عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
پیغام روی تو چو ببردند ماه را
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و، روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را
بهر سپید (رویی) حسنت نهاده اند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مه انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روی تو آن گلست
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را
در عهد خوبی تو جوانانه می خورد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را
از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشی است که می سوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه بمعاصی تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر توام بغلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق در آفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را
سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را
بیچاره هیچ سود ندارد ز شعر خود
از آب خویش فایده یی نیست چاه را
ای دیده ور نظر برخ دیگران مکن
«آن روی بین که حسن بپوشید ماه را»
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و، روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را
بهر سپید (رویی) حسنت نهاده اند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مه انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روی تو آن گلست
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را
در عهد خوبی تو جوانانه می خورد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را
از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشی است که می سوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه بمعاصی تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر توام بغلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق در آفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را
سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را
بیچاره هیچ سود ندارد ز شعر خود
از آب خویش فایده یی نیست چاه را
ای دیده ور نظر برخ دیگران مکن
«آن روی بین که حسن بپوشید ماه را»
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
پیغام روی تو چو ببردند ماه (را)
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را
بهر سپید رویی حسنت نهاده اند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مه انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روی تو آن گل است
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را
در عهد خوبی تو جوانانه می خورد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را
از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشیست که می سوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه بمعاصی تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر تو (را؟) بغلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق درآفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را
سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را
بیچاره هیچ سود ندارد زشعر خود
ازآب خویش فایده یی نیست چاه را
ای دیده ور نظر برخ دیگری مکن
(آن روی بین که حسن بپوشید ماه را)
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را
بهر سپید رویی حسنت نهاده اند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مه انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روی تو آن گل است
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را
در عهد خوبی تو جوانانه می خورد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را
از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشیست که می سوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه بمعاصی تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر تو (را؟) بغلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق درآفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را
سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را
بیچاره هیچ سود ندارد زشعر خود
ازآب خویش فایده یی نیست چاه را
ای دیده ور نظر برخ دیگری مکن
(آن روی بین که حسن بپوشید ماه را)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
زهی با صورت خوبت تعلق اهل معنی را
ز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی را
درین ویرانه ی قالب ندارد جانم آرامی
که دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی را
مرا روی تو محبوبست همچون مال قارون را
مرا وصل تو مطلوبست چون دیدار موسی را
همی خواهم که دیدارت ببینم دم بدم لکن
من مسکین اگر طورم چه تاب آرم تجلی را
دل مرده کند زنده احادیث تو، پندارم
لب تو در نفس دارد دم احیای عیسی را
من سرگشته می خواهم که بوسم خاک پای تو
دلیری بین که تا این حد رسانیدم تمنا را
ازین پس همچو قلاشان بپوشم جامه تقوی
که حکم قاضی عشقت قلم بشکست فتوی را
بعهد چون منی پر شد جهان از گفت و گوی تو
که از اشعار مجنونست شهرت حسن لیلی را
مرا ای دوست از دشمن نباشید بیم در عشقت
که از باد خزان نبود زیان مر شاخ طوبی را
سر دنیای دون بی تو ندارد سیف فرغانی
که عاشق بی تو نپسندد سرا بستان عقبی را
بنزد سیف فرغانی چه باشد؟ ظلمت آبادی،
اگر (در) روضه ننمایی بما نور تجلی را
ز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی را
درین ویرانه ی قالب ندارد جانم آرامی
که دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی را
مرا روی تو محبوبست همچون مال قارون را
مرا وصل تو مطلوبست چون دیدار موسی را
همی خواهم که دیدارت ببینم دم بدم لکن
من مسکین اگر طورم چه تاب آرم تجلی را
دل مرده کند زنده احادیث تو، پندارم
لب تو در نفس دارد دم احیای عیسی را
من سرگشته می خواهم که بوسم خاک پای تو
دلیری بین که تا این حد رسانیدم تمنا را
ازین پس همچو قلاشان بپوشم جامه تقوی
که حکم قاضی عشقت قلم بشکست فتوی را
بعهد چون منی پر شد جهان از گفت و گوی تو
که از اشعار مجنونست شهرت حسن لیلی را
مرا ای دوست از دشمن نباشید بیم در عشقت
که از باد خزان نبود زیان مر شاخ طوبی را
سر دنیای دون بی تو ندارد سیف فرغانی
که عاشق بی تو نپسندد سرا بستان عقبی را
بنزد سیف فرغانی چه باشد؟ ظلمت آبادی،
اگر (در) روضه ننمایی بما نور تجلی را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
عاشق روی توام از من مپوش آن روی را
پرده بردار از رخ و بررو میفکن موی را
تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب
هرکه یک شب همچو من در خواب دید آن روی را
گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی
من چو در میدان عشق تو فکندم گوی را
همتی دارم که گر دستم رسد هر ساعتی
طوق زر در گردن اندازم سگ آن کوی را
عشق سری بود پنهان رنگ رو پیداش کرد
مشک اگر پنهان بود پنهان ندارد بوی را
من زمشتاقان آن رویم ازیرا خوش بود
با رخ نیکوی گل مر بلبل خوش گوی را
تیر باران غمش را پیش وا رفتم به صبر
جز سپر نکند تحمل تیغ رو باروی را
دل همی جوید نگارم تا ستاند جان زمن
دل بترک جان بجوی آن دلبر دلجوی را
سبزه مژگان بماند بر کنار جوی چشم
کآب هردم جو شود آن چشم همچون جوی را
سیف فرغانی برو تصدیق سعدی کن که گفت
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
بنده گر نیکست و گر بد در سخن نیکت ستود
نزد نیکویان جزا بد نیست نیکو گوی را
پرده بردار از رخ و بررو میفکن موی را
تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب
هرکه یک شب همچو من در خواب دید آن روی را
گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی
من چو در میدان عشق تو فکندم گوی را
همتی دارم که گر دستم رسد هر ساعتی
طوق زر در گردن اندازم سگ آن کوی را
عشق سری بود پنهان رنگ رو پیداش کرد
مشک اگر پنهان بود پنهان ندارد بوی را
من زمشتاقان آن رویم ازیرا خوش بود
با رخ نیکوی گل مر بلبل خوش گوی را
تیر باران غمش را پیش وا رفتم به صبر
جز سپر نکند تحمل تیغ رو باروی را
دل همی جوید نگارم تا ستاند جان زمن
دل بترک جان بجوی آن دلبر دلجوی را
سبزه مژگان بماند بر کنار جوی چشم
کآب هردم جو شود آن چشم همچون جوی را
سیف فرغانی برو تصدیق سعدی کن که گفت
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
بنده گر نیکست و گر بد در سخن نیکت ستود
نزد نیکویان جزا بد نیست نیکو گوی را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای بدل کرده آشنایی را
برگزیده زما جدایی را
خوی تیز ازبرای آن نبود
که ببرند آشنایی را
در فراقت چو مرغ محبوسم
که تصور کند رهایی را
مژه در خون چو دست قصابست
بی تو مر دیده سنایی را
شمع رخساره تو می طلبم
همچو پروانه روشنایی را
آفتابی و بی تو نوری نیست
ذره یی این دل هوایی را
عندلیبم بجان همی جویم
برگ گل دفع بینوایی را
بی جمالت چو سیف فرغانی
ترک کردم سخن سرایی را
چاره کارها بجستم و دید
چاره وصل است بی شمایی را
برگزیده زما جدایی را
خوی تیز ازبرای آن نبود
که ببرند آشنایی را
در فراقت چو مرغ محبوسم
که تصور کند رهایی را
مژه در خون چو دست قصابست
بی تو مر دیده سنایی را
شمع رخساره تو می طلبم
همچو پروانه روشنایی را
آفتابی و بی تو نوری نیست
ذره یی این دل هوایی را
عندلیبم بجان همی جویم
برگ گل دفع بینوایی را
بی جمالت چو سیف فرغانی
ترک کردم سخن سرایی را
چاره کارها بجستم و دید
چاره وصل است بی شمایی را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای سعادت زپی زینت وزیبایی را
بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه بدر کرد شکیبایی را
گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست
کآب چشمم بکشد آتش بینایی را
ذرها گر همه خورشید شود بی رویت
نبود روز وشب عاشق سودایی را
من شوریده سر کوی ترا ترک کنم
گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را
در دهان طمعم چون ترشی کند کند
لب شیرین تو دندان شکر خایی را
دهن تنگ تو چون ذره در سایه نهان
نفی کرده است زخود تهمت پیدایی را
صبر با غمزه غارت گرت افگند سپر
دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را
هوس نرگس شیر افگن تو در کویت
با سگان انس دهد آهوی صحرایی را
بهرتو گوهر دین ترک همی باید کرد
زآنکه تو خاک شماری زر دنیایی را
سعدی ار شعرمن وحسن تو دیدی گفتی
غایت اینست جمال وسخن آرایی را
سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست
چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را
مرد نادان زغم آسوده بود چون کودک
خیز وچون تخته بشو دفتر دانایی را
بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه بدر کرد شکیبایی را
گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست
کآب چشمم بکشد آتش بینایی را
ذرها گر همه خورشید شود بی رویت
نبود روز وشب عاشق سودایی را
من شوریده سر کوی ترا ترک کنم
گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را
در دهان طمعم چون ترشی کند کند
لب شیرین تو دندان شکر خایی را
دهن تنگ تو چون ذره در سایه نهان
نفی کرده است زخود تهمت پیدایی را
صبر با غمزه غارت گرت افگند سپر
دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را
هوس نرگس شیر افگن تو در کویت
با سگان انس دهد آهوی صحرایی را
بهرتو گوهر دین ترک همی باید کرد
زآنکه تو خاک شماری زر دنیایی را
سعدی ار شعرمن وحسن تو دیدی گفتی
غایت اینست جمال وسخن آرایی را
سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست
چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را
مرد نادان زغم آسوده بود چون کودک
خیز وچون تخته بشو دفتر دانایی را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
الا ای غمت شادی جان ما
تویی راحت جان پژمان ما
دلی کو جهانیست بردی، برو
چه افتاده یی در پی جان ما
پری رویی از مردمت باک نیست
زدیوان نترسد سلیمان ما
غم تو چو کرد ازدل ما حرم
چو کعبه شریفست ارکان ما
چو از مشرب عشقت آبی خوریم
زدنیا بریده شود نان ما
چرا ما زمردم گدایی کنیم
جهان سر بسر ملک سلطان ما
همین بخت واقبال مارا بس است
که ما آن اوییم و اوآن ما
نگیریم چون عنکبوتان مگس
که عنقا شکارند مرغان ما
صبا چون گلی را گریبان گشود
بخاری درآویخت دامان ما
ندانم که بی اینچنین خار وگل
بدست که بودی گریبان ما
ننالم زفرقت اگر روز وصل
برآید ز شبهای هجران ما
چو یوسف به یعقوب خواهد رسید
سرورست در بیت احزان ما
زسر سیف فرغان بیا گوی کن
چو پا درنهادی بمیدان ما
تویی راحت جان پژمان ما
دلی کو جهانیست بردی، برو
چه افتاده یی در پی جان ما
پری رویی از مردمت باک نیست
زدیوان نترسد سلیمان ما
غم تو چو کرد ازدل ما حرم
چو کعبه شریفست ارکان ما
چو از مشرب عشقت آبی خوریم
زدنیا بریده شود نان ما
چرا ما زمردم گدایی کنیم
جهان سر بسر ملک سلطان ما
همین بخت واقبال مارا بس است
که ما آن اوییم و اوآن ما
نگیریم چون عنکبوتان مگس
که عنقا شکارند مرغان ما
صبا چون گلی را گریبان گشود
بخاری درآویخت دامان ما
ندانم که بی اینچنین خار وگل
بدست که بودی گریبان ما
ننالم زفرقت اگر روز وصل
برآید ز شبهای هجران ما
چو یوسف به یعقوب خواهد رسید
سرورست در بیت احزان ما
زسر سیف فرغان بیا گوی کن
چو پا درنهادی بمیدان ما
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
ای گل روی تو برده رونق گلزارها
در دل غنچه بسی حسن ترا اسرارها
گر بیاد روی تو آبی خورم در وقت مرگ
بی گل از خاک رهی سر بر نیارد خارها
گل که باشد پیش روی تو که او را چون گیاه
بعد ازین آرند و بفروشند در بازارها
با چلیپای سر زلفت که ناقوس اشکند
نعره توحید خیزد زین پس از زنارها
حسن شهر آشوب (تو) چون بر ولایت دست یافت
سروران ملک را در پا رود دستارها
کار من زهد است و توبه دادن مردم زمی
گر می عشقت خورم توبه کنم زین کارها
عشق داند نقش اغیار از دل عاشق سترد
سکه را آتش تواند بردن از دینارها
کس برون خانه محرم نیست سر عشق را
در فرو بند این سخن می گوی با دیوارها
گر درختانرا بود از سر حلاج آگهی
آنچه از وی می شنودی بشنوی از دارها
گر بهار وصل خواهی سیف فرغانی برو
همچو بلبل در خزان دم درکش از گفتارها
دلبرا بی من مرو گر گویدت پور حسن
خیز تا طوفی کنیم ای دوست در گلزارها
در دل غنچه بسی حسن ترا اسرارها
گر بیاد روی تو آبی خورم در وقت مرگ
بی گل از خاک رهی سر بر نیارد خارها
گل که باشد پیش روی تو که او را چون گیاه
بعد ازین آرند و بفروشند در بازارها
با چلیپای سر زلفت که ناقوس اشکند
نعره توحید خیزد زین پس از زنارها
حسن شهر آشوب (تو) چون بر ولایت دست یافت
سروران ملک را در پا رود دستارها
کار من زهد است و توبه دادن مردم زمی
گر می عشقت خورم توبه کنم زین کارها
عشق داند نقش اغیار از دل عاشق سترد
سکه را آتش تواند بردن از دینارها
کس برون خانه محرم نیست سر عشق را
در فرو بند این سخن می گوی با دیوارها
گر درختانرا بود از سر حلاج آگهی
آنچه از وی می شنودی بشنوی از دارها
گر بهار وصل خواهی سیف فرغانی برو
همچو بلبل در خزان دم درکش از گفتارها
دلبرا بی من مرو گر گویدت پور حسن
خیز تا طوفی کنیم ای دوست در گلزارها
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای کرده بعشق تو دل پرورش جانها
گردون چو رخت ماهی نادیده بدورانها
آنرا که چو تو سروی در خانه بود دایم
از بی خبری باشد رفتن سوی بستانها
آنرا که گل رویش زردی ز غمت گیرد
خاک قدمش باشد سرسبزی ریحانها
زانگشت خیال تو چون نقش پذیرفتم
از دست دلم یک یک چون رنگ برفت آنها
از رنگ تو و بویت در گل اثری دیدست
بلبل که نمی آید بیرون ز گلستانها
بهر من دل خسته ای ترک کمان ابرو
تیر مژه را کردی سر تیز چو پیکانها
ای زلف تو چون چوگان بیم است که از دستت
چون کوی بسر گردم گرد همه میدانها
گفتم بوفا با تو عهدی بکنم لیکن
از سخت دلی سستی اندر همه پیمانها
از آرزوی رویت بود آنکه ز بهر گل
وقتی طرف خاطر می رفت ببستانها
تو در حرم دلها ساکن شده ای وآنگه
سیف از هوس کعبه پیموده بیابانها
گردون چو رخت ماهی نادیده بدورانها
آنرا که چو تو سروی در خانه بود دایم
از بی خبری باشد رفتن سوی بستانها
آنرا که گل رویش زردی ز غمت گیرد
خاک قدمش باشد سرسبزی ریحانها
زانگشت خیال تو چون نقش پذیرفتم
از دست دلم یک یک چون رنگ برفت آنها
از رنگ تو و بویت در گل اثری دیدست
بلبل که نمی آید بیرون ز گلستانها
بهر من دل خسته ای ترک کمان ابرو
تیر مژه را کردی سر تیز چو پیکانها
ای زلف تو چون چوگان بیم است که از دستت
چون کوی بسر گردم گرد همه میدانها
گفتم بوفا با تو عهدی بکنم لیکن
از سخت دلی سستی اندر همه پیمانها
از آرزوی رویت بود آنکه ز بهر گل
وقتی طرف خاطر می رفت ببستانها
تو در حرم دلها ساکن شده ای وآنگه
سیف از هوس کعبه پیموده بیابانها
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ما را دلیست سوخته آتش طلب
آتش که دید پرتو او آب را سبب
زاشکم مدام سوزش دل در زیاد تست
این آب هست هیزم آن آتش طلب
گر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کش
کحل کلام هر سحر از سرمه دان شب
ای غافلان ز عشق کفرتم بذنبکم
وی عاشقان دوست اتیتم بما وجب
در وصف حسن دوست چو خواهی دهن گشود
اول زبان عشق بیار و لب ادب
وآنگه هزار خوشه معنی طب ز جان
کندر درون سنبله صورتست حب
ای سحر غمزهای ترا سامری غلام
وی شکر حدیث ترا خامشی قصب
وی پایه ولای تو بالاترین مقام
وی نسبت هوای تو عالیترین نسب
نارالله است عشق تو چون کوره جحیم
شهرالله است روی تو همچون مه رجب
در آرزوی میوه باغ وصال تو
هرگز نگشت غوره اومید ما عنب
آتش که دید پرتو او آب را سبب
زاشکم مدام سوزش دل در زیاد تست
این آب هست هیزم آن آتش طلب
گر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کش
کحل کلام هر سحر از سرمه دان شب
ای غافلان ز عشق کفرتم بذنبکم
وی عاشقان دوست اتیتم بما وجب
در وصف حسن دوست چو خواهی دهن گشود
اول زبان عشق بیار و لب ادب
وآنگه هزار خوشه معنی طب ز جان
کندر درون سنبله صورتست حب
ای سحر غمزهای ترا سامری غلام
وی شکر حدیث ترا خامشی قصب
وی پایه ولای تو بالاترین مقام
وی نسبت هوای تو عالیترین نسب
نارالله است عشق تو چون کوره جحیم
شهرالله است روی تو همچون مه رجب
در آرزوی میوه باغ وصال تو
هرگز نگشت غوره اومید ما عنب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
روزی آن روی چو خورشید وبر و خال چوشب
دیدم و عشق مراباتو همین بود سبب
زین پس از پیش تو کوته نکنم دست نیاز
زین پس از کوی تو بیرون ننهم پای طلب
گوشه یی از سر کوی تو قصور فردوس
نیمه یی از مه روی تو هلال غبغب
دیدن تو ببرد قاعده غم ازدل
بوسه تو بنهد خاصیت جان در لب
در دهان گیر لب خویش دمی تا بینی
ذوق صد تنگ شکر جمع شده در دور طب
روی تو با خط مشکین تو می دانی چیست
آفتابیست (و) بر (هر) طرفش نیمه شب
بر سرم عشق تو مالید شبی دست قبول
در دلم مطرب اندوه تو زد چنگ طرب
در جهان دلم ای ترک سیه چشم گذشت
غارت هندوی زلف تو زیغمای عرب
سیف فرغانی در حضرت جانان دایم
خامشی غیر ادب دان وسخن ترک ادب
دیدم و عشق مراباتو همین بود سبب
زین پس از پیش تو کوته نکنم دست نیاز
زین پس از کوی تو بیرون ننهم پای طلب
گوشه یی از سر کوی تو قصور فردوس
نیمه یی از مه روی تو هلال غبغب
دیدن تو ببرد قاعده غم ازدل
بوسه تو بنهد خاصیت جان در لب
در دهان گیر لب خویش دمی تا بینی
ذوق صد تنگ شکر جمع شده در دور طب
روی تو با خط مشکین تو می دانی چیست
آفتابیست (و) بر (هر) طرفش نیمه شب
بر سرم عشق تو مالید شبی دست قبول
در دلم مطرب اندوه تو زد چنگ طرب
در جهان دلم ای ترک سیه چشم گذشت
غارت هندوی زلف تو زیغمای عرب
سیف فرغانی در حضرت جانان دایم
خامشی غیر ادب دان وسخن ترک ادب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای خجل از روی خوبت آفتاب
روز من بی تو شبی بی ماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن بخواب
بر سر کوی تو سودا می پزم
با دل پرآتش و چشم پرآب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب
در سخن زآن لب همی بارد شکر
در عرق زآن رو همی ریزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبه خلقی شکسته چون شراب
از هوایی کآید از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب
بی خطا گر خون من ریزی رواست
ای خطای تو بنزد ما صواب
تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب
سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر بشمشیرت زند رو بر متاب
روز من بی تو شبی بی ماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن بخواب
بر سر کوی تو سودا می پزم
با دل پرآتش و چشم پرآب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب
در سخن زآن لب همی بارد شکر
در عرق زآن رو همی ریزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبه خلقی شکسته چون شراب
از هوایی کآید از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب
بی خطا گر خون من ریزی رواست
ای خطای تو بنزد ما صواب
تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب
سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر بشمشیرت زند رو بر متاب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای خطت سلسله یی بر قمر از عنبر ناب
وی دل و دیده ز سودای تو پرآتش و آب
دوش در وصف جمال تو چو در بستم دل
خوب رویان معانی بگشادند نقاب
خانه حسن ز بالای تو دارد استون
قبله روح ز ابروی تو دارد محراب
ای دل از یورتگه سینه برون زن خرگاه
کین ستون کرد مرا خیمه تن سست طناب
پیش روی تو ز رخساره خورشید چکد
عرق شرم چو اشک مطر از چشم سحاب
سایه بر کار چو من ذره کجا اندازی
که چو خورشید تو از پرتو خویشی در تاب
خانه سوزست (غمت) در دل من چون آتش
بی قرارست دل اندر بر من چون سیماب
آفتابا ز تو روزم بشب آمد، تا چند
بر سر کوی تو شب روز کنم چون مهتاب
زلف جعد تومرا کرد مسلسل چون خط
کرده خط تو مرا زیر و زبر چون اعراب
چون شرابت بود اندر سرو آیینه بدست
گیرد آیینه ز عکس رخ تو رنگ شراب
نام شیرین لب خویش ار بزبان آری تو
در دهان شکرین تو شود شهد لعاب
همت عالی عشاق رخت تا حدیست
که ز دنیاشان در چشم نمی آید خواب
گر عنان تو بدست من درویش افتد
از سر شوق بپای تو درافتم چو رکاب
چشم داریم ز دادار بعقبی رحمت
ما که دیدیم بدنیا ز فراق تو عذاب
دی یکی سوخته چون من بتضرع میگفت
دست برداشته در حضرت رب الارباب
کای خداوند تو برگیرش اگر خود بمثل
« در میان من و معشوق همام است حجاب »
گفتن مدح تو از غایت مهر است مرا
عاشق آنست که طاعت نکند بهر ثواب
بحر شعر من اگر موج زند در عالم
غرقه چون حوت شود چشمه خورشید در آب
با غزلهای تر بنده که در مدح تو گفت
هست اشعار دگر خشکتر از رود رباب
آنچه از لطف و کرم در حق من فرمودی
یابی از بنده دعا و ز خداوند ثواب
بعد ازین کشتی اندیشه بساحل بردم
زآنک دریای مدیح تو ندارد پایاب
سیف فرغانی از ضبط برون شد سخنت
بی دلانرا نبود ضبط سخن رای صواب
وی دل و دیده ز سودای تو پرآتش و آب
دوش در وصف جمال تو چو در بستم دل
خوب رویان معانی بگشادند نقاب
خانه حسن ز بالای تو دارد استون
قبله روح ز ابروی تو دارد محراب
ای دل از یورتگه سینه برون زن خرگاه
کین ستون کرد مرا خیمه تن سست طناب
پیش روی تو ز رخساره خورشید چکد
عرق شرم چو اشک مطر از چشم سحاب
سایه بر کار چو من ذره کجا اندازی
که چو خورشید تو از پرتو خویشی در تاب
خانه سوزست (غمت) در دل من چون آتش
بی قرارست دل اندر بر من چون سیماب
آفتابا ز تو روزم بشب آمد، تا چند
بر سر کوی تو شب روز کنم چون مهتاب
زلف جعد تومرا کرد مسلسل چون خط
کرده خط تو مرا زیر و زبر چون اعراب
چون شرابت بود اندر سرو آیینه بدست
گیرد آیینه ز عکس رخ تو رنگ شراب
نام شیرین لب خویش ار بزبان آری تو
در دهان شکرین تو شود شهد لعاب
همت عالی عشاق رخت تا حدیست
که ز دنیاشان در چشم نمی آید خواب
گر عنان تو بدست من درویش افتد
از سر شوق بپای تو درافتم چو رکاب
چشم داریم ز دادار بعقبی رحمت
ما که دیدیم بدنیا ز فراق تو عذاب
دی یکی سوخته چون من بتضرع میگفت
دست برداشته در حضرت رب الارباب
کای خداوند تو برگیرش اگر خود بمثل
« در میان من و معشوق همام است حجاب »
گفتن مدح تو از غایت مهر است مرا
عاشق آنست که طاعت نکند بهر ثواب
بحر شعر من اگر موج زند در عالم
غرقه چون حوت شود چشمه خورشید در آب
با غزلهای تر بنده که در مدح تو گفت
هست اشعار دگر خشکتر از رود رباب
آنچه از لطف و کرم در حق من فرمودی
یابی از بنده دعا و ز خداوند ثواب
بعد ازین کشتی اندیشه بساحل بردم
زآنک دریای مدیح تو ندارد پایاب
سیف فرغانی از ضبط برون شد سخنت
بی دلانرا نبود ضبط سخن رای صواب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای پسته دهانت شیرین و انگبین لب
من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب
بودیم بر کناری عطشان آب وصلت
زد بوسه تو ما را چون نان در انگبین لب
هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش
هرکو نهاده باشد باری دهان برین لب
عاشق از آستینت شکر کشد بدامن
چون تو بگاه خنده گیری در آستین لب
تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد
روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب
از بهر آب خوردن باری دهان برو نه
تا لعل تر بریزد از کوزه گلین لب
با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من
از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب
از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم
هم شکرآب دندان هم پسته آتشین لب
دل تلخ کام هجرست او را بجای باده
زین بوسهای شیرین درده بشکرین لب
تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را
چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب
تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین
خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب
چون فاخته بنالم اکنون که مر ترا شد
همچون گلوی قمری زآن خط عنبرین لب
هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان
زآن سان که در خموشی (با) لب بود قرین لب
من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب
بودیم بر کناری عطشان آب وصلت
زد بوسه تو ما را چون نان در انگبین لب
هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش
هرکو نهاده باشد باری دهان برین لب
عاشق از آستینت شکر کشد بدامن
چون تو بگاه خنده گیری در آستین لب
تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد
روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب
از بهر آب خوردن باری دهان برو نه
تا لعل تر بریزد از کوزه گلین لب
با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من
از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب
از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم
هم شکرآب دندان هم پسته آتشین لب
دل تلخ کام هجرست او را بجای باده
زین بوسهای شیرین درده بشکرین لب
تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را
چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب
تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین
خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب
چون فاخته بنالم اکنون که مر ترا شد
همچون گلوی قمری زآن خط عنبرین لب
هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان
زآن سان که در خموشی (با) لب بود قرین لب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ایا چوحسن بمعنی نکو بصورت خوب
وصال تست مرا همچو عافیت مطلوب
شهید عشق تو بعد از اجل چو جان زنده
گدای کوی تو نزد همه چو زر محبوب
چو جان حدیث تو شیرین ولیک شورانگیز
غم تو در دل عاشق چو وجد در مجذوب
لبت که مست کند همچو خمر عاشق را
میی زدرد مصفا ولی بشهد مشوب
تو رو نمودی ومشغول شد بغم عاشق
بلا بیامد و منسوب شد بصبر ایوب
بنور روی تو پیش از بروز بتوان دید
جمال صورت کامن پس حجاب غیوب
ایا بملک سلیمان بحسن چون یوسف
منم بعشق زلیخا بحزن چون یعقوب
نه بهر جنت و حورست کوشش عاشق
نه بهر ملک بود مشتغل علی بحروب
امید وصل تو اندر دل و منم محزون
کلید باب فرح با من ومنم مکروب
کرا که نام برآمد بدفتر عشقت
بخواند سر معمازخط نامکتوب
بنزد عاشق جز ذکر تو سخن باطل
بنزد بنده به جز عشق تو هنر معیوب
گرم بدست فتد اندهت بصد شادیش
غذای روح کنم ای غم تو قوت قلوب
که بی عیار محبت دل رهی قلبست
وگر بسکه شاهان شود چو زر مضروب
اگر نه سایه تو بر من اوفتد هستم
چو ذره یی که بود آفتاب ازو محجوب
رجای وصل تو در جان سیف فرغانیست
چنانکه در دل عاصی امید عفو ذنوب
وصال تست مرا همچو عافیت مطلوب
شهید عشق تو بعد از اجل چو جان زنده
گدای کوی تو نزد همه چو زر محبوب
چو جان حدیث تو شیرین ولیک شورانگیز
غم تو در دل عاشق چو وجد در مجذوب
لبت که مست کند همچو خمر عاشق را
میی زدرد مصفا ولی بشهد مشوب
تو رو نمودی ومشغول شد بغم عاشق
بلا بیامد و منسوب شد بصبر ایوب
بنور روی تو پیش از بروز بتوان دید
جمال صورت کامن پس حجاب غیوب
ایا بملک سلیمان بحسن چون یوسف
منم بعشق زلیخا بحزن چون یعقوب
نه بهر جنت و حورست کوشش عاشق
نه بهر ملک بود مشتغل علی بحروب
امید وصل تو اندر دل و منم محزون
کلید باب فرح با من ومنم مکروب
کرا که نام برآمد بدفتر عشقت
بخواند سر معمازخط نامکتوب
بنزد عاشق جز ذکر تو سخن باطل
بنزد بنده به جز عشق تو هنر معیوب
گرم بدست فتد اندهت بصد شادیش
غذای روح کنم ای غم تو قوت قلوب
که بی عیار محبت دل رهی قلبست
وگر بسکه شاهان شود چو زر مضروب
اگر نه سایه تو بر من اوفتد هستم
چو ذره یی که بود آفتاب ازو محجوب
رجای وصل تو در جان سیف فرغانیست
چنانکه در دل عاصی امید عفو ذنوب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ای گلستان حسن ترا بنده عندلیب
درد مراست نرگس بیمار تو طبیب
بازم بخوان بلطف و بنازم ز در مران
هرچند گل نیاز ندارد بعندلیب
در حال من نظر کن و از آه من بترس
کز عشق بهره مندم و از وصل بی نصیب
زنهار با غریب و گدا لطف کن که من
در کوی تو گدایم و در شهر تو غریب
در شهر با توام خبر عشق فاش شد
از اشکم این تواتر و از شعرم این نسیب
عقلم چنان برفت که امروز عاجزست
ز اصلاح من معلم وز ارشاد من ادیب
حسنت رضا نداد بسامان (کار) من
لیلی روا نداشت که مجنون بود لبیب
با روی چون نگار تو خاک رهست گل
با زلف مشکبار تو درد سرست طیب
با جز تو دوستی نبود شغل اهل دل
حاشا که دستکار مسیحا بود صلیب
این بنده از وصال تو محروم بهر چیست
او در طلب مجد و تویی در دعا مجیب
تیر دعای من بنشانه نمی رسد
الرمی قد تواتر والسهم لایصیب
من داعی توام باجابت امیدوار
داعیک لایرد و راجیک لایخیب
نبود شکیب از گل روی تو سیف را
تا عندلیب منبر گل را بود خطیب
درد مراست نرگس بیمار تو طبیب
بازم بخوان بلطف و بنازم ز در مران
هرچند گل نیاز ندارد بعندلیب
در حال من نظر کن و از آه من بترس
کز عشق بهره مندم و از وصل بی نصیب
زنهار با غریب و گدا لطف کن که من
در کوی تو گدایم و در شهر تو غریب
در شهر با توام خبر عشق فاش شد
از اشکم این تواتر و از شعرم این نسیب
عقلم چنان برفت که امروز عاجزست
ز اصلاح من معلم وز ارشاد من ادیب
حسنت رضا نداد بسامان (کار) من
لیلی روا نداشت که مجنون بود لبیب
با روی چون نگار تو خاک رهست گل
با زلف مشکبار تو درد سرست طیب
با جز تو دوستی نبود شغل اهل دل
حاشا که دستکار مسیحا بود صلیب
این بنده از وصال تو محروم بهر چیست
او در طلب مجد و تویی در دعا مجیب
تیر دعای من بنشانه نمی رسد
الرمی قد تواتر والسهم لایصیب
من داعی توام باجابت امیدوار
داعیک لایرد و راجیک لایخیب
نبود شکیب از گل روی تو سیف را
تا عندلیب منبر گل را بود خطیب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
طوطی خجل فرو ماند از بلبل زبانت
مجلس پر از شکر شد از پسته دهانت
جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت
حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت
ما را دلیست دایم در هم چو موی زنگی
از خال هندو آسا وز چشم ترک سانت
همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت
ما را بتیر غمزه ابروی چون کمانت
سرگشته یی که گردن پیچید در کمندت
دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت
زآن بر درت همیشه از دیده آب ریزم
تا خون دل بشویم از خاک آستانست
جانم تویی و بی تو بنده تنیست بی جان
وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت
یا آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی
منشور ملک حسنست این خط بی نشانت
گر با چنین میانی از مو کمر کنندت
بار کمر ندانم تا چون کشد میانت
در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی
بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت
پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف
روزی اگر فتادی در دست من عنانت
ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی
« خوش می روی بتنها تنها فدای جانت »
مجلس پر از شکر شد از پسته دهانت
جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت
حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت
ما را دلیست دایم در هم چو موی زنگی
از خال هندو آسا وز چشم ترک سانت
همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت
ما را بتیر غمزه ابروی چون کمانت
سرگشته یی که گردن پیچید در کمندت
دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت
زآن بر درت همیشه از دیده آب ریزم
تا خون دل بشویم از خاک آستانست
جانم تویی و بی تو بنده تنیست بی جان
وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت
یا آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی
منشور ملک حسنست این خط بی نشانت
گر با چنین میانی از مو کمر کنندت
بار کمر ندانم تا چون کشد میانت
در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی
بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت
پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف
روزی اگر فتادی در دست من عنانت
ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی
« خوش می روی بتنها تنها فدای جانت »
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت
مستی امشبم از باده دوشین لبت
نیست شیرین که زفرهاد برای بوسی
ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت
وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست
تا بامسال خوش از بوسه پارین لبت
محتسب سال دگر بر سر کویت آرد
همچنین بی خودم از باده نوشین لبت
طبع شوریده من این همه شیرین کاری
می کند در سخن امروز بتلقین لبت
سیف فرغانی چون وصف تو می کرد گرفت
طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت
مستی امشبم از باده دوشین لبت
نیست شیرین که زفرهاد برای بوسی
ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت
وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست
تا بامسال خوش از بوسه پارین لبت
محتسب سال دگر بر سر کویت آرد
همچنین بی خودم از باده نوشین لبت
طبع شوریده من این همه شیرین کاری
می کند در سخن امروز بتلقین لبت
سیف فرغانی چون وصف تو می کرد گرفت
طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
چو حسن روی تو آوازه در جهان انداخت
هوای عشق تو در جان بی دلان انداخت
سمن بران همه چوگان خویش بشکستند
کنون که شاه رخت گوی در میان انداخت
از آن میانه گل و لاله را برآمد نام
چو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداخت
کمان ابروی خود بین که ترک غمزه تو
خطا نکرد خدنگی کزآن کمان انداخت
ترا بدیدم و صبر و قرار رفت از من
مگس چو دید عسل خویشتن در آن انداخت
عقاب عشق توام صید کرد و در اول
چو گوشت خورد و بآخر چو استخوان انداخت
چو تو ز نور سپر پیش روی داشته ای
کجا بسوی تو تیر نظر توان انداخت
مرا یقین شده بود آنکه من بتو برسم
کرشمهای توام باز در گمان انداخت
بجهد بنده بوصلت رسد اگر بتوان
ببیل خاک زمین را بر آسمان انداخت
بشعر وصف جمال تو خواستم کردن
ولی جلال توام عقده بر زبان انداخت
چو خواستم که کنم نسبتش بلعل و عقیق
لب تو ناطقه را سنگ در دهان انداخت
کسی که در ره عشق آمد او دو عالم را
چو میخ کفش برفتن یکان یکان انداخت
بآب شعر رهی غسل دل کند درویش
که آتش طلبش در میان جان انداخت
ترا چو دید بسی گفت سیف فرغانی
«چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت »
هوای عشق تو در جان بی دلان انداخت
سمن بران همه چوگان خویش بشکستند
کنون که شاه رخت گوی در میان انداخت
از آن میانه گل و لاله را برآمد نام
چو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداخت
کمان ابروی خود بین که ترک غمزه تو
خطا نکرد خدنگی کزآن کمان انداخت
ترا بدیدم و صبر و قرار رفت از من
مگس چو دید عسل خویشتن در آن انداخت
عقاب عشق توام صید کرد و در اول
چو گوشت خورد و بآخر چو استخوان انداخت
چو تو ز نور سپر پیش روی داشته ای
کجا بسوی تو تیر نظر توان انداخت
مرا یقین شده بود آنکه من بتو برسم
کرشمهای توام باز در گمان انداخت
بجهد بنده بوصلت رسد اگر بتوان
ببیل خاک زمین را بر آسمان انداخت
بشعر وصف جمال تو خواستم کردن
ولی جلال توام عقده بر زبان انداخت
چو خواستم که کنم نسبتش بلعل و عقیق
لب تو ناطقه را سنگ در دهان انداخت
کسی که در ره عشق آمد او دو عالم را
چو میخ کفش برفتن یکان یکان انداخت
بآب شعر رهی غسل دل کند درویش
که آتش طلبش در میان جان انداخت
ترا چو دید بسی گفت سیف فرغانی
«چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت »
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ای که شاهان جهانند گدایان درت
پادشاهست گدایی که بیابد نظرت
چون توانگر اگرت تحفه نیارم بر در
همچو درویش بیایم بگدایی بدرت
ای برو خوب چو اشکوفه باران دیده
چند چون گل بشکفتی و نخوردیم برت
بحیات ابدی زنده شود گر روزی
بسر کشته هجران خود افتد گذرت
حسن حورست ترا لطف پری و کرده
دست تقدیر مقید بلباس قدرت
صد ازین سر که تن مردم ازو برپایست
دل برابر نکند با سر مویی ز سرت
جان شیرین نستانند بتلخی زآن کس
که ورا کام خوش است از لب همچون شکرت
ای چو دینار درست از دل اشکسته ما
همچو سکه ز درم محو نگردد اثرت
میوه روح منی باغ بهر کس مسپار
ور نه همچون دگران سنگ زنم بر شجرت
روی بنمای و مپندار که من چون سعدی
«دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت »
سیف فرغانی خورشید رخش در جلوه است
گر ندیدی خللی هست مگر در بصرت
پادشاهست گدایی که بیابد نظرت
چون توانگر اگرت تحفه نیارم بر در
همچو درویش بیایم بگدایی بدرت
ای برو خوب چو اشکوفه باران دیده
چند چون گل بشکفتی و نخوردیم برت
بحیات ابدی زنده شود گر روزی
بسر کشته هجران خود افتد گذرت
حسن حورست ترا لطف پری و کرده
دست تقدیر مقید بلباس قدرت
صد ازین سر که تن مردم ازو برپایست
دل برابر نکند با سر مویی ز سرت
جان شیرین نستانند بتلخی زآن کس
که ورا کام خوش است از لب همچون شکرت
ای چو دینار درست از دل اشکسته ما
همچو سکه ز درم محو نگردد اثرت
میوه روح منی باغ بهر کس مسپار
ور نه همچون دگران سنگ زنم بر شجرت
روی بنمای و مپندار که من چون سعدی
«دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت »
سیف فرغانی خورشید رخش در جلوه است
گر ندیدی خللی هست مگر در بصرت