عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
حسن بی پروا به فرمان هوس باشد چرا؟
برق عالمسوز در زنجیر خس باشد چرا
باده پر زور، کار سنگ با مینا کند
مست را اندیشه از بند عسس باشد چرا
تا هوا ابر و چمن پر گل بود، از زهد خشک
آدمی در چار دیوار قفس باشد چرا
دامن غواص پر گوهر شد از پاس نفس
اینقدر غافل کس از پاس نفس باشد چرا
تا به خاموشی توان سنگ نشان گشتن، کسی
در قطار هرزه نالان چون جرس باشد چرا
تا کسی دریا تواند گشتن از ترک هوا
چون حباب پوچ در بند نفس باشد چرا
آن که کوه قاف چون عنقا بود یک لقمه اش
بر سر خوان ها طفیلی چون مگس باشد چرا
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
تا نفس باشد، کسی بی همنفس باشد چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا؟
راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا
شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است
این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا
در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت
تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا
در ره دوری که می باید نفس در یوزه کرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس کرد چرا
جستجوی گوهری کز دست بیرون می رود
همچو غواصان به جان بی نفس کردن چرا
پاس شان خویش بر اهل بصیرت لازم است
چشمه سار شهد را دام مگس کردن چرا
می شود فریادرس فریاد چون گردد تمام
بخل در فریاد با فریادرس کردن چرا
می توان تا مد آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته مشق هوس کردن چرا
جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند
در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا
همچو طفل خام در بستانسرای روزگار
کام تلخ از میوه های نیمرس کردن چرا
وحشت آباد جهان را منزلی در کار نیست
آشیان آماده در کنج قفس کردن چرا
هر که پاک است از گناه، آسوده است از گیر و دار
گر نه ای خائن، مدارا با عسس کردن چرا
زندگانی با خسیسان می کند دل را سیاه
آب حیوان را سبیل خار وخس کردن چرا
ترکش پر تیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه رنگین هوس کردن چرا
در ره دوری که برق و باد را سوزد نفس
خواب آسایش به امید جرس کردن چرا
در تجلی زار چون آیینه کوتاه بین
اقتباس روشنایی از قبس کردن چرا
نفس بد کردار صائب قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلطیدن چرا؟
گل به روی آفتاب روح مالیدن چرا
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهترست
بر سر جان اینقدر ای شمع لرزیدن چرا
کور را از رهبر بینا بریدن غافلی است
بی سبب از عیب بین خویش رنجیدن چرا
سرو من، با سایه خود سر گرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسار خویش رنجیدن چرا
سنگ را پر می دهد شوق عزیزان وطن
ای کم از سنگ نشان، از جا نجنبیدن چرا
(قدر شعر تر چه می دانند ناقص طینتان؟
آب حیوان بر زمین شوره پاشیدن چرا)
(عمر چون باد بهاری دامن افشان می رود
در میان خار و خس چون گل نخندیدن چرا)
بعد عمری از لب لعل تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائب گستاخ، رنجنیدن چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
خوب دارد زاهد شیاد، داروگیر را
دام دردانه است پنهان سبحه تزویر را
در نشاط و خرمی، غافل نمی جوید سبب
زعفران حاجت نباشد خنده تصویر را
نفس قابل را دم گرمی به اصلاح آورد
راست سازد گوشه چشمی به یکدم تیر را
لال خواهی خصم را، گردآوری کن خویش را
کاین سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
گردن رعنا غزالان را کند خط چرب نرم
نی به ناخن می کند مور ضعیفی شیر را
نیست مجنون مرا پروایی از بند گران
آب سازد آتش سودای من زنجیر را
روی خاک از سایه دستش نگارین گشته بود
پیشتر زان کز نیام آرد برون شمشیر را
چرب نرمی کن که باران ملایم می کند
چون گل بی خار صائب خار دامنگیر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس را
زخمی دندان کند لعلت لب افسوس را
ناله و افغان من از لنگر تمکین اوست
بت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس را
خط چنین گر تنگ سازد بر دهانش جای بوس
می کند گنجینه گوهر کف افسوس را
گردش نه آسمان از آه آتشبار ماست
شمع می آرد به چرخ از دود خود فانوس را
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
رخنه زندان کند دلگیرتر محبوس را
سر ز دنبال خودآرا بر ندارد چشم شور
محضر قتل است حسن بال و پر طاوس را
دیده ای کز مو شکافی پرده سوز غفلت است
خانه صیاد داند خرقه سالوس را
صاحبان کشف بیقدرند در درگاه حق
نیست صائب پیش شاهان رتبه ای جاسوس را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
عشق کو تا چاک سازم جامه ناموس را
پیش زهاد افکنم این خرقه سالوس را
هیچ کس از رشته کارم سری بیرون نبرد
نبض من بند زبان گردید جالینوس را
از خودآرایان نمی باید بصیرت چشم داشت
عیب پیش پا نیاید در نظر طاوس را
حرف دعوی در میان باطلان دارد رواج
هست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس را
هر چه ماند از تو بر جا، حاصلش باشد دریغ
چند خواهی جمع کرد این مایه افسوس را
ظلم می سازد زبان عیب جویان را دراز
عدل مهر خامشی بر لب زند جاسوس را
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان بود از نقش به، محبوس را
می کند در پرده ناموس، حسن ایجاد عشق
شمع چون پروانه در رقص آورد فانوس را
بر سر گنج است صائب پای من، تا کرده ام
چون صدف گنجینه گوهر، کف افسوس را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
مورم اما خوشه چین خرمن دونان نیم
می کنم شکر به اکسیر قناعت خاک را
عالمی از راستگویی دشمن ما گشته اند
ما چه می کردیم چون آیینه لوح پاک را
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان
همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را
عقده های مشکل خود را اگر خرمن کنم
تنگ گردد راه جولان گردش افلاک را
صائب از بیداد، گردون ستمگر دست داشت
نیست از خون شهیدان سیری آن بی باک را
بسته گردد راه جولان گردش افلاک را
گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
عقده گوهر شود محکم تر از آب گهر
گریه مستانه نگشاید دل غمناک را
وسعت مشرب مرا در صد بلا انداخته است
هست در دل عقده ها از خوش عنانی تاک را
از ضعیفان دست طوفان حوادث کوته است
کشتی نوح است هر موجی خس و خاشاک را
پرده شب شعله را بی پرده جولان می دهد
زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
زور می با هر چه آمیزد به معراجش برد
هیچ نخلی زیر دست خود نسازد تاک را
من کیم تا صید او باشم، که آهوی حرم
از نظربازان بود آن حلقه فتراک را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
نیست فرق از تن دل افسرده خودکام را
رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
خاک نتوانست کردن سیر چشم دام را
هر که از روز سیاه نامداران غافل است
می پذیرد چون عقیق از ساده لوحی نام را
خواهش بی جا مرا محروم کرد از فیض عشق
برنمی دارد کریم از سایلان ابرام را
عارفان دل را سفید از نقش هستی کرده اند
رنگ داغ عیب باشد جامه احرام را
ناصح از بیهودگی آبروی خویش برد
بوی خون آید ز افغان مرغ بی هنگام را
شور بختی تلخکامان را به اصلاح آورد
جز نمک درمان نباشد تلخی بادام را
فکر صید خلق دارد زاهدان را گوشه گیر
خاکساری پرده تزویر باشد دام را
خو به مردم کرده را صائب جدایی مشکل است
دامن صحراست زندان صیدهای رام را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
شکر قطع راه را پامال کردن مشکل است
خواب کردن از مروت نیست در منزل مرا
شوق را عشق مجازی از زمین گیران کند
نیست چون قمری نظر بر سر و پا در گل مرا
بی گزند دیده بد، درد و داغ عشق بود
حاصلی گر بود ازین دنیای بی حاصل مرا
از علایق خاطر آزادمردان فارغ است
چون صنوبر نیست پروایی ز بار دل مرا
می گدازد پرتو منت مرا چون ماه نو
هر قدر خورشید تابان می کند کامل مرا
دست احسانی که شکر از سایلان دارد طمع
نیست کم از کاسه دریوزه سایل مرا
از خس و خاشاک گردد بیش آتش شعله ور
چوب گل کی می تواند ساختن عاقل مرا؟
وای بر من کز کهنسالی درین محنت سرا
عنکبوت رشته طول امل شد دل مرا
دست خواهد کرد خونم عاقبت در گردنش
نیست گر در زندگانی رنگی از قاتل مرا
چون سپند آسوده ام صائب ز منع دور باش
می کند بی طاقتی آواره از محفل مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
کوه بردارد اگر درد من بیچاره را
عالم افسرده را مشاطه ای چون عشق نیست
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
می کشد دامن به خون بی گناهان جلوه اش
نیست پروای سلیمان آن پری رخساره را
آسمان آسوده است از بی قراری های ما
گریه طفلان نمی سوزد دل گهواره را
دشمنان خویش را بی عشق دیدن مشکل است
می کنم قسمت به بی دردان، دل صد پاره را
می کند امروز صائب موم نی در ناخنم
من که ناخن گیر می کردم به آهی، خاره را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
قرعه و تسبیح را محرم نداند حال ما
هست بر سی پاره دل ها مدار فال ما
پشت ما بر خاکساری، روی ما در بی کسی
وای بر آن کس که افتاده است در دنبال ما
گردبادی را که می بینی درین دامان دشت
روح مجنون است می آید به استقبال ما
ما ز خاطر آرزوی آب حیوان شسته ایم
زنگ ظلمت نیست بر آیینه اقبال ما
هرگز از صید مگس هم دام خود رنگین ندید
کم ز تار عنکبوتان رشته آمال ما
ساده لوحانی که در معموره می جویند گنج
غافلند از سایه جغد همایون فال ما
جبهه ای داریم از آیینه دل صاف تر
می توان از یک نظر دریافتن احوال ما
ما گشاد کار خود در ساده لوحی دیده ایم
نقش کار چنگل شاهین کند با بال ما
هر لباسی را که چشمی نیست در پی، خوشترست
تلخ دارد خواب مخمل را قبای شال ما
گوش این سنگین دلان را پرده انصاف نیست
ورنه کم از حال مردم نیست قیل و قال ما
هر حبابی در لباس کعبه گردد جلوه گر
بحر رحمت گر بشوید نامه اعمال ما
ما که از آه ندامت خرمن خود سوختیم
نیست صائب هیچ غم گر بشکند غربال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
از نصیحت خامتر گردد دل خودکام ما
از نمک سنگین شود خواب کباب خام ما
هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما
اوج دولت طاق نسیان است در ایام ما
قسمت ما زین شکارستان به جز افسوس نیست
دانه اشک تلخ می گردد به چشم دام ما
مردمی گردیده است از چشم خوبان گوشه گیر
چین ابرو مد انعام است در ایام ما
می خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران گو جام ما
بوسه ما را کجا خواهد به آن لب راه داد؟
آن که ره ندهد به گوش از سرکشی پیغام ما
از دعای خیر، ما شکر به کارش می کنیم
هر که می سازد دهانی تلخ از دشنام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطه آغاز بود انجام ما
بر دل آزاده ما باغ امکان تنگ بود
چشم تنگ قمریان چون سرو داد اندام ما
حسن ماند از خیره چشمی های ما زیر نقاب
شد در امیدواری بسته از ابرام ما
در بلا انداخت جمعیت دل آزاده را
فلس ما چون ماهیان گردید آخر دام ما
طفل بازیگوش آرام از معلم می برد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما
نیست صائب جام عیش ما چو گل پا در رکاب
تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
از حیات بی وفا یاری طمع داریم ما
در نشیب از سیل خودداری طمع داریم ما
در گلستانی که خاک از باد سبقت می برد
از گل و شبنم وفاداری طمع داریم ما
خویش را دیوار نتواند ز بیهوشی گرفت
در خراباتی که هشیاری طمع داریم ما
رشته طول امل را دام مطلب کرده ایم
از ره خوابیده بیداری طمع داریم ما
صیقل از آیینه ما شد هلال منخسف
هرزه از روشنگران یاری طمع داریم ما
بر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ایم
با چنین قیدی سبکباری طمع داریم ما
در جهان بی نیازی کارها را مزد نیست
از سفاهت مزد بیکاری طمع داریم ما
نیست در آیینه پیشانی روشنگران
آنچه از گردون زنگاری طمع داریم ما
گوهر ما برنمی دارد عمارت همچو گنج
از جهان گل چه معماری طمع داریم ما؟
ساده لوحی بین که از سوهان ناهموار چرخ
صاف ناگردیده، همواری طمع داریم ما
کعبه را از باددستی در فلاخن می نهد
از خم زلفی که دلداری طمع داریم ما
صحبت خاکستر و آیینه را تا دیده ایم
روسفیدی از سیه کاری طمع داریم ما
یوسف ما در لباس گرگ می آید به چشم
صائب از اخوان چرا یاری طمع داریم ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
خون دل را باده گلفام می دانیم ما
آه را خوشتر ز خط جام می دانیم ما
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه اهل کرم را دام می دانیم ما
در گلستانی که بلبل نغمه پردازی کند
مطربان را مرغ بی هنگام می دانیم ما
گو مزن در پیش ما منصور لاف پختگی
میوه تا بر شاخ باشد خام می دانیم ما
عاقبت بین است چشم روشن ما چون شرار
نقطه آغاز را انجام می دانیم ما
وحشت اندازد عزیزان را ز اوج اعتبار
گوشه گیری را کنار بام می دانیم ما
می شود در کامرانی روی گردان دل ز حق
بستگی را جامه احرام می دانیم ما
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
بخل ممسک را به از انعام می دانیم ما
خنده بیجا، کند عالم به چشم ما سیاه
صبح را دلگیرتر از شام می دانیم ما
پشت شمشیر سؤال از دم بود خونریزتر
خامشی را بدتر از ابرام می دانیم ما
هر که سازد نام ما را حلقه از هم صحبتان
عین رحمت، همچو خط جام می دانیم ما
همچو خاک نرم صائب مردم هموار را
از بصیرت پرده دار دام می دانیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
نور معنی در جبین تاک می بینیم ما
در قدح افشرده ادراک می بینیم ما
کوری آلوده دامانان وسواس صلاح
دختر رز را به چشم پاک می بینیم ما
کعبه دل را که ساق عرش تا زانوی اوست
از شکاف سینه صد چاک می بینیم ما
هر سر مژگان ما شمع تجلی می شود
چون در آن رخسار آتشناک می بینیم ما
ای مروت سر برآر از جیب انصاف و ببین
تا چها از گردش افلاک می بینیم ما
جوهر کشتن نداری، لاف بی رحمی مزن
روزگاری شد در آن فتراک می بینیم ما
زخم چندین تیر طعن از زاهدان خودفروش
بر جگر از جلوه مسواک می بینیم ما
نیست بی اسرار وحدت می پرستی های ما
آتش ایمن ز چوب تاک می بینیم ما
صائب آن فیضی که مخموران نیابند از شراب
در طلوع نشأه تریاک می بینیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
سر نمی پیچند از تیغ اجل دیوانه ها
گوش بر آواز سیلابند این ویرانه ها
از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست
همچنان زنجیر می خایند این دیوانه ها
نعمت دنیای دون پرور به استحقاق نیست
صاحب گنجند اینجا بیشتر ویرانه ها
هر که بر داغ حوادث همچو مردان صبر کرد
خورد آب زندگی زین آتشین پیمانه ها
تا نریزی روزگاری آب بر دست سبو
همچو جام می نگردی محرم میخانه ها
دیده مورست صحرا چون لطیف افتاد حسن
در دل هر ذره دارد مهر وحدت خانه ها
تا مباد آگاه از ذوق گرفتاری شوند
می کنم آزاد طفلان را ز مکتب خانه ها
گر شهیدان را زیارت می کنی وقت است وقت
خاک را برداشت از جا جنبش این دانه ها
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع بتوان ریخت از خاکستر پروانه ها
هر چه گویند آشنایان سخن، منت به جان!
نیستم من مرد تحسین سخن بیگانه ها
خال را در دلربایی نسبتی با زلف نیست
داغ دارد دام را گیرایی این دانه ها
نیست صائب ملک تنگ بی غمی جای دو شاه
زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
ز بت چون پاک سازد بت شکن بتخانه ما را؟
که می روید بت از دیوار و در کاشانه ما را
چنین گر عشق در دل می دواند ناخن کاوش
به آب زندگانی می رساند خانه ما را
فروغش دیده جوهرشناسان را کند دریا
صدف بیرون دهد گر گوهر یکدانه ما را
نگردد چون قفس بر بلبل مغرور ما زندان؟
کند صیاد تا کی فکر آب و دانه ما را؟
گرانخوابی ز تار و پود مخمل می برد بیرون
الهی هیچ گوشی نشنود افسانه ما را!
به از فانوس باشد سایه دست هواداران
مسوز ای شمع بی پروا، پر پروانه ما را
ز شوق جلوه مستانه ات شد ملک دل ویران
به گرد دامنی تعمیر کن ویرانه ما را
گر از خلوت ز ناز و سرکشی بیرون نمی آیی
به سنگی یاد کن ای سنگدل دیوانه ما را
که می افتد به فکر ما درین خاک فراموشان؟
مگر زنگار نسیان سبز سازد دانه ما را
غزالی را که ما داریم در مد نظر صائب
صفیر نی شمارد نعره شیرانه ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
چه پروا از غبار خط مشکین است آن لب را؟
می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
کند نقل شراب تلخ، چشم شور کوکب را
بهشت نسیه اش می شد همین جا نقد بی زحمت
به مذهب جمع اگر می کرد زاهد حسن مشرب را
خوشا همسایه منعم، که لعل آبدار او
ز آب زندگی لبریز دارد چاه غبغب را
ز تأثیر سحرخیزی است روی صبح نورانی
مده از دست در ایام پیری دامن شب را
به بوسی چند شیرین کن دهان تلخکامان را
که از خط در کمین روز سیاهی هست آن لب را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی بود بر دل گران اطفال مکتب را
نسازد تنگدستی تنگ، میدان بر سبک عقلان
که طفل از دامن خود می کند، آماده مرکب را
متاب از سختی ایام رو، گر اهل آزاری
که نگشاید گره از دم به غیر از سنگ عقرب را
ز شکر خنده پنهان گل، بلبل برد لذت
خمارآلود داند قدر این جام لبالب را
مکن در مد احسان کوتهی، تا منصبی داری
که باشد باد دستی لنگر آرام منصب را
به تردستی نگردد راست، چون دیوار مایل شد
عمارت چند خواهی کرد این فرسوده قالب را؟
بهشت دلگشای من دل شبهاست، می ترسم
که گیرد چرخ کم فرصت ز دستم دامن شب را
به دیوان قیامت کار ما رحمت کی اندازد؟
که یک دم تیره سازد سیل، بحر صاف مشرب را
من و کنج خمول و فکر زاد آخرت صائب
گوارا باد بزم عیش، خوش وقتان مشرب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
ز باران جمع گردد خاطر آشفته مستان را
رگ ابری کند شیرازه این جمع پریشان را
دل شوریده را گفتم خرد از عشق باز آرد
ندانستم که پروای معلم نیست طوفان را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی کند دلگیر اطفال دبستان را
گذشتم از سر دنیای دون، آسوده گردیدم
به سیم قلب از اخوان خریدم ماه کنعان را
نگردد وحشت دل کم به زیب و زینت دنیا
نسازد نقش یوسف دلنشین دیوار زندان را
اسیر عشق چشم از روی قاتل برنمی دارد
ز مردم نیست امید شفاعت صید قربان را
به آهی ریزد از هم تار و پود هستی ظالم
نسیمی می زند بر یکدگر زلف پریشان را
نگردد تنگ خلق عشق از بی تابی عاشق
غباری نیست از ریگ روان در دل بیابان را
ز مشرب آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
به یکرنگی توان تسخیر کردن کافرستان را
علاج سردی ایام را می می کند صائب
خوشا رندی که دارد جمع اسباب زمستان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
خرابی باعث تعمیر باشد بینوایی را
که کوری کاسه دریوزه می گردد گدایی را
کند با سخت رویان چرب نرمی بیشتر دوران
بود با استخوان پیوند دیگر، مومیایی را
نباشد یک قلم تأثیر با آه هوسناکان
به خون رنگین نگردد بال و پر، تیر هوایی را
اگر در سیر از چوگان ید طولی طمع داری
درین میدان چو گو تحصیل کن بی دست و پایی را
نباشد ز اقتباس نور، چشم ماه را سیری
الهی هیچ کافر نشکند نان گدایی را
ندارد گریه افسوس با اعمال بد سودی
که در جنس آب کردن، می فزاید ناروایی را
به مغزم بوی خون می آید امروز از تماشایش
که مالیده است بر چشم خود آن دست حنایی را؟
شود آسان دل از جان بر گرفتن در کهنسالی
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
ازان پهلو تهی از دوستداران می کنم صائب
که نتوانم به جا آورد حق آشنایی را