عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
دیدم نبشته از قلم مشکبار دوست
خطی سیه چو سنبل تر بر غذار دوست
بر صفحه حریر کشیده به مشک ناب
حرفی ز نوک خامه عنبر نگار دوست
صد جان من فدای تو پیک خجسته پی
کآورده ای به من خبری از دیار دوست
خوش باد وقت باد سحرگه که دم به دم
مشکین کند مشام ز بوی نثار دوست
چشم رمد رسیده من روشنی گرفت
زان توتیا که می رسد از رهگذار دوست
روی نیاز ما و در بی نیاز دوست
چشم امید ما و نثار غبار دوست
بلبل به انتظار که هنگام گل رسد
ابن حسام دلشده در انتظار دوست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
جعد مشکینت که دل وابسته سودای اوست
بسته افسون سحر چشم مار افسای اوست
گر دلم پروانه آن شمع روشن شد چه شد
ای بسا دلها که چون پروانه نا پروای اوست
خانه چشمش سیه کان شوخ یغمائی صفت
خانه صبر دل مسکین من یغمای اوست
نسبت بالای او با سرو کردم غقل گفت
در چمن سروی نمی بینم که هم بالای اوست
دی به وعده گفت : فردا روی بنمایم ترا
مژده ای خوش داد و دل بر وعده فردای اوست
هر کسی را بر جبین سیمای محبوبی دگر
بر جبین خاک خورد من همه سیمای اوست
زاهدان مأوی به جنّت یافتند ابن حسام
معتکف شد بر درش کان جنّت المآوای اوست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
رسم وفا ز یار طلب می کنیم و نیست
وز بی وفا کنار طلب می کنیم و نیست
از باغ روزگار گلی تازه بر مراد
بی زخم نوک خار طلب می کنیم و نیست
جامی که بعد ازو ندهد درد سر خمار
در دو روزگار طلب می کنیم و نیست
بویی ز عطر طرّه عنبر فشان یار
از باد نوبهار طلب می کنیم و نیست
سروی به اعتدال قد خوش خرام یار
بر طرف جویبار طلب می کنیم و نیست
صد دیده را ز خاک درش چشم روشنی است
ما نیز از آن غبار طلب می کنیم و نیست
بسیار بارهاست که ابن حسام را
در کوی یار بار طلب می کنیم و نیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
خط تو دایره ماهتاب را بگرفت
به باغ عارض تو سبزه آب را بگرفت
ستاره چشم سر طرّه قمر پوشید
به زیر سایه شب آفتاب را بگرفت
به شب ، جمال تو، گفتم ببینم اندر خواب
خیال روی تو در دیده خواب را بگرفت
دلم ز فتنه ی چشم تو گر چه بود خراب
غمت بیامد و ملک خراب را بگرفت
به رقص زهره به خنیاگری به چرخ آمد
به چنگ دوش چو زهره رباب را بگرفت
مقیم کوی تو شد دل چه بخت یار دلیست
که استانه ی دولت مآب را بگرفت
بس از خیال پرستی و مستی ابن حسام
که صبح شیب تو شام شباب را بگرفت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
خرم دل آن کس که به غم های تو شاد است
الّا غم رخسار تو غم ها همه باد است
بگشا گره از ابروی مشکین که ببینند
کاندر خم ابروی تو پیوسته گشاد است
در طلعت تو صنع الهی بتوان دید
گویی مگر آیینه سکندر به تو داده‌ست
چندین ارنی گوی به اطوار دوانند
عکسی مگر از روی تو به کوه فتاده‌ست
بگذر به چمن چون گل سیراب و نظر کن
در غنچه که از شرم تو بُرقع نگشاده‌ست
از سرو سرافراز بنه سرکشی از سر
کاین باغچه را سرو بسی همچو تو یاد است
شوخی مکن و چهره میفروز که خاک
بس چهره شاهان منوچهر نژاد است
هر لاله که بر دشت نمودار کلاهی است
تاج سر جمشید و فریدون و قباد است
چون ابن حسام از دو جهان قطع نظر به
آنرا که سر کوی تو میعاد و معاد است
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
گر صد برگ را روی تو وارث
شمیم مشک را موی تو وارث
زهر نرگس که او جادو فریب است
فریب چشم جادوی تو وارث
زهر سنبل که بر نسرین کند ناز
نسیم جعد گیسوی تو وارث
هر آن هندو که بر ابرو نشیند
سواد زلف هندوی تو وارث
ز سروی کان به باغ راستان است
قد چون سرو دلجوی تو وارث
کمان مشک را بر تخته سیم
جبین و خط ابروی تو وارث
ز خوش گویان همه ابن حسام است
زبان و طبع خوشکوی تو وارث
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ای کرده به غمزه دل صدشیفته تاراج
تیرمژه ات سینه ی من ساخته آماج
پیوسته کمان سیه از مشک کشیده است
طفره ای دو ابروی تو بر دایره ی عاج
زان لب که رسیده است لطافت به نصابش
شرط است زکاتی که رسانند به محتاج
ای سرو گل اندام بده باده ی صافی
برناله ی مرغ سحرو نغمه س درَاج
ای اهل صفا را در تو کعبه ی مقصود
لبیک زنان بین به سرکوی تو حجَاج
درپنجه ی عشاق کمانیست قوی پی
کان را نکشیده است به جز بازوی حلَاج
برخاک رعونت به تکبر چه خرامی
سرها بنگر زیرپی انداخته بی تاج
بگرفت لبت ملک لطافت به ملاحت
پیداست که از کشور خوبان که برد باج
گوخاک درت سجده گه ابن حسام است
ارشاد چنین می کندش سالک منهاج
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
لَمَع البَرقُ و النُجوم یَلوح
اَسقِنِی الرَاح ذاکَ راحَتُ روح
امشب از نرگس تو مخمورم
جرعه ای از لبت به وقت صبوح
پند ناصح چو در نمیگیرد
توبه کردم زتوبه های نصوح
ازدر میکده گشایش جوی
توچه دانی که در کجاست فتوح
انچه اندر سفینه ی دل ماست
نتوان یافت در سفینه ی نوح
چون شدی تیر عشق را تسلیم
در ره عاشقان شدی مذبوح
شعر ابن حسام مستان را
قوت قلب است، بلکه قوَّت روح
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بشکفت برچمن گل عذرا عذار سرخ
وز جرم لاله شد کمر کوهسار سرخ
همچون خط توشد طرف جویبار سبز
وزلاله صحن باغ چو رخسار یار سرخ
مطرب بساز پرده ی عشاق درحجاز
ساقی تو نیز عذر میاو و می آر سرخ
گردون نگر که دامن این هفت خوان کند
هرشب به خون دیده ی اسفندیار سرخ
عطف هلالی فلکی بین که کرده اند
ازخون خسروان فلک اقتدار سرخ
تاخون نکرد درجگر غنچه ی روزگار
گلگونه ی چمن نشد از روزگار سرخ
بررهگذار دیده زخون بسته ام دوجوی
ای بس که کرده ام رخ ازین رهگذار سرخ
ازحسرت لب تو کند دیده دم به دم
رخسار زردمن چون گل نوبهار سرخ
کام از لبت که وعده ی ابن حسام بود
چشمش نگر که چون شد از این انتظار سرخ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
لبت یاقوت گوهر پوش دارد
به گاه بوسه طعم نوش دارد
سرزلف سیاهت بر بناگوش
زنزهت بوی مرزنگوش دارد
چوگوشت با رقیبان است کم زان
که یک ره جانت ما گوش دارد
دلم با روی خوب تست دایم
بگو بهرخدا نیکوش دارد
چو جان تن را در آغوش آمدی دوش
تنم جان بین که در آغوش دارد
زدوشت دوش برخورداربودم
دلم امشب هوای دوش دارد
دل ابن حسام از اتش شوق
ز گرمی سینه را پرجوش دارد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
نگار من همه آیین دلبری دارد
ولی زعاشق بیچاره دل بری دارد
لبش به بوسه گر اب حسات می بخشد
به غمزه شیوه ی جور و ستمگری دارد
چنانکه در رخ او آیت ید بیضاست
فریب نرگس او سحر سامری دارد
چو من رقیب گر آشفته و پریشان است
عجب مدار که او چشم بر پری دارد
خیال روی بتان می پرستد ابن حسام
مگر طریق و ره و رسم آزری دارد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
مرا زمانه زخاک درت جدا مکناد
رقیب را به سر کویت آشنا مکناد
به غیر دیده ی پاک بلند منظر من
کسی نظاره ی آن سرو گل قبا مکناد
به بوی زلف تو مشک خطا همی جستم
دگر مشام من اندیشه ی خطا مکناد
طواف بر سر کوی تو می کنم به صفا
کسی زیارت این کعبه بی صفا مکناد
کنم به گوشه ی ابروت سجده ی اخلاص
که هیچ گوشه نشین طاعت ریا مکناد
وصال عشاق اگر بی بلا نخواهد بود
غمت حواله ی این دل به جز بلا مکناد
که گفت خانه ی دل کردم از غمت خالی
نکرده ام، نکنم هرگز این، خدا مکناد
به روز حشر که از خاک تیره برخیرم
دلم به غیر تو چشم نظاره وا مکناد
مراد ابن حسام از لبت چوناکامی است
خدای کام دلش بی لبت روا مکناد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
بیا بیا که در این خطه ی خراب آباد
نگشت بی تو دمی این دل خراب آباد
گره زن آن زلف بنفشه بر لاله
که کار بسته ی من جز بدان گره نگشاد
چو لاله صرف مکن با پیاله حاصل عمر
که دور مایه ی جوراست و دهر بی بنیاد
به ناز خویش مبین در نیاز من بنگر
که روزگاربسی چون من و تو دارد یاد
نسیم عقده ی زلفت اگرچه خوشبویست
درو مپیچ که نتوان گره زدن در باد
فروغ لاله مگر عکس روی شیرین است
که گرد کوه برآمد به دیدن فرهاد
نشان همی دهد از خط و خدّ و بالایت
بنفشه و گل نسرین و قامت شمشاد
هزار دیده ی نرگس به قامتت نگران
زنار خویش توچون سرو از آن همه آزاد
ز زهد خشک ریائی دلم به تنگ آمد
«زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد»
به آشکار بده می به دست ابن حسام
«شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد»
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
گل به فصل بهار می خندد
سبزه بر مرغزار می خندد
غنچه ی دلگشای تنگ دهان
چون لب لعل یار می خندد
ابر بر لاله زار می گرید
لاله بر کوهسار می خندد
هرشکوفه که زینت چمن است
بر سر شاخسار می خندد
الفتی هست با بنفشه مرا
کوچو من سوگوار می خندد
لاله بر پای سرو چون منصور
مست در پای دار می خندد
وقت مردن چوشمع، ابن حسام
بادلی پر شرار می خندد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
غمی دارم که وا گفتن نشاید
مرا زان غم به شب خفتن نشاید
غم دُردانه ای دارم که نامش
به الماس قلم سفتن نشاید
غباری کز سرکوی تو دارم
زلوح چهره ام رفتن نشاید
زگریه سوز دل ننشسته کآتش
به آب دیده بنهفتن نشاید
نصیحت می کند ابن حسامم
ولیک از دل پذیرفتن نشاید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
با خال تو گر مشک به دعوی بنشیند
حقّا که نه بر صورت معنی بنشیند
ابروی تو نگذاشت که اندر خم محراب
یک گوشه نشین از سر تقوی بنشیند
آن را که به نقد از سرکوی تو بهشت است
جیفست که بر نسیه ی عقبی بنشیند
خاک قدمت روشنی چشم ضریرست
بگذار که در دیده ی اعمی بنشیند
شاید که بود روشنی دیده ی مجنون
زان گرد که بر دامن لیلی بنشیند
آن کز سر کوی تو کند میل به فردوس
اولی نکند گرچه به اولی بنشیند
خون جگر ابن حسام است که هر دم
بر رهگذر دیده چو سیلی بنشیند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
آن را که مهر روی تو در دل نیافتند
او را به هیچ واسطه مقبل نیافتند
حجاج ره به کعبه ی اهل صفا نبرد
تا در حریم کوی تو منزل نیافتند
عطرنسیم کوی توکان همدم صباست
درچین طرّه های شمایل نیافتند
آن کو نه خاک درگه جانان به جان خرید
او را به هیچ باب معامل نیافتند
گنجینه ی رموز محبت که عشق اوست
درسینه ای طلب که درو غل نیافتند
اهل روش که سالک اطوار عزتند
جز عکس روی دوست مقابل نیافتند
دست امید ابن حسام شکسته دل
درگردن مراد حمایل نیافتند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
خرم تر از رخت به چمن گل نیافتند
خوشبوی تر زموی تو سنبل نیافتند
از ناله ام منال که بازار حسن گل
ده روزه بی ترنّم بلبل نیافتند
بنیان عمر و قصر حسات ار چه محکم است
بی اختلال باد تزلزل نیافتند
ازهر وسیله ای که به مقصود قایدست
بهتر زلطف دوست توسل نیافتند
رمزیست در رساله که ابن حسام خواند
کاندر رساله هیچ ترسُّل نیافتند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
تاقامت چو سرو تو بالا کشیده اند
درچشمم آن خیال چه رعنا کشیده اند
دامن کشان به باغ گذر کن که سرو را
دامن ز رشک قد تو در پا کشیده اند
نقش خیال ابروی شوخ کمان وشت
برکارگاه حسن چه زیبا کشیده اند
مستوفیان کشور خوبی چو خطّ تو
حرفی دگر به دور قمر ناکشیده اند
کارم به جان وکارد سوی استخوان رسید
از بس زبان طعن که در ما کشیده اند
این مردمان دیده ی خونین سرشک من
هردم زگریه رخت به دریا کشیده اند
ابن حسام لؤلؤ نظم خوشاب تو
چون رشته در حمایل جوزا کشیده اند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
دل اگر رود ز حریم کوی تو ای صنم به کجارود؟
عجبا کسی که مقیم شد به بهشت عدن کجا رود
چو نه از خطا به نسیم مشک دلم مقید زلف تست
تو رها مکن که ز چین زلف تو گر رود به خطا رود
ز شمیم طرّه ی عنبرین تو شمّه ای به صبا رسید
که نسیم او همه شب زبوی خوش تو غالیه سا رود
به زیارت دل خستگان ز ره صفا گذری بکن
چه کسی که او به طواف کعبه ی حق رود به صفا رود
دل و دینت ابن حسام درسرکار و عشق بتان بشد
خبرت شود که ازین معامله بر سر تو چها رود