عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
ایا چو فصل بهار از رخت جهانرا زین
رخ تو ثانی خورشید و ثالث القمرین
بسوی جدول خوبان که مظهر حسنند
لطافت آب روان آمد و تو رأس العین
همین که در تو اثر کرد شرم عثمانی
شود زرنگ دو رخ چهره تو ذوالنورین
از آدمی و پری هیچ کس نماند زشت
چو نور روی تو قسمت کنند بر ثقلین
اگر چه کوی تو امروز شهرتی دارد
بکشتگان غم تو چو کربلا بحسین
کنون بلعل تو آب حیات نسبت یافت
چو طول عمر بخضر و چوسد بذوالقرنین
همای وصل توام سایه بر سر اندازد
رقیب ار نبود در میان غراب البین
گهرفشان کن بر دوست سیف فرغانی
که هست طبع و دلت در نظم را بحرین
بدانک در دو جهان کعبه دل عشاق
بدوست فخر کند چون بمصطفی حرمین
بکوی عشق وطن ساز و رخت آنجا نه
که دلگشاتر از آن جای نیست در کونین
فراز قله طور است، کسب کن دیدار
کنار وادی قدسست خلع کن نعلین
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
ای جمال تو رشک حورالعین
روح را کوی تست خلد برین
تا پدید آمد آفتاب رخت
شرمسارست آسمان ز زمین
گرچه زلف تو داده یاری کفر
روی خوب تو کرده پشتی دین
وصل ما خود کی اتفاق افتد
تو توانگر بحسن و من مسکین
دور خوبی چو روزگار گلست
تکیه بر نیکویی مکن چندین
در فراقت همی کنم بسخن
این دل بی قرار را تسکین
همچو خسرو که کرد روزی چند
بشکر دفع غصه شیرین
گر بگریم من از فراقت زار
ور بنالم من از جفات حزین
دل تهی می کنم ز غصه تو
هست اشکم بهانه یی رنگین
عاشق تو بخلق دل ندهد
میل نکند ملک بعجل سمین
چند گویی که هست جان و دلم
از جفای رقیب او غمگین
سر جور شکر فروشت نیست
ای مگس خیز و با شکر منشین
عشق در جان سیف فرغانیست
چون در اجزای خاک ماء معین
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
از تو تا کی حال ما باشد چنین
با تو خود حالی کرا باشد چنین
هرزمان عشق توام گوید بطنز
به کنم کار تو تا باشد چنین
گویمش خون شد دل من درغمت
گویدم غم نیست تا باشد چنین
هرکس از عشق تو دارد حاصلی
بنده بی حاصل چرا باشد چنین
من چو درعشق ازکسی کمتر نیم
از تو می پرسم روا باشد چنین؟
من درین اندیشه ام کاندر جهان
هیچ خوبی بی وفا باشدچنین؟
خود نپندارم وفا آید ز من
رو ومویی گر مرا باشد چنین
بوسه یی درخواست کردم ز لبش
گفت یعنی بی بها باشد چنین؟
گفتمش جان می دهم، خندید و گفت
بوسه ارزان ترا باشد چنین؟
از چو شاهی تو که کس همچون تو نیست
همچو من کس را سزا باشد چنین؟
دلبرا مپسند کز درگاه تو
سیف فرغانی جدا باشد چنین
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
برنگ خود نیم زآن رو وزآن مو
که گل را رنگ بخشد مشک را بو
دو چشمم خیره شد در وی ندانم
نگارستان فردوس است یارو
ندارد هیچ خوبی فر آن ماه
ندارد پر طاوسان پرستو
دهان چون پسته و پسته پر از قند
لبان چون شکر و شکر سخن گو
عجب گر ملک روم و چین نگیرد
نگار ترک رو با خال هندو
زمن چون شیر از آتش می گریزد
بلی از سگ گریزان باشد آهو
نهاده دام اندر حلقه زلف
فگنده تاب در زنجیر گیسو
ایا چون ساحری کار تو مشکل
ایا چون سامری چشم تو جادو
اگر در گلشن آیی، سرو آزاد
زند در پیش بالای تو زانو
کسی را وصل تو گردد میسر
که جان بر کف بود زر در ترازو
اگر چه آسمانش پشت باشد
نیارد با تو زد خورشید پهلو
کسی کو پیش گیرد کار عشقت
نهد کار دو عالم را بیکسو
جفای تو وفا باشد ازیرا
ز نیکو هرچه آید هست نیکو
از آن ساعت که تیر غمزه خوردم
من از دست کمانداران ابرو
هماندم سیف فرغانی بدانست
که جرم عاشقان جرمیست معفو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
من چو از جان شده ام عاشق آن روی نکو
آخراین عشق مرا با تو سبب چیست بگو
از خودم بوی تو می آید واین نیست عجب
هرچه را با گل وبا مشک نهی گیرد بو
من چو با روی تو همچون مگسم با شکر
بیش همچون مگس ای دوست مرانم از رو
تیر مژگان تراهمچو هدف سازم دل
چون کشی بر سپر روی کمان ابرو
باغ حسن تو مگر کارگه سامریست
گل فسون گرشده اندر وی ونرگس جادو
چون لبت در دهن جام کند آب حیات
خون ازین غصه برآرم چو صراحی زگلو
دست در گردن خود ساعد سیمین ترا
کس ندیدست مگر دولت زرین بازو
سیف فرغانی از شعر عسل می سازد
غم اودر دل تو همچو مگس درکندو
طبع شاعر نکند وصف تو چون خاطر من
آب هرگز نرود راست چو کژباشد جو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
مرا کرد بیچاره در کار او
حدیثی ز لعل شکربار او
بکونین می ننگرم زآنکه کرد
مرا عشق او فارغ از کار او
بسوزد نقاب شب وروی روز
بیک پرتو از شمع رخسار او
بجان تا شکر می فروشد لبش
پر از نقد جانست بازار او
گل ار از لب او برد چاشنی
رطب بردهدبعد از آن خار او
نه در عشق خسرو بود مثل من
نه در حسن شیرین بود یار او
برو نرخ وصلش ز درویش پرس
که نبود توانگر خریداراو
چو ترسا چلیپا ز زلفش کند
میان بند روحست زنار او
درین محنت آبادبی عافیت
ز صحت بود رنج بیمار او
بدیوار او بر بسی سر زدیم
زما نقش نگرفت دیوار او
کمین چاکرش سیف فرغانیست
یکی عندلیبی ز گلزار او
از آن بی نشانی که مقصود تست
نشانی بیابی در اشعار او
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
چو هیچ می نکنی التفات با ما تو
چه فایده است درین التفات ما با تو
برای چیست تکاپوی من بهر طرفی
چو در میانه مسافت همین منم تا تو
ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید
خیالم است که در جامه این منم یا تو
بچشم معنی چندانکه باز می نگرم
ز روی نسبت ما قطره ایم و دریا تو
پس این تویی و منی در میانه چندانست
که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو
ترا ببردن دلهای خلق معجزه ییست
که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو
اجل بکشتن من قصد داشت، عشقت گفت
که این وظیفه از آن منست فرما تو
شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت
منم بلب شکر و طوطی شکر خا تو
بدانکه هست ترا با دهان من نسبت
که در جهان بسخن می شوی هویدا تو
فدا کند پس ازین جان و دل بدست آرد
چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو
ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی
توی بوصل خود این مرده را مسیحا تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
کسی کو عشق بازد بارخ تو
کند جان طرح با زیبا رخ تو
سر خود بر بساط عشقت ای شاه
ببازم تا بمانم با رخ تو
بساط نظم گستردم دگربار
براندم اسب فکرت با رخ تو
چو دیدم عقل و جان ودل سه بازیست
که یک یک می برد ازما رخ تو
درین بازی که من افتادم این بار
ندانم من بمانم یا رخ تو
اگر چه هر دو عالم برده تست
نماند هیچ کس الا رخ تو
بساط ملک بستانم زشاهان
اگر با من بود تنها رخ تو
پس هر پرده همچون درنشستم
ولی نگشود در برما رخ تو
نظر در خود کنم باشد که روزی
ازین پرده شود پیدا رخ تو
من وتو درجهان عشق وحسنیم
من اینجا شاهم وآنجا رخ تو
چوسیف امروز عاشق نیست با تو
ازو پنهان بود فردا رخ تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو
من ازین معنی کردم دل و جان در سر تو
همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان
استخوان می طلبم همچو سگان از در تو
ای علم کرده ز خورشید سپاه حسنت
مه استاره حشم یک نفر از لشکر تو
دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان
قوت جان می طلبد از لب چون شکر تو
تا بمعنی نظرم بر خط و رویت افتاد
عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو
گردنم کز پی پای تو کشد بار سری
طوق دارد ببقای ابد از خنجر تو
پرده بردار که از پشت زمین هر ذره
آفتابی شود از روی ضیاگستر تو
بر ز آغوش و بر تو بخورم گر یکشب
بخت بیدار بخواباندم اندر بر تو
ترک خرگاه جهانی و برآرد شب و روز
مه و خورشید سر از خیمه چون چادر تو
حسن کو جلوه خود میکند اندر مه و خور
هر نفس صورت او جان خوهد از پیکر تو
گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط
از رگ جان کنم ابریشم خنیاگر تو
سیف فرغانی پندار که شعر تو زرست
گر ببازار رود هیچ نیارد زر تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
ایا گرفته مه وآفتاب نور از تو
بمرگ حالم نزدیک گشت دور از تو
زدیده ودل من ای همه بتو نگران
مپوش رو که دل و دیده راست نور از تو
بهشت بی تو مرا دوزخیست، از برمن
مرو که خانه بهشتیست پر ز حور ازتو
چو می روی همه در ماتمند عشاقت
بیا که ماتم عشاق هست سور ازتو
زفرقت تو ندانم که حال من چه شود
نه مایلی تو بمن نی منم صبور ازتو
اگرچه در طلب از ما فتورها باشد
تو منعمی نبود در عطا فتور ازتو
زحزن گر طرف دیگری بود هرگز
چه غمخورد چو دلی را بود سرور ازتو
بنفس مرده عشق تواند زنده دلان
بجان حیات پذیرند در قبور ازتو
بلطف خود مددش کن که سیف قرغانی
همی خوهد مدد اندر همه امور ازتو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
ای فغان بی دلان از چشم شوخ شنگ تو
تیره روز عاشقان از طره شبرنگ تو
با رخ تو دیده بودم پیش ازین در روی کار
آنچه اکنون می کشم از چشم شوخ شنگ تو
چون بگفت آیی، سخن ای دلبر شیرین زبان،
ازشکر شاخیست گویی در دهان تنگ تو
در جهان دلبری ای راحت جان جفت نیست
طاق ابروی ترا جزچشم پر نیرنگ تو
در سماع ار بنگری چون زیر بابم درخورست
نالهای زار من با لحن تیزآهنگ تو
چون مه ازخورشید رویت روشنم کن پیش ازآنک
زرد رخ گردم چو کلک از خط سبزارنگ تو
گشت تنها چون درآمد در دل ما عشق تو
گشت روشن چون گرفت آیینه ما رنگ تو
گرمی عشقت ازین دستست ازیک جام او
شیشه پرهیز خلقی بشکند برسنگ تو
همچو نام نیک جمله خلق خواهانت شوند
سیف فرغانی اگر تو وارهی از ننگ تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
خط نورست بر آن تخته پیشانی تو
مه شعاعیست از آن چهره نورانی تو
شبم از روی چو خورشید تو چون روشن شد
ماه را مطلع اگر نیست ز پیشانی تو
ای توانگر که چو درویش گدایی کردند
پادشاهان همه در نوبت سلطانی تو
جای جان در تن خود بینم اگر یابد نور
چشم معنی من از صورت روحانی تو
گر ببینم همه اجزای جهانرا یک یک
در دو عالم نبود هیچ کسی ثانی تو
خوب رویان چو بمیدان تفاخر رفتند
گوی برد از همه شان ابروی چوگانی تو
با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست
جمع را تفرقه در دل ز پریشانی تو
سر بام فلکم زیر قدم خواهد بود
گر مرا دست دهد پایه دربانی تو
بس که در گریه ببینی گهرافشانی من
من چو در خنده ببینم شکرافشانی تو
قول مطرب نکند هیچ عمل چون نبود
باصولی که کند بنده غزل خوانی تو
سیف فرغانی او یار سبکروحانست
نازنین چند کشد بار گرانجانی تو
خضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقا
آب اگر کم شود از چشمه حیوانی تو
تا تو از جان خبری داری و از تن اثری
الم روح بود لذت جسمانی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
ای مشک و عنبر شمه یی از بوی تو
مه پرتوی از آفتاب روی تو
گل را برخسار تو نسبت می کنند
رنگش خوش است اما ندارد بوی تو
در عشق بازی از تو چون من بیدقی
شه می خوهد یعنی رخ نیکوی تو
ما تشنگان را سیل غم از سر گذشت
ای آب حیوان قطره یی از جوی تو
بر خاک هر در آب رو بفروختم
تا نان خرم بهر سگان کوی تو
بالای تو ای شاخ طوبی زو خجل
سرو (و)، بنفشه ترک شد از موی تو
دیوانه زنجیر دار دل نگر
اندر کشاکش مانده با گیسوی تو
چشم تو کیش تیر مژگان پوشد
گر چه کمان دارست از ابروی تو
آن تیرها یک یک بلحظ جان شکر
می افگند گه سوی من گه سوی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
شرم دارد آفتاب ازروی تو
ماه نو در حسرت از ابروی تو
بشکند مشاطگان نطق را
شانه و صافی اندر موی تو
هرکجا رنگیست بویی می برم
گرچه هر رنگی ندارد بوی تو
من بدم ماه تمام، اکنون شدم
چون هلال ازآفتاب روی تو
عیب خود بیند کنون کآیینه ساخت
روی خورشید از رخ نیکوی تو
تانگردانید روی از سوی خود
هیچ عاشق ره ندامد سوی تو
آیینه تا پشت بر عالم نکرد
یک نفس ننشت روباروی تو
سیف فرغانی نیابد در جهان
همنشینی به زخاک کوی تو
خاک زد در چشم سحر سامری
معجزات نرگس جادوی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
ای زمان همچون مکان گشته حجاب روی تو
نور روی آفتاب از آفتاب روی تو
پرتوی از تو ندیده پیه خام چشم من
وین دل بریان همی سوزد ز تاب روی تو
هر شبی بر خاک ریزم آب چشمی همچو شمع
کآتشی در من فتاد از التهاب روی تو
روی تو دعوی خوبی کرد شد شمشیر کند
آفتاب تیغ زن را در جواب روی تو
چهره خورشید کاندر گلشن گردون گلست
یافت همچون میوه رنگ از ماهتاب روی تو
ای جمال تو جهان آرای در دلهای ما
از چه محبوبست حسن؟ از انتساب روی تو
هر شبی خورشید زرگر آن ترازودار فیض
می دهد مه را زکاتی از نصاب روی تو
همچو مشک و عنبر از بهر مشام اهل خلد
خاک فردوسست خوش بوی از گلاب روی تو
در مدارس رفتم و کردم نظر در باب علم
آن همه فصلیست بیرون از کتاب روی تو
در فصول هر کتابی فکر کردم سطر سطر
نیست اندر هیچ خط حرفی ز باب روی تو
سیف فرغانی بشعر اوصاف رویت گفت لیک
گر چه تر باشد ازو نفزاید آب روی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
ای زماه ومهر برده گوی دعوی روی تو
صورت خورشید ومه را هست معنی روی تو
گر هزاران آفتاب ومه بود در آسمان
من نپندارم زمین روشن شود بی روی تو
ذرها خورشید گردند ار در ایشان بنگرد
آفتاب آسمان حسن، یعنی روی تو
گر بکاری در بباید مرد، باری کار عشق
ور برویی دل ببایدداد، باری روی تو
درمیان عاشقان شیداترازمجنون شدی
گر بدیدی همچو من ناگاه لیلی روی تو
عاشق ازخودرفت چون در داد حسنت جام عشق
کوه از جا شد چوآمد در تجلی روی تو
زاهدان حور و قصور و عابدان حلوا و مرغ
آرزو دارند و، عاشق را تمنی روی تو
تا حجاب هستی ماپرده باشد درمیان
نی قفای خویشتن بیند کسی نی روی تو
همچو(کافر) ترک باید کرددین درراه عشق
گربترک دین دهد ای دوست فتوی روی تو
دل زهرچیزی که بگشایدو زو جان خوش شود
چشم عاشق بست وگفت اینست تقوی روی تو
جنت دیدار دارد سیف فرغانی بنقد
گر میسر گرددش در ملک دنیاروی تو
روی تو فردوس اعلی را طراوت می دهد
ای نهان از دیده اصحاب دعوی روی تو
در شگفتم تا چو سعدی عارفی چون گویدت
کای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
بیناست چشم جان من از دیدن آن ماه رو
کز خال گندم گون او دارم برنگ کاه رو
کردست قدم چون کمان، رویم برنگ زعفران
آن ماه روی سرو قد آن سروقد ماه رو
عکس رخ همچون مهش بر خیمه گردون فتد
گر ترک هندو چشم من بنماید از خرگاه رو
خورشید گوید ماه را بر آسمان تکیه مکن
گر آب رو خواهی بنه بر خاک این درگاه رو
نقاش معنی صورتی نار است هرگز در جهان
همچون رخ او تا بحسن افتاد در افواه رو
گر همچو سگ در کوی او از آستان بالین کنی
بگشایدت ناچار در بنمایدت ناگاه رو
یک ره بعالم در نگر و آنگه در آن دلبر نگر
اول حجاب آنگاه در اول نقاب آنگاه رو
ای از بلا غمگین شده غم دیده و مسکین شده
یا خود میا اندر رهش یا بر متاب از راه رو
چون در نمازت جان و دل نبود بجانان مشتغل
تو سوی قبله بعد ازین خواه پشت آور خواه رو
رو بر بساط عشق او با سیف فرغانی نشین
تا دم بدم بنمایدت در هر رخی آن شاه رو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ای صبا قصه عشاق بر یار بگو
خبری از من دل داده بدلدار بگو
از رسانیدن پیغام رهی عار مدار
بگلستان چو درآیی سخن خار بگو
چون بحضرت رسی امسال بدان راحت جان
آنچه از رنج رسیدست بمن پار بگو
ور بقانون ادب بر در او ره یابی
با شفایک دو سخن از من بیمار بگو
خبر آدم سرگشته برضوان برسان
قصه بلبل شوریده بگلزار بگو
چون بدان خسرو شیرین ملاحت برسی
بیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگو
غزلی کز من گوینده سماعت باشد
باصولی که درآن طبع کند کار بگو
ور بپرسد که برویم نگرانی دارد
شعف بنده بدان طلعت و دیدار بگو
خادمانی که درآن پرده عزت باشند
در اگر بر تو ببندند ز دیوار بگو
ور بدانی که دوم بار نیابی فرصت
وقت اگر دست دهد جمله بیکبار بگو
کای ازو روی نهان کرده چو اصحاب الکهف
او سگ تست مرانش زدر غار بگو
سیف فرغانی بی روی تو تا کی گوید
ای صبا قصه عشاق بر یار بگو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ای بگرد خرمن تو خوشه چین خورشید و ماه
ماه با روی تو نبود در محل اشتباه
پادشاه ملک حسنی کس چنین ملکی نداشت
زابتدای دور عالم تا بوقت پادشاه
بی شعاع روی تو با سایه هستی خود
ره نبردم سوی تو چندانکه می کردم نگاه
چون رخ اندر آینه پیدا شود پشت زمین
ظلمت شب را اگر بر روی افتد نور ماه
عاشق ار با خلق باشد ماند از معشوق دور
لشکری بر خر نشیند باز ماند از سپاه
همتی باید که عاشق را ز خود بخشد خلاص
رستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاه
عاشق اندر پایگاه خدمت سلطان عشق
گر بود ثابت قدم چون تخت یابد پیشگاه
عشق هرجا تخت خود بنهاد و اسبی راند، شد
پای قیصر بی رکاب و فرق کسری بی کلاه
بی جواز عشق فردا در سیاستگاه حشر
طاعتت محتاج آمرزش بود همچون گناه
گر بگردانی عنان از جانب این خاکدان
از رکاب خود در آن حضرت فشانی گرد راه
مرکب تن را جو (و) نان کم کن ای رایض که نیست
حاجتی در مرج ایران رخش رستم را بکاه
سیف فرغانی تو در معنی چو صبح کاذبی
ورچه در دعوی بیاری صبح صادق را گواه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ای که اندر چشم مستت فتنه دارد خوابگاه
دل بزلفت داده ام کز فتنه باشد در پناه
یکنفر از خیل تست این آفتاب تیغ زن
یک سوار از موکب تو این مه انجم سپاه
با جمالت یک جهان اسپید روی حسن را
از خجالت هر نفس چون خاک گشته رخ سیاه
آسمان چرخ زن پیش گدایان درت
شرم دارد گر بیارد نان خور با قرص ماه
زلف چون دام تو گشت و دانه خال تو شد
باز جان را پای بند و مرغ دل را دامگاه
عکس روی چون مهت گر بر زمین افتد دمی
ای بعنبر داده بوی از خاک پایت گرد راه،
خاک را هر ذره یابی کوکبی بر اوج چرخ
آب را هر قطره بینی یوسفی در قعر چاه
سرو و مه را با تو نسبت نبود ای جان گر بود
سرو را در بر قبا و ماه را بر سر کلاه
در مصلای عبادت زاحتساب عشق تو
محو گردد رسم طاعت چون ز آمرزش گناه
هم ز عشق تو رخم زردست چون برگ از خزان
هم ز تیغ تو سرم سبزست چون خاک از گیاه
در بهای وصل دارد سیف فرغانی سری
عذر درویشی او از وصل خود هم خود بخواه