عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
ره نباشد در حریم عشق هر اوباش را
طاقت خورشید ناممکن بود خفاش را
پادشاهی نیست جز درویشی و آزادگی
پس میسر نیست هفت اقلیم جز قلاش را
گر تفرج میکنی باری بیا طوفی بکن
عالم دردی کشان بی غم خوش باش را
دور باش از اهل دنیا زان که نا ایمن بود
روزگار از خوف سلطان حاجب و فراش را
نیک خواه و نیک باش و نیک بین و نیک دان
چون قلم رفته ست بر لوح ازل نقاش را
دم مزن با نفس ناقص مشورت با عقل کن
مرد عاقل کی به نامحرم برد کنکاش را
سینه خالی کن نزاری تا فرود آید ملک
گر نه کی بتوان کشیدن کینه و پرخاش را
آتش خشمت بریزد آب روی ایمن مباش
آب جوی است آب رویت در نظر فحاش را
طاقت خورشید ناممکن بود خفاش را
پادشاهی نیست جز درویشی و آزادگی
پس میسر نیست هفت اقلیم جز قلاش را
گر تفرج میکنی باری بیا طوفی بکن
عالم دردی کشان بی غم خوش باش را
دور باش از اهل دنیا زان که نا ایمن بود
روزگار از خوف سلطان حاجب و فراش را
نیک خواه و نیک باش و نیک بین و نیک دان
چون قلم رفته ست بر لوح ازل نقاش را
دم مزن با نفس ناقص مشورت با عقل کن
مرد عاقل کی به نامحرم برد کنکاش را
سینه خالی کن نزاری تا فرود آید ملک
گر نه کی بتوان کشیدن کینه و پرخاش را
آتش خشمت بریزد آب روی ایمن مباش
آب جوی است آب رویت در نظر فحاش را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
می بیارید و به می تازه کنید ایمان را
غم جنّات و جهنم نبود رندان را
ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی
که در آن کوی مجالی نبود رضوان را
عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست
با چنین قوم که ماییم چه کارایشان را
راز مگشا و گر چاره نباشد این عهد
با کسی بند که باطل نکند پیمان را
هر چه درباره من گفت به جای خود بود
من ملامت نکنم معترض نادان را
ره به مجنون نبرد عاقل تدبیر اندیش
خبر از عالم انسان نبود حیوان را
هر که راه از حیوانی سوی انسانی یافت
بشنیده ست و بدانست که جان جانان را
همه دشواری وآسانی دل چندان است
که بدانست که موقوف که دارد جان را
مصلحت بین و به هم برزده لفظی است خلنج
کد خدایی نرسد بی سرو بی سامان را
ما نترسیم ز تهدید و وعید دشمن
دوست گر سر برود رد نکند فرمان را
گر چو من رانده یی قربت این حضرت یافت
نظر شاه جهان است که داند آن را
گر گدایی چو نزاری نبود ور باشد
هیچ نقصان نکند مملکت سلطان را
غم جنّات و جهنم نبود رندان را
ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی
که در آن کوی مجالی نبود رضوان را
عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست
با چنین قوم که ماییم چه کارایشان را
راز مگشا و گر چاره نباشد این عهد
با کسی بند که باطل نکند پیمان را
هر چه درباره من گفت به جای خود بود
من ملامت نکنم معترض نادان را
ره به مجنون نبرد عاقل تدبیر اندیش
خبر از عالم انسان نبود حیوان را
هر که راه از حیوانی سوی انسانی یافت
بشنیده ست و بدانست که جان جانان را
همه دشواری وآسانی دل چندان است
که بدانست که موقوف که دارد جان را
مصلحت بین و به هم برزده لفظی است خلنج
کد خدایی نرسد بی سرو بی سامان را
ما نترسیم ز تهدید و وعید دشمن
دوست گر سر برود رد نکند فرمان را
گر چو من رانده یی قربت این حضرت یافت
نظر شاه جهان است که داند آن را
گر گدایی چو نزاری نبود ور باشد
هیچ نقصان نکند مملکت سلطان را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
هرگز مه آزمای دگر آزموده را
زیرا محل بوده نباشد نبوده را
گر جاهلی ستایش جاهل کند ولی
نتوان ستود پیش خرد ناستوده را
بر هر کس اعتماد مکن زان که هرزه گوی
باور نکن که باز نگوید شنوده را
جانش بکاهد ار ندهی رخصتش به گفت
نتوان خموش داشت سخن بر فزوده را
قلاب را اگر ز خیانت گریز نیست
صرّاف نیک داند از زر، زدوده را
معقولِ عقل نیست که صرّاف چشم باز
با سرمه نسبتی دهد انگشتِ سوده را
خوش وقت عارفان محقق که نزدشان
چندان محل نباشد این خاکِ توده را
گه گه به گوش مالِ ادب بهرِ انتباه
واخواست واجب است تغافل نموده را
زیرا محل بوده نباشد نبوده را
گر جاهلی ستایش جاهل کند ولی
نتوان ستود پیش خرد ناستوده را
بر هر کس اعتماد مکن زان که هرزه گوی
باور نکن که باز نگوید شنوده را
جانش بکاهد ار ندهی رخصتش به گفت
نتوان خموش داشت سخن بر فزوده را
قلاب را اگر ز خیانت گریز نیست
صرّاف نیک داند از زر، زدوده را
معقولِ عقل نیست که صرّاف چشم باز
با سرمه نسبتی دهد انگشتِ سوده را
خوش وقت عارفان محقق که نزدشان
چندان محل نباشد این خاکِ توده را
گه گه به گوش مالِ ادب بهرِ انتباه
واخواست واجب است تغافل نموده را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خنک دلی که زمام رضا دهد به قضا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
که اقتدا به توکل کند به خوف و رجا
به پای مردی عقل زبون چه دفع کنیم
مبارک است بلایی که روی کرد به ما
فلک چگونه موافق شود مبند خیال
قضا چگونه حمایت کند مپز سودا
چه نیک بخت بود بنده ای که در همه حال
سپاس دارد و راضی شود به حکم خدا
نزاریا به کلید طمع گشاده نشد
در سرایِ فراخ آسمانِ تنگ فضا
طواف کعبة مقصود کن که بی مقصود
بسی شد آمد کردی به فکر بی سر و پا
میسرت نشود جز به خلوت آسایش
مسلمت نشود جز به عزلت استغنا
زبون نگشت چو موسیجة خرف مرغی
که آشیانة عزلت گرفت چون عنقا
جهان و هر چه در او هست نیست جز فانی
کسی چگونه نهد دل بر این مقام فنا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
که اقتدا به توکل کند به خوف و رجا
به پای مردی عقل زبون چه دفع کنیم
مبارک است بلایی که روی کرد به ما
فلک چگونه موافق شود مبند خیال
قضا چگونه حمایت کند مپز سودا
چه نیک بخت بود بنده ای که در همه حال
سپاس دارد و راضی شود به حکم خدا
نزاریا به کلید طمع گشاده نشد
در سرایِ فراخ آسمانِ تنگ فضا
طواف کعبة مقصود کن که بی مقصود
بسی شد آمد کردی به فکر بی سر و پا
میسرت نشود جز به خلوت آسایش
مسلمت نشود جز به عزلت استغنا
زبون نگشت چو موسیجة خرف مرغی
که آشیانة عزلت گرفت چون عنقا
جهان و هر چه در او هست نیست جز فانی
کسی چگونه نهد دل بر این مقام فنا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کار ما بیرون شد از ساز و نوا
وقت تجرید است و کنج انزوا
آسمان ما را در اقصای زمین
یک زمان خوش دل نمی دارد روا
در زمین خود راستی ننهاده اند
آفرینش را بر این دارم گوا
نفی تهمت را منجم می کند
راستی نسبت به خط استوا
کاش باری آسمان منعکس
پشت کوژ خویش را کردی دوا
تا به دنیا در چه خیر آمد پدید
زین گروه ناحفاظ بی نوا
سر تهی چون طبل پر باد غرور
بر کشیده تا به علیین لوا
عاقلان شان سخرة رای و قیاس
جاهلان شان فتنة کام و هوا
باش از این غولان نزاری بر حذر
بت هنوز از غول بهتر پیشوا
گرد بت رویان حسن افزای گرد
بلبلی بر گلرخان می زن نوا
وقت تجرید است و کنج انزوا
آسمان ما را در اقصای زمین
یک زمان خوش دل نمی دارد روا
در زمین خود راستی ننهاده اند
آفرینش را بر این دارم گوا
نفی تهمت را منجم می کند
راستی نسبت به خط استوا
کاش باری آسمان منعکس
پشت کوژ خویش را کردی دوا
تا به دنیا در چه خیر آمد پدید
زین گروه ناحفاظ بی نوا
سر تهی چون طبل پر باد غرور
بر کشیده تا به علیین لوا
عاقلان شان سخرة رای و قیاس
جاهلان شان فتنة کام و هوا
باش از این غولان نزاری بر حذر
بت هنوز از غول بهتر پیشوا
گرد بت رویان حسن افزای گرد
بلبلی بر گلرخان می زن نوا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بسیار عمرها و بسی روزگارها
بگذشت و حکم ها بنگشت از قرارها
روز و شب است و سال و مه و جنبش و سکون
هر یک مسخرند به تکلیف کارها
وضعی نهاده اند ز مبدای کن فکان
کان وضع مندرس نشود در هزارها
در منجنیق دور بسی چرخ سیر کرد
برجی هنوز رخنه نشد زین حصارها
شد شش هزار سال که مستوفی سپهر
فرموش کرده بود حساب و شمارها
بر نقطة وجود که عشق است نام او
از شوق می کنند فلک ها مدارها
ای بس که امّتان ز ره برده جهل را
دادند انبیا به بهشت انتظارها
ناچار از برای صلاح عموم را
منبر نهاده اند و برآورده دارها
بسیار خشت کالبد و جان آدمی
بر هم نهاد دور و فرو ریخت بارها
دانی چراست این همه اضداد و اختلاف
تا عاقلان دور کنند اعتبارها
کز خاک خون سرشتة بیچاره آدمی
باد فنا چگونه برآرد دمارها
بر خاک ریز خون دو دیده نزاریا
چندان که بشکفد به زمین لاله زارها
عمر عزیز بیهده در نای و نوش صرف
کردی به جهل و بردی در سر خمارها
بگذشت و حکم ها بنگشت از قرارها
روز و شب است و سال و مه و جنبش و سکون
هر یک مسخرند به تکلیف کارها
وضعی نهاده اند ز مبدای کن فکان
کان وضع مندرس نشود در هزارها
در منجنیق دور بسی چرخ سیر کرد
برجی هنوز رخنه نشد زین حصارها
شد شش هزار سال که مستوفی سپهر
فرموش کرده بود حساب و شمارها
بر نقطة وجود که عشق است نام او
از شوق می کنند فلک ها مدارها
ای بس که امّتان ز ره برده جهل را
دادند انبیا به بهشت انتظارها
ناچار از برای صلاح عموم را
منبر نهاده اند و برآورده دارها
بسیار خشت کالبد و جان آدمی
بر هم نهاد دور و فرو ریخت بارها
دانی چراست این همه اضداد و اختلاف
تا عاقلان دور کنند اعتبارها
کز خاک خون سرشتة بیچاره آدمی
باد فنا چگونه برآرد دمارها
بر خاک ریز خون دو دیده نزاریا
چندان که بشکفد به زمین لاله زارها
عمر عزیز بیهده در نای و نوش صرف
کردی به جهل و بردی در سر خمارها
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
جام پر جان کن بیاور ساقیا
بین که می گردد سرم چون آسیا
طبع را اکسیر می پر می کنم
می کنم حاصل از او این کیمیا
هم بدین اکسیر حاصل می شود
کیمیای معنوی از اسخیا
شرب من ام الخبائث کی بود
من به پاکی می خورم با ازکیا
راستی را هم حرام و هم پلید
هست و شد بر بی ثبات و بی حیا
بنگ را قومی به جای می خورند
ظلمت شب را چه نسبت به ضیا
آری آری هست آنجا نکته یی
بیخ حیوانات باشد در گیا
سود کی باشد کشیدن در بصر
خاک کر در همچو گرد توتیا
گر کسی را ناخوش آید باک نیست
راست می گوید نزاری بی ریا
منکران از جهل نشناسند باز
اطلس و نخ از حریر و بوریا
بین که می گردد سرم چون آسیا
طبع را اکسیر می پر می کنم
می کنم حاصل از او این کیمیا
هم بدین اکسیر حاصل می شود
کیمیای معنوی از اسخیا
شرب من ام الخبائث کی بود
من به پاکی می خورم با ازکیا
راستی را هم حرام و هم پلید
هست و شد بر بی ثبات و بی حیا
بنگ را قومی به جای می خورند
ظلمت شب را چه نسبت به ضیا
آری آری هست آنجا نکته یی
بیخ حیوانات باشد در گیا
سود کی باشد کشیدن در بصر
خاک کر در همچو گرد توتیا
گر کسی را ناخوش آید باک نیست
راست می گوید نزاری بی ریا
منکران از جهل نشناسند باز
اطلس و نخ از حریر و بوریا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
در خرابات گدایان ز سر ناز میا
نشنیدی و ندیدی برو و باز میا
زینهار از تو که با ساز مخالف نروی
راست می ساز چو بازآیی ناساز میا
راه ما تا نکنی قطع مقامات مپوی
کوی ما تا نشوی خانه برانداز میا
جای در باختگان است و بد انداختگان
در مقامرکده بی حرمت و اعزاز میا
کنج ما گنج نهان است در او بنهفته
سوی ما تا نشوی معتمد راز میا
تا سرافرازی و گردن کشی از ما دوری
پس بنه گردن تسلیم و سرافراز میا
روی در کعبة وحدت نتوان با خود رفت
در چنین قافله با کثرت انباز میا
تا نخوانند به آن جا نتوانی رفتن
بر پی بانگ دعا باز خوش آواز میا
فاش مرغی است نزاری و چو بلبل بر گل
گو دگر بر سر این شاخ به پرواز میا
نشنیدی و ندیدی برو و باز میا
زینهار از تو که با ساز مخالف نروی
راست می ساز چو بازآیی ناساز میا
راه ما تا نکنی قطع مقامات مپوی
کوی ما تا نشوی خانه برانداز میا
جای در باختگان است و بد انداختگان
در مقامرکده بی حرمت و اعزاز میا
کنج ما گنج نهان است در او بنهفته
سوی ما تا نشوی معتمد راز میا
تا سرافرازی و گردن کشی از ما دوری
پس بنه گردن تسلیم و سرافراز میا
روی در کعبة وحدت نتوان با خود رفت
در چنین قافله با کثرت انباز میا
تا نخوانند به آن جا نتوانی رفتن
بر پی بانگ دعا باز خوش آواز میا
فاش مرغی است نزاری و چو بلبل بر گل
گو دگر بر سر این شاخ به پرواز میا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ای جانِ به لب رسیده بشتاب
خود را و مرا به نقد دریاب
دل رفت و تو نیز بر سر پای
اندیشه نمی کنی در این باب
بر نسیه چه اعتبار زنهار
در حاصل نقد وقت بشتاب
تسلیم شو و ز خود برون آی
نزدیک رهی ست تا به بوّاب
اما چو ز خود نمی کنی سیر
وامانده ای ز جمع اصحاب
از همت دوستان مددخواه
باشد نظری کنند احباب
بینی که ز دیر کعبه سازند
وز چار سوی صلیب محراب
جانا چو نمی شود میسر
ما را ز غمت به هیچ اسباب
در بادیة جمال رویت
لب تشنه بمانده ایم بی آب
از ناله من اثیر پر سوز
و زسینة من زمانه پر تاب
فرزند ادای نقد ما باش
بشنو سخن نزاری ای باب
با نوح نشین که بحر طوفان
نه پایان دارد و نه پایاب
ما را غم عشق تو چو دشمن
در معرکه می کشد چو قلاب
در سلسله می کشند ما را
ما بی خبر از بهشت در خواب
خود را و مرا به نقد دریاب
دل رفت و تو نیز بر سر پای
اندیشه نمی کنی در این باب
بر نسیه چه اعتبار زنهار
در حاصل نقد وقت بشتاب
تسلیم شو و ز خود برون آی
نزدیک رهی ست تا به بوّاب
اما چو ز خود نمی کنی سیر
وامانده ای ز جمع اصحاب
از همت دوستان مددخواه
باشد نظری کنند احباب
بینی که ز دیر کعبه سازند
وز چار سوی صلیب محراب
جانا چو نمی شود میسر
ما را ز غمت به هیچ اسباب
در بادیة جمال رویت
لب تشنه بمانده ایم بی آب
از ناله من اثیر پر سوز
و زسینة من زمانه پر تاب
فرزند ادای نقد ما باش
بشنو سخن نزاری ای باب
با نوح نشین که بحر طوفان
نه پایان دارد و نه پایاب
ما را غم عشق تو چو دشمن
در معرکه می کشد چو قلاب
در سلسله می کشند ما را
ما بی خبر از بهشت در خواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
کاش برون آمدی یوسف ما از نقاب
تا به ملامت حسود بیش نکردی خطاب
نی چه حدیث است نی ما که و یوسف کدام
شب پره و احتمال در نظر آفتاب
کیست که انگیخت باز در همه آفاق شور
چیست که افتاد باز در همه خلق اضطراب
مطرب داوود لحن بر سر من کن سماع
ساقی عیسی نفس بر کف من نه شراب
تیغ چو آب از قفا زود ببیند رقیب
بی هده در خون ما چند نماید شتاب
حاسد بدبخت را با روش ما چه کار
گو قصب خویشتن دور بر از ماهتاب
ای که به تلقین عقل غیبت ما میکنی
جهل مرکب تو را می فکند در عذاب
دام شیاطین منه بر سر کوی ملک
رو به فضولی مکن خانه ی بختت خراب
تیغ زبان می کشی در حرم پادشاه
جان بدهی عاقبت سر نبری زین طناب
طاعت جزوی و بس کوثر و باقی طمع
تشنه بسی شد فرو در طلب این سراب
ما اگر از شرب مِی باز نداریم دست
نزد تو باشد خطا زان که ندانی صواب
نعمت دارالبقا گر تو نخواهی مخواه
دولت کشف الغطا گر تو نیابی میاب
بر چو منی گر شراب نیست حلال ای عجب
بر تو وبال است نان بر تو حرام است آب
عاشق یوسف نه ای عیب زلیخا مکن
آتش غیرت مدم جان نزاری متاب
نغمه ی داوود بس گوش و حدیث رقیب
یوسف بنشسته پیش چشم زلیخا و خواب
تا به ملامت حسود بیش نکردی خطاب
نی چه حدیث است نی ما که و یوسف کدام
شب پره و احتمال در نظر آفتاب
کیست که انگیخت باز در همه آفاق شور
چیست که افتاد باز در همه خلق اضطراب
مطرب داوود لحن بر سر من کن سماع
ساقی عیسی نفس بر کف من نه شراب
تیغ چو آب از قفا زود ببیند رقیب
بی هده در خون ما چند نماید شتاب
حاسد بدبخت را با روش ما چه کار
گو قصب خویشتن دور بر از ماهتاب
ای که به تلقین عقل غیبت ما میکنی
جهل مرکب تو را می فکند در عذاب
دام شیاطین منه بر سر کوی ملک
رو به فضولی مکن خانه ی بختت خراب
تیغ زبان می کشی در حرم پادشاه
جان بدهی عاقبت سر نبری زین طناب
طاعت جزوی و بس کوثر و باقی طمع
تشنه بسی شد فرو در طلب این سراب
ما اگر از شرب مِی باز نداریم دست
نزد تو باشد خطا زان که ندانی صواب
نعمت دارالبقا گر تو نخواهی مخواه
دولت کشف الغطا گر تو نیابی میاب
بر چو منی گر شراب نیست حلال ای عجب
بر تو وبال است نان بر تو حرام است آب
عاشق یوسف نه ای عیب زلیخا مکن
آتش غیرت مدم جان نزاری متاب
نغمه ی داوود بس گوش و حدیث رقیب
یوسف بنشسته پیش چشم زلیخا و خواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
قیامت بر انگیخت ما را ز خواب
به محشر رسیدیم و خیر المآب
سرافیل وحدت فرو کوفت صور
ولی مرده دل در نیامد ز خواب
بر آورد از سوزناکان دمار
ز افسرده نه تف بر آمد نه تاب
قیامت در این حال ما منتظر
وگر بر نیندازد از رخ نقاب
به دیوان روز مظالم به حشر
بماند خجل از سوال و جواب
چه آن جا به کارست از این جا ببر
چو بردی ز فردوس بشنو خطاب
به زلزال ارض و به طی سما
چه حاجت تو را وقت خود بازیاب
وگر هم بر افتد زمان و زمین
مخور غم چو ایمن شدی از عذاب
به زاری نزاری فرومانده ای
چو مجرم میان ثواب و عقاب
حساب ار به اعمال و کردار ماست
خدایا مکن نا امید از ثواب
به محشر رسیدیم و خیر المآب
سرافیل وحدت فرو کوفت صور
ولی مرده دل در نیامد ز خواب
بر آورد از سوزناکان دمار
ز افسرده نه تف بر آمد نه تاب
قیامت در این حال ما منتظر
وگر بر نیندازد از رخ نقاب
به دیوان روز مظالم به حشر
بماند خجل از سوال و جواب
چه آن جا به کارست از این جا ببر
چو بردی ز فردوس بشنو خطاب
به زلزال ارض و به طی سما
چه حاجت تو را وقت خود بازیاب
وگر هم بر افتد زمان و زمین
مخور غم چو ایمن شدی از عذاب
به زاری نزاری فرومانده ای
چو مجرم میان ثواب و عقاب
حساب ار به اعمال و کردار ماست
خدایا مکن نا امید از ثواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
چون دردمند به حیّ علی الصّلات
ساقی به دست من ده سرمایه ی حیات
دانی که بس ثوابِ جزیل است اگر کنی
دفعِ خمارِ سخت که جز وی ست از ممات
یک دم موافقت کن و در کارِ خیر باش
تا وارهانیم به سه کاسه ز شش جهات
تا بر لبِ تو نوش کنم می که خوش تر است
بر سبزه ی لبی که بود خوش تر از نبات
خطِّ سیاهِ مورچه بر عارضِ چو گل
خوب آمده است نه خطِ عامل به ترّهات
نه نه به حکمِ عزّت و حرمت خطِ لبش
هر شب مرا شبی دگر است از شبِ برات
ما و می و تحمّلِ طعن جهول اگر
صد بار بر زمین فتد این چرخ بی ثبات
بر مدّعی که عرضه کند از زبانِ من
کای مانده در تلاطمِ دریایِ مُهلکات
ناممکن است توبه ی من از حیاتِ محض
چیزی ز من مخواه که نبود ز ممکنات
جز خون رز به گردنِ من هیچ عهده نیست
من زنده ام به عشق مترسانم از موات
آن جا که موکبِ حسنات آشکار شد
آثار کی بماند از انواعِ سیّئات
تا کی ز«لا نسلّمِ» تو در قبولِ حق
لا در شهادت است به وجهی بتر زلات
بسیار چون تو گشت به طوفانِ جهل غرق
کشتیِّ نوحِ وقت طلب از پی نجات
سر ریز می روی ز برِ بت به انتکاس
وه وه که مکّه باز ندانی ز سومنات
شرک است ما و من من و ما کی رسد درو
پس ذاتِ بی صفت نشود قابلِ صفات
هرگز نیامده است و نیاید نزاریا
در حیّزِ صفاتِ تو معبود کاینات
وهمِ تو کی رسد به سرِ آن و عقل تو
آن جا که ذات پاک شود متحد به ذات
ساقی به دست من ده سرمایه ی حیات
دانی که بس ثوابِ جزیل است اگر کنی
دفعِ خمارِ سخت که جز وی ست از ممات
یک دم موافقت کن و در کارِ خیر باش
تا وارهانیم به سه کاسه ز شش جهات
تا بر لبِ تو نوش کنم می که خوش تر است
بر سبزه ی لبی که بود خوش تر از نبات
خطِّ سیاهِ مورچه بر عارضِ چو گل
خوب آمده است نه خطِ عامل به ترّهات
نه نه به حکمِ عزّت و حرمت خطِ لبش
هر شب مرا شبی دگر است از شبِ برات
ما و می و تحمّلِ طعن جهول اگر
صد بار بر زمین فتد این چرخ بی ثبات
بر مدّعی که عرضه کند از زبانِ من
کای مانده در تلاطمِ دریایِ مُهلکات
ناممکن است توبه ی من از حیاتِ محض
چیزی ز من مخواه که نبود ز ممکنات
جز خون رز به گردنِ من هیچ عهده نیست
من زنده ام به عشق مترسانم از موات
آن جا که موکبِ حسنات آشکار شد
آثار کی بماند از انواعِ سیّئات
تا کی ز«لا نسلّمِ» تو در قبولِ حق
لا در شهادت است به وجهی بتر زلات
بسیار چون تو گشت به طوفانِ جهل غرق
کشتیِّ نوحِ وقت طلب از پی نجات
سر ریز می روی ز برِ بت به انتکاس
وه وه که مکّه باز ندانی ز سومنات
شرک است ما و من من و ما کی رسد درو
پس ذاتِ بی صفت نشود قابلِ صفات
هرگز نیامده است و نیاید نزاریا
در حیّزِ صفاتِ تو معبود کاینات
وهمِ تو کی رسد به سرِ آن و عقل تو
آن جا که ذات پاک شود متحد به ذات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دوستان با جگرِ تشنه رسید آب حیات
کوریِ مدّعیان را به محمّد صلوات
شکرِ حق را که نمردیم و رسیدیم به کام
عاقبت هم اثری روی نمود از دعوات
ما به فروسِ ملاقات رسیدیم و حسود
تا به جاوید بماناد ولی در درکات
حق تعالی به کرم باز به ما در نگرید
وز سرِ مرحمت از دستِ بلا داد نجات
آن کشیدیم ز ایّام که گر شرح دهیم
نیست ممکن که مهندس کند ادراکِ صفات
چون دگر بی قدمان دست به هرکس نزدیم
عهدِ محکم نشکستیم و نمودیم ثبات
کارِ ما با نفسِ باز پسین آمده بود
همه دل ها بنهادیم ضرورت به ممات
خطِّ تسلیم بدادیم و طمع ببریدیم
بارِ دیگر ملک الموت بدل کرد برات
اگرت سیم و زری نیست نزاری به نثار
سر به شکرانه در انداز و بده جان به زکات
هرکسی را طمعی هست ولیکن ما را
چه به از دوست که آرند ز غربت سوغات
کوریِ مدّعیان را به محمّد صلوات
شکرِ حق را که نمردیم و رسیدیم به کام
عاقبت هم اثری روی نمود از دعوات
ما به فروسِ ملاقات رسیدیم و حسود
تا به جاوید بماناد ولی در درکات
حق تعالی به کرم باز به ما در نگرید
وز سرِ مرحمت از دستِ بلا داد نجات
آن کشیدیم ز ایّام که گر شرح دهیم
نیست ممکن که مهندس کند ادراکِ صفات
چون دگر بی قدمان دست به هرکس نزدیم
عهدِ محکم نشکستیم و نمودیم ثبات
کارِ ما با نفسِ باز پسین آمده بود
همه دل ها بنهادیم ضرورت به ممات
خطِّ تسلیم بدادیم و طمع ببریدیم
بارِ دیگر ملک الموت بدل کرد برات
اگرت سیم و زری نیست نزاری به نثار
سر به شکرانه در انداز و بده جان به زکات
هرکسی را طمعی هست ولیکن ما را
چه به از دوست که آرند ز غربت سوغات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دوش برقع ز روی باز انداخت
گفت باید مرا به من بشناخت
در خودی خودت بباید سوخت
با مراد منت بباید ساخت
تا درو جان جان نزول کند
خانه باید ز خویشتن پرداخت
سر تسلیم پیش گیر چو چنگ
متغیر مشو ز ضربِ نواخت
ایمنش کرد و فارغ از دوزخ
آتش عشق هر که را بنواخت
نکند اعتراض بر مجنون
هر که با عاقلان کند انداخت
چون نزاری پیاده شو ز وجود
تا توانی بر آفرینش تاخت
گفت باید مرا به من بشناخت
در خودی خودت بباید سوخت
با مراد منت بباید ساخت
تا درو جان جان نزول کند
خانه باید ز خویشتن پرداخت
سر تسلیم پیش گیر چو چنگ
متغیر مشو ز ضربِ نواخت
ایمنش کرد و فارغ از دوزخ
آتش عشق هر که را بنواخت
نکند اعتراض بر مجنون
هر که با عاقلان کند انداخت
چون نزاری پیاده شو ز وجود
تا توانی بر آفرینش تاخت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
تو را تا با تو باشد چون و چندت
نباشد راه درویشی پسندت
بروتی بر جهان زن کین زبون گیر
ندارد جز برای ریشخندت
دمی گر یا تو در سازد دگر دم
بسوزاند بر آتش چون سپندت
قلندروار اگر مردی برون بر
که خوی خواجگی از بن بکندت
ز دست آرزو برخیز و بنشین
که دست آرزو شد پایبندت
هوا در خانه ی شهوت کشیدت
طمع در کوی رسوایی فکندت
ز خود گر ایمنی ره بی گزند است
در این ره هم ز خود باشد گزندت
به نقد امروز بی خود شو که فردا
پشیمانی نباشد سودمندت
نزاری با تو برگفت آن چه دانست
پدر زین به نخواهد داد پندت
نباشد راه درویشی پسندت
بروتی بر جهان زن کین زبون گیر
ندارد جز برای ریشخندت
دمی گر یا تو در سازد دگر دم
بسوزاند بر آتش چون سپندت
قلندروار اگر مردی برون بر
که خوی خواجگی از بن بکندت
ز دست آرزو برخیز و بنشین
که دست آرزو شد پایبندت
هوا در خانه ی شهوت کشیدت
طمع در کوی رسوایی فکندت
ز خود گر ایمنی ره بی گزند است
در این ره هم ز خود باشد گزندت
به نقد امروز بی خود شو که فردا
پشیمانی نباشد سودمندت
نزاری با تو برگفت آن چه دانست
پدر زین به نخواهد داد پندت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
دل ز دست غم مده گر شادمانی بایدت
مرد جانان باش اگر جان و جوانی بایدت
رنج هجران کش ای اگر می وصل خواهی ای پسر
چون زمین شو پست اگر می آسمانی بایدت
وصل جانان را به جان باید خریدن بی مکاس
کی توانی یافتن تا رایگانی بایدت
اولین گامت قدم بر کام دل باید نهاد
مشکلا گر کام دل در کامرانی بایدت
هر دو می ندهند آن جا پس همی یک رنگ شو
این جهانی باز ده گر آن جهانی بایدت
هر دو بگذار و بمیر از پیش مرگ
گر همی در زندگانی زندگانی بایدت
مرد جانان باش اگر جان و جوانی بایدت
رنج هجران کش ای اگر می وصل خواهی ای پسر
چون زمین شو پست اگر می آسمانی بایدت
وصل جانان را به جان باید خریدن بی مکاس
کی توانی یافتن تا رایگانی بایدت
اولین گامت قدم بر کام دل باید نهاد
مشکلا گر کام دل در کامرانی بایدت
هر دو می ندهند آن جا پس همی یک رنگ شو
این جهانی باز ده گر آن جهانی بایدت
هر دو بگذار و بمیر از پیش مرگ
گر همی در زندگانی زندگانی بایدت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ما را به روی دوست همه رنج راحت است
مرهم ز دست غیر نه مرهم جراحت است
حسن جمال و روی نکوخوش بود ولیک
آن جاست ذوق عشق که صاحب ملاحت است
می در فراق مونس بیدل بود که می
سرمایهی سخاوت و اصل سماحت است
پس بیش تر خلایق عالم مباحی اند
گر رخصت خواص به می از اباحت است
بر اهل دل ملامت و تشنیع شرط نیست
این جا به جای حسن مروت قباحت است
در دامن شکیب کشیدم به صبر پای
سیر محققانه نه کار سیاحت است
دعوی مکن نزاری و دم درکش و خموش
این جا که را محل و مجال فصاحت است
صعب است نامرادی و ناکامی و فراق
دیدار دوستان سبب استراحت است
مرهم ز دست غیر نه مرهم جراحت است
حسن جمال و روی نکوخوش بود ولیک
آن جاست ذوق عشق که صاحب ملاحت است
می در فراق مونس بیدل بود که می
سرمایهی سخاوت و اصل سماحت است
پس بیش تر خلایق عالم مباحی اند
گر رخصت خواص به می از اباحت است
بر اهل دل ملامت و تشنیع شرط نیست
این جا به جای حسن مروت قباحت است
در دامن شکیب کشیدم به صبر پای
سیر محققانه نه کار سیاحت است
دعوی مکن نزاری و دم درکش و خموش
این جا که را محل و مجال فصاحت است
صعب است نامرادی و ناکامی و فراق
دیدار دوستان سبب استراحت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
مرا شدن به تماشای یار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است
عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است
به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
به موسم گل و فصل بهار مصلحت است
ز روی خوب چرا منع می کنند مرا
که احتراز ز پرهیزگار مصلحت است
گناه نیست به فتوی عشق اگر خوبان
رضا دهند به بوس و کنار مصلحت است
خوشا شبی که دلم میدهی و می گویی
بیار باده که دفع خمار مصلحت است
کنار و بوسه و لمس و نظر به مذهب عشق
اگر غرض نبود هر چهار مصلحت است
به زینهار تو باز آمدم که مجرم را
چو توبه باز کند زینهار مصلحت است
به یک نظر سخنی بر نمی توانم گفت
بیا که با تو به خلوت هزار مصلحت است
اگر به خون منت رغبت است و می دانی
که بر دلت ننشیند غبار مصلحت است
نزاریا شب قدرست قدرشب دریاب
که داد بستدن از روزگار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است
عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است
به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
به موسم گل و فصل بهار مصلحت است
ز روی خوب چرا منع می کنند مرا
که احتراز ز پرهیزگار مصلحت است
گناه نیست به فتوی عشق اگر خوبان
رضا دهند به بوس و کنار مصلحت است
خوشا شبی که دلم میدهی و می گویی
بیار باده که دفع خمار مصلحت است
کنار و بوسه و لمس و نظر به مذهب عشق
اگر غرض نبود هر چهار مصلحت است
به زینهار تو باز آمدم که مجرم را
چو توبه باز کند زینهار مصلحت است
به یک نظر سخنی بر نمی توانم گفت
بیا که با تو به خلوت هزار مصلحت است
اگر به خون منت رغبت است و می دانی
که بر دلت ننشیند غبار مصلحت است
نزاریا شب قدرست قدرشب دریاب
که داد بستدن از روزگار مصلحت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
بر من شب فراق چو روز قیامت است
در رستخیز عشق چه جای ملامت است
چون من گر آورد متنعّم شبی به روز
داند که بر محال مشنّع غرامت است
نا ایمن است راه ملامت گران عشق
آنجا مرو که حاصل ظالم ندامت است
تحویل ما ز کوی خرابات کی بود
باری هنوز نیت من بر اقامت است
تنها نه بر من است به تخصیص می حرام
آری به حکم شرع نبی بر تمامت است
چون است مطلقا مثل میل من به می
چون معتقد که پس رو نص امامت است
پرهیز کن اخی ز خلاف منافقان
دور از دری که عاقبتش بر وخامت است
عادت شده ست بی هده گفتن جهول را
تقلید علتی ست که جهلش علامت است
هم خانه ی نهنگ بلایی نزاریا
در موج قلزمت چه امید سلامت است
ره پر حرامیان و بیابان عشق پیش
جهل است هر که را هوس استقامت است
در رستخیز عشق چه جای ملامت است
چون من گر آورد متنعّم شبی به روز
داند که بر محال مشنّع غرامت است
نا ایمن است راه ملامت گران عشق
آنجا مرو که حاصل ظالم ندامت است
تحویل ما ز کوی خرابات کی بود
باری هنوز نیت من بر اقامت است
تنها نه بر من است به تخصیص می حرام
آری به حکم شرع نبی بر تمامت است
چون است مطلقا مثل میل من به می
چون معتقد که پس رو نص امامت است
پرهیز کن اخی ز خلاف منافقان
دور از دری که عاقبتش بر وخامت است
عادت شده ست بی هده گفتن جهول را
تقلید علتی ست که جهلش علامت است
هم خانه ی نهنگ بلایی نزاریا
در موج قلزمت چه امید سلامت است
ره پر حرامیان و بیابان عشق پیش
جهل است هر که را هوس استقامت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
قیامت آن زمان از خلق برخاست
که شد حکمِ زمین با آسمان راست
بیا معلوم کن طیّ السّماوات
ببین تا دابهالارض از کجا خاست
اگر برخیزی از خوابِ جهالت
قیامت روشن و قایم هویداست
به نقد امروز اگر دیدی و گرنه
نصیبِ دیگران دان هر چه فرداست
چو پیدا شد جمالِ مشعلِ حق
که را با حاصلِ پروانه پرواست
تویی یوسف جمال خود نگه کن
اگر آیینهء جانت مصفّاست
فرود آ پایهیی چند از طبیعت
ثَرا اینجا که میبینی ثریّاست
سری دارم تهی دل پر محبّت
محقّق را سخن در دُرّ معناست
که میداند که این فرهادِ مسکین
ز شورِ عشقِ شیرین در چه سوداست
رضایِ دوست حاصل کن نزاری
بهشتِ سرمدی اینک مهیّاست
مفرّح خوردگان عشق دانند
که دردِ عشق را علّت مداواست
که شد حکمِ زمین با آسمان راست
بیا معلوم کن طیّ السّماوات
ببین تا دابهالارض از کجا خاست
اگر برخیزی از خوابِ جهالت
قیامت روشن و قایم هویداست
به نقد امروز اگر دیدی و گرنه
نصیبِ دیگران دان هر چه فرداست
چو پیدا شد جمالِ مشعلِ حق
که را با حاصلِ پروانه پرواست
تویی یوسف جمال خود نگه کن
اگر آیینهء جانت مصفّاست
فرود آ پایهیی چند از طبیعت
ثَرا اینجا که میبینی ثریّاست
سری دارم تهی دل پر محبّت
محقّق را سخن در دُرّ معناست
که میداند که این فرهادِ مسکین
ز شورِ عشقِ شیرین در چه سوداست
رضایِ دوست حاصل کن نزاری
بهشتِ سرمدی اینک مهیّاست
مفرّح خوردگان عشق دانند
که دردِ عشق را علّت مداواست