عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۹
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۷
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۹ - تمثیل
ز استاد، که باد روح او شاد
زیبا مثلی مرا بود یاد
روشن گهرانه، راز می گفت
در سلک فسانه، این گهر سفت
کز خانهٔ کدخدای دهقان
بگریخت بُزی، فراز ایوان
می گشت فراز بام نخجیر
گرگی به گذاره بود، در زیر
بُز دید چو گرگ را به ناکام
بگشاد زبان به طعن و دشنام
چون دید به حال ناگزیرش
افسوس شمرد، تا به دیرش
گرگ از سرِ وقت، گفت کای شوخ
بیداد منت مباد منسوخ
این عربده نیست از زبانت
دشنام به من دهد مکانت
بُز را نرسد به گرگ، دشنام
این طعن و سخط به ماست از بام
زین گونه، درین زمانهٔ دون
افسوس خسان بود ز گردون
هر گوشه، سپهر سفله پرور
بوزینه و بُز نموده سرور
حیزانِ زمانه را به میدان
کرده ست حریف شیرمردان
زین بُز فرمان نبود تشویر
گر بود مجال حملهٔ شیر
بز بر سر بام جا گرفته
خوش عرصه ز دست ما گرفته
تا کی به جهان، جگر توان خورد؟
فریاد ز چرخ ناجوانمرد
هر خیره سری، به کام دارد
یک بزچه؟ که صد به بام دارد
زیبا مثلی مرا بود یاد
روشن گهرانه، راز می گفت
در سلک فسانه، این گهر سفت
کز خانهٔ کدخدای دهقان
بگریخت بُزی، فراز ایوان
می گشت فراز بام نخجیر
گرگی به گذاره بود، در زیر
بُز دید چو گرگ را به ناکام
بگشاد زبان به طعن و دشنام
چون دید به حال ناگزیرش
افسوس شمرد، تا به دیرش
گرگ از سرِ وقت، گفت کای شوخ
بیداد منت مباد منسوخ
این عربده نیست از زبانت
دشنام به من دهد مکانت
بُز را نرسد به گرگ، دشنام
این طعن و سخط به ماست از بام
زین گونه، درین زمانهٔ دون
افسوس خسان بود ز گردون
هر گوشه، سپهر سفله پرور
بوزینه و بُز نموده سرور
حیزانِ زمانه را به میدان
کرده ست حریف شیرمردان
زین بُز فرمان نبود تشویر
گر بود مجال حملهٔ شیر
بز بر سر بام جا گرفته
خوش عرصه ز دست ما گرفته
تا کی به جهان، جگر توان خورد؟
فریاد ز چرخ ناجوانمرد
هر خیره سری، به کام دارد
یک بزچه؟ که صد به بام دارد
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۱ - صفت نامه
بفرمود دانای روشن ضمیر
که فرهنگ را، نسخه بندد دبیر
نگارندهٔ نامه، بگرفت کلک
کشید آن گهرهای غلتان به سلک
سوادش سویدای هشیار مغز
ز هر جنس در وی سخنهای نغز
ز معنی چو گفتار من مایه دار
به گوش خرد پروران، گوشوار
پس اندرز، از نام و ناموس کرد
بیاض از رقم، بال طاووس کرد
پس آذر، ز گفتارهای بلند
به خار و خسِ پست رایان فکند
رقم زد قلم، حجّت خویش را
بخست از سنان، سینه بدکیش را
که فرهنگ را، نسخه بندد دبیر
نگارندهٔ نامه، بگرفت کلک
کشید آن گهرهای غلتان به سلک
سوادش سویدای هشیار مغز
ز هر جنس در وی سخنهای نغز
ز معنی چو گفتار من مایه دار
به گوش خرد پروران، گوشوار
پس اندرز، از نام و ناموس کرد
بیاض از رقم، بال طاووس کرد
پس آذر، ز گفتارهای بلند
به خار و خسِ پست رایان فکند
رقم زد قلم، حجّت خویش را
بخست از سنان، سینه بدکیش را
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
به کوی میکده دی هاتفی بشارت برد
که فضل حق گنه مِی کشان به غارت برد
دلم ز پیر خرابات شکرها دارد
که رنجها پی تعمیر این عمارت برد
ز رنگ توبه شد آلوده خرقۀ صوفی
بکوی باده فروشش پی قصارت برد
مگر ز بوی قدح تر نکرده شیخ دماغ
که نام درد کشان را بدین حقارت برد
بکوی میکده گر دل مقیم شد چه عجب
که اجرهای فراوان ازین زیارت برد
نداشت در دل شه چون غم رعیت راه
دل شکستۀ ما را به استعارت برد
مرا به راه طلب چست کرد مرشد عشق
که هر چه داشتم از کف به یک اشارت برد
بدین عطیه چه شکر آورم که مردم چشم
مرا به میکدۀ عشق با طهارت برد
به راه عشق تو ساقی مرا سبک رو کرد
که هر چه داشتم از جرعه ای به غارت برد
بدست عشق ده ای دل عنان خویش و مترس
که او به هر طرفت برد با بصارت برد
غبار از خم چوگان عشق گوی مراد
به صبر برد ولیکن به صَد مَرارت برد
که فضل حق گنه مِی کشان به غارت برد
دلم ز پیر خرابات شکرها دارد
که رنجها پی تعمیر این عمارت برد
ز رنگ توبه شد آلوده خرقۀ صوفی
بکوی باده فروشش پی قصارت برد
مگر ز بوی قدح تر نکرده شیخ دماغ
که نام درد کشان را بدین حقارت برد
بکوی میکده گر دل مقیم شد چه عجب
که اجرهای فراوان ازین زیارت برد
نداشت در دل شه چون غم رعیت راه
دل شکستۀ ما را به استعارت برد
مرا به راه طلب چست کرد مرشد عشق
که هر چه داشتم از کف به یک اشارت برد
بدین عطیه چه شکر آورم که مردم چشم
مرا به میکدۀ عشق با طهارت برد
به راه عشق تو ساقی مرا سبک رو کرد
که هر چه داشتم از جرعه ای به غارت برد
بدست عشق ده ای دل عنان خویش و مترس
که او به هر طرفت برد با بصارت برد
غبار از خم چوگان عشق گوی مراد
به صبر برد ولیکن به صَد مَرارت برد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱
خورشید رخت چو گشت پیدا
ذرّات دو کَون شد هویدا
مهر رخ تو چو سایه انداخت
زان سایه پدید گشت اشیاء
هر ذرّه ز نور مهر رویت
خورشید صفت شد آشکارا
هم ذرّه به مهر گشت موجود
هم مهر به ذرّه گشت پیدا
دریای وجود موج زن شد
موجی بفکند سوی صحرا
آن موج فرو شد و بر آمد
در کسوت و صورتی دلارا
بر رسته بنفشۀ معانی
چون خطّ خوش نگار رعنا
بشکفته شقایق حقایق
بنموده هزار سرو بالا
این جمله چو بود عین آن موج
و آن موج چه بود عین دریا
هر جزو که هست عین کلّست
پس کلّ باشد سراسر اجزا
اجزا چه بود مظاهر کلّ
اشیاء چه بود ظلال اسماء
اسماء چه بود ظهور خورشید
خورشید جمال ذات والا
صحرا چه بود زمین امکان
کانست کتاب حقتعالی
ای مغربی این حدیث بگذار
سرّ دو جهان مکن هویدا
ذرّات دو کَون شد هویدا
مهر رخ تو چو سایه انداخت
زان سایه پدید گشت اشیاء
هر ذرّه ز نور مهر رویت
خورشید صفت شد آشکارا
هم ذرّه به مهر گشت موجود
هم مهر به ذرّه گشت پیدا
دریای وجود موج زن شد
موجی بفکند سوی صحرا
آن موج فرو شد و بر آمد
در کسوت و صورتی دلارا
بر رسته بنفشۀ معانی
چون خطّ خوش نگار رعنا
بشکفته شقایق حقایق
بنموده هزار سرو بالا
این جمله چو بود عین آن موج
و آن موج چه بود عین دریا
هر جزو که هست عین کلّست
پس کلّ باشد سراسر اجزا
اجزا چه بود مظاهر کلّ
اشیاء چه بود ظلال اسماء
اسماء چه بود ظهور خورشید
خورشید جمال ذات والا
صحرا چه بود زمین امکان
کانست کتاب حقتعالی
ای مغربی این حدیث بگذار
سرّ دو جهان مکن هویدا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ز روی ذات بر افکن نقاب اسما را
نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را
نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن
ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را
اگر چه پرتو انوار ذات محو کند
چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را
اگر چه ما و منی نیز جز توئی
تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را
اگر چه سایۀ عنقا مغربست جهان
و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را
نقوش کثرت امواج ظاهر دریا
حجاب وحدت باطن بس است دریا را
فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد
ز چشم وامق بیدل عذار عذرا را
نمی سزد که نهان گردی از اولو الابصار
که نور دیده تویی چشمهای بینا را
ز مغربی چو تویی ناظر رخ زیبات
نهان از و مکن ای دوست روی زیبا را
نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را
نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن
ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را
اگر چه پرتو انوار ذات محو کند
چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را
اگر چه ما و منی نیز جز توئی
تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را
اگر چه سایۀ عنقا مغربست جهان
و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را
نقوش کثرت امواج ظاهر دریا
حجاب وحدت باطن بس است دریا را
فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد
ز چشم وامق بیدل عذار عذرا را
نمی سزد که نهان گردی از اولو الابصار
که نور دیده تویی چشمهای بینا را
ز مغربی چو تویی ناظر رخ زیبات
نهان از و مکن ای دوست روی زیبا را
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بیاور ساقی آنجا صفا را
دمی از ما رهایی بخشی ما را
خدا را گر توانی کرد کاری
بکن کاری بکن کاری خدارا
چو چشم خویشتن سرمست
گردان دل و عقل و روان و دیدها را
جهان پر قلب و پر قلاب کرده
بیا بر قلب ها زن کیمیا را
توانی ساختن از ما شمایی
اگر میلی بود ما و شما را
گدا سلطان شود گر زانکه روزی
نشاند بر سریر خود گدارا
نگار اول پر از نقش و نگار است
ببر نقش و نگار از دل نگارا
بیا از نقش گیتی پاک گردان
میان آینه ی گیتی نما را
چو از نقش جهانش پاک کردی
بنقش روی خود رویش بیارا
برابر آسمان دل چو خورشید
ز کوکب پاک کن لوح سمارا
بیا بر مغربی انداز تابی
به نام مهر گردان این سهارا
دمی از ما رهایی بخشی ما را
خدا را گر توانی کرد کاری
بکن کاری بکن کاری خدارا
چو چشم خویشتن سرمست
گردان دل و عقل و روان و دیدها را
جهان پر قلب و پر قلاب کرده
بیا بر قلب ها زن کیمیا را
توانی ساختن از ما شمایی
اگر میلی بود ما و شما را
گدا سلطان شود گر زانکه روزی
نشاند بر سریر خود گدارا
نگار اول پر از نقش و نگار است
ببر نقش و نگار از دل نگارا
بیا از نقش گیتی پاک گردان
میان آینه ی گیتی نما را
چو از نقش جهانش پاک کردی
بنقش روی خود رویش بیارا
برابر آسمان دل چو خورشید
ز کوکب پاک کن لوح سمارا
بیا بر مغربی انداز تابی
به نام مهر گردان این سهارا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ورای مطلب هر طالب است مطلب ما
برون زمشرب هر شارب است مشرب ما
به کام دل به کسی هیچ جرعه ای نرسید
از آن شراب که پیوسته می کشد لب ما
سپهر کوکب ماست از سپهر ها برون
که هست ذات مقدس سپهر کوکب ما
بتاختند اسب دل ولی نرسید
سوار هیچ روانی به گرد مرکب ما
هنوز روز و شب کائنات هیچ نبود
که روز ما رخ او بود و زلف او شب ما
کسی که جان و جهان داد عشق او بخرید
وقوف یافت ز سود زیان به کسب ما
ز آه و یارب ما آن کسی خبر دارد
که سوخته است چو ما او ز آه یا رب ما
تو وین و مذهب ما گیر در اصول و فروع
که دین و مذهب حق است دین و مذهب ما
نخست لوح دل تز نقش کائنات بشوی
چو مغربیت هست اگر عزم مکتب ما
چه مهر بود که بسرشت دوست در گل ما
چه گنج بود که بنهاد یار در دل ما
برون زمشرب هر شارب است مشرب ما
به کام دل به کسی هیچ جرعه ای نرسید
از آن شراب که پیوسته می کشد لب ما
سپهر کوکب ماست از سپهر ها برون
که هست ذات مقدس سپهر کوکب ما
بتاختند اسب دل ولی نرسید
سوار هیچ روانی به گرد مرکب ما
هنوز روز و شب کائنات هیچ نبود
که روز ما رخ او بود و زلف او شب ما
کسی که جان و جهان داد عشق او بخرید
وقوف یافت ز سود زیان به کسب ما
ز آه و یارب ما آن کسی خبر دارد
که سوخته است چو ما او ز آه یا رب ما
تو وین و مذهب ما گیر در اصول و فروع
که دین و مذهب حق است دین و مذهب ما
نخست لوح دل تز نقش کائنات بشوی
چو مغربیت هست اگر عزم مکتب ما
چه مهر بود که بسرشت دوست در گل ما
چه گنج بود که بنهاد یار در دل ما
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای کائنات ذات تو را مظهر صفات
وی پیش اهل دیده صفات تو به ز ذات
تا روی دل فریب تو آهنگ جلوه کرد
شد جلوه گاه روی تو مجموع کاینات
تا آفتاب حسن و جمالت ظهور کرد
ظاهر شدند جمله ذرات ممکنات
از بس که ابر فیض تو بارید بر عدم
سر بر زد از زمین عدم چشمه ی حیات
خاک عدم نکرد ز آیات یک نظر
شد مورد تجلی واردات
ز صنام صومنات چو حسن تو جلوه کرد
شد بت پرست عابد اصنام سومنات
لات و منا ت را ز سر شوق سجده کرد
کافر چو دید حسن تو را از منات و لات
ای چرخ را به چرخ آورده عشق تو
از شوق تست جمله افلاک را برات
ای طفل لطف ایزد بی چون که چون تویی
هرگز ندیده دیده ابا و امهات
ای مخزن خزاین وی خازن امین
وی مشکل دو عالم و سر حل مشکلات
ای مرکز و مدار وجود و محیط خود
وی همچو قطب ثابت و چون چرخ بی ثبات
گر سوی تو سلام فرستم تویی سلام
ور بر تو من صلات فرستم تویی صلات
کی چون دهد تو را به تو آخر بگو مرا؟
ای تو تو را مزکی و تو تو را زکات
یا اجمل الجمال و یا املح الملاح
یا لطف اللطایف یا نکته النکات
یا اشمل ابمظاهر یا اکمل الظهور
یا برزخ البرازخ و یا جامع الشتات
هم گنج و هم طلسمی هم جسم و هم روان
هم اسم و هم مسما هم ذات و هم صفات
هم مغربی و هم مشرقی و شرق
هم عرش و فرش و عنصر افلاک و هم جهات
وی پیش اهل دیده صفات تو به ز ذات
تا روی دل فریب تو آهنگ جلوه کرد
شد جلوه گاه روی تو مجموع کاینات
تا آفتاب حسن و جمالت ظهور کرد
ظاهر شدند جمله ذرات ممکنات
از بس که ابر فیض تو بارید بر عدم
سر بر زد از زمین عدم چشمه ی حیات
خاک عدم نکرد ز آیات یک نظر
شد مورد تجلی واردات
ز صنام صومنات چو حسن تو جلوه کرد
شد بت پرست عابد اصنام سومنات
لات و منا ت را ز سر شوق سجده کرد
کافر چو دید حسن تو را از منات و لات
ای چرخ را به چرخ آورده عشق تو
از شوق تست جمله افلاک را برات
ای طفل لطف ایزد بی چون که چون تویی
هرگز ندیده دیده ابا و امهات
ای مخزن خزاین وی خازن امین
وی مشکل دو عالم و سر حل مشکلات
ای مرکز و مدار وجود و محیط خود
وی همچو قطب ثابت و چون چرخ بی ثبات
گر سوی تو سلام فرستم تویی سلام
ور بر تو من صلات فرستم تویی صلات
کی چون دهد تو را به تو آخر بگو مرا؟
ای تو تو را مزکی و تو تو را زکات
یا اجمل الجمال و یا املح الملاح
یا لطف اللطایف یا نکته النکات
یا اشمل ابمظاهر یا اکمل الظهور
یا برزخ البرازخ و یا جامع الشتات
هم گنج و هم طلسمی هم جسم و هم روان
هم اسم و هم مسما هم ذات و هم صفات
هم مغربی و هم مشرقی و شرق
هم عرش و فرش و عنصر افلاک و هم جهات
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
مهر سر گشته کافتاب کجاست
آب هر سودان که آب کجاست
خواب دوشم ز دیده ام پرسید
کاین جهان را مگو که خواب کجاست
مست پرسان که مست را دیدی
یارب آن بیخود و خراب کجاست
باده در میکده همی کرده
کرد مجلسی که کو شراب کجاست
یار خود بی نقاب می گردد
که همان یار بی نقاب کجاست
همه سرگشته مضطرب احوال
رسته گاو ز اضطراب کجاست
همه در پرده خویش را جویان
عارف رسته از حجاب کجاست
چند پرسی که خود کلید خودی
چیست مفتاح و فتح باب کجاست
مغربی چون تو مهر مشرقی ای
چند پرسی که آفتاب کجاست
آب هر سودان که آب کجاست
خواب دوشم ز دیده ام پرسید
کاین جهان را مگو که خواب کجاست
مست پرسان که مست را دیدی
یارب آن بیخود و خراب کجاست
باده در میکده همی کرده
کرد مجلسی که کو شراب کجاست
یار خود بی نقاب می گردد
که همان یار بی نقاب کجاست
همه سرگشته مضطرب احوال
رسته گاو ز اضطراب کجاست
همه در پرده خویش را جویان
عارف رسته از حجاب کجاست
چند پرسی که خود کلید خودی
چیست مفتاح و فتح باب کجاست
مغربی چون تو مهر مشرقی ای
چند پرسی که آفتاب کجاست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست
لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است
منزل جانان بجان و دل همی جوید دلم
غافل از جانان که او را در دل و جان منزل است
میان آب و گل سازد وطن آنجان و دل
منزلش گرچه برون از خطّه آب و گل است
هر کسی دادند با خود این چنین گنج نهان
لیک هر کس راز خود بر خود طلسمی مشکل است
همه دریا و دریا عین ما بوده ولی
مائی ما در میان ما و دریا حایل است
چشم دریابین کسی دارد که غرق بحر شد
ورنه نقش موج بیند هر که او بر ساحل است
نیست کامل در دو عالم هرکه دریا عین اوست
عین دریا هرکه شد میدان که مرد کامل است
جمله عالم نیست الّا سایهء علم وجود
روی از عالم بگردان زانکه ظل زایل است
سایه بر خورشید بگزین گر تو مرد عاقلی
سایه بر خورشید نگزیند کس کو عاقل است
نیست شان آنکه باشد بر صراط مستقیم
میل کردن جانب چیزی که مردم مایل است
چون بدانستی که حق هستی و باطل نیستی است
در پی حق گیر و بگذر از هر آنچه باطل است
نقطه توحید عین جمع و دریای وجود
حاصل است آنرا که بر خط عدالت واصل است
چیست دانی در میان جان و جانان مغربی
برزخ جامع خط موهوم و حد فاصل است
لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است
منزل جانان بجان و دل همی جوید دلم
غافل از جانان که او را در دل و جان منزل است
میان آب و گل سازد وطن آنجان و دل
منزلش گرچه برون از خطّه آب و گل است
هر کسی دادند با خود این چنین گنج نهان
لیک هر کس راز خود بر خود طلسمی مشکل است
همه دریا و دریا عین ما بوده ولی
مائی ما در میان ما و دریا حایل است
چشم دریابین کسی دارد که غرق بحر شد
ورنه نقش موج بیند هر که او بر ساحل است
نیست کامل در دو عالم هرکه دریا عین اوست
عین دریا هرکه شد میدان که مرد کامل است
جمله عالم نیست الّا سایهء علم وجود
روی از عالم بگردان زانکه ظل زایل است
سایه بر خورشید بگزین گر تو مرد عاقلی
سایه بر خورشید نگزیند کس کو عاقل است
نیست شان آنکه باشد بر صراط مستقیم
میل کردن جانب چیزی که مردم مایل است
چون بدانستی که حق هستی و باطل نیستی است
در پی حق گیر و بگذر از هر آنچه باطل است
نقطه توحید عین جمع و دریای وجود
حاصل است آنرا که بر خط عدالت واصل است
چیست دانی در میان جان و جانان مغربی
برزخ جامع خط موهوم و حد فاصل است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از جنبش این دریا هر موج که برخیزد
بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه
جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد
جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه
فرقی نتوان کردن تمیز چو برخیزد
چون پادشه وحدت بگرفت ولایت را
آنملک بدان کثرت، بگذارد و بگریزد
جائیکه یقین آمد، شک را چه محل باشد
ظلمت بکجا ماند با نور که بستیزد
سنگان صحاریرا سیراب کند هر دم
از فیض چنین دریا ابریکه برانگیزد
از گلشن جان و دل فی الحال فرو شوید
گردیکه براو گه گه غربال هوا بیزد
ای مرد بیابانی بگریز ازین ساحل
زان پیش که در دامن موجیت فرو ریزد
چون مغربی آنکس کاو پرورده این بحر است
از بحر نیندیشد وز موج نپرهیزد
بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه
جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد
جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه
فرقی نتوان کردن تمیز چو برخیزد
چون پادشه وحدت بگرفت ولایت را
آنملک بدان کثرت، بگذارد و بگریزد
جائیکه یقین آمد، شک را چه محل باشد
ظلمت بکجا ماند با نور که بستیزد
سنگان صحاریرا سیراب کند هر دم
از فیض چنین دریا ابریکه برانگیزد
از گلشن جان و دل فی الحال فرو شوید
گردیکه براو گه گه غربال هوا بیزد
ای مرد بیابانی بگریز ازین ساحل
زان پیش که در دامن موجیت فرو ریزد
چون مغربی آنکس کاو پرورده این بحر است
از بحر نیندیشد وز موج نپرهیزد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
اندر آمد زور خلوت ما یار سحر
گفت کسی را مکن از آمدنم خبر
گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم
که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر
گفتمش دیده من تاب جمالت دارد
گفت دارد چو شوم چشم ترا نور بصر
گفتمش هیچ نظر در تو توان کردمی
گفت آری چو شود جمله ذرّات نظر
گفتمش هیچ توان در تو رسیدن، گفت نه
در من آنکس برسد کاو کند از خویش گذر
گفتمش من چه ام و تو چه و عالم چیست
گفت من دانه ام و تو ثمر و کَون شجر
روی من بحر تجای طلبید مظهر پاک
نیست خالی بجهان پاکتر از وی مظهر
گفتمش مغز بیت در خور اگر هست بگو
گفت آوزوی مرا نیست بزخمی در خور
گفت کسی را مکن از آمدنم خبر
گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم
که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر
گفتمش دیده من تاب جمالت دارد
گفت دارد چو شوم چشم ترا نور بصر
گفتمش هیچ نظر در تو توان کردمی
گفت آری چو شود جمله ذرّات نظر
گفتمش هیچ توان در تو رسیدن، گفت نه
در من آنکس برسد کاو کند از خویش گذر
گفتمش من چه ام و تو چه و عالم چیست
گفت من دانه ام و تو ثمر و کَون شجر
روی من بحر تجای طلبید مظهر پاک
نیست خالی بجهان پاکتر از وی مظهر
گفتمش مغز بیت در خور اگر هست بگو
گفت آوزوی مرا نیست بزخمی در خور
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ما جام جهان نمای ذاتیم
ما مظهر جمله صفاتیم
ما نسخه نامه اللهیم
ما گنج طلسم کائناتیم
هم صورت واجب الوجودیم
هم معنی و جان ممکناتیم
هر چند که مجمل دو کَونیم
تفضیل جمیع مجملاتیم
برتر ز مکان و در مکانیم
بیرون ز جهات و در جهاتیم
ما هادی جمله علومیم
محبوس نحیف را نجاتیم
کو مرده بیا که روح بخشیم
کو تشنه بیا که ما فراتیم
ای درد کشیده ی دوا جوی
از ما مگذر که ما دوائیم
چون قطب ز جای خود نجنبیم
چون چرخ اگرچه بی ثباتیم
هم مغربیم و مشرق و شمس
مه ظلمت و چشمه حیاتیم
ما مظهر جمله صفاتیم
ما نسخه نامه اللهیم
ما گنج طلسم کائناتیم
هم صورت واجب الوجودیم
هم معنی و جان ممکناتیم
هر چند که مجمل دو کَونیم
تفضیل جمیع مجملاتیم
برتر ز مکان و در مکانیم
بیرون ز جهات و در جهاتیم
ما هادی جمله علومیم
محبوس نحیف را نجاتیم
کو مرده بیا که روح بخشیم
کو تشنه بیا که ما فراتیم
ای درد کشیده ی دوا جوی
از ما مگذر که ما دوائیم
چون قطب ز جای خود نجنبیم
چون چرخ اگرچه بی ثباتیم
هم مغربیم و مشرق و شمس
مه ظلمت و چشمه حیاتیم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ای همه صفات من آینه صفات تو
نیست حیات من بجز شعبه ای از حیات تو
جام جهان نمای من صورت توست گرچه هست
جام جهان نمای تو صورت کائنات تو
گنج توئی، طلسم من ذات تویی و اسم من
حل شده از ظهور تو جمله مشکلات تو
با عدم و وجود خودخفته بدم سحرگهی
داد ندای بندگی حی علی الصلات تو
زو در عقل خاستم چونکه شنیدم این ندا
عشق فکنده خلعتی در برم از صفات تو
سوی وجود آمدم خوش به سجود آمدم
بود سجودگاه من مسجد کائنات تو
مسجد کائنات تو بود پر از جماعتی
جمله گرفته سربسر صورت مبدعات تو
لوح وجود سربسر پر ز حروف و نقش شد
گشت مفصلا عیان جمله مجملات تو
گشت جهان آب و گل نقش جهان جان دل
گشت جهان جان و دل نقش صفات ذات تو
یوسف جان چو دور ماند از پدر وجود خویش
کرد مقیدش بکل مصر تو و بنات تو
در جهتی از آن جهت در جهتش طلب کنی
بی جهتی بببینی ار محو شود جهات تو
بود وجود مغربی لات و منات او بود
نیست بتی چو بود او در همه سومنات تو
نیست حیات من بجز شعبه ای از حیات تو
جام جهان نمای من صورت توست گرچه هست
جام جهان نمای تو صورت کائنات تو
گنج توئی، طلسم من ذات تویی و اسم من
حل شده از ظهور تو جمله مشکلات تو
با عدم و وجود خودخفته بدم سحرگهی
داد ندای بندگی حی علی الصلات تو
زو در عقل خاستم چونکه شنیدم این ندا
عشق فکنده خلعتی در برم از صفات تو
سوی وجود آمدم خوش به سجود آمدم
بود سجودگاه من مسجد کائنات تو
مسجد کائنات تو بود پر از جماعتی
جمله گرفته سربسر صورت مبدعات تو
لوح وجود سربسر پر ز حروف و نقش شد
گشت مفصلا عیان جمله مجملات تو
گشت جهان آب و گل نقش جهان جان دل
گشت جهان جان و دل نقش صفات ذات تو
یوسف جان چو دور ماند از پدر وجود خویش
کرد مقیدش بکل مصر تو و بنات تو
در جهتی از آن جهت در جهتش طلب کنی
بی جهتی بببینی ار محو شود جهات تو
بود وجود مغربی لات و منات او بود
نیست بتی چو بود او در همه سومنات تو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
بیا دلا به کجا خورده شراب بگو
ز خمّ مست که گشتی چنین خراب بگو
میان بادیه شوق چون شدی تشنه
کجا شدی و چه دیدی که دادت آب بگو
چه حکیمت است دلا در سوال روز الست
که بود آنکه بلی گفت در جواب بگو
جهان بشکل سرابست پیش آب وجود
بشکل آب چرا شد عیان سراب بگو
از انقلاب زمانه نمیشوی ساکن
علیالدوام چرایی در انقلاب بگو
تو کشتی که از امواج بحر ضطربی
کدام باد فکندت در اضطراب بگو
بیا چو غیر تو کس نیست تا ترا بیند
چراست روی تو پیوسته در نقاب بگو
بگو که مغربی آمد حجاب مغربیت
درو که گشت زخت را دگر حجاب بگو
ز خمّ مست که گشتی چنین خراب بگو
میان بادیه شوق چون شدی تشنه
کجا شدی و چه دیدی که دادت آب بگو
چه حکیمت است دلا در سوال روز الست
که بود آنکه بلی گفت در جواب بگو
جهان بشکل سرابست پیش آب وجود
بشکل آب چرا شد عیان سراب بگو
از انقلاب زمانه نمیشوی ساکن
علیالدوام چرایی در انقلاب بگو
تو کشتی که از امواج بحر ضطربی
کدام باد فکندت در اضطراب بگو
بیا چو غیر تو کس نیست تا ترا بیند
چراست روی تو پیوسته در نقاب بگو
بگو که مغربی آمد حجاب مغربیت
درو که گشت زخت را دگر حجاب بگو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای در پس هر لباس و پرده
بر دیدهء دیده جلوه کرده
خود را بلباس هر دو عالم
آورده بهر زمان و برده
در دیده ما بجز یکی نیست
گر هست عدد هزار ورده
ما را ز شمرده گشت معلوم
آن چیز که هست ناشمرده
ای بیضه مرغ لامکانی
ای هم تو سفید و هم تو زرده
کی مرغ شوی و باز گردی
آیی بدر از لباس و پرده
در جنبش و جوش و در خروش آی
تا کی باشی چنین فشرده
بگشای کفن بیفکن این پوست
چون روح برآ ز جسم مرده
بگشای دو بال و پس برون پر
از گنبد چرخ سالخورده
هرگز نرسد کسی به منزل
نارفته طریق ناسپرده
ای مغربی کی رسی بسیمرغ
بر قله قاف پی نبرده
بر دیدهء دیده جلوه کرده
خود را بلباس هر دو عالم
آورده بهر زمان و برده
در دیده ما بجز یکی نیست
گر هست عدد هزار ورده
ما را ز شمرده گشت معلوم
آن چیز که هست ناشمرده
ای بیضه مرغ لامکانی
ای هم تو سفید و هم تو زرده
کی مرغ شوی و باز گردی
آیی بدر از لباس و پرده
در جنبش و جوش و در خروش آی
تا کی باشی چنین فشرده
بگشای کفن بیفکن این پوست
چون روح برآ ز جسم مرده
بگشای دو بال و پس برون پر
از گنبد چرخ سالخورده
هرگز نرسد کسی به منزل
نارفته طریق ناسپرده
ای مغربی کی رسی بسیمرغ
بر قله قاف پی نبرده
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
چو نیست چشم دلت تا جمال او بینی
نگر بصورت خود تا مثال او بینی
اگرچه حمله جهان هست سایه اش لیکن
چو آفتاب برآید زوان او بینی
ز آفتاب رخش گر بسایه خرسندی
نگر به جمله جهان تا ظلال او بینی
خیال بازی او بین که پرده ز خیال
فکنده بر رخ خود تا خیال او بینی
خط است و خال جهان تا بکی بدیده من
جمال او ز ره خط و خال او بینی
بجنب آب زلال حیات اوست سراب
بر ازو بگذر تا زلال او بینی
به تنگنای جسد از چه گشته محبوس
بیا بعرضه دل تا مجال او بینی
چرا ز حال دل خویشتن شوی غافل
بسوی او نظری کن که حال او بینی
ز مغربی نظری کن بدوست نگر
که با دیده کامل کمال او بینی
نگر بصورت خود تا مثال او بینی
اگرچه حمله جهان هست سایه اش لیکن
چو آفتاب برآید زوان او بینی
ز آفتاب رخش گر بسایه خرسندی
نگر به جمله جهان تا ظلال او بینی
خیال بازی او بین که پرده ز خیال
فکنده بر رخ خود تا خیال او بینی
خط است و خال جهان تا بکی بدیده من
جمال او ز ره خط و خال او بینی
بجنب آب زلال حیات اوست سراب
بر ازو بگذر تا زلال او بینی
به تنگنای جسد از چه گشته محبوس
بیا بعرضه دل تا مجال او بینی
چرا ز حال دل خویشتن شوی غافل
بسوی او نظری کن که حال او بینی
ز مغربی نظری کن بدوست نگر
که با دیده کامل کمال او بینی