان یافتی
بستان تو خسرو جان و دل، مرغ بلا را دانه ده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۵
جان بهانه طلب و شکل تو نازآلوده
من نیم زیستنی، جان چه کنم بیهوده؟
بس که در سایه دیوار تو در فریادم
ز آه من سایه دیوار تو هم ناسوده
چشم تو کشتن من گفته که از غم برهم
رحمتش باد که این مرحمتم فرموده
با تو در خواب مرا پهلوی آزاد نسود
گر چه بر خاک درت پهلوی من شد سوده
برسانی ز من، ای گریه، گر آن سو گذری
خدمتی چند به خونابه چشم آلوده
سال ها شد دل من رفت و ندانم به کجاست؟
از که پرسم خبر آن دل گمره بوده؟
قلب باشد نه دل آن که تو در وی بینی
ته همه عقل و زبر پاره عشق اندوده
ندهم قصه سوز دل خویشش، زیراک
شعله ای گیرد، ترسم، به دلش زان دوده
یارب، از سوز دل ما تو نگاهش داری
گر چه بر خسرو دل سوخته کم بخشوده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۶
ای گل که چنین در بغلت تنگ گرفته
کز خون دلت پیرهنت رنگ گرفته
آن سوختگی جگر لاله ازان است
کز آه من آتش به دل سنگ گرفته
تا دست تظلم نزند کس به عنانش
تن داده به مستی و عنان تنگ گرفته
از سوزن زنگار گرفته بشناسد
بس کز نم گریه مژه ام زنگ گرفته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۷
ای دل، ار تو عاشقی، زین غم خلاص جان مخواه
کار را سامان مجو و درد را درمان مخواه
از بلا و فتنه ترسی، چشم در خوبان منه
بیم چاوشان کنی، در یوزه از سلطان مخواه
یار محمل راند، در ویرانه هجران بمیر
نوح کشتی برد، ما را غوطه در طوفان مخواه
دشمن کش دوست می خوانی، مرادت کی دهد؟
نام قصاب ار خضر شد، چشمه حیوان مخواه
شهسوارا، ناوک مژگان زدی جان بستدی
بیشتر زان چون ندارم، مزد آن پیکان مخواه
از تن عاشق ز بهر خون او پرسش مکن
از بز قربان ز بهر کشتنش فرمان مخواه
تن نه مستورست، عصمت از سگ گلخن مجوی
دل نه آبادست، عشره از ده ویران مخواه
خاک پایش را به دل می خواهی، ای دیده، خطاست
گوهری را کش دو عالم قیمت است ارزان مخواه
من اسیر شاهد و تو زهد خواهی، ای رفیق
آنچه ناید از من رسوای تر دامان، مخواه
زاری خسرو مجو در سینه های بی خبر
ناله مرغ اسیر از بلبل بستان مخواه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۸
به گردت باد سردی هر دم از عشاق دیوانه
پریشانی زلفت را فراهم کی کند شانه؟
بلای جان شدی و من هم اول روز دانستم
که روزی بهر ما فتنه شود آن شکل ترکانه
مرا خود شورشی بوده ست، عشقت یار شد با آن
حدیث من بدان ماند که دیوان کار دیوانه
دل و جان گر چه با من صحبتی دارند دیرینه
ولیکن چون زیم بی دوست با این چند بیگانه
به بدنامی و رسوایی اسیران را مزن طعنه
تو، ای زاهد، ندیده ستی بلای چشم مستانه
همه یاران به گشت باغ و میل من به کنج غم
یکی زندان نماید بوستان بر مرغ ویرانه
نگون کن، ساقیا، خم را که این آتش که من می دارم
به دریا نیز ننشیند، چه جای طاس و پیمانه
اثر در جانست مستی را اگر در آب و گل بودی
سبو را مست و غلطان دیدمی در صحن میخانه
گرم خون ریزد آن سلطان، فدای بندگان او
که عاشق کز بلا ترسد نباشد مرد مردانه
گه کشتن بود در پیش خوبان رونق عاشق
به گاه جانفروشی گرمی بازار پروانه
شب خسرو همه در قصه خوبان به روز آمد
سگان را در نفیر و پاسبانان را در افسانه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۹
به باغ سایه ابرست و آب در سایه
ازین سبب من و جانان و خواب در سایه
به سایه خفته بدم دی که یارم آمد و گفت
چه خفته ای که رسید آفتاب در سایه
فروغ روی تو تیزست، زلف بر لب نوش
ز آفتاب نهد آن شراب در سایه
مه منی و دل از روی تو به خط زان رفت
که سوخته رود از ماهتاب در سایه
کنون چو باد بیاید پیش از صبح
به گلشنی که درو باشد آب در سایه
به بانگ چنگ مگر ساقیم کند بیدار
چو خفته باشم مست و خراب در سایه
به بوستان منم امروز مجلسی و گلی
روانه کرده میی چون گلاب در سایه
در آفتاب همین ساقی است از رخ خویش
دگر صراحی و نقل و شراب در سایه
هوای گرم و تو نازک، برون مرو، جانا
بنوش با من میهای ناب در سایه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۰
ای لبت شهر پر شکر کرده
لاله را داغ بر جگر کرده
خط سبزت به گرد چشمه نوش
سر از آب حیات بر کرده
لب لعلت ز بهر راحت روح
قند را با گلاب تر کرده
رفته از دیده در جگر تیرت
وز ره دل به جان گذر کرده
خم و پیچ خط تو خسرو را
داغ دیرینه تازه تر کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۱
قاصد نیامد کآورد زان نامسلمان نامه ای
جان خاک راه قاصدی کآرد ز جانان نامه ای
چون کافرانم کشت غم، چون هندوانم سوخت هجر
یارب، چه بودی کامدی زان نامسلمان نامه ای
بیم است، جانان، کز غمت از پرده بیرون اوفتم
تا راز من پنهان بود، بفرست پنهان نامه ای
بر دل نهم آن نامه را چون کاغذی بر ریش تو
بر ریش دل مرهم کنم ناچار زینسان نامه ای
خودگیر کآید نامه ای زو بر من شوریده سر
خواندن نیارم، چون کنم زین چشم گریان نامه ای
تیر آورد نامه بسی، بفرست بر جانم ز تن
تا مونس گورم شود بفرست یاران نامه ای
دارم به دل سودا بسی پیچیده بر هم تو به تو
بهر دل از تیغ مژه بشکاف و بر خوان نامه ای
ای دیده، خوناب جگر بر نوک مژگان بر همه
پس از زبان کالبد بنویس بر جان نامه ای
خسرو، در این سوز نهان بیهوده سودا می پزی
درویش را آن بخت کوکآید ز سلطان نامه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۲
شهری ست معمور و درو از هر طرف مه پاره ای
مسکین دلم صد پاره و در دست هر مه پاره ای
اشکال هر کس را ببین کاندر میان آن همه
دارد هوای کشتنم ناوک زنی خونخواره ای
هر کس که با او می کند دعوی ز حسن و دلبری
باید ز سروش قامتی، وز برگ گل رخساره ای
زینسان که ماه عارضش شد آفتاب دیگران
هرگز به بخت ما نشد طالع چنین سیاره ای
صد چاک گشته سینه ام از کاوکاو عشق تو
مسکین دل ریشم درو چون طفل در گهواره ای
چون وعده وصلی دهد، رخ پوشد و پنهان شود
جز جانسپاری چون کند خسرو به هر نظاره ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۳
جان ز هجرت چیست، زار افتاده ای
دل ز عشقت بیقرار افتاده ای
من کیم، زاری حزینی بیدلی
غم خوری بی غمگسار افتاده ای
دردمندی مستمندی خسته ای
کارزار کار زار افتاده ای
خاکی بی آبرویی در هوا
آتشین آهی ز کار افتاده ای
دردنوشی، جانفروشی در خروش
بیکسی بی کار و بار افتاده ای
جان غریبی، بی نصیبی از حبیب
دور از یار و دیار افتاده ای
مبتلایی بینوایی در بلا
جان نثار دل فگار افتاده ای
بلبلی با غلغلی بی روی گل
وز میانه بر کنار افتاده ای
پای در گل، دست بر دل، سر به پیش
رفته عزت، سخت خوار افتاده ای
بیدلی بی دلبری بی مونسی
بی زر و بی زور و زار افتاده ای
خسته فرهادی، شکسته وامقی
خسروی بی خواستگار افتاده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۴
هر روز کافتاب برآرد زبانه ای
بیرون جهم ز کلبه غم عاشقانه ای
نظاره بر رخ تو کنم گر ببینمت
باری ز چاوشان بخورم تازیانه ای
از دوستی تو به سر کوی تو نماند
ناشسته ز آب دیده من آستانه ای
افتاده راه من به دل و گنج معرفت
گشت از خیال سیمبران دردخانه ای
سوز درون کز او جگر من کباب شد
بیرون جهد ز هر ته مویی زبانه ای
مردن به کوی تو هوسم می کند، ولی
یابم اگر چو دیدن رویت بهانه ای
بیداریم بکشت که هر روز ازین خمار
باشیم گه خراب چو مست شبانه ای
خوابم نماند بو که رسد خواب آخرم
آغاز کن ز لازمه من فسانه ای
خسرو مرو به باغ که از ناله تو دی
مرغان نخورده اند به گلنار دانه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۵
فریاد کاندر شهر ما خون می کند عیاره ای
شوخی کشی غارتگری مردم کشی خونخواره ای
او می رود جولان زنان بر پشت زین وز هر طرف
نظارگی در روی او حیران و خوش نظاره ای
من چون توانم دیدنش آخر به چشم مردمان
کز چشم خود در غیرتم بر آنچنان رخساره ای
دارد لب شیرین او کاری ز دندان کسی
کان هست جان پاره ام یا هست از جان پاره ای
امشب خیال از صبر من می کرد پرسش گونه ای
گفتم «چه پرسی حال او، سرگشته آواره ای »
از چیست، ای شاخ جوان، بر ما فروناید سرت؟
آخر چه کم گردد ز تو، گر برخورد بیچاره ای
در دیده خسرو نگر ز اشک و خیال روی تو
ماهیت در هر گوشه ای بر هر مژه سیاره ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۶
خردی هنوز و کودکی، ای نازنین، برنا نه ای
جورت نمی گیرم گنه، کز نیک و بد دانا نه ای
هر سو که زیبا بگذرد، در دل همی بار آورد
زیباییت جان می برد، یا آفتی، زیبا نه ای
رخسار جان پرور ترا، شکلی ز جان خوشتر ترا
بیهوده هر کس مر ترا جان می نخواند تا نه ای
آشوب عقل گمرهی بر نیکوان شاهنشهی
نی نی که خورشید و مهی، پروین نه ای، جوزا نه ای
سروی چنین یا سوسنی یا از گل تر خرمنی
یعنی تو پهلوی منی، یارب تویی این یا نه ای
رویی چو گل شسته به خوی و آلوده لبها را به می
دل ها به گردت پی به پی می بینمت، تنها نه ای
بد عهدی و نامهربان، گه دل دهی گاهی زبان
من با توام باری به جان، گر تو ز دل با ما نه ای
شوخی مکن زینها مگو کت نیست با ما آرزو
من بنده ام آنجا که تو، لیکن تویی کاینجا نه ای
دیشب کشیدم از کمین زنجیر زلف عنبرین
چشم تو گفت از خشم و کین خسرو مگر دیوانه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۷
دیری ست کای گلبرگ تر بر روی ما خندان نه ای
هستی لطیف و خوبرو، زان در وفا خندان نه ای
زلف دوتاهت چیست این، زیر کلاهت چیست این؟
چتر سیاهت چیست این، چون بر دلم سلطان نه ای؟
یعنی تویی، ای همنشین، جانان و جان نازنین
یا خود خیالی این چنین، در پیش من جانا نه ای
چون بر تو می دارم نظر، از چیست زینسان چشم تر
آخر ندانی اینقدر نیکو نه هم نادان نه ای
تاراج دل کردی بسی، دستی برو یاری رسی
در بردن دل هر کسی می داندت، پنهان نه ای
ای عشق، داری مدخلی، در جان مشتاقان بلی
در گفتن آسانی بلی، در تاختن آسان نه ای
بشکافتی جان از میان، خود را نه پیوندی بر آن
یعنی تویی پیوند جان، پر کاله ای از جان نه ای
لب را نگر میگون شده، سرسبز ز آب و خون شده
با خضر همره چو نشده، گر چمشه حیوان نه ای
زین پیش بودی همنفس، اکنون نمی مانی به کس
خسرو همان بنده ست و بس، تو آنکه بودی، آن نه ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۸
ای درد بیدرد دلم، تاراج پنهان کرده ای
یا جان بهم بیرون روی کآرام در جان کرده ای
در حیرتم تا هر شبی چون خواب می آید ترا
زینسان که در هر گوشه ای صد دل پریشان کرده ای
فتنه دمی در عهد تو بیکار ننشیند همی
از نقد جان ها لاجرم مزدش فراوان کرده ای
دی چشم را فرموده ای گه گه نظر در کشتگان
گر در پذیرد اینقدر، گبری مسلمان کرده ای
تو مست و دلها بر درت گشته روان از هر طرف
در چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده ای
گفتی ندانم بی سبب غمگین چه می دارد مرا؟
من آشکارا گویمت خونها که پنهان کرده ای
از نیکوان کس را نبود این مرحمت بر عاشقان
آباد بر تو کز ستم صد خانه ویران کرده ای
دانم که نتوانی وفا، لبک اندک اندک خوی کن
کانچ از جفاکاری بود چندانکه بتوان، کرده ای
دل در گلی بندم، ولی گل نیست چون تو، چون کنم؟
آخر تو هم وقتی گذر سوی گلستان کرده ای
در پیش زلف و خال تو خون جگر می ریختم
دل گفت کاین هم، خسروا، شبهای هجران کرده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۹
ای که چشم من به روی خویش روشن کرده ای
اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده ای
صد دل ویرانست در هر تار پیراهن ترا
تو، چنین نازک، چه تارست اینکه بر تن کرده ای؟
تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم
جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده ای؟
جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم
یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده ای
تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت
غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده ای
هر شبی تا روز می سوزم گدازان همچو شمع
دم به دم از سوزش من چله روشن کرده ای
دوست می دارم ترا با آنکه بهر خویشتن
عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۱
ای که در هیچ غمی با دل من یار نه ای
سوی من بین، اگر اندر سر آزار نه ای
از تو هر روز گرفتار بلایی گردم
تو چه دانی که در این روز گرفتار نه ای؟
هر شب از ناله من خواب نیاید کس را
خفته ای تو که در این واقعه بیدار نه ای
با من خسته کم رویم ز تو در دیوارست
می کن آخر سخنی، صورت دیوار نه ای
نار دانی ز دو لب بر من بیمار فرست
شکر آن را که چو من در هم و بیمار نه ای
از برای دل من جان من امروز ببر
گر چه عهدی ست به دنباله این کار نه ای
یار بنشست مرا در دل و من می دانم و او
خسروا، خیز که تو محرم اسرار نه ای