عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶
لطف پنهانی او در حق من بسیار است
گر به ظاهر سخنش نیست، سخن بسیار است
فرصت دیدن گل آه که بسیار کمست
و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است
دل من در هوس سرو و سمن رخساریست
ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسیار است
یار ساقی شد و سد توبه به یک حیله شکست
حیله انگیزی آن عهد شکن بسیار است
وحشی از من مطلب صبر بسی در غم دوست
اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۵
یار ما بی رحم یاری بوده است
عشق او با صعب کاری بوده است
لطف او نسبت به من این یک دو سال
گر شماری یک دوباری بوده است
تا به غایت ما هنر پنداشتیم
عاشقی خود عیب و عاری بوده است
لیلی و مجنون به هم می‌بوده‌اند
پیش ازین خوش روزگاری بوده است
می‌شنیدم من که این وحشی کسیست
او عجب بی اعتباری بوده است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۰
گرد آن خانه بگردم که در او خلوت تست
سگ طالع شومش کیست که همصحبت تست
چشم ما را نرسد بیشتر از بام و دری
ای خوشا دولت آن دیده که برطلعت تست
وه چه بامست که جاروب کشش دیدهٔ من
جان من بندهٔ آن پای که در خدمت تست
همه بر بادهٔ رشکیست که در جام منست
قهقه شیشه که در انجمن عشرت تست
رخصت مجلس و بر وصل تغافل ای شوخ
این زیاد از تو و از حوصله طاقت تست
هجر بگزیدنت از وصل دلا وضع تو نیست
اختراعیست که خود کرده و این بدعت تست
وحشی از تست که ما نیز به بیرون دریم
مانعی نیست، اگر هست همین دهشت تست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۶
از نظر افتادهٔ یاریم مدتها شدست
زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست
پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر
آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست
چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج
تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست
بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید
با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست
زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید
گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۴
آنکس که مرا از نظر انداخته اینست
اینست که پامال غمم ساخته، اینست
شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز
تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست
ترکی که ازو خانهٔ من رفته به تاراج
اینست که از خانه برون تاخته اینست
ماهی که بود پادشه خیل نکویان
اینست که از ناز قد افراخته، اینست
وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت
یکباره متاع دل و دین باخته اینست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۶
مشورت با غمزه چشمت را پی تسخیر کیست
باز این تدبیر بهر جان بی تدبیر کیست
دست یاری کاستین مالیده جیب ما گرفت
جیب ما بگذاشت تا دیگر گریبانگیر کیست
ای خدنگ غمزه ضایع کن به ما هم ناوکی
تا بداند جان ما آماجگاه تیر کیست
این غرور نازیاد از بندی نو میدهد
حسن را در دست استغنا سر زنجیر کیست
بنده‌ای چون من که خواهد از تو قیمت یک نگاه
آورد گر دیگری در بیعش از تقصیر کیست
نام گو موقوف کن وحشی که این طومار شوق
هست گویا کز زبان عجز بی تأثیر کیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۶
باز این عتاب و شیوه عاشق گداز چیست
بر ابرو اینهمه گره نیم باز چیست
زهرم دهند یا شکر آن چشم و لب بگو
امر کرشمهٔ تو و فرمان ناز چیست
ما خود بسوختیم در اول نگاه گرم
این شعلهٔ تغافل طاقت گداز چیست
از ما اگر کناره کنی حایلی بکن
اما نگاه را ز نگار احتراز چیست
یک زخم دور باش چو کوته نظر نخورد
پس مدعا از این مژه‌های دراز چیست
این لطفها که صرف دگرهاست کو یکی
تا بنگرد که عجز کدام و نیاز چیست
وحشی همیشه راز تو فاش از زبان تست
باز این سخن گزاری و افشای راز چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۹
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست
هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست
من حرف می کشیدن اغیار می‌زنم
آن مست ناز را عرق انفعال چیست
خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم
کی می‌بریم از تو ، ترا در خیال چیست
از دشت هجر می‌رسم آگاهیم دهید
وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست
وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من
مفتی منم به دین محبت سؤال چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۱
پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست
نامحرم راز است زبانی که مرا هست
با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت
از درد همین است فغانی که مرا هست
ای دل سپری ساز ز پولاد صبوری
با عربده سخت کمانی که مرا هست
مشهور جهان ساخت بر آواز عزیزش
در کوی تو رسوای جهانی که مرا هست
بادیست که با بوی تو یک بار نیامیخت
این محرم پیغام رسانی که مرا هست
محروم کن گردنم از طوق دگرهاست
از داغ وفای تو نشانی که مرا هست
یک خندهٔ رسمی ز تو ننهاده ذخیره
این چشم به حسرت نگرانی که مرا هست
زایل نکند چین جبین و نگه چشم
بر لطف نهان تو گمانی که مرا هست
وحشی تو بده جان که نیاید به عیادت
این یار خوش قاعده دانی که مرا هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۲
می‌نماید چند روزی شد که آزاریت هست
غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست
چونی از شاخ گلت رنگی و بویی می‌رسد
یا به این خوش می‌کنی خاطر که گلزاریت هست
در گلستانی چو شاخ گل نمی‌جنبی ز جا
می‌توان دانست کاندر پای دل خاریت هست
عشقبازان رازداران همند از من مپوش
همچو من بی‌عزتی یا قدر و مقداریت هست
در طلسم دوستی کاندر تواش تأثیر نیست
نسخه‌ها دارم اشارت کن اگر کاریت هست
چاره خود کن اگر بیچاره سوزی همچو تست
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست
بار حرمان برنتابد خاطر نازک دلان
عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۵
می‌توانم بود بی تو ، تاب تنهاییم هست
امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست
حفظ ناموس تو منظور است می‌دانی تو هم
ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست
سوی تو گویم نخواهد آمد اما می‌شنو
ایستاده بر در دل سد تقاضاییم هست
نی همین داد تغافل می‌دهد خود رای من
اندکی هم در مقام رشک فرماییم هست
گر شراب اینست کاندر کاسهٔ من می‌رود
پرخماری در پی این باده پیماییم هست
گرچه هیچم ، نیستم همچون رقیبان در به در
امتیازی از هوسناکان هر جاییم هست
وحشیم من کی مرا وحشت گذارد پیش تو
گر چه می‌دانم که در بزم تو گنجاییم هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۰
از پی بهبود درد ما دوا سودی نداشت
هر که شد بیمار درد عشق بهبودی نداشت
بود روزی آن عنایتها که باما می‌نمود
خوش نمودی داشت اما آنچنان بودی نداشت
دوش کامد با رقیبان مست و خنجر می‌کشید
غیر قصد کشتن ما هیچ مقصودی نداشت
عشق غالب گشت اگر در بزم او آهی زدم
کی فروزان گشت جایی کاشتی دودی نداشت
جای خود در بزم خوبان شمعسان چون گرم کرد
آنکه اشک گرم و آه آتش آلودی نداشت
داشت سودای رخش وحشی به سر، در هر نفس
لیک از آن سودا چه حاصل یکدمش سودی نداشت
وحشی از درد محبت لذتی چندان نیافت
هر که جسمی ریش و جان درد فرسودی نداشت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۱
رسید و آن خم ابرو بلند کرد و گذشت
تواضعی که به ابرو کنند، کرد و گذشت
نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد
تبسمی ز لب نوشخند کرد و گذشت
به جذبهٔ نگهی کز پیش کشان می‌برد
چه صیدها که اسیر کمند کرد و گذشت
کرشمه‌ای که جنون آورد تعقل آن
بلای دانش سد هوشمند کرد و گذشت
یکی قبول نکرد از هزار تحفهٔ جان
بهانه غمزهٔ مشکل پسند کرد و گذشت
که بود این ، که ز چشم بدش گزند مباد
که جان بر آتش شوقم سپند کرد و گذشت
رسید و باز به اندک ترحمی وحشی
زبان شکوه به کام تو بند کرد و گذشت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۴
گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت
آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت
آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق
وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت
برخاستم که دست دعایی برآورم
دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت
از پی دویدمش که عنان گیریی کنم
افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت
وحشی نشد نصیبم ازو تازیانه‌ای
چشمم به حسرت از پی او بازماند و رفت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۷
تو منکری ولیک ، به من مهربانیت
می‌بارد از ادای نگاه نهانیت
میرم به ملتفت نشدن های ساخته
وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت
یک خم شدن ز گوشهٔ ابروی التفات
آید برون ز عهدهٔ صد سر گرانیت
نازم کرشمه را که صدم نکته حل نمود
بی‌منت موافقت و همزبانیت
شادی التفات تو کارم تمام کرد
بادا بقای عمر تو و زندگانیت
ای شاهباز دوری ما از تو لازمست
گنجشک را چه زهرهٔ هم آشیانیت
جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف
کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت
من از کجا و این همه نوباوهٔ امید
یارب که بر خوری ز درخت جوانیت
شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی
بیهوده سالها نکنم باغبانیت
صد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزانیت
وحشی پیاله گیر که دیگر حریف تست
کز خم به شیشه رفت می شادمانیت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۹
هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد
این نگاه دور را از روی او دوری مباد
من کجا و رخصت آن بزم، دانم جای خویش
دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد
هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست
لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد
چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت
هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد
جوهر حسن تو کنج خانهٔ آباد نیست
بر بنای جان وحشی نام معموری مباد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۲
خوش نیست هرزمان زدن از جور یار داد
ورنه ز دست تست مرا سد هزار داد
شد یار و غیر و داد قرار جفا به ما
یاران نمی‌توان به خود اینها قرار داد
رفت وز دست اهل تظلم عنان کشید
داد از عنان کشیدن آن شهسوار داد
آن ترک ظلم پیشه دگر می‌رود که باز
از خلق برخاست بر سر هر رهگذار داد
وحشی تو ظلم دیده و آن ترک تند خوست
ترسم که سر زند ز تو بی‌اختیار داد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۸
دلم امروز از آن لب هر زمان شکری دگر دارد
زبان کز شکوه‌ام پر زهر بود اکنون شکر دارد
دگر راه کدامین کاروان صبر خواهد زد
که چشمش سد نگهبان در کمینگاه نظر دارد
به یک صحبت که با او داشت دل کز من بحل بادا
دگر نامد ز من یادش بلی صحبت اثر دارد
دعاهای سحر گویند می‌دارد اثر آری
اثر می‌دارد اما کی شب عاشق سحر دارد
ز هر کس بیشتر مهر تو دارم وین دلیلم بس
که هر کس را فزونتر مهر ، حسرت بیشتر دارد
عجب نبود ز وحشی گریه‌های تلخ ناکامی
که زهرآلوده پیکانهای حسرت بر جگر دارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۱
چشم او قصد عقل و دین دارد
لشکر فتنه در کمین دارد
عالمی را کند مسخر خویش
هر که او لشکری چنین دارد
مست و خنجر به دست می‌آید
آه با عاشقان چه کین دارد
هیچکس را به جان مضایقه نیست
اگر آن شوخ قصد این دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنین دارد
هر کرا هست تحفه‌ای در دست
پیش جانان در آستین دارد
نیم جانی‌ست تحفهٔ وحشی
چه کند بی‌نوا همین دارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۲
جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد
لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد
رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست
لطفی که به این بی سر و پا داشت ندارد
آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید
کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشهٔ چشمی که به ما داشت ندارد