عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست
در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست
ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او
لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست
دوش گفتم از لبش جانم بکام دل رسد
چون کنم او خفته و بخت رهی بیدار نیست
ای بشیرینی ز شکر در جهان معروف تر
شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین کار نیست
چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من
گر بتیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست
بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود
کآنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست
تا درآید اندرو غمهای تو هر سو درست
خانه دلرا که جز نقش تو بر دیوار نیست
مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب
کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست
گر همه جانست اندر وی نباشد زندگی
چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست
در سخن هر لفظ کندر وی نباشد نام تو
صورتش گر جان بود آن لفظ معنی دار نیست
هرکه عاشق نیست از وصلت نیابد بهره یی
هرکه او نبود بهشتی لایق دیدار نیست
سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن
عندلیبی و ترا جز روی او گلزار نیست
چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود
« ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست »
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
مرا بغیر تو اندر جهان دگر کس نیست
بجز تو دل ندهم کز تو خوبتر کس نیست
بچشم حال چو ما را خبر معاینه شد
بعین چون تو ندیدیم و در خبر کس نیست
مرا که دیده دل از تو روشنی دارد
بهر کجا نگرم جز تو در نظر کس نیست
بگرد کوی تو هر عاشقی که کشته شود
شهید عشق بود خون بهاش بر کس نیست
جهان بجمله خرابست و نیست آبادان
بجز دلی که درو غیر تو دگر کس نیست
جهانیان اگر از حسن روی تو خبری
شنوده اند چرا طالب اثر کس نیست
ره تو معنی و این خلق صورت آرایند
ز بهر کار تو اندر جهان مگر کس نیست
دهان بیاد تو گر خوش نمی کنند این خلق
ز بی کسی مگس اینچنین شکر کس نیست
ز بهر صبح وصالت که کی زند نفسی
شبی ز شوق تو بیدار تا سحر کس نیست
چو عقل بر سر کویت گذر کند داند
که راه عشق تو ای جان بپای هر کس نیست
اگر ز پرده برونست سیف فرغانی
چو آستانه به جز وی مقیم در کس نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
عاشقان را در ره عشق آرمیدن شرط نیست
وصل جانان را نصیب خویش دیدن شرط نیست
بربلا و نعمت ارحکمت دهد چون زآن اوست
نعمتش را بر بلای او گزیدن شرط نیست
گر ترا سودای خورشید جمال او بود
همچوسایه درپی مردم دویدن شرط نیست
آتش سودای او چون تیز گشت ازباد شوق
همچو آب تیره با خاک آرمیدن شرط نیست
گرچه نزد عاشقان اوکه صاحب دولتند
زین چنین محنت بجان خود را خریدن شرط نیست
همچو آن دریادلان جان بذل کن، زیرا هنوز
راه باقی داری ازیاران بریدن شرط نیست
چون سگ وچون مرغ باش اندر شکار وصل یار
کز دویدن چون بمانی جز پریدن شرط نیست
تا بصدر صفه وصلت رساند لطف دوست
زین وحل پای طلب بیرون کشیدن شرط نیست
دی تمنای وصال دوست کردم عشق گفت
زهر غم کم خورده ای شکر مزیدن شرط نیست
آب عزت در دهان کن خاک پایش بوسه ده
زآنکه این معشوق رابر لب گزیدن شرط نیست
اندرآن مجلس که نقل عاشقان ریزد زلب
هرمگس را ذوق این شکر چشیدن شرط نیست
رو ببوی از دور قانع شو که در گلزار او
خیره چون باد صبا برگل وزیدن شرط نیست
سیف فرغانی برو تسلیم حکم عشق شو
چون گرفتار آمدی برخود طپیدن شرط نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
جانا بیا که مرا جان دریغ نیست
عید منی مرا زتو قربان دریغ نیست
هرگز بصدر دل نرسد دوستی جان
آنرا که از محبت تو جان دریغ نیست
هر چیز کآن من بود ای جان اگر منم
بستان زمن که از تو مرا آن دریغ نیست
عشاق سیم و زر بگدایان کو دهند
زین هر دو جان بهست و زجانان دریغ نیست
سلطان عشقت آمد و در دل نهاد تخت
کرسی مملکت زسلیمان دریغ نیست
در سفره گرچه نان نبود من گدای را
در خانه هرچه هست زمهمان دریغ نیست
دل جان خود دریغ نمی دارد از غمت
ما را سریر ملک زسلطان دریغ نیست
دل با غم تو گفت که گرچه شکسته ام
چون من سفال از چو تو ریحان دریغ نیست
ممنوع از سکندر دنیا طلب بود
از خضر آب چشمه حیوان دریغ نیست
درراه عشق تو که مرا دوست دشمنست
عرض من از ملامت خصمان دریغ نیست
بهر چو تو عزیز که یوسف غلام تست
این گوسپند بنده ز گرگان دریغ نیست
من مرغ دانه ام ز پی دام مرغ تو
مرغم ز دانه دانه ز مرغان دریغ نیست
من نان خود دریغ نمی دارم از سگت
ای دوست گر ترا سگ ازین نان دریغ نیست
گر پسته تر است ز طوطی شکر دریغ
این طوطی ازچو تو شکرستان دریغ نیست
گوهر بیار سیف و زجانان نظر بخواه
کان آفتاب را نظر از کان دریغ نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست
کو کسی کو بدل و دیده خریدار تو نیست
دور کن پرده زرخسار و رقیب از پهلو
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
در تو حیرانم وآنکس که ندانست ترا
وندر آن کس که بدانست وطلب کارتو نیست
در طلب کاری گلزار وصالت امروز
نیست راهی که درو پای من وخار تو نیست
شربت وصل ترا وقت صلای عام است
زآنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست
من بشکرانه وصلت دل وجان پیش کشم
گر متاع دل وجان کاسد بازار تو نیست
در بهای نظری از تو بدادم جانی
بپذیر از من اگرچند سزاوار تو نیست
وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی
چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست
سیف فرغانی ازتو بکه نالد چون هیچ
«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست »
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
چون کنم ای جان مرااز چون تو یاری چاره نیست
غمخور عشقم مرااز غمگساری چاره نیست
گرچه عشقت چاره دارد ازهزاران همچو ما
چاره ما کن که ماراازتو باری چاره نیست
پایدار آمد سر زلفت بدست دیگران
آخر اندر چنگ ما از چند تاری چاره نیست
تن بزن در هجر او ای دل که اندر کوی عشق
تا بدانی قدر وصل از انتظاری چاره نیست
از سر رحم ای رفیقان بنده را یاری کنید
کین زپا افتاده را از دستیاری چاره نیست
راحت دیدار جانان نیست بی رنج رقیب
هرکجا باشد گلی آنجا ز خاری چاره نیست
بی گمان چون موکب سلطان جایی بگذرد
دیده نظارگی رااز غباری چاره نیست
در شب وصلش بسی اندیشه کردم از فراق
هر که می نوشید او را از خماری چاره نیست
در جهان افسانه یی شد سیف فرغانی بعشق
عاشقان هستند لیک از نامداری چاره نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
مرا که یک نفس از وصل یار سیری نیست
زبوسه صبر نه واز کنار سیری نیست
ازآن گلی که ز رنگش خجل شود لاله
چو عندلیب مرا از بهار سیری نیست
اگر جهان همه پر گل کنند رنگ برنگ
مرا زدیدن آن لاله زار سیری نیست
درخت حسن گلی ماه رو ببار آورد
چو نحلم ازگل آن شاخسار سیری نیست
گرم چو عود بسوزند برسر آتش
مرا از آن شکر آبدار سیری نیست
بدست دشمنی ار بر سرم زند شمشیر
مرا زدوستی آن نگار سیری نیست
جماعتی که چومن منصفند می گویند
که یار را چه عجب گر زیار سیری نیست
گرم چو گوی نهد اسب یار برسر پای
مرا از آن شه چابک سوار سیری نیست
مرا زدوست اگر مرده باشم اندرخاک
بگویم ونشوم شرمسار، سیری نیست
بخورد دهر بسی همچو سیف فرغانی
هنوز در شکم روزگار سیری نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
گشت روی زمین چو صحن بهشت
از رخ خوب یار حور سرشت
دیده از دل کن وببین دیدار
ای قصارای همت تو بهشت
بر گل از روی لاله رخ که نمود
بر مه از مشک سوده خط که نوشت
حسن رویش زخط نگردد کم
رخ ماه از کلف نگردد زشت
یار من در میانه خوبان
همچو لاله است در میانه کشت
بر رخ لاله رنگ او خالیست
همچو نقطه بر آتش از انگشت
عشق او در دل آن اثر دارد
کآب در خاک و آتش اندر خشت
چون منی ذکر غیر او نکند
کرم قز ریسمان نداند رشت
دل نگهدار سیف فرغانی
زآنکه در کعبه بت نشاید هشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت
بی رخش آیینه دل زنگ داشت
وآن هلال ابرو که چون ماه تمام
غره یی در طره شبرنگ داشت
یک نظر کرد و مرا از من ببرد
جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت
چون نگین بر دل نشان خویش کرد
یار نام آور که از ما ننگ داشت
دل برفت و خانه بر غم شد فراخ
کانده او جای بر دل تنگ داشت
بی غم او مرده کش باشد چو نعش
قطب گردونی که هفت اورنگ داشت
هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ
گرچه بر زانوم همچون چنگ داشت
صد نوا شد پرده افغان من
ارغنون عشقش این آهنگ داشت
روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد
آب خامش چون گذر بر سنگ داشت
سیف فرغانی بصلحش پیش رفت
گرچه او در قبضه تیغ جنگ داشت
آفتابی اینچنین بر کس نتافت
تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
آن نکو روی که روی ازنظرم پنهان داشت
ازوی این عشق که پیداست نهان نتوان داشت
رفت و از چشم مرا راوق خون افشان کرد
آنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشت
جان بدادیم بپیش در آن یار که او
از پس پرده رخی همچو نگارستان داشت
نو بهار آمد وبر طرف چمن پیداشد
گل که ازشرم رخش روی زما پنهان داشت
روی اودید دگر حسن فروشی نکند
گل سوری که ببازار چمن دکان داشت
تو چه یاری که دمی یاد نیاری زآن کو
جز بیاد تو نمی زد نفسی تاجان داشت
خون همی خورد و غم عشق ترا می پرورد
دل که بر خوان تکلف جگری بریان داشت
روزگاریست که تا سوز فراقت چون شمع
هر شبی شوق تو تا روزمرا گریان داشت
عشق آمد که ترا می بکشم تیغ بدست
نشدم مانع حکمش که زتو فرمان داشت
وصل تو آب حیوتست ورهی بی تو نمرد
زآنک بر سفره روزی دو سه روزی نان داشت
درد ما را به جز از دیدن تو درمان نیست
جان دهم از پی دردی که چنین درمان داشت
چه عجب باشد اگر فخر کند بر ملکوت
معدن ملک که چون تو گهری درکان داشت
سیف فرغانی اگر سکه زند می رسدش
زآنکه نقد سخنش مهر چو تو سلطان داشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
ماه پیش رخ تو تاب نداشت
تاب روی تو آفتاب نداشت
عقل با عشق تو ثبات نکرد
شمع آتش بدید وتاب نداشت
عاشق روی همچو خورشیدت
شب چو چشم ستاره خواب نداشت
آنچنان روی چون توان دیدن
که به جز نور خود نقاب نداشت
در جهان هیچ چیز جز عشقت
بهر مستی ما شراب نداشت
دل که در وی نباشد آتش عشق
چشمه زندگیش آب نداشت
بزبان کرم سگم خواندی
چون منی حد این خطاب نداشت
عاقل از عشق هیچ بهره نیافت
خارجی مهر بو تراب نداشت
عقل اگر چند عقدها حل کرد
مشکل عشق را جواب نداشت
علم بی عشق هیچ سود نکرد
عمل مبتدع ثواب نداشت
بر در دوست سیف فرغانی
بجز از خویشتن حجاب نداشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
در آن زمان که دلم میل با جمالی داشت
نبود بی خبر از سر عشق و حالی داشت
زلطف معنی حسن ورا کمالی بود
زعشق صورت حال رهی جمالی داشت
زکان لطفش گویی برو فشانده بود
هرآن جواهر مخزون که حق تعالی داشت
بعون طالع سعد آسمان همت من
ز روی او مه و از ابروش هلالی داشت
چو صفحهای رخش روی روزگار رهی
زعشق چهره او دلفریب خالی داشت
چو ذره بودم وبا آفتاب قربم بود
ستاره بودم و با ماه اتصالی داشت
اگر وصال همی خواست درزمان می یافت
ورانبساط همی کرد دل مجالی داشت
زحال دل چو بگفتم بجان جوابم داد
که درمشاهده من بودم او خیالی داشت
مثال جان من آن روز همچو ریحان بود
که درسراچه قرب از بدن سفالی داشت
جمال دوست زهر پرده جلوه خود کرد
کسی ندید که اهلیت وصالی داشت
درآن دیار که یوسف رخی پدید آمد
خرید و سود کند هر کسی که مالی داشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
یار در شیرینی از شکر گذشت
عشق در دلسوزی از آذر گذشت
چون کنم چون انگبین آگاه نیست
زآنکه بی او شمع را بر سر گذشت
باد زلفش را پریشان کرد دی
بوی او خوش شد چو بر عنبر گذشت
می نیارم زآن رقیبان چو دیو
گرد کوی آن پری پیکر گذشت
منع را بر آستان خفته است سگ
زآن نمی آرد گدا بردر گذشت
دی مرا پرسید یار از حال صبر
گفتمش تو دیر زی کو در گذشت
آب چشمم بی تو بگذشت از سرم
بی تو این دارم یکی از سرگذشت
او مرا طالب من اورا عاشقم
انتظار از حد شد و از مر گذشت
راست چون لیلی و مجنون هر دو را
عمر در سودای یکدیگر گذشت
یار دی اشعار من می خواند، گفت
پایه شعر تو از خوشتر گذشت
گفتم آری این عجب نبود ازآنک
آب شیرین شد چوبر شکر گذشت
سیف فرغانی بیمن ذکر دوست
گوهر نظمت بقدر از زر گذشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
منم آن کس که عشق یارم کشت
زنده گشتم چوآن نگارم کشت
گنج وصلش طلب همی کردم
سنگ بر سر زدوچو مارم کشت
من بی آب رستم از آتش
چون ببادی چراغ وارم کشت
با سلیمان چه پنجه یارم کرد
من که موری همی نیارم کشت
هر شبی طول عمر او خواهم
گرچه روزی هزار بارم کشت
عاشقان جمله کشتگان غمند
منم آنکس که غم گسارم کشت
گرچه بشنود ناله زارم
دوست رحمت نکرد وزارم کشت
قوس ابروش صید دل می کرد
زد یکی تیر ودر شکارم کشت
زنده وصل می کند امسال
آنکه از هجر خویش پارم کشت
این گلستان زباغ وصل مرا
گل کنون می دهد که خارم کشت
من مرده چو سیف فرغانی
زنده اکنون شدم که یارم کشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
عاشق روی تو از کوی تو ناید در بهشت
نزد عاشق فخر دارد خاک کویت بر بهشت
عاشق عالی نظر آنست که کو بیند بچشم
روی تو امروز در دنیا و فردا در بهشت
وقت دیدار تو با درویش، شرکت کی بود
آن توانگر را که چون شداد هست از زر بهشت
عاشقان دوزخ آشام ترا امروز هست
در دل از یاد تو این معشوق جان پرور بهشت
عاشقت بستد بدست همت و از پس فگند
اندرین ره پیش او گر دوزخ آمد گر بهشت
چون دل بیگانگان جانا ز ذکرت غافلست
گر بود در خاطرش با یادت ای دلبر بهشت
بر امید صحت مستان خمر عشق تو
پای کوبند از طرب حوران بسی در هر بهشت
چون خضر آب حیات وصل چون یابد کسی
ایستاده در میان چون سد اسکندر بهشت
تا درو گوهر ز آب چشم عشاقت بیافت
شاهدان خلد را نگرفت در زیور بهشت
گر برحمت ننگری جنت بود همچون جحیم
ور قدم در وی نهی دوزخ شود یکسر بهشت
سیف فرغانی مکن بیرون خیال روی دوست
از درون خود که با حورست نیکوتر بهشت
گر کند در کوی تو عاشق بجنت التفات
هست بر عاشق غرامت هست منت بر بهشت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ای نور دیده دیده ز (روی) تو نور یافت
جان حزینم از غم عشقت سرور یافت
خورشید سوی مشرق از آن راه گم نکرد
کز روی همچو ماه تو هر روز نور یافت
از نفحه هوای تو جان را میسر است
آن زندگی که قالبش از نفخ صور یافت
بی رهبر عنایت تو بنده جای خود،
گرچه بسی دوید، ز کوی تو دور یافت
ایوب وار دل ز پی نعمت وصال
بر محنت فراق تو خود را صبور یافت
جز وصف حسن صورت زیبای تو نکرد
معنی چو بر مظنه خاطر ظهور یافت
رویت بسوی کعبه وصلت دلیل شد
آنرا که از شعایر عشقت شعور یافت
موسی مناقب تو در الواح خویش خواند
داود وصف حسن تو اندر زبور یافت
گرچه بسیف میل نکردی ولی ورا
نی میل کم شد و نه ارادت فتور یافت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عشق تو عالم دل جمله بیکبار گرفت
بختیار اوست برما که ترا یار گرفت
من اسیر خود واز عشق جهانی بیخود
من درین ظلمت وعالم همه انوار گرفت
وقت آنست که از روزن ما در تابد
آفتابی که شعاعش در ودیوار گرفت
بلبل از غلغل مستانه خود بی خبرست
که گل از باغ بشهر آمد و بازار گرفت
دوست در روز نهان نیست چو آتش در شب
لیک نورش ره ادراک بر ابصار گرفت
باغ وصل تو که هجران چو سر دیوارش
از پی حفظ گل وصل تو در خار گرفت
هست ملکی که سلاطین جهاندار آنرا
نتوانند بشمشیر گهر دار گرفت
حسن تو یوسفی و عشق تو روح القدسی است
که ازو مریم اندیشه من بار گرفت
دل خود را پس ازین قلب نخوانم چو زعشق
مهر همچون درم وسکه چو دینار گرفت
دوست چون روی بغمخواری من کرد مرا
چه غم ار پشت زمین دشمن (خون) خوار گرفت
سیف فرغانی اگر نیز مرا قدح کند
عیب او هم نکنم نیست بر اغیار گرفت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفت
دیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفت
شیرین من بیامد و تلخی هجر خویش
از کام من بلعل شکر بار برگرفت
ملک سکندرست نه آب آنکه جان من
ز آن چشمه حیات خضروار برگرفت
آن درد را که هیچ طبیبی دوا نکرد
عیسی رسید و از تن بیمار برگرفت
بنشین بگوشه یی بفراغت که لطف او
رنج طلب ز جان طلب کار برگرفت
بر در نشسته دید مرا پرده بر فگند
بر ره فتاده یافت مرا خوار برگرفت
وصلش بلای هجر ز عشاق دفع کرد
مطرب صداع زخمه از او تار برگرفت
هر بیش و کم که هست بیاور که آن نگار
رسم طمع از مال خریدار برگرفت
کاریست عشق صعب و اگر جان رود در آن
هرگز نمی توان دل از این کار برگرفت
عشق آمد و ز دل غم جان برد حبذا
این خستگی که از دلم آزار بر گرفت
دل خود نماند در دو جهان سیف از آنکه یار
رسم دل از میانه بیکبار برگرفت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
یار دل بر بود و از من روی پنهان کردو رفت
ای گل خندان مرا چون ابر گریان کرد و رفت
تا بزنجیر کسی سر در نیارید بعد از این
حلقه ای از زلف خود در گردن جان کرد و رفت
یوسف خندان که رویش ملک مصر حسن داشت
خانه بر یعقوب گریان بیت احزان کردو رفت
من بدان سان که بدم دیدند مردم حال من
آمد آن سنگین دل و حالم بدین سان کردو رفت
از فراغت بنده را صد همچو خسرو ملک بود
او بشیر ینیم چون فرهاد حیران کرد و رفت
یک بیک حق مرا برخود بهیچ آورد باز
درد عشق خویش را بر من دوچندان کرد و رفت
بی تو گفتم چون کنم؟گر عاشقی گفتا بمیر
پیش از این دشوار بود، این کار آسان کردو رفت
گفتم ای دل بی دلارامت کجا باشد قرار؟
در پی جانان برو،بیچاره فرمان کرد ورفت
دوش با بنده خیالت گفت بنشین،جمع باش
گر چه یار از هجر خود حالت پریشان کردو رفت
همچو تو دلداده را در دام عشق آورد و بست
همچو تو آزاده را در بند هجران کرد و رفت
بعد از این یابی ز جانان راحت از یزدان فرج
دل بیکبار از فرج نومید نتوان کردو رفت
کز پی یعقوب محزون از بر یوسف بشیر
چون زمان آمد ز مصرآهنگ کنعان کردو رفت
سیف فرغانی بیامد چند روزی در جهان
در سخن همچو لب او شکر افشان کردو رفت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
هر دوچشمت ز فتنه نک خفته است
خفیه در زیر طاق ابرویت
بهر آشوبشان کند بیدار
هر زمان غمزه سخن گویت
استخوانی زدر برون انداز
که چو سگ می دویم در کویت
بس که بر جان بنده راه زدند
حسن دلگیر و عشق دلجویت
هر که بیند مرا همی گوید
کز پی چیست این تک وپویت
سخت سرگشته ای، ندانم سیف
که چه چوگان رسید بر گویت
ای که رنگی ندیده از رویت
دل من جان بداد بر بویت
لاله کز رخ شه گلستان است
سر بخس درکشید از رویت
از پی رنگ و بو بنفشه و مشک
خویشتن بسته اند بر مویت