عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
می بیارید که ایام بهار است امروز
نرگس از ساغر زر جرعه گسار است امروز
دیدهٔ خوش نظر باغ خمار آلود است
قدح لاله پر از نوش گوار است امروز
هم نسیم چمن از باغ بُخور انگیز است
هم شمیم سحری مجمره دار است امروز
گل خوشبوی نشان میدهد از طلعت دوست
سرو دلجوی تو گویی قد یار است امروز
چمن از لاله و از سنبل تر پنداری
راست مانند رخ و زلف نگار است امروز
دی گذر کرد ندانیم به فردا که رسد
حیف از این لحظه که در عین گذار است امروز
در چنین فصل که گفتم سخن ابن حسام
از لب مطرب خوش لهجه به کار است امروز
نرگس از ساغر زر جرعه گسار است امروز
دیدهٔ خوش نظر باغ خمار آلود است
قدح لاله پر از نوش گوار است امروز
هم نسیم چمن از باغ بُخور انگیز است
هم شمیم سحری مجمره دار است امروز
گل خوشبوی نشان میدهد از طلعت دوست
سرو دلجوی تو گویی قد یار است امروز
چمن از لاله و از سنبل تر پنداری
راست مانند رخ و زلف نگار است امروز
دی گذر کرد ندانیم به فردا که رسد
حیف از این لحظه که در عین گذار است امروز
در چنین فصل که گفتم سخن ابن حسام
از لب مطرب خوش لهجه به کار است امروز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
آتش مهرتو در سینه نهان است هنوز
خون دل از گذر دیده روان است هنوز
نگران رخ زیبای تو شد دیده و دل
همچنانم دل ودیده نگران است هنوز
غمزه ات می دهدم عشوه که من آن توام
چون بدیدم نظرش با دگران است هنوز
در ازل عکس جمالت به گلستان بردند
بلبل از شوق رخت نمره زنان است هنوز
زان شمایل خبری باد به بستان آورد
در چمن سرو سهی رقص کنان است هنوز
از یقین دهنت هیچ نمی یارم گفت
کانچه گویم همه در عین گمان است هنوز
دل که اندر شکن زلف تو بست ابن حسام
مشکن آن را که دلش بسته ی آن است هنوز
خون دل از گذر دیده روان است هنوز
نگران رخ زیبای تو شد دیده و دل
همچنانم دل ودیده نگران است هنوز
غمزه ات می دهدم عشوه که من آن توام
چون بدیدم نظرش با دگران است هنوز
در ازل عکس جمالت به گلستان بردند
بلبل از شوق رخت نمره زنان است هنوز
زان شمایل خبری باد به بستان آورد
در چمن سرو سهی رقص کنان است هنوز
از یقین دهنت هیچ نمی یارم گفت
کانچه گویم همه در عین گمان است هنوز
دل که اندر شکن زلف تو بست ابن حسام
مشکن آن را که دلش بسته ی آن است هنوز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
چو زلف دوست بباید شبی سیاه و دراز
که با خیال رخت در درون پرده ی راز
دل شکسته ی آشفته ی پریشان حال
تطاول سر زلفت به شرح گوید باز
فرو گرفت غم دل فضای سینه ی من
کجاست ساقی گلرخ شراب غم پرداز
به عشوه عربده با روزگار نتوان کرد
که دهر عشوه فرو شست وچرخ عربده ساز
اگر چه درگه یار از نیاز مستغنی است
تو بر مدار سر از خاک آستان نیاز
عجب نباشد اگر عاقبت شود محمود
کسی که خدمت شایسته کرد همچو ایاز
زفیض دوست چو در هر سری تمناییست
امید ابن حسام است و لطف بنده نواز
که با خیال رخت در درون پرده ی راز
دل شکسته ی آشفته ی پریشان حال
تطاول سر زلفت به شرح گوید باز
فرو گرفت غم دل فضای سینه ی من
کجاست ساقی گلرخ شراب غم پرداز
به عشوه عربده با روزگار نتوان کرد
که دهر عشوه فرو شست وچرخ عربده ساز
اگر چه درگه یار از نیاز مستغنی است
تو بر مدار سر از خاک آستان نیاز
عجب نباشد اگر عاقبت شود محمود
کسی که خدمت شایسته کرد همچو ایاز
زفیض دوست چو در هر سری تمناییست
امید ابن حسام است و لطف بنده نواز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
دلا رعنایی سرو از چمن پرس
نسیم طره ی یار از سمن پرس
حدیث آن لب و دندان شیرین
ز مرجان جوی و از درّ عدن پرس
پریشان حالی و دلتنگی من
گهش از زلف و گاهی از دهن پرس
خلاف وعده و پیمان شکستن
از آن کج وعده ی پیمان شکن پرس
درازای شب یلدای هجران
مپرس از من از آن مشکین رسن پرس
دل هم درد من حالم بداند
تو هم درد من از همدرد من پرس
شکر در منطق ابن حسام است
اگر باور نداری از سخن پرس
نسیم طره ی یار از سمن پرس
حدیث آن لب و دندان شیرین
ز مرجان جوی و از درّ عدن پرس
پریشان حالی و دلتنگی من
گهش از زلف و گاهی از دهن پرس
خلاف وعده و پیمان شکستن
از آن کج وعده ی پیمان شکن پرس
درازای شب یلدای هجران
مپرس از من از آن مشکین رسن پرس
دل هم درد من حالم بداند
تو هم درد من از همدرد من پرس
شکر در منطق ابن حسام است
اگر باور نداری از سخن پرس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
دوش از فراغ روی تو با روی سندروس
نالیده ام چو نای وفغان کرده ام چو کوس
گفتی به وعده دوش که کام از لبت دهم
افسوس ازین سخن که لبت می کند فسوس
آنرا که پای بوس میسّر نمی شود
خود دست کی دهد که کند با تو دست بوس
آیینه پیش دار و در ابروی خود نگر
بر عاج بین کشیده کمانی ز آبنوس
می ده که دیر و زود عظام رمیم من
دستاس سالخورده ی گردون کند سبوس
سرخ از چه شد کرانه ی این طشت نقره کوب
خون سیاوش است درو یا سرشک طوس
ابن حسام دل چه نهی در فریب دهر
پرهیز کن ز عشوه ی دامادکش عروس
نالیده ام چو نای وفغان کرده ام چو کوس
گفتی به وعده دوش که کام از لبت دهم
افسوس ازین سخن که لبت می کند فسوس
آنرا که پای بوس میسّر نمی شود
خود دست کی دهد که کند با تو دست بوس
آیینه پیش دار و در ابروی خود نگر
بر عاج بین کشیده کمانی ز آبنوس
می ده که دیر و زود عظام رمیم من
دستاس سالخورده ی گردون کند سبوس
سرخ از چه شد کرانه ی این طشت نقره کوب
خون سیاوش است درو یا سرشک طوس
ابن حسام دل چه نهی در فریب دهر
پرهیز کن ز عشوه ی دامادکش عروس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
ما را ازین چمن صنمی گلعذار بس
زیبا رخی چو لاله ازین نوبهار بس
مویی سیاه چون شب و رویی بسان روز
ما را ز دور گردش لبل و نهار بس
جام جهان نمای که دوران به جم سپرد
جان را ز جام او قدحی خوشگوار بس
یار ار به دست لطف شود دستگیر ما
ما را ز دست یار همین دستیار بس
انجا که عاشقان به تمنای خود رسند
ابن حسام را نظر لطف یار بس
زیبا رخی چو لاله ازین نوبهار بس
مویی سیاه چون شب و رویی بسان روز
ما را ز دور گردش لبل و نهار بس
جام جهان نمای که دوران به جم سپرد
جان را ز جام او قدحی خوشگوار بس
یار ار به دست لطف شود دستگیر ما
ما را ز دست یار همین دستیار بس
انجا که عاشقان به تمنای خود رسند
ابن حسام را نظر لطف یار بس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
صبا نشان غبار دیار یار بپرس
دوای چشم ضرر دیده زان غبار بپرس
هزار بار گر از یار بر دلم بیش است
به جان یار که او را هزار یار بپرس
ز زلف دوست که مجموع او پریشانیست
حکایت من آشفته روزگار بپرس
حدیث دیده ی بی خواب من ز درد فراق
از آن دو نرگس خوش خواب پر خمار بپرس
مرا که زار شدم ز آرزوی دیدن دوست
تن نزار مرا بین و زار زار بپرس
بر آن قرار که دادی مرا به پرسیدن
تلطفی کن و روزی بر آن قرار بپرس
علاج درد دل مستمند ابن حسام
از آن مفرح یاقوت آبدار بپرس
دوای چشم ضرر دیده زان غبار بپرس
هزار بار گر از یار بر دلم بیش است
به جان یار که او را هزار یار بپرس
ز زلف دوست که مجموع او پریشانیست
حکایت من آشفته روزگار بپرس
حدیث دیده ی بی خواب من ز درد فراق
از آن دو نرگس خوش خواب پر خمار بپرس
مرا که زار شدم ز آرزوی دیدن دوست
تن نزار مرا بین و زار زار بپرس
بر آن قرار که دادی مرا به پرسیدن
تلطفی کن و روزی بر آن قرار بپرس
علاج درد دل مستمند ابن حسام
از آن مفرح یاقوت آبدار بپرس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
زهّاد و عُجب و گوشه ی محراب وکار خویش
ما و نیاز قبله ی ابروی یار خویش
ما را نسیم طرّه ی خوبان به یاد داد
هان تا به باد بر ندهی روزگار خویش
ما را چه اختیار اگر بخت یار نیست
آری به اختیار کشد بختیار خویش
گفتم که جان نثار تو کردم قبول کن
گفتا که چشم نیست مرا بر نثار خویش
با خاک آستانه چو کردی برابرم
سر بر فلک کشیده ام از اعتبار خویش
من صید لاغرم به کمند تو پای بند
بگشای دست و روی متاب اش شکار خویش
ساقی می صبوح به ابن حسام ده
بشکن خمار او به می خوشگوار خویش
ما و نیاز قبله ی ابروی یار خویش
ما را نسیم طرّه ی خوبان به یاد داد
هان تا به باد بر ندهی روزگار خویش
ما را چه اختیار اگر بخت یار نیست
آری به اختیار کشد بختیار خویش
گفتم که جان نثار تو کردم قبول کن
گفتا که چشم نیست مرا بر نثار خویش
با خاک آستانه چو کردی برابرم
سر بر فلک کشیده ام از اعتبار خویش
من صید لاغرم به کمند تو پای بند
بگشای دست و روی متاب اش شکار خویش
ساقی می صبوح به ابن حسام ده
بشکن خمار او به می خوشگوار خویش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
بیا که مجلس انس است و دلستان جان بخش
همی کند ز گلزرا قدس ریحان بخش
بیا که هدهد هادی به لحن داوودی
حدیث می کند از منطق سلیمان بخش
آیا رسیده به سر چشمه ی زلال وصال
به عاشقان جگر تشنه آب حیوان بخش
به رهروان بیابان وادی ایمان
ز طور قرب شب تیره نور غرفان بخش
ز فیض لم یزلی آنچه عین بهبودست
کرشمه ای کن و از لطف خود مرا آن بخش
چو ما به درد و دوای تو از تو خرسندیم
تو خواه درد بیفزای و خواه درمان بخش
سیاهکاری ابن حسام سرگردان
به جعد تافته ی طرّه پریشان بخش
همی کند ز گلزرا قدس ریحان بخش
بیا که هدهد هادی به لحن داوودی
حدیث می کند از منطق سلیمان بخش
آیا رسیده به سر چشمه ی زلال وصال
به عاشقان جگر تشنه آب حیوان بخش
به رهروان بیابان وادی ایمان
ز طور قرب شب تیره نور غرفان بخش
ز فیض لم یزلی آنچه عین بهبودست
کرشمه ای کن و از لطف خود مرا آن بخش
چو ما به درد و دوای تو از تو خرسندیم
تو خواه درد بیفزای و خواه درمان بخش
سیاهکاری ابن حسام سرگردان
به جعد تافته ی طرّه پریشان بخش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
مرا به قبله ی روی خود آشنایی بخش
زهر چه غیر تو باشد مرا جدایی بخش
هوای عشق تو بر سر زد این هوایی را
هوای های هویّت بدین هوایی بخش
ز ظلمت شب یلدای زلف خویش مرا
به نور طلعت رخشنده روشنایی بخش
اگر مراد تو حاصل به بی نوایی ماست
ز گنج فقر مرا گنج بی نوایی بخش
متاع کاسد ابن حسام کان سخن است
به آب تربیتش رونق روایی بخش
زهر چه غیر تو باشد مرا جدایی بخش
هوای عشق تو بر سر زد این هوایی را
هوای های هویّت بدین هوایی بخش
ز ظلمت شب یلدای زلف خویش مرا
به نور طلعت رخشنده روشنایی بخش
اگر مراد تو حاصل به بی نوایی ماست
ز گنج فقر مرا گنج بی نوایی بخش
متاع کاسد ابن حسام کان سخن است
به آب تربیتش رونق روایی بخش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
دلا چو شیوه ی رندی نمی رود از پیش
بجوی گنج سلامت ز کُنج خانه ی خویش
چه شکوه ها که ندارم ز دست نوش لبان
که نوش می ندهند و همی زنندم نیش
چو خار نیزه شد این دشمنان طعنه گذار
چو گل دو رویه شد این دوستان دشمن کیش
به زیر خرقه چه زنّارها که پنهان است
فغان ز شیوه ی این صوفیان نا درویش
جراحت دل ما گر نمی کنی مرهم
روا مدار فشاندن نمک مرا بر ریش
طریق اگر به سیاهی است گر به آب حیات
خیال زلف و لبت می روند پیشاپیش
تصوری که به وصل تو دارد ابن حسام
برون نمی رودش زین دل محال اندیش
بجوی گنج سلامت ز کُنج خانه ی خویش
چه شکوه ها که ندارم ز دست نوش لبان
که نوش می ندهند و همی زنندم نیش
چو خار نیزه شد این دشمنان طعنه گذار
چو گل دو رویه شد این دوستان دشمن کیش
به زیر خرقه چه زنّارها که پنهان است
فغان ز شیوه ی این صوفیان نا درویش
جراحت دل ما گر نمی کنی مرهم
روا مدار فشاندن نمک مرا بر ریش
طریق اگر به سیاهی است گر به آب حیات
خیال زلف و لبت می روند پیشاپیش
تصوری که به وصل تو دارد ابن حسام
برون نمی رودش زین دل محال اندیش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
نگاری دلبری دارم چو زلف خود ز من سرکش
به جان قربان شدم او را نمیگیرد دلم ترکش
ز حد بگذشت مشتاقی به جام باده ی باقی
لبالب کن قدح ساقی به یاد لعل او درکش
بر آن سرو سیم اندام اگر در بر کشی روزی
نه قد سرو دلجو جو و نه ناز صنوبر کش
گر آن آیینه روی از روی مهرت روی بنماید
نه روی ملک دارا بین و نه حکم سکندر کش
برو ای زاهد خودبین مه دایم عیب می بینی
قلم در حرف رندان پریشان قلندر کش
بزن چرخی و زین چنبر برون نه پای همت را
کزین بیرون بنه پای و قلم در چرخ و چنبر کش
ترا ابن حسام اول چو در کوی نکونامی
نشد ممکن گذر کردن به بدنامی علم در کش
به جان قربان شدم او را نمیگیرد دلم ترکش
ز حد بگذشت مشتاقی به جام باده ی باقی
لبالب کن قدح ساقی به یاد لعل او درکش
بر آن سرو سیم اندام اگر در بر کشی روزی
نه قد سرو دلجو جو و نه ناز صنوبر کش
گر آن آیینه روی از روی مهرت روی بنماید
نه روی ملک دارا بین و نه حکم سکندر کش
برو ای زاهد خودبین مه دایم عیب می بینی
قلم در حرف رندان پریشان قلندر کش
بزن چرخی و زین چنبر برون نه پای همت را
کزین بیرون بنه پای و قلم در چرخ و چنبر کش
ترا ابن حسام اول چو در کوی نکونامی
نشد ممکن گذر کردن به بدنامی علم در کش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
ای کرده همچو نرگس خوشخواب خواب خوش
بر گل کشیده از خط مشکین نقاب خوش
کتّابیان دور قمر خوش نبشته اند
بر گرد عارض تو ز عنبر کتاب خوش
در چشمه ی عُذوبه ی لعلت نهفته اند
اندر سواد ظلمت زلف تو آب خوش
دوش از عتاب چشم تو کردم شکایتی
چشمت به غمزه گفت مرنج از عتاب خوش
چشم خراب کار تو کارم خراب کرد
خوش وقت آن خراب که باشد خراب خوش
ابن حسام ساقی دور الست ریخت
اندر مذاق جان تو جام شراب خوش
طبعم در این مقاله شکر ریخت تا مگر
طوطی مقالتی بنویسد جواب خوش
بر گل کشیده از خط مشکین نقاب خوش
کتّابیان دور قمر خوش نبشته اند
بر گرد عارض تو ز عنبر کتاب خوش
در چشمه ی عُذوبه ی لعلت نهفته اند
اندر سواد ظلمت زلف تو آب خوش
دوش از عتاب چشم تو کردم شکایتی
چشمت به غمزه گفت مرنج از عتاب خوش
چشم خراب کار تو کارم خراب کرد
خوش وقت آن خراب که باشد خراب خوش
ابن حسام ساقی دور الست ریخت
اندر مذاق جان تو جام شراب خوش
طبعم در این مقاله شکر ریخت تا مگر
طوطی مقالتی بنویسد جواب خوش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تا شمع جمال تو بر افروخت به مَجمَع
بنشست شعاع نظر شمع مشعشع
خورشید ز رخسار تو در عین حجابست
تا باز شد از پرتو رخسار تو بُرقع
واعظ فزع روز قیامت که بیان کرد
گر بخت جوان بادی و از عمر تمتع
خاک در آنم که به روبند حواری
هِجرانُکَ ذا مِن فَزع الاَکبَرِ افزَع
در ره به ادب باش وتواضع که به هر گام
خاک در او را به سر ریشه ی مقنع
زاهد نفس سوختگان سرد نباشد
فرقیست به زیر پی و تاجیست مرصّع
هان ابن حسام این دو نفس فرصت ایام
پرهیز که آتش نزنندت به مرقع
برخور ز جوانی و تمتُّع طلب از عمر
در یاب و مکن تکیه برین عمر مودّع
بنشست شعاع نظر شمع مشعشع
خورشید ز رخسار تو در عین حجابست
تا باز شد از پرتو رخسار تو بُرقع
واعظ فزع روز قیامت که بیان کرد
گر بخت جوان بادی و از عمر تمتع
خاک در آنم که به روبند حواری
هِجرانُکَ ذا مِن فَزع الاَکبَرِ افزَع
در ره به ادب باش وتواضع که به هر گام
خاک در او را به سر ریشه ی مقنع
زاهد نفس سوختگان سرد نباشد
فرقیست به زیر پی و تاجیست مرصّع
هان ابن حسام این دو نفس فرصت ایام
پرهیز که آتش نزنندت به مرقع
برخور ز جوانی و تمتُّع طلب از عمر
در یاب و مکن تکیه برین عمر مودّع
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
بی تو حرامست تماشای باغ
با تو مرا از همه عالم فراغ
ای رخ تو شمع شب افروز من
خوش بنشین تا بنشیند چراغ
شیفته را به ز مُفَرِّح بود
بوی سر زلف تو اندر دماغ
ما به می لعل لبت قانعیم
ساقی مجلس بنه از کف ایاغ
در جگر غنچه ز درد تو خون
بر دل لاله ز جفای تو داغ
سر مکش از گفته ی ابن حسام
از تو پذیرفتن و از ما بلاغ
نکته مگو تا نبود نکته دار
کس ندهد طعمه ی طوطی به زاغ
با تو مرا از همه عالم فراغ
ای رخ تو شمع شب افروز من
خوش بنشین تا بنشیند چراغ
شیفته را به ز مُفَرِّح بود
بوی سر زلف تو اندر دماغ
ما به می لعل لبت قانعیم
ساقی مجلس بنه از کف ایاغ
در جگر غنچه ز درد تو خون
بر دل لاله ز جفای تو داغ
سر مکش از گفته ی ابن حسام
از تو پذیرفتن و از ما بلاغ
نکته مگو تا نبود نکته دار
کس ندهد طعمه ی طوطی به زاغ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
غمزه ی تیز ترا سینه ی من شد هدف
خون دلم گو بریز اینت مرا صد شرف
در صف تو عاشقان جامه به خون شسته اند
تا که شود در میان یا که رود پیش صف
دل به کمند تو باز بسته از آن شد که هست
سایه ی موی ترا نور خدا در کنف
غرقه ی بحر عمیق از پی دُردانه ایم
یا برود سر ز دست یا گهر آید به کف
عمر که بی یاد دوست می گذرد عمر نیست
تا نکنی عمر من عمر گرامی تلف
جان ودل عارفان صید کمند تواند
کی بود آخر ترا میل به صید عجف
فتنه نشان می دهند رو به طلب شحنه ای
فتنه نشان تو بس شحنه ی دشت نجف
ابن حسام این سخن وسع بیان تو نیست
اَلهَمَنی مُلهَمٌ عَرَّفَنی مَن عَرف
لؤلؤ نظم خوشاب زاده ی طبع من است
دُرّ گرانمایه را پاک بباید صدف
خون دلم گو بریز اینت مرا صد شرف
در صف تو عاشقان جامه به خون شسته اند
تا که شود در میان یا که رود پیش صف
دل به کمند تو باز بسته از آن شد که هست
سایه ی موی ترا نور خدا در کنف
غرقه ی بحر عمیق از پی دُردانه ایم
یا برود سر ز دست یا گهر آید به کف
عمر که بی یاد دوست می گذرد عمر نیست
تا نکنی عمر من عمر گرامی تلف
جان ودل عارفان صید کمند تواند
کی بود آخر ترا میل به صید عجف
فتنه نشان می دهند رو به طلب شحنه ای
فتنه نشان تو بس شحنه ی دشت نجف
ابن حسام این سخن وسع بیان تو نیست
اَلهَمَنی مُلهَمٌ عَرَّفَنی مَن عَرف
لؤلؤ نظم خوشاب زاده ی طبع من است
دُرّ گرانمایه را پاک بباید صدف
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
به وقت گل چو به کف برنهی شراب رحیق
بنوش جام مروّق به یاد لعل رفیق
بیار ساقی گلرخ می خمار شکن
به بوی مشک و صفای گلاب و رنگ عقیق
صفای دل می صافیست بار ها گفتم
ولی چه سود که صوفی نمی کند تصدیق
مجاز،قنطره ی راه اهل تحقیق است
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق
چو یاد لعل تو در خاطرم خطور کند
به نکته خون بچکاند دلم به فکر دقیق
اسیر چاه زنخدان تست یوسف دل
مگر که زلف تواش برکند ز چاه عمیق
به یاد چشم تو چندان گریست ابن حسام
که گشت مردم چشمش در آب دیده غریق
بنوش جام مروّق به یاد لعل رفیق
بیار ساقی گلرخ می خمار شکن
به بوی مشک و صفای گلاب و رنگ عقیق
صفای دل می صافیست بار ها گفتم
ولی چه سود که صوفی نمی کند تصدیق
مجاز،قنطره ی راه اهل تحقیق است
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق
چو یاد لعل تو در خاطرم خطور کند
به نکته خون بچکاند دلم به فکر دقیق
اسیر چاه زنخدان تست یوسف دل
مگر که زلف تواش برکند ز چاه عمیق
به یاد چشم تو چندان گریست ابن حسام
که گشت مردم چشمش در آب دیده غریق
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
ای ملک طراوت به تو زیبنده ولایق
روی تو و گلبرگ طری هر دو مطابق
از طرّه ی تو بوی برد عنبر سارا
وز چهره ی تو رنگ برد برگ شقایق
وصف سر مویی ز میان تو نکردیم
چندانکه نمودیم بسی فکر دقایق
هر تیر که ابروی کمان تو بپیوست
بگشای و بزن بر هدف سینه ی عاشق
زاهد که جز ابروی تو اش قبله ی رازیست
بیچاره نکرده است یکی سجده ی لایق
خواهی که کنی دست بکش در کمر دوست
ای دوست بکش دست تعلُّق ز علایق
تا رنج تو اندر طلب راه مجاز است
کی راه دخندت به سر گنج حقایق
درد دلم از پیر خرابات بپرسید
زیرا که طبیب است درین مسئله حاذق
گر ابن حسامت به سر کوی مغان خواند
تا سر نکشی از سخن مرشد صادق
روی تو و گلبرگ طری هر دو مطابق
از طرّه ی تو بوی برد عنبر سارا
وز چهره ی تو رنگ برد برگ شقایق
وصف سر مویی ز میان تو نکردیم
چندانکه نمودیم بسی فکر دقایق
هر تیر که ابروی کمان تو بپیوست
بگشای و بزن بر هدف سینه ی عاشق
زاهد که جز ابروی تو اش قبله ی رازیست
بیچاره نکرده است یکی سجده ی لایق
خواهی که کنی دست بکش در کمر دوست
ای دوست بکش دست تعلُّق ز علایق
تا رنج تو اندر طلب راه مجاز است
کی راه دخندت به سر گنج حقایق
درد دلم از پیر خرابات بپرسید
زیرا که طبیب است درین مسئله حاذق
گر ابن حسامت به سر کوی مغان خواند
تا سر نکشی از سخن مرشد صادق
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
ای قامت بلند تو ما را بلای دل
چون من که دیده ای که بود مبتلای دل
از دست دیده کار دل من به جان رسید
ای دیده ای که چه کردی به جای دل
خون دلم بریخت خیال لب تو دوش
آه از لب توام ندهد خونبهای دل
دل آرزوی لعل تو دارد به بوسه ای
گر وایه ی دلم نرسد از تو وای دل
دوش اندرون غنچه ی دلتنگ خون گرفت
از بس که گفت بلبلش از ماجرای دل
آیا کجا معالجه ی درد دل کنند
کانجا من از طبیب بپرسم دوای دل
ابن حسام مخزن گنج قناعت است
از لطف دوست کلبه ی احزان سرای دل
چون من که دیده ای که بود مبتلای دل
از دست دیده کار دل من به جان رسید
ای دیده ای که چه کردی به جای دل
خون دلم بریخت خیال لب تو دوش
آه از لب توام ندهد خونبهای دل
دل آرزوی لعل تو دارد به بوسه ای
گر وایه ی دلم نرسد از تو وای دل
دوش اندرون غنچه ی دلتنگ خون گرفت
از بس که گفت بلبلش از ماجرای دل
آیا کجا معالجه ی درد دل کنند
کانجا من از طبیب بپرسم دوای دل
ابن حسام مخزن گنج قناعت است
از لطف دوست کلبه ی احزان سرای دل
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
برفتی از نظر و از نظر نرفت خیال
به افتراق مبدّل شد اتفاق وصال
تصوری به صبوری خیال می بندم
زهی تصور باطل زهی خیال محال
به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست
مگر به حال خود آید دل پریشان حال
مرا چه سود که دامن ز آب در چینم
که هست دامن من ز آب دیده مالامال
کبوتر حرم صدر سینه یعنی دل
به دام زلف تو آمد به میل دانه ی خال
مرا که صاحب حالم به معرفت بشناس
چرا که معرفه باید به واجبی ذوالحال
درون روزنه ی جان چو آفتاب بتاب
که در هوای تو سر گشته ایم ذره مثال
کمال حسن تو چون برق لُمعه ای بنمود
بسوخت ابن حسام از تجلّیات جمال
مرا رسد که کنم دعوی کمال سخن
از آن جهت که رسانم سخن به حدّ کمال
به افتراق مبدّل شد اتفاق وصال
تصوری به صبوری خیال می بندم
زهی تصور باطل زهی خیال محال
به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست
مگر به حال خود آید دل پریشان حال
مرا چه سود که دامن ز آب در چینم
که هست دامن من ز آب دیده مالامال
کبوتر حرم صدر سینه یعنی دل
به دام زلف تو آمد به میل دانه ی خال
مرا که صاحب حالم به معرفت بشناس
چرا که معرفه باید به واجبی ذوالحال
درون روزنه ی جان چو آفتاب بتاب
که در هوای تو سر گشته ایم ذره مثال
کمال حسن تو چون برق لُمعه ای بنمود
بسوخت ابن حسام از تجلّیات جمال
مرا رسد که کنم دعوی کمال سخن
از آن جهت که رسانم سخن به حدّ کمال