عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۵۷
در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب
آن قدر که ممکن است از وی دریاب
ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب
عمری یابد گذشته و خانه خراب
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۱۵
هر کاو زخری سبزک آید خورشش
بر مرگ مفاجا بود آخر کنشش
آن کس که همی می هلد و سبزه خورد
بر گردن من خون چنان کس بکشش
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۱۰
دردا که به هرزه زندگانی بگذشت
وندر شب غم روز جوانی بگذشت
افسوس که عمرم که ازو هر نفسی
صد جان ارزد به رایگانی بگذشت
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲۷
از دست اجل جان نبرد زاینده
بر کس بنماند این جهان پاینده
بر باد نهاده شد بنای من و تو
بر باد بنا کجا بود پاینده
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲۸
آنها که جهان به کام دل داشته اند
رفتند و جهان به جای بگذاشته اند
در زیرزمین به درد دل می دروند
تخمی که به بالای زمین کاشته اند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۳۶
تا ظن نبری که کاردان خواهی بود
چون مرغ پرنده کامران خواهی بود
روزی که اجل دامن عمرت گیرد
در بطن زمین چو دیگران خواهی بود
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۷۴
در مصطبهٔ عشق زبدنامی چند
عاجز شدم از ریش و سر خامی چند
گر قوّت پای من مرا گیرد دست
تا باز روم پیش اجل گامی چند
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۲ - در رثای شروانشاه اخستان
جمیع الناس غمگینٌ که شروان شاههم مرده است
وفات شاههم اکنون طرب من قلبهم برده است
بهذا الصرصر العاصف کزو شروان مشوّش شد
درخت القلبشان خشک و گل الارواح پژمرده است
زن و مرد بلد جمله لِاَجل تلخی موتش
خراشان وجه، گریان چشم، بریان قلب و آزرده است
اگر چه موته صعبٌ لهم الصّبر اولی تر
که انفاس همه خلقان علیهم یک یک اشمرده است
وگر باور نمی داری که ما قَد قلته صدقٌ
فقل لی ایُّ مکتوبٍ که اسمش مرگ نسترده است
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۲ - دستوری پادشاهزاده ملازمان را از برای هیمه جمع نمودن
اطاعت پیشگان شاهزاده
به طاعت نقد جان بر کف نهاده
چو از شه نغمهٔ رخصت شنیدند
به سوی هیمه چون آتش دویدند
ز بس چیدند بر هم صندل و عود
جهان پر شد ز دود عنبر آلود
کم از مژگان به هم سودن زمانی
مهیا شد سمندر آشیانی
نخست آن کشته را در وی نهادند
بخور آسا به مجمر جای دادند
چه دودش با دماغ دختر آمیخت
شدش جان عطسه و بر خاک ره ریخت
سپند آسا به وجد افتاد و برخاست
به شکرش شه زبان چون شعله پیراست
بگفت ای ذره پرور سعد اکبر
شنیدستم زخشت مهر و اختر
دل و جانم کرم پروردهٔ تو
من آتش محبت بردهٔ تو
چو در پاداش احسانت گرایم
اگر سوزم ز خجلت بر نیایم
خیالت را درین ره خضر دل کن
مرا امروز در آتش بحل کن
ز بعد شه وداع یک به یک کرد
دل و چشم جهان کان نمک کرد
همی رفت و به تحریک زمانی
زغم می سوخت بی آتش جهانی
لب از پان سرخ و چشم از سرمه خونریز
چو یاقوتی شد اندر آتش تیز
چنان مستانه در آتش گذر کرد
که از بد مستیش آتش حذر کرد
چنان از شوق دل بی تاب گردید
که از گرمیش آتش آب گردید
چو موج افکن شد از طوفان خون ریز
درآمد در میان آتش تیز
در آتش همچو صرصر پای کوبان
غبار از خویش و دود از شعله رویان
به پایش شعله چون گل بر کف دست
ز خون شعله بر پایش حنابست
در آن برگ گل نادیده خاشاک
گلاب لاله گون می ریخت بر خاک
محیطش گشت آتش با صد افسوس
تن او شمع و آتش گشت فانوس
ز خون دل بر آتش روغن افشاند
سپند اشک دامن دامن افشاند
ز آتش وعده گاه یار پرسید
سراغ جلوهٔ دیدار پرسید
خبر داد آتش از راز درونش
به کوثر گشت آتش رهنمونش
چو آگه شد هم از ره بر سرش تافت
نقابش را به بوس ازرو برانداخت
سر شوریده بر زانو نهادش
لبش بوسید و رو بر رو نهادش
به مژگان شعله بر پیچید از موی
به خوی شستش غبار آتش از رو
کشیدش تنگتر از جان در آغوش
چو جانان یافت کرده جان فراموش
به نوعی امتزاج آن دو تن شد
که جان این، تن او را کفن شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
مسافران که در این ره به کاروان رفتند
عجب مدار که از فتنه در امان رفتند
دلا چو جان و جهان فانی اند اهل نظر
به ترک جان بگرفتند و از جهان رفتند
از این منازل فانی به عزم شهر بقا
قدم به راه نهادند و هم عنان رفتند
از آن ز غصّه دلِ غنچه تو به تو خون است
که بلبلان خوش الحان ز بوستان رفتند
خیالیا چو رهِ رفتنی ست خیره مباش
تو نیز سازِ سفر کن که همرهان رفتند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
چون نسیم از برم آن ماه بناگاه گذشت
بر من آن رفت که بر شمع سحرگاه گذشت
نیمی از آن خم گیسو بکفم بود و گرفت
آه از آن عمر درازم که چه کوتاه گذشت
بوی پیراهن یوسف نشنیدم و دریغ
همه عمرم چو گدایان بسر راه گذشت
واعظ از طول قیامت چکنی قصه برو
آزمودیم و همه روز بیک آه گذشت
مرک چون تاختن ارد به بنی نوع بشر
بر گدا نیز همان رفت که بر شاه گذشت
سیخ کمانا چه بزه میکنی از ناز کمان
وه که از کوه گران غمزه جانکاه گذشت
لیلی از حالت مجنون چه بپرسی که چه شد
سایه وار از پی تو بوده و همراه گذشت
گفتی ای ماه دو هفته که مهی در سفرم
سالها بر من آشفته در این ماه گذشت
از فراق تو پناهم بدرشاه نجف
آنکه از نه فلکش پایه درگاه گذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
دیدی دلا که عهد شباب و طرب نماند
آن نقشهای مختلف بوالعجب نماند
نخلی بود جوانی و او را رطب طرب
پیری شکست شاخش و بروی رطب نماند
عمرت بود کتان و قصب دور ماهتاب
از تاب ماه تاب کتان و قصب نماند
رنگ طرب بر آب عنب بسته اند و بس
خشکیده پاک تاک و اثر از عنب نماند
آن لب که بود بر لب جانان و جام می
اینک بغیر نیمه جانش بلب نماند
روحی که همچو می رگ و پی سخت کرده بود
رفت و بغیر سستیت اندر عصب نماند
پائید دیر چون شب یلدا شب فراق
آمد صباح وصل و نشانی زشب نماند
عمری بخاکبوس شه طوس در طلب
این آرزو بجان تو اندر طلب نماند
چون خضر جا بچشمه حیوان گرفته ای
بی برگیت زچیست که شاخ حطب نماند
دست خدا زکعبه نقش بتان بشست
در دل بغیر نقش امیرعرب نماند
از عمر رفته شکوه مکن جام می بگیر
آب حیات هست چه غم گر رطب نماند
آشفته شد مجاور درگاه شاه طوس
ماهی بدجله آمد آن تاب و تب نماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ای حرف سر زلف تو سودای حریفان
این طرفه که دل میبری از دست ظریفان
چون باد خزان است و زان در چمن دهر
کردیم عبث خدمت سرو و گل و ریحان
پیمانه کشم تازه کنم عهد بساقی
بشکست اگر یار کهن شیشه پیمان
آشفته بجز زلف بتان جا نگرفتم
شد عمر گرانمایه بسودای پریشان
در دست نماند است بجز باد مرا هیچ
ناچار علی را بزنم دست بدامان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
میان عافیت و روزگار ما جنگ است
مدار شیشه ی ما همچو آب بر سنگ است
ز رازداری ما جمع دار خاطر را
ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است
غبار، آینه ام را حصار عافیت است
غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است
به غمزه کرده چنین جای در دلم، چه عجب
اگر چو تیغ، صلاحش همیشه در جنگ است
به بوستان محبت سلیم مرغ دلم
ز شوق طره ی او طایر شباهنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زاهد همه عمرم به می ناب گذشته ست
چون سبزه ی جو از سر من آب گذشته ست
تا دامن دل رفته مرا چاک گریبان
کارم ز رفوکاری احباب گذشته ست
هر جرعه ی آبم به گلو تیغ گذارد
تا باز چه در خاطر قصاب گذشته ست
گردید تر آن چشم چو افتاد به اشکم
چون آهوی صحرا که ز سیلاب گذشته ست
بر غیر، غم عشق تو آسان ز وصال است
این بادیه را در شب مهتاب گذشته ست
داند که به کوشش نرود کار کسی پیش
هر کس که به سروقت رسن تاب گذشته ست
بی ناله و بی اشک سلیم از غم دل نیست
عمرش به همین طور چو دولاب گذشته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
خوش آن کز فکر بیش و کم گذشته ست
چو خورشید از سر عالم گذشته ست
نظر تا می کنی در مجلس عمر
چو دورجام، عهد جم گذشته ست
گل از خورشید کام خویشتن یافت
چه می داند چه بر شبنم گذشته ست
بپرس از دیگران ذوق طرب را
که عمر ما همه در غم گذشته ست
جنون تا پیرهن را می کند چاک
گریبان قبا از هم گذشته ست
به درد خود سلیم آن به که سازم
که کار زخمم از مرهم گذشته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
به توبه هر که ز یک قطره ی شراب گذشت
تواند از سر عالم چو آفتاب گذشت
ز فیض باده پرستی، غم جهان بر ما
سبک رکاب تر از موج روی آب گذشت
چه دیدی از چمن روزگار چون بادام؟
چنین که عمر تو از غافلی به خواب گذشت
دلم ز ترک علایق خلاص شد از غم
به هیچ و پوچ ازین بحر چون حباب گذشت
خبر ندارم ازین ورطه، این قدر دانم
که موج ریگ بیابانم از رکاب گذشت
چو دید حال من، از کشتنم پشیمان شد
چو آتش آمد و از شرم همچو آب گذشت
سلیم هیچ نشد در جهان به من روشن
چو برق عمر من از بس به اضطراب گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
زین پس سر مینای می ناب سلامت!
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب گل شکفتگی ما دو رنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
تنها من ضعیف ندارم بدن کبود
عشقم چنان فشرده که شد پیرهن کبود
گر بعد مرگ بنگری، از سنگ حادثات
چون لاجورد سوده بود خاک من کبود
جز من کسی کجاست که گیرد عزای من
همدم! به روز مرگ مرا کن کفن کبود
مجنون خسته، سنگ برای تو می خورد
لیلی! ترا برای چه گردیده تن کبود؟
هرگز مرا به چشم نیاید فلک سلیم
در حیرتم که از چه بود چشم من کبود