عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
رفیقی هم دم و یاری موافق
به دست آور ببُر از هر منافق
برو یاری طلب کن کاندرین راه
گزیرت نبود از یاری موافق
بهانه عشق لیلی کن چو مجنون
نظر گه رویِ عذرا کن چو وامق
مسلّم نیست کس بی پایمردی
که باشد دست گیر اندر عوایق
درین علّت بمیری گر طبیبت
نباشد در مداوا نیک حاذق
به قومی التجا کن گر بصیری
که ایشان اند ممتاز از خلایق
ترابر ذوقِ وهمی حالتی نیست
که ایشان راست بر محضِ حقایق
ولیکن صبحِ کاذب را نباشد
فروغِ نورِ شمعِ صبحِ صادق
نزاری بت پرست ار بت شکن باش
دو رنگی در طریقت نیست لایق
گر آن سالوسیان اهلِ صلاح اند
عفا الله زمره ی رندانِ فاسق
سراسر گنجِ دنیا عینِ رنج است
فراغت نیست ممکن در علایق
فلک تا داغِ بی دادی نکردش
کُله ننهاد بر فرقِ شقایق
به دست آور ببُر از هر منافق
برو یاری طلب کن کاندرین راه
گزیرت نبود از یاری موافق
بهانه عشق لیلی کن چو مجنون
نظر گه رویِ عذرا کن چو وامق
مسلّم نیست کس بی پایمردی
که باشد دست گیر اندر عوایق
درین علّت بمیری گر طبیبت
نباشد در مداوا نیک حاذق
به قومی التجا کن گر بصیری
که ایشان اند ممتاز از خلایق
ترابر ذوقِ وهمی حالتی نیست
که ایشان راست بر محضِ حقایق
ولیکن صبحِ کاذب را نباشد
فروغِ نورِ شمعِ صبحِ صادق
نزاری بت پرست ار بت شکن باش
دو رنگی در طریقت نیست لایق
گر آن سالوسیان اهلِ صلاح اند
عفا الله زمره ی رندانِ فاسق
سراسر گنجِ دنیا عینِ رنج است
فراغت نیست ممکن در علایق
فلک تا داغِ بی دادی نکردش
کُله ننهاد بر فرقِ شقایق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
ما بینِ حقّ و باطل ضدّیتیست مطلق
تیغی به تارِ مویی آویخته معلّق
ای یار یک نصیحت یارانه بشنو از من
مگرو به رایِ ناقص مشنو حدیثِ احمق
یک بار حایِ حیرت بر قافِ قربِ او زن
کز عینِ عرف گردد میمِ محق محقّق
دوشیزه مریم ارنی چون زایدی مسیحا
حلاّج مرده ارنی چو گویدی انا الحق
هر ظاهری که بینی بی باطنی نباشد
بشنو ندایِ دعوت زین داعیِ مصدّق
با وقت ساز حالی تا وعده ای ستانیم
از کف مدار خالی جامِ میِ مروّق
من پیرِ خانقاهم یعنی شراب خانه
کرباس و صوف خواهم نه سندس و ستبرق
نا برده بوی و کردن نسبت به شیخ صادق
کار افتقار دارد نه اخضر و نه ازرق
مهر کسیست ما را در جان که وقتِ معجز
مه را به یک اشاره کردی در آسمان شق
با لحم و دّمِ ما شد مهرِ ولی مخمَّر
دانی کدام والی شیرِ مصافِ خندق
دانم کنند جهّال انکار بر نزاری
غم نیست گر مقلّد گیرد برین سخن دق
تیغی به تارِ مویی آویخته معلّق
ای یار یک نصیحت یارانه بشنو از من
مگرو به رایِ ناقص مشنو حدیثِ احمق
یک بار حایِ حیرت بر قافِ قربِ او زن
کز عینِ عرف گردد میمِ محق محقّق
دوشیزه مریم ارنی چون زایدی مسیحا
حلاّج مرده ارنی چو گویدی انا الحق
هر ظاهری که بینی بی باطنی نباشد
بشنو ندایِ دعوت زین داعیِ مصدّق
با وقت ساز حالی تا وعده ای ستانیم
از کف مدار خالی جامِ میِ مروّق
من پیرِ خانقاهم یعنی شراب خانه
کرباس و صوف خواهم نه سندس و ستبرق
نا برده بوی و کردن نسبت به شیخ صادق
کار افتقار دارد نه اخضر و نه ازرق
مهر کسیست ما را در جان که وقتِ معجز
مه را به یک اشاره کردی در آسمان شق
با لحم و دّمِ ما شد مهرِ ولی مخمَّر
دانی کدام والی شیرِ مصافِ خندق
دانم کنند جهّال انکار بر نزاری
غم نیست گر مقلّد گیرد برین سخن دق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
اگر تو جهد کنی با تو می رود توفیق
رفیقِ راه تو توفیق به علی التحقیق
اگر مشاهده خواهی برو مجاهده کش
به پایِ جهد میسّر شده ست قطعِ طریق
سفینه واسطه ی مَخلص است بی ملاّح
گمان مبر که توان شد برون ز بحرِ عمیق
به مهلکات در افتاده جهد باید کرد
به کوششی که برآید ز دست و پایِ غریق
مکن فراخ روی در سخت که پنهان است
رموزِ مردان در ضمنِ نکته هایِ دقیق
خیال و وهم و قیاس از دماغ بیرون کن
که استقامتِ تو نیست جز درین تفریق
مدام باش طلبگارِ وقت بی تأخیر
قیام کن به مهمّاتِ خیر بی تعویق
ز راح دست مکش روح را صفایی ده
صفایِ روح نباشد مگر به راحِ رحیق
سِیه کنند سفید اهلِ روزگار و مرا
دقیقه ایست ز من بشنو ای رفیقِ شفیق
خضاب کاریِ من به که هر سپیده دمی
رخِ زریرِ نزاری به مَی کنم چو عقیق
رفیقِ راه تو توفیق به علی التحقیق
اگر مشاهده خواهی برو مجاهده کش
به پایِ جهد میسّر شده ست قطعِ طریق
سفینه واسطه ی مَخلص است بی ملاّح
گمان مبر که توان شد برون ز بحرِ عمیق
به مهلکات در افتاده جهد باید کرد
به کوششی که برآید ز دست و پایِ غریق
مکن فراخ روی در سخت که پنهان است
رموزِ مردان در ضمنِ نکته هایِ دقیق
خیال و وهم و قیاس از دماغ بیرون کن
که استقامتِ تو نیست جز درین تفریق
مدام باش طلبگارِ وقت بی تأخیر
قیام کن به مهمّاتِ خیر بی تعویق
ز راح دست مکش روح را صفایی ده
صفایِ روح نباشد مگر به راحِ رحیق
سِیه کنند سفید اهلِ روزگار و مرا
دقیقه ایست ز من بشنو ای رفیقِ شفیق
خضاب کاریِ من به که هر سپیده دمی
رخِ زریرِ نزاری به مَی کنم چو عقیق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
عشق اگر باز گرفتی ز گریبانم چنگ
خونِ دل برمژه از دیده نبودی آونگ
رنگ پوشیدم و هم رنگ نمی شد با من
هم بینداختمش نه منم اکنون و نه رنگ
تا دل و دیده نخواهند و نبینند به کس
کلبۀ کنج گرفتم ز فضایِ دلِ تنگ
خود نه من بودم و نه دیده و نه دل بر کار
عشق در خانه و من با دل و با دیده به جنگ
مردمان وعظ مگویید و ملامت مکنید
که محال است برون بردن ازین آینه زنگ
من خود از بحرِ ملامت به کناری برسم
که به دم در نتوانند کشیدم چو نهنگ
برو ای عاجز و در گوشۀ مسجد بنشین
که رهِ کویِ خرابات صراط است و تو لنگ
زاهدان گوشه نشینی به ضرورت کردند
تا نگویی به خرابات نکردند آهنگ
پیشِ محراب نشینند که نامحرم را
ره نباشد که درآید ز پسِ پردۀ چنگ
پردۀ ما مدر ای عاقل و تشنیع مزن
تو برو شیشۀ خود نیک نگه دار ز سنگ
تا کسی را به نزاری چه توقّع باشد
که نه اندیشۀ نامش بود و نه غمِ ننگ
خونِ دل برمژه از دیده نبودی آونگ
رنگ پوشیدم و هم رنگ نمی شد با من
هم بینداختمش نه منم اکنون و نه رنگ
تا دل و دیده نخواهند و نبینند به کس
کلبۀ کنج گرفتم ز فضایِ دلِ تنگ
خود نه من بودم و نه دیده و نه دل بر کار
عشق در خانه و من با دل و با دیده به جنگ
مردمان وعظ مگویید و ملامت مکنید
که محال است برون بردن ازین آینه زنگ
من خود از بحرِ ملامت به کناری برسم
که به دم در نتوانند کشیدم چو نهنگ
برو ای عاجز و در گوشۀ مسجد بنشین
که رهِ کویِ خرابات صراط است و تو لنگ
زاهدان گوشه نشینی به ضرورت کردند
تا نگویی به خرابات نکردند آهنگ
پیشِ محراب نشینند که نامحرم را
ره نباشد که درآید ز پسِ پردۀ چنگ
پردۀ ما مدر ای عاقل و تشنیع مزن
تو برو شیشۀ خود نیک نگه دار ز سنگ
تا کسی را به نزاری چه توقّع باشد
که نه اندیشۀ نامش بود و نه غمِ ننگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
بیا دل ز دنیایِ دون بر گسل
که بس رونقی نیست در آب و گل
سلوکِ تو از خود برون رفتن است
شدن با دگر سالکان متّصل
به دنبالِ آن سالکان کی رسی
به احوالِ دنیا چنین مشتغل
گروهی گرفته رهِ فلسفه
گروهی دگر مذهبِ معتزل
علی الجمله هر کس به خود مذهبی
نهادند از یک دگر منفصل
مقصّر جدا گشته غالی جدا
برون رفته از جاده ی معتدل
رهِ راستان است و فرمان بَران
زری پاک و پاکیزه از غشّ و غل
قیامت که موقوف دارند خلق
به نَطوی السّماءَ کطیِ السِجِل
اگر سّرِ این سَتر پیدا کنم
کجا طاقت آرند کو محتمل
که بس رونقی نیست در آب و گل
سلوکِ تو از خود برون رفتن است
شدن با دگر سالکان متّصل
به دنبالِ آن سالکان کی رسی
به احوالِ دنیا چنین مشتغل
گروهی گرفته رهِ فلسفه
گروهی دگر مذهبِ معتزل
علی الجمله هر کس به خود مذهبی
نهادند از یک دگر منفصل
مقصّر جدا گشته غالی جدا
برون رفته از جاده ی معتدل
رهِ راستان است و فرمان بَران
زری پاک و پاکیزه از غشّ و غل
قیامت که موقوف دارند خلق
به نَطوی السّماءَ کطیِ السِجِل
اگر سّرِ این سَتر پیدا کنم
کجا طاقت آرند کو محتمل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
ای دل از عمرِ گرانمایه چه داری حاصل
حاصلی نیست به جز هرزه درایی ای دل
گِردِ پا وسرِ آفاقِ جهان برگشتی
از جهان جز غم و اندوه چه کردی حاصل
بر تو دیرست که بستند مجانین عمدا
محضرِ ترکِ خردمندی و کردند سجل
بره و مرغ حلال است بر انسانِ شریف
همه مردار بخوردی و نکردی بسمل
دلِ آلوده به ادناس کجا خواهی برد
دل سِتان از تو دلی می طلبد بی غِش و غِل
از تو تا این چه بلا بودکه آمد به سرم
بحلی گر نکنی بیش ز من یاد بحل
گر برآید ز درونم نفسی گوید عقل
پیشِ ما بی ادبی می کنی ای لایعقل
ور برایِ جگرِسوخته خواهم آبی
بر جَهَد عقل که ای خام طمع لاتعجل
زین دو مشکل که برون آوردم الّا صبر
صبر اگر داشتمی کار نبودی مشکل
ترکِ دل بازی و دل گیر نزاری پس ازین
وقتِ آن است که دل باز شناسی از گل
نتوان کرد به پیرایه سر اکنون که خطاست
دست در چینِ سرِ زلفِ نگارانِ چگل
حاصلی نیست به جز هرزه درایی ای دل
گِردِ پا وسرِ آفاقِ جهان برگشتی
از جهان جز غم و اندوه چه کردی حاصل
بر تو دیرست که بستند مجانین عمدا
محضرِ ترکِ خردمندی و کردند سجل
بره و مرغ حلال است بر انسانِ شریف
همه مردار بخوردی و نکردی بسمل
دلِ آلوده به ادناس کجا خواهی برد
دل سِتان از تو دلی می طلبد بی غِش و غِل
از تو تا این چه بلا بودکه آمد به سرم
بحلی گر نکنی بیش ز من یاد بحل
گر برآید ز درونم نفسی گوید عقل
پیشِ ما بی ادبی می کنی ای لایعقل
ور برایِ جگرِسوخته خواهم آبی
بر جَهَد عقل که ای خام طمع لاتعجل
زین دو مشکل که برون آوردم الّا صبر
صبر اگر داشتمی کار نبودی مشکل
ترکِ دل بازی و دل گیر نزاری پس ازین
وقتِ آن است که دل باز شناسی از گل
نتوان کرد به پیرایه سر اکنون که خطاست
دست در چینِ سرِ زلفِ نگارانِ چگل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
دستِ من و دامنِ آلِ رسول
هر چه جزین است نیرزد به پول
باطلِ مطلق چو ندارد وجود
هر چه جز از حق نکنم من قبول
من نکنم شکر خداوند را
پس رویِ پیش روانِ جهول
واقفِ سّرِ دل وجانِ من است
آن که برون است ز کنهِ عقول
چون بود از تو به اعادت به می
راست چنان کز پیِ هجران وصول
هر که کند از خودیِ خود خروج
کرده بود باز به جنَّت دخول
عشق بود خانه براندازِ عقل
رخت برون بر ز میان تو فضول
عقل به نادان نکند اقتدا
مردِ خدا را نزند راه غول
این چه محال است کجا کی رسد
درحرمِ شاه گدا را نزول
بیش نزاری سخنِ حق مگوی
تا نشنود از تو نفور و ملول
طاقتِ این بار نمی آورند
الّا ثابت قدمانِ حَمول
هر چه جزین است نیرزد به پول
باطلِ مطلق چو ندارد وجود
هر چه جز از حق نکنم من قبول
من نکنم شکر خداوند را
پس رویِ پیش روانِ جهول
واقفِ سّرِ دل وجانِ من است
آن که برون است ز کنهِ عقول
چون بود از تو به اعادت به می
راست چنان کز پیِ هجران وصول
هر که کند از خودیِ خود خروج
کرده بود باز به جنَّت دخول
عشق بود خانه براندازِ عقل
رخت برون بر ز میان تو فضول
عقل به نادان نکند اقتدا
مردِ خدا را نزند راه غول
این چه محال است کجا کی رسد
درحرمِ شاه گدا را نزول
بیش نزاری سخنِ حق مگوی
تا نشنود از تو نفور و ملول
طاقتِ این بار نمی آورند
الّا ثابت قدمانِ حَمول
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
ای دلِ شوریده سرِ بُل فضول
بیش مرو در پیِ ردّ و قبول
پای برون می نهی از حّدِ خویش
دست مزن رقص مکن بی اصول
ساکن و آهسته و تن دار باش
زود نگردد متغیّر ملول
خانه ی اوباش تهی کن که شاه
بی خبر آید کند آن جا نزول
پس روِ هادی شو لا حول کن
تا نروی بیش ز دنبالِ غول
دعویِ تصدیق و قبولِ مجاز
زان طرفِ رود چه حاجت به پول
چیست وفاداری و فرمان بری
بر سخنِ دوست نجستن عدول
غایب و در دوست شدن محو چیست
هم چو نزاری شده از خود ملول
رمزِ نزاری همه دیوانگی ست
نیست به ادراکِ قیاسِ جهول
بیش مرو در پیِ ردّ و قبول
پای برون می نهی از حّدِ خویش
دست مزن رقص مکن بی اصول
ساکن و آهسته و تن دار باش
زود نگردد متغیّر ملول
خانه ی اوباش تهی کن که شاه
بی خبر آید کند آن جا نزول
پس روِ هادی شو لا حول کن
تا نروی بیش ز دنبالِ غول
دعویِ تصدیق و قبولِ مجاز
زان طرفِ رود چه حاجت به پول
چیست وفاداری و فرمان بری
بر سخنِ دوست نجستن عدول
غایب و در دوست شدن محو چیست
هم چو نزاری شده از خود ملول
رمزِ نزاری همه دیوانگی ست
نیست به ادراکِ قیاسِ جهول
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
ماهِ نو بنمود رخ سار از غمام
ساقیا عید آمد آخر شد صیام
تشنگان را آب ده آبی کزو
بر سر آید شعلۀ آتش زجام
عکس می یاقوتِ رمّانی کند
گرفتند بر صفحۀ سنگِ رخام
آبِ آتش گونه گر بر کف نهند
باز نوشد مفتیِ صاحب کلام
بس که انگشتِ پشیمانی گزد
کآبِ حیوان را چرا گفتم حرام
از فقیه این جا سؤالی می کنم
گر غلامی پخته باشد خواجه خام
بایدش گفتن ضرورت در جواب
خواجه ناقص باشد و کامل غلام
پس اگر لالایِ او می می خورد
واونه، نزدیکِ خرد کامل کدام
مالِ ایتام از چه شد بر وی حلال
بر غلام از چه حرام آمد مُدام
بر نزاری گو ملامت می کنید
من غلام آن غلامم والسلام
ساقیا عید آمد آخر شد صیام
تشنگان را آب ده آبی کزو
بر سر آید شعلۀ آتش زجام
عکس می یاقوتِ رمّانی کند
گرفتند بر صفحۀ سنگِ رخام
آبِ آتش گونه گر بر کف نهند
باز نوشد مفتیِ صاحب کلام
بس که انگشتِ پشیمانی گزد
کآبِ حیوان را چرا گفتم حرام
از فقیه این جا سؤالی می کنم
گر غلامی پخته باشد خواجه خام
بایدش گفتن ضرورت در جواب
خواجه ناقص باشد و کامل غلام
پس اگر لالایِ او می می خورد
واونه، نزدیکِ خرد کامل کدام
مالِ ایتام از چه شد بر وی حلال
بر غلام از چه حرام آمد مُدام
بر نزاری گو ملامت می کنید
من غلام آن غلامم والسلام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
توبه ای کردم و گفتم که دگر می نخورم
تا منم باز دگر نام من و می نبرم
به ستم توبه ی مستحکم من بشکستند
چه قضا بود که ناگاه درآمد به سرم
طمعم بود که از غیب حضوری بخشند
چون بدیدم من مسکین نه سزای حضرم
محشر این است که من هر دم و هر لحظه درو
بل که خود هر نفسی در عرصات حشرم
من به خشنودی دل از سر جان آزادم
بر مقامی چه نهم دل که به جان در خطرم
خبر آن نیست که از کس خبری گویم باز
خبر این است که از خویش نباشد خبرم
گر از اسرار نهان بی خبران بی خبرند
ای مسلمانان من بی خبر بی خبرم
من به امرالله در خلق اضافت بینم
من به عین الله در عالم اشیا نگرم
هوس دنیی و عقبی ز سرم بیرون شد
تا به کی عشوه که خاطر بگرفت از سمرم
سالکم مرحله بر مرحله می پردازم
مسرعم مرتبه از مرتبه می برگذرم
به جوان مردی مردان جهان باز که گر
همه عالم به جوی نیست جوی غم نخورم
همه بی من بود و هیچ نباشد بی او
راستی آنچه صراط است که من می سپرم
تا کسی را طمع از من نبود ستر و صلاح
هر زمان پرده ی پرهیز نزاری بدرم
تا منم باز دگر نام من و می نبرم
به ستم توبه ی مستحکم من بشکستند
چه قضا بود که ناگاه درآمد به سرم
طمعم بود که از غیب حضوری بخشند
چون بدیدم من مسکین نه سزای حضرم
محشر این است که من هر دم و هر لحظه درو
بل که خود هر نفسی در عرصات حشرم
من به خشنودی دل از سر جان آزادم
بر مقامی چه نهم دل که به جان در خطرم
خبر آن نیست که از کس خبری گویم باز
خبر این است که از خویش نباشد خبرم
گر از اسرار نهان بی خبران بی خبرند
ای مسلمانان من بی خبر بی خبرم
من به امرالله در خلق اضافت بینم
من به عین الله در عالم اشیا نگرم
هوس دنیی و عقبی ز سرم بیرون شد
تا به کی عشوه که خاطر بگرفت از سمرم
سالکم مرحله بر مرحله می پردازم
مسرعم مرتبه از مرتبه می برگذرم
به جوان مردی مردان جهان باز که گر
همه عالم به جوی نیست جوی غم نخورم
همه بی من بود و هیچ نباشد بی او
راستی آنچه صراط است که من می سپرم
تا کسی را طمع از من نبود ستر و صلاح
هر زمان پرده ی پرهیز نزاری بدرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
ما متقیان توبه کاریم
در شوره حبوب توبه کاریم
هر هفته به شیوه ای و شکلی
طوفانی و فتنه ای برآریم
گه حلقه ی کعبه ی مناجات
بگرفته به دست زینهاریم
گه بر سر کوجه ی خرابات
سر پای برهنه می گساریم
می جفت حلال ماست مطلق
در سترش از آن نگاه داریم
در گردن ما حقوق دارد
حق است که باز می گزاریم
تا دست به دست عشق دادیم
انگشت نمای روزگاریم
تا سر به وفا برهنه کردیم
از دست بداده اختیاریم
هیهات نزاریا که بی دوست
ایام به هرزه میگذاریم
برخیز که رستخیز برخاست
بی هوده نشسته در چه کاریم ؟
در شوره حبوب توبه کاریم
هر هفته به شیوه ای و شکلی
طوفانی و فتنه ای برآریم
گه حلقه ی کعبه ی مناجات
بگرفته به دست زینهاریم
گه بر سر کوجه ی خرابات
سر پای برهنه می گساریم
می جفت حلال ماست مطلق
در سترش از آن نگاه داریم
در گردن ما حقوق دارد
حق است که باز می گزاریم
تا دست به دست عشق دادیم
انگشت نمای روزگاریم
تا سر به وفا برهنه کردیم
از دست بداده اختیاریم
هیهات نزاریا که بی دوست
ایام به هرزه میگذاریم
برخیز که رستخیز برخاست
بی هوده نشسته در چه کاریم ؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
بنفشه زار برآمد ز طرفِ لاله¬ستان
درونِ خطّ سیه چشمه زلال است آن
بدین قَدَر که کسی گفت بود و هست خدا
کجا خدای¬شناسی بود خیال است آن
بیا و پرده برانداز تا نگاه کنند
مقلّدان که بهشت است یا جمال است آن
مُرید راه خدا گر طمع کند به خدا
که بی دلیل به جایی رسد محال است آن
گر التجا به کسی دارد و یقین داند
که هیچ نیست به خود غایت کمال است آن
به مرد راه که حبل الله است در زن دست
به هرچه دست به خود درزنی جوال است آن
ز خون خلق گناهی حرام تر نبود
اگر به قول برادر کنی حلال است آن
نزاری ار همه حج می کنی چو نشناسی
که از کجا به کجا می روی وبال است آن
درونِ خطّ سیه چشمه زلال است آن
بدین قَدَر که کسی گفت بود و هست خدا
کجا خدای¬شناسی بود خیال است آن
بیا و پرده برانداز تا نگاه کنند
مقلّدان که بهشت است یا جمال است آن
مُرید راه خدا گر طمع کند به خدا
که بی دلیل به جایی رسد محال است آن
گر التجا به کسی دارد و یقین داند
که هیچ نیست به خود غایت کمال است آن
به مرد راه که حبل الله است در زن دست
به هرچه دست به خود درزنی جوال است آن
ز خون خلق گناهی حرام تر نبود
اگر به قول برادر کنی حلال است آن
نزاری ار همه حج می کنی چو نشناسی
که از کجا به کجا می روی وبال است آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
بحر عشق است این و در وی موج بیم و جان
گرنداری ترک جان باری سر خود گیر هان
عاشقان در قلزم عشقند و کشتی بر کنار
تا که را بیرون برد موج هدایت از میان
طاقت موجی ندارد بد دل و از بس غرور
در دماغ افکنده چندان باد همچون بادبان
دوستانش خوار بنمایند خود را و حقیر
راز خود دارند از کوته نظر دایم نهان
سلطنت بگذشت کیخسرو جهان بدرود کرد
هرکس از حکمت نداند تا کجا رفت او چنان
مرد جانان دوست جان دشمن بود مالاکلام
بایزیدی یا یزیدی هر دو بودن کی توان
موسی و چوب و شبان فرعون و چندان سلطنت
تو ندانی لیک او را حکمتی باشد در آن
او تواند وانمود آثار صنع از سر غیب
ورنه هر گز کی توان دادن نشان از بی نشان
من نخواهم هرگز افکندن سپر از روی عجز
گرچه هر کس در نزاری می کشد تیغ زبان
آتشی دارم که میسوزاندم ای خام طبع
من به دریای محبت غرقه ام تو بر کران
گرنداری ترک جان باری سر خود گیر هان
عاشقان در قلزم عشقند و کشتی بر کنار
تا که را بیرون برد موج هدایت از میان
طاقت موجی ندارد بد دل و از بس غرور
در دماغ افکنده چندان باد همچون بادبان
دوستانش خوار بنمایند خود را و حقیر
راز خود دارند از کوته نظر دایم نهان
سلطنت بگذشت کیخسرو جهان بدرود کرد
هرکس از حکمت نداند تا کجا رفت او چنان
مرد جانان دوست جان دشمن بود مالاکلام
بایزیدی یا یزیدی هر دو بودن کی توان
موسی و چوب و شبان فرعون و چندان سلطنت
تو ندانی لیک او را حکمتی باشد در آن
او تواند وانمود آثار صنع از سر غیب
ورنه هر گز کی توان دادن نشان از بی نشان
من نخواهم هرگز افکندن سپر از روی عجز
گرچه هر کس در نزاری می کشد تیغ زبان
آتشی دارم که میسوزاندم ای خام طبع
من به دریای محبت غرقه ام تو بر کران
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
کی تواند هرکس از خود عاشقی بر ساختن
لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن
شرطِ شوقِ دوستانِ بیغرض دانی که چیست
نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن
بیخبر تا کی زهستی لاف دینداری زدن
بینشان تا کی ز معنی تیغِ دعوی آختن
تا کلاهِ کبر و نازِ خواجگی ننهی ز سر
در صف عشّاق گردن کی توان افراختن
گر عزای حرص خواهی کرد در صحرای دل
یک شبیخون بایدت بر نفسِ کافر تاختن
نفس را چون شیشهدان و دفع همّت را چو سنگ
سنگ را در شیشه این جا واجب است انداختن
گر ز سوزِ عشق بگذارد نزاری باک نیست
شمع را کاری دگر نبود به جز بگداختن
لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن
شرطِ شوقِ دوستانِ بیغرض دانی که چیست
نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن
بیخبر تا کی زهستی لاف دینداری زدن
بینشان تا کی ز معنی تیغِ دعوی آختن
تا کلاهِ کبر و نازِ خواجگی ننهی ز سر
در صف عشّاق گردن کی توان افراختن
گر عزای حرص خواهی کرد در صحرای دل
یک شبیخون بایدت بر نفسِ کافر تاختن
نفس را چون شیشهدان و دفع همّت را چو سنگ
سنگ را در شیشه این جا واجب است انداختن
گر ز سوزِ عشق بگذارد نزاری باک نیست
شمع را کاری دگر نبود به جز بگداختن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
یک تار موی از آن سر زلفین پر فتن
ارزد هزار جان گرامی به نزد من
سهل است گر سرم برود در پی وفا
نازک دل التفات نماید به جان و تن
ما را نه برگ غنچه و نه صبر عندلیب
کردیم از انتظار چو گل پاره پیرهن
محبوب در حجاب و رقیب ایستاده پیش
گل در کنار نغز بود خار در چمن
لعل مذاب در کف و در عدن به بحر
نقد بهشت عدن به از نسیه ی عدن
استاده ایم بندگی نقد وقت را
آزادگان به نسیه نباشند مرتهن
ای محتسب به هرزه در و بام ما مکاو
وی مفتعل به خیره بن و بیخ خود مکن
ما آشکار توبه شکستیم و تو نهان
با ماه کلاه گوشه ی دولت فرو فکن
ما را به احتساب تو آخر چه حاجت است
کم نیست افتعال رقیب از صد اهرمن
آنک سیه دلی به دو رویی هزار سر
و آنک سبک سری به گرانی هزار من
زاری نزاریا که خلاصت به فضل حق
ممکن بود دگر ز رقیبان به هیچ فن
ارزد هزار جان گرامی به نزد من
سهل است گر سرم برود در پی وفا
نازک دل التفات نماید به جان و تن
ما را نه برگ غنچه و نه صبر عندلیب
کردیم از انتظار چو گل پاره پیرهن
محبوب در حجاب و رقیب ایستاده پیش
گل در کنار نغز بود خار در چمن
لعل مذاب در کف و در عدن به بحر
نقد بهشت عدن به از نسیه ی عدن
استاده ایم بندگی نقد وقت را
آزادگان به نسیه نباشند مرتهن
ای محتسب به هرزه در و بام ما مکاو
وی مفتعل به خیره بن و بیخ خود مکن
ما آشکار توبه شکستیم و تو نهان
با ماه کلاه گوشه ی دولت فرو فکن
ما را به احتساب تو آخر چه حاجت است
کم نیست افتعال رقیب از صد اهرمن
آنک سیه دلی به دو رویی هزار سر
و آنک سبک سری به گرانی هزار من
زاری نزاریا که خلاصت به فضل حق
ممکن بود دگر ز رقیبان به هیچ فن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
ضرورت است جدایی ز دل ستان کردن
به خویشتن که تواند وداع جان کردن
مرا قبول نمی باشد ارکسی گوید
که خو زهم دم دیرینه وا توان کردن
چه خوش ترست علی رغم جان دشمن را
نظر به روی دل آرای دوستان کردن
عذاب دوزخ اهل دل ار بدانی نیست
مگر مفراقت یار مهربان کردن
بگویمش که دوا چیست هر که می خواهد
که رو به دوست کند پشت بر جهان کردن
مرا مگوی که بستان خوش است و بلبل مست
خموش باز نمی باشد از فغان کردن
غنیمت است تو باری برو که خاطر ما
نمی رود به تماشای بوستان کردن
کسی رود به تفرج که رغبتش باشد
نظر به یاسمن و باغ و ارغوان کردن
هزار بار بگفتم نزاریا که سفر
نه کار توست نباید که امتحان کردن
مجال زور نباشد به لاف گاه قوی
خطاست دست به سر پنجه در میان کردن
به خویشتن که تواند وداع جان کردن
مرا قبول نمی باشد ارکسی گوید
که خو زهم دم دیرینه وا توان کردن
چه خوش ترست علی رغم جان دشمن را
نظر به روی دل آرای دوستان کردن
عذاب دوزخ اهل دل ار بدانی نیست
مگر مفراقت یار مهربان کردن
بگویمش که دوا چیست هر که می خواهد
که رو به دوست کند پشت بر جهان کردن
مرا مگوی که بستان خوش است و بلبل مست
خموش باز نمی باشد از فغان کردن
غنیمت است تو باری برو که خاطر ما
نمی رود به تماشای بوستان کردن
کسی رود به تفرج که رغبتش باشد
نظر به یاسمن و باغ و ارغوان کردن
هزار بار بگفتم نزاریا که سفر
نه کار توست نباید که امتحان کردن
مجال زور نباشد به لاف گاه قوی
خطاست دست به سر پنجه در میان کردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
مبارک است ملاقات دوستان کردن
به روی هم دم خود بامداد می خوردن
شراب بستدن و بی مکاس نوشیدن
نه عذر و دفع و فریب و بهانه آوردن
ز روزگار برآسودن و نه خود ز کسی
نه نیز هیچ کس از خویشتن بیازدن
نیاز کردن و پوزش نمودن از سر شوق
طرب نمودن و فرش نشاط گستردن
غذای روح به احکام عشق و مهر و می است
خوش است جان به می و مهر دوست پروردن
برون شدن ز خودیِ خود از ره تسلیم
به مقتدای به حق لازم است بسپردن
سر نیاز چو آدم به عذر و عجز بنه
که چون بلیس تکبر خطا بود کردن
نزاریا سر تسلیم نه به حکم قضا
که معتقد به کمند رضا دهد گردن
ز روی آینه ی خاطرت به صیقل می
علی الضروره بباید غبار بستردن
به روی هم دم خود بامداد می خوردن
شراب بستدن و بی مکاس نوشیدن
نه عذر و دفع و فریب و بهانه آوردن
ز روزگار برآسودن و نه خود ز کسی
نه نیز هیچ کس از خویشتن بیازدن
نیاز کردن و پوزش نمودن از سر شوق
طرب نمودن و فرش نشاط گستردن
غذای روح به احکام عشق و مهر و می است
خوش است جان به می و مهر دوست پروردن
برون شدن ز خودیِ خود از ره تسلیم
به مقتدای به حق لازم است بسپردن
سر نیاز چو آدم به عذر و عجز بنه
که چون بلیس تکبر خطا بود کردن
نزاریا سر تسلیم نه به حکم قضا
که معتقد به کمند رضا دهد گردن
ز روی آینه ی خاطرت به صیقل می
علی الضروره بباید غبار بستردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
به گدایان نرسد شاه سواری کردن
عاقلان را نرسد شیفته کاری کردن
نه چو حلاجی انا الحق نتوانی گفتن
نه خدایی لمن الملک نیاری کردن
پادشاهی و جهان داری و فرمان رانی
هیچ ازین ها نتوانی چونه یاری کردن
مال پوشیدن و چون مار نشستن بر گنج
هم چو اعما بود و آینه داری کردن
احمقی باشد و با مزبله در زیر بغل
دعوی رایحه ی مشک ِ تتاری کردن
آخر ای یار عزیز آن چه نداری مطلب
چیست با نفس شریف این همه خواری کردن
حسد و بغض و تعصب نکنند اهل صفا
دوستی باید و دل داری و یاری کردن
اگرت چشم به بخشایش بخشاینده ست
بایدت گوش به تنبیهِ نزاری کردن
زور و زر هر دو وبالند بنه گردن طوع
چاره ای نیست نزاری تو و زاری کردن
عاقلان را نرسد شیفته کاری کردن
نه چو حلاجی انا الحق نتوانی گفتن
نه خدایی لمن الملک نیاری کردن
پادشاهی و جهان داری و فرمان رانی
هیچ ازین ها نتوانی چونه یاری کردن
مال پوشیدن و چون مار نشستن بر گنج
هم چو اعما بود و آینه داری کردن
احمقی باشد و با مزبله در زیر بغل
دعوی رایحه ی مشک ِ تتاری کردن
آخر ای یار عزیز آن چه نداری مطلب
چیست با نفس شریف این همه خواری کردن
حسد و بغض و تعصب نکنند اهل صفا
دوستی باید و دل داری و یاری کردن
اگرت چشم به بخشایش بخشاینده ست
بایدت گوش به تنبیهِ نزاری کردن
زور و زر هر دو وبالند بنه گردن طوع
چاره ای نیست نزاری تو و زاری کردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
مرا به فخر بود طوق فقر در گردن
خطا بود به نعیم خسان طمع کردن
ز لحم خوک غذا ساختن بسی بهتر
که جان و تن به طعام یتیم پروردن
به گلخن از پی نان ریزه راستی به از آن
به ظلم طاق و رواق از فلک برآوردن
ز بار فاقه تن آزده باش و دل خسته
روا مدار کسی را زخود بیازردن
محاسب دگرانی به وقت داد و ستد
حساب کن که چه خواهی برای خود بردن
بس است مظلمه ی بی گناه مورچه ای
کجا بری به شتروار بار بر گردن
دل از حیات مجازی برآر از آن اندیش
که عاقبت به ضرورت ببایدت مردن
به آب توبه برآورنزاریا غسلی
بشوی دست ز دردی که خشک شد در دَن
به می مناز که حلقت زمانه چون انگور
به دست حادثه ناگه بخواهد افشردن
خطا بود به نعیم خسان طمع کردن
ز لحم خوک غذا ساختن بسی بهتر
که جان و تن به طعام یتیم پروردن
به گلخن از پی نان ریزه راستی به از آن
به ظلم طاق و رواق از فلک برآوردن
ز بار فاقه تن آزده باش و دل خسته
روا مدار کسی را زخود بیازردن
محاسب دگرانی به وقت داد و ستد
حساب کن که چه خواهی برای خود بردن
بس است مظلمه ی بی گناه مورچه ای
کجا بری به شتروار بار بر گردن
دل از حیات مجازی برآر از آن اندیش
که عاقبت به ضرورت ببایدت مردن
به آب توبه برآورنزاریا غسلی
بشوی دست ز دردی که خشک شد در دَن
به می مناز که حلقت زمانه چون انگور
به دست حادثه ناگه بخواهد افشردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
صعب کاریست سرآسیمه ی ایام شدن
بازگشتن ز رقیبان و به ناکام شدن
می روم بی خود و باخود زجفا می گویم
تا کی از دست دل انگشت کشِ عام شدن
یک قدم را که نهادم دم رفتن بر دوست
وقت رجعت نتوان باز به ده گام شدن
پیش ما روی نکونیست دریغ ارنه رواست
از پی روی نکو رفتن و بدنام شدن
گر خردمند بود مرد چو پیش آید کار
بایدش اول از آغاز به انجام شدن
این همان دانه ی زرق است نزاری هش دار
مصلحت نیست دگر باره سوی دام شدن
مغز دین در سر سودای هوس نتوان کرد
از پی حرمت کافر نتوان خام شدن
منزل بادیه دور است و سحر گه نزدیک
دشمنان خفته صواب است به هنگام شدن
حوریان منتظر آن که ببینند و تو را
شرم ناید چو مُغ آخر برِ اصنام شدن
بازگشتن ز رقیبان و به ناکام شدن
می روم بی خود و باخود زجفا می گویم
تا کی از دست دل انگشت کشِ عام شدن
یک قدم را که نهادم دم رفتن بر دوست
وقت رجعت نتوان باز به ده گام شدن
پیش ما روی نکونیست دریغ ارنه رواست
از پی روی نکو رفتن و بدنام شدن
گر خردمند بود مرد چو پیش آید کار
بایدش اول از آغاز به انجام شدن
این همان دانه ی زرق است نزاری هش دار
مصلحت نیست دگر باره سوی دام شدن
مغز دین در سر سودای هوس نتوان کرد
از پی حرمت کافر نتوان خام شدن
منزل بادیه دور است و سحر گه نزدیک
دشمنان خفته صواب است به هنگام شدن
حوریان منتظر آن که ببینند و تو را
شرم ناید چو مُغ آخر برِ اصنام شدن