عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۰
من که بیخود شدم از می، چه کند ساز به من؟
در چنین وقت کجا می رسد آواز به من؟
بود بر طاق عدم حقه فیروزه چرخ
عشق آن روز که واکرد سر راز به من
تا ره ناقه لیلی به بیابان افتاد
هر سر خار جداگانه کند ناز به من
هست در بی خبری مصلحت چند مرا
ورنه از رفتن دل می رسد آواز به من
یوسف آن نیست که گردد به خریدار گران
من نه آنم که مرا عشق دهد باز به من
شهپر برق ز همراهی من سوخته است
کیست امروز کند دعوی پرواز به من؟
چه خیال است که در باده کند کوتاهی؟
داد آن کس که دل میکده پرداز به من
صید من گر چه ضعیف است، ولی از دهشت
غنچه گردد چو رسد چنگل شهباز به من
شرم عشق است مرا مانع جرأت صائب
ورنه دلدار محال است کند ناز به من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۹
دل دو نیم بود ذوالفقار زنده دلان
که را بود جگر کارزار زنده دلان؟
چراغ روز بود، آفتاب عالمتاب
نظر به دیده شب زنده دار زنده دلان
ز سردمهری باد خزان نبازد رنگ
گل همیشه بهار عذار زنده دلان
گذشتن از دو جهان گام اولین باشد
به پای همت چابک سوار زنده دلان
نظر به نعمت الوان سیه نمی سازند
بود به خون دل خود مدار زنده دلان
ز بی نیازی همت نیاورند به چشم
اگر کنند و دعالم نثار زنده دلان
خزان مرده دلان گر بود ز بی برگی
ز برگریز بود نوبهار زنده دلان
ز بر گرفتن بارست و برفشاندن برگ
درین شکفته چمن برگ و بار زنده دلان
به بحر ناشده واصل، روان بود سیلاب
سکون مجو ز دل بی قرار زنده دلان
مبین به چشم حقارت، که سبزی فلک است
ز ریزش مژه اشکبار زنده دلان
سیاهی از دل شبهای تار می خیزد
چو صبح از نفس بی غبار زنده دلان
اگر ز سنگ بود میوه، پخته می گردد
ز گرمی نفس شعله بار زنده دلان
به جز گرفتن عبرت دگر غزالی نیست
درین قلمرو وحشت، شکار زنده دلان
برآورد ز گریبان آسمانها سر
سری که خاک شود در گذار زنده دلان
شبی که از سر غفلت به خواب صرف شود
چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان
ز روشنی است که اهل سؤال بعد از مرگ
چراغ می طلبند از مزار زنده دلان
ز سیل حادثه صائب نمی شود هرگز
صدا بلند ز کوه وقار زنده دلان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۰
هلاک جلوه برق است آشیانه من
بغل چو موج گشاید به سیل خانه من
خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد
که جغد خانه جدا می کند ز خانه من
سیاه مستی من رنگ بست افتاده است
خمار صبح ندارد می شبانه من
ز بس گزیده ز دلگیری وطن شده ام
زبان مار بود خار آشیانه من
روانی سخن من ز هم خیالان نیست
ز موج خویش چو دریاست تازیانه من
چراغ دولت ابر بهار روشن باد!
که چون صدف ز گهر ساخت آب و دانه من
به ابر قطره دهم سیل در عوض گیرم
ز خرج، بیش چو دریا شود خزانه من
مرا ز خاک به اندک توجهی بردار
چو تیر کج مگذر راست از نشانه من
ز گریه ای که مرا در گلو گره گردد
سپهر سفله کند کم ز آب و دانه من
گرفته بود جهان را فسردگی صائب
دماغ خشک جهان تر شد از ترانه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۸
بارست خنده بر دل کلفت پرست من
پر خون بود دهان گل از پشت دست من
مینا زبان مار شود در شکستگی
رحم است بر کسی که بود در شکست من
قمری بود ز حلقه به گوشان سرو و من
آن قمریم که سرو بود پای بست من
گیرنده تر ز دست شده است آستین من
اکنون که رفته دامن فرصت ز دست من
در بزم وصل از من بی دل اثر مجو
کز خود تمام برده مرا نیم مست من
تا خط عنبرین نکند نامه اش سیاه
ایمان نیاورد به خدا خودپرست من
آتش به زیر پاست چو شبنم مرا ز گل
شوید اگر چه گرد ز دلها نشست من
یک بار تیر من به غلط بر هدف نخورد
با آن که می برد کجی از تیر، شست من
هر نخل سرکشی که درین سبز طارم است
از زور می چو تاک بود زیردست من
دیگر غبار دامن هیچ آشنا نشد
تا آشنا به دامن شب گشت دست من
چون موج در خم خس و خاشاک نیستم
صائب نهنگ می کشد از بحر شست من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۲
بی آب نگردد گهر حسن ز دیدن
باریک نگردد لب ساغر ز مکیدن
تا در دل صیاد، تمنای شکارست
از خاطر آهو نجهد فکر رمیدن
چون تیر گذشت از نظر آن سرو خرامان
آیین خدنگ است به دنبال ندیدن
آگاهی ما در گرو بی خبری نیست
خواب از سر ما می پرد از چشم پریدن
طول سفر عشق ز دل واپسی ماست
کوته شود این راه ز دنبال ندیدن
از وصل تسلی نشدن لازم عشق است
آرام نگیرد دل دریا ز تپیدن
فریاد که چون شمع درین محفل افسوس
عمرم به سر آمد به سرانگشت گزیدن
ارباب دل از تیغ اجل رنگ نبازند
بر خویش نلرزد گل این باغ ز چیدن
چون زهر چرا سبز نگردد سخن من؟
گوشم دهن مار شد از تلخ شنیدن
صائب چو سخن سر کند از مولوی روم
شیران بنیارند در آن دشت چریدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۵
ای دل گشاد کار خود از آن و این مجو
این قفل را کلید ز هر آستین مجو
روی دل از خسیس نهادان طلب مکن
از خار و خس ملایمت یاسمین مجو
حال دل گرفته به هر بی بصر مگوی
از دوزخی کلید بهشت برین مجو
زنبور کافرند سراسر ستارگان
زنهار ازین سیاه دلان انگبین مجو
خواهی که بر تو آتش سوزان شود بهشت
امداد چون خلیل ز روح الامین مجو
بشناس استخوان و طباشیر را ز هم
از صبح اولین، نفس راستین مجو
در هر کس آنچه هست همان را ازو طلب
لنگر ز آسمان، حرکت از زمین مجو
آرامش دل تو برون است از آب و گل
در دامن آنچه گم شود از آستین مجو
شایستگی کلید بود قفل بسته را
از سنگ، آب بی جگر آتشین مجو
نتوان به بال عاریه بیرون شدن ز خویش
در وادی طلب مدد از آن و این مجو
گم کرده تو از تو برون نیست، زینهار
گاهی ز آسمان و گهی از زمین مجو
از دست رعشه دار پریشان شود رقم
از دل رمیدگان سخن دلنشین مجو
از دیده می دهند خبر پاک دیدگان
خار گمان ز نرگس عین الیقین مجو
هرگز ز قفل، قفل گشایش ندیده است
صائب گشایش از دل اندوهگین مجو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۴
به مطلب می رسد جویای کام آهسته آهسته
ز دریا می کشد صیاد دام آهسته آهسته
به مغرب می تواند رفت در یک روز از مشرق
گذارد هر که چون خورشید گام آهسته آهسته
به همواری بلندی جو که تیغ کوه را آرد
به زیر پای، کبک خوشخرام آهسته آهسته
ز تدبیر جنون پخته کار عقل می آید
که مجنون آهوان را کرد رام آهسته آهسته
مشو از زیردست خویش ایمن در زبردستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته
خیال نازک آخر می فروزد چهره شهرت
مه نو می شود ماه تمام آهسته آهسته
دلی از آه می گفتم شود خالی، ندانستم
که پیچد بر سراپایم چو دام آهسته آهسته
به شکرخند ازان لبهای خوش دشنام قانع شو
که خواهد تلخ گردید این مدام آهسته آهسته
اگر چه رشته از بار گهرپیچان و لاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته
اگر نام بلند از چرخ خواهی صبر کن صائب
ز پستی می توان رفتن به بام آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۶
سرفرازی را نباشد جنگ با افتادگی
دولت خورشید را دارد بپا افتادگی
از تواضع دولت افزاید سعادتمند را
خوش بود چون سایه از بال هما افتادگی
از عزیزی می گذارد پا به چشم آفتاب
هر که گیرد همچو شبنم از هوا افتادگی
مرکز بر گرد سرگردیدن افلاک کرد
نقطه بی دست و پای خاک را افتادگی
رفت در بیهوده گردی عمر ما چون گردباد
ما سبک مغزان کجاییم و کجا افتادگی
مردم بی دست و پا را مرکبی در کار نیست
می رود منزل به منزل جاده با افتادگی
جا به کنج گلخن و صحن گلستان داده است
شعله را گردن فرازی، آب را افتادگی
دانه را سرسبز سازد، قطره را گوهر کند
در جهان خاک باشد کیمیا افتادگی
بی پر و بالی کند نزدیک راه دور را
برد بر افلاک چون شبنم مرا افتادگی
گر چه باشد بر زمین پست جاری حکم آب
می شود سد ره سیل بلا افتادگی
شعله شد مغلوب خاکستر به اندک فرصتی
سرکشان را زود آرد زیر پا، افتادگی
دیگران گر از خدا خواهند اوج اعتبار
می کند دریوزه صائب از خدا افتادگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۵
گر به کار خویشتن چون شمع بینا بودمی
زیر تیغ محفل آرا پای بر جا بودمی
اختیاری نیست سیر من ز دریا چون گهر
گر به دست من بدی در قعر دریا بودمی
باده تلخ مرا می بود اگر حب وطن
کی چنین آسوده در زندان مینا بودمی؟
سوختم در قید هستی، کاش در زندان خاک
این که در بند خودم در بند اعدا بودمی
صاف اگر می بود با این خوشگواری خون من
رزق آن لبهای میگون همچو صهبا بودمی
گر نمی شد دام راهم رشته طول امل
همچو سوزن در گریبان مسیحا بودمی
گر نمی زد راه مجنون مرا تدبیر عقل
با غزالان همسفر در کوه و صحرا بودمی
محو می کردم اگر از دل غبار جسم را
کی چنین در آب و در آیینه پیدا بودمی؟
بی سر و پایی فلک را حلقه آن در نمود
کاش من هم همچو گردون بی سر و پا بودمی
رفته ام بیرون ز خویش و در حجابم همچنان
نیستم باری چو اینجا کاش آنجا بودمی
روز نمی گرداند صائب از من آن آیینه رو
از صفای دل اگر آیینه سیما بودمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۹
پشت پا زن بر دو عالم تا فلک پیما شوی
از سر دنیا و دین برخیز تا رعنا شوی
شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا
سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی
طوطی از خاموشی آیینه می آید به حرف
مهر خاموشی به لب زن تا به دل گویا شوی
بینش ظاهر غبار دیده باطن بود
خاک زن در چشم ظاهر تا به جان بینا شوی
غور کن در بحر هستی تا گهر آری به کف
ورنه با دست تهی چون کف ازین دریا شوی
با هوسناکان به یک پیمانه نتوان می کشید
سعی کن صائب شهید تیغ استغنا شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۴
ز دل بیرون نرفت از قرب جانان داغ مهجوری
نمی سازد خنک بیمار را دل شمع کافوری
به امید نگاهی خاک ره گشتم، ندانستم
که زیر پا تو بی پروا نمی بینی ز مغروری
تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد یا دوری
نظربازان ازان باشند گه دیوانه گه عاقل
که در یک کاسه دارد چشم او مستی و مستوری
توان بی پرده دیدن در لباس آن سرو سیمین را
که در فانوس عریانتر نماید شمع کافوری
بود واصل به جانان هر که را پر رخنه گردد دل
که نبود مانع نظاره چون پرده است زنبوری
ز حد خویش پا بیرون منه تا دیده ور گردی
که بینایی شود در خانه خود کور را کوری
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای نازک را
به مویی می شود خاموش چینی های فغفوری
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید
عروج دار دارد نشائه صهبای منصوری
نمی گردد حلاوت با ملاحت جمع در یک جا
چسان صائب در آن لب جمع شد شیرینی و شوری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۸
چه در طول امل از حرص بی باکانه آویزی؟
به این زلف پریشان هر نفس چون شانه آویزی
به روی آتشین عشق صلح از لاله رویان کن
به شمعی هر زمان تا چند چون پروانه آویزی؟
گرفتاری غذای روح باشد مرغ زیرک را
حرامت باد اگر در دام بهر دانه آویزی
ترا هست آشنایی کز جهان بیگانه ات سازد
به هر ناآشنا تا چند ای بیگانه آویزی؟
ز آغوش پدر هم یاد کن ای بی خبر گاهی
چه در دامان مادر اینقدر طفلانه آویزی؟
به قیل و قال نتوان در حریم کعبه محرم شد
همان بهتر که این ناقوس در بتخانه آویزی
نخواهی شد دگر محتاج دامنگیری مردم
اگر یک بار در دامان شب مردانه آویزی
به همت گوهر یکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کی در سبحه صددانه آویزی؟
مبین آیینه را بسیار در خلوت که می ترسم
که در دامان پاک خویش بی تابانه آویزی
ز مغز سنگ صائب نقش شیرین را برون آری
به کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آویزی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۸
خاک شو خاک ازان پیش که بر باد روی
بندگی پیشه خود ساز که آزاد روی
مرگ چون موی برآرد ز خمیرت آسان
گر چو جوهر به رگ و ریشه فولاد روی
روزگار از تو و مرگ تو فراغت دارد
شط نماند ز روش گر تو ز بغداد روی
من نه آنم که به جان بخل کنم با تو، ولی
تو نه آنی که به قتل از سر من شاد روی
پی رزق دگران قطره زدن بی اثرست
چند هر سوی پی روزی اولاد روی؟
شرم جاوید نقاب رخ جنت گردد
گر به فردوس به این حسن خداداد روی
ریگ در قطع ره عشق نفس می دزدد
این نه راهی است که چون سیل به فریاد روی
صائب این بخت نگونی که نصیب تو شده است
عجبی نیست گر از راه به ارشاد روی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۵
ز برگریز، دل بی قرار ازان داری
که غافلی ز بهاری که در خزان داری
برآوری ز گریبان رستگاری سر
اگر ز دامن شبها خط امان داری
جوی غم تو ندارد جهان بی پروا
چرا تو بیهده چندین غم جهان داری؟
سپهر سایه جان بلند پایه توست
چرا ز سایه حذر همچو کودکان داری؟
مکن به مشورت نفس زن صفت کاری
اگر ز مردی و مردانگی نشان داری
سفینه ای به کف آر از شکست خود چون موج
درین محیط اگر رغبت کران داری
زبان شکر تو چون سبزه در ته سنگ است
ولی به وقت شکایت دو صد زبان داری
ز کیمیای قناعت نگشت چشم تو سیر
عبث غنا طمع از نعمت جهان داری
برات رزق تو بر آسمان نوشته خدای
عبث توقع رزق از زمینیان داری
ز آستانه دل پا برون منه صائب
اگر هوای تماشای لامکان داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۴
اگر چه هست به ظاهر خراب درویشی
ز وصل گنج بود کامیاب درویشی
ترا ز درد سر آن جهان خلاص کند
اگر چه تلخ بود چون گلاب درویشی
ازان به خرقه پشمین چو نافه ساخته است
که خون خویش کند مشک ناب درویشی
هزار گوهر شهوار در دل شبها
کشد به رشته ز هر پیچ و تاب درویشی
همیشه روزیش از خوان فیض آماده است
نمی خورد غم نان را چو آب درویشی
ترا به روز حساب این سخن شود معلوم
که بوده سلطنت بی حساب درویشی
ازان به گوهر مقصود راه یافته است
که داده هر دو جهان را به آب درویشی
تمام موجه دریا اگر شود شمشیر
نمی خورد غم سر چون حباب درویشی
حصار زیر و زبر گشتن است ویرانی
ز سیل فتنه نگردد خراب درویشی
ز لوح سینه من نقش هر دو عالم شست
دگر چه نقش زند تا بر آب درویشی
نقابدار کند آفتاب را صائب
اگر برافکند از رخ نقاب درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۶
حضور فرش بود در جهان درویشی
سر نیاز من و آستان درویشی
خط مسلمی از انقلاب دوران یافت
رسید هر که به دارالامان درویشی
ز برگریز جهان ایمنند بی برگان
به یک هواست بهار و خزان درویشی
کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درویشی
چه حاجت است نگهبان، که بی سرانجامی
بس است بدرقه کاروان درویشی
به آفتاب مکن نسبتش ز خامی ها
که بی زوال بود قرص نان درویشی
ترا ز سلطنت فقر نیست آگاهی
وگرنه چرخ بود گرد خوان درویشی
به مومیایی تسلیم می کند پیوند
اگر شکسته شود استخوان درویشی
چو دانه در دهن آسیا اگر افتد
به حرف شکوه نگردد زبان درویشی
به حرف اگرچه توان یافت حال هر کس را
لب خموش بود ترجمان درویشی
نشان و نام رها کن که بی نشان شدن است
میان اهل بصیرت نشان درویشی
سیاهیی است که خالی ز آب حیوان نیست
اگر سیاه بود دودمان درویشی
خدنگش از جگر سنگ خاره می گذرد
اگر چه سست نماید کمان درویشی
گذشته است مکرر ز ماه گردون سیر
براق همت چابک عنان درویشی
جهان بود رمه ای بی شبان، اگر نبود
نگاهبان جهان پاسبان درویشی
شده است نقطه خاک سیه چو نافه مشک
معطر از نفس خونچکان درویشی
گل همیشه بهارست روی بی برگان
فسردگی نبود در جهان درویشی
) اسباب، سیل آفت را (
به دیده خاک زند خانمان درویشی
گلش بود جگر تازه و دل مجروح
که زردرو نشود گلستان درویشی
ز چشم (سیر) مکرر کریم طبعان را
شکسته است بر سر کاسه، خوان درویشی
به روی تازه (سرو از ثمر) قناعت کن
(قرص خوان) درویشی که برگ سبز بود
سپهر سبزه خوابیده ای بود صائب
نظر به همت عالی مکان درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۳
بر خاک راه اگر گذری مشکبو کنی
در سنگ اگر نظر کنی آیینه رو کنی
استاده است تیشه به کف عشق بت شکن
دل را مباد بتکده آرزو کنی
ای واعظ فسرده نفس، چند همچونی
خود را به کار خلق به زور گلو کنی؟
معراج دوش خلق رود زیر بار تو
افتادگی شعار اگر چون سبو کنی
از چشمه سار نسبت اگر آب خورده ای
از اشک تاک آب به پای کدو کنی
آن گوهر نهفته که خورشید داغ اوست
در مشت خاک توست اگر جستجو کنی
(عمر بهار چون شفق صبح بی بقاست
با آفتاب زرد خزان به که خو کنی)
در هیچ چشمه آب نمازی نمانده است
صائب مگر به خون دل خود وضو کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۲
ورق تا نگردانده باد خزانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۴
اولمادی خورشیددن داغلارد رنگین قاشلار
گوردیلر لعل لبین قان ترلدیلر داشلار
قیلدی پیدا حکم تقویم کهن، گل دفتری
آچدیلار تا چهره دلداریمی نقاشلار
قیلمادیلار سینه افگاریمی آماجگاه
اسکیک ایتدیلر بیزیملن اول مقوس قاشلار
عاشق صادق بیلور سنگ ملامت قدرینی
مخزن سلطانه لایقدر بویارار داشلار
گون دوننده ایل دیدوم ترک ایتمسون یولداشلیغ
چون قارا اولدی گونوم،یاد اولدولار قارداشلار
یول اگر حقدور، چکریول سیزدان آخر انتقام
یوله تاپشور چیخدیلار یولدان اگر یولداشلار
اولدی مغلوب هوای نفس، استیلای عقل
آلدیلار حاکم الیندن اختیار اوباشلار
چون گوئول بی نوراولور، مطلق عنان اولور هوس
قاش قرالانده چیخارلار یووادن خفاشلار
مهربان اولماز نسیم صبحدم هرگز سنه
شمع تک تا توکمسن صائب گوزیندن یاشلار
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۷۱
لعل سیراب تو ترخنده به صهبا زده است
نگهت زهر به سرچشمه مینا زده است
گوهر جرات من در صدف طوفان نیست
بارها قطره من بر صف دریا زده است