عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۱ - در مدح صدراعظم
دوش چونگشتجهان از سپهزنگ سیاه
از درم آن بت زنگی به در آمد ناگاه
با رخی غیرت مه لیک به هنگام خسوف
خنده بر لب چو درخشی که جهد ز ابر سیاه
بینیش چون الف اما بسرهای دهن
ابرویش همچو یکی مد که نهی بر سر آه
همچو نرگس که به نیمی شکفد در دل شب
چشم افکنده به صد شرم همیکرد نگاه
دو لبش آب خضر کرده نهان در ظلمات
غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه
لب چو انگشت ول نیمه ی آنگشت آتس
مو چو سرطانش ولی چون شب سرطان کوتاه
مژه و ابرویش آمیخته بر دشنه و تیغ
سپه زنگ توگفتی شده عاصی بر شاه
چون یکی شب که دو روزش به میان درگیرد
میخرامید وز آصف دو غلامش همراه
ایستاد از طرفی رویکشیده درهم
راست چون چین بهسر زلف نگارد دلخواه
گفتم ای از رخ تو گشته شب من شب قدر
روی به زلفین تو آورده شب قدر پناه
ای تو با بخت من سوخته توأم زاده
زی برادر به شب تیره که بنمودت راه
زان دوام گفت یکی تحفهٔ سردارست این
سر احرار پرستار شه و پشت سپاه
زان غلام این چو شنید اشک روان کرد برو
کاه جرمم چه که این گشت مرا بادافراه
هر زمان بر من و بر کلبهٔ من مینگریست
آه میزد که به دوزخ شدهام واویلاه
حجرهٔ خانهٔ او هفت و درونش هفتاد
گردهٔ سفرهٔ او پنج و به گردش پنجاه
مطبخی دید بمانند یکی بیضه سپید
روزنش دید ز دود دل اطفال سیاه
کف به کف سود که دیدی به چه روز افتادم
این بلا تا به من آمد به جزای چه گناه
جامهعریانی و بسترحجر و غصهخورش
کس مبادا چو من خسته بدین حال تباه
کرد باید چو سگان پاس و ندید آش و طعام
برد باید چو خران بار و نخورد آب و گیاه
من به صد چرب زبانی و به شیرین سخنی
که به این چربی و شیرینیت آرم در راه
اهل و فرزند درآویخته چون سگ در من
کای به افسونگری و حیله فزون از روباه
با خداوند چه نیرنگ دگر کردستی
کت چنین هدیه فرستاد مکافات گناه
هیچ در خانه نهادی که گرفتی خادم
هیچ بر سفره فزودی که فزودی نانخواه
لطف حق بود که آن جاریه مرغوب نبود
ورنه چون روی ویم روز همی گشت سیاه
آن یکش گفت بی آرد بزن نان به تنور
وین یکش گفت که بیدلو بکش آب از چاه
آن یکش گفت بزن وصله بر آن کهنه حصیر
وب یکش گفت بکن بخیه بر این پارهکلاه
خواست دست آس یکی گفت که بر بام فلک
جست گندم دگری گفت که در خرمن ماه
آن یکی جست همی از این کاین تحفهٔ زنگ
بهکدامین هنر و مایه بود مرتبه خواه
جز شپش جمله به مساحی جبب و بغلش
گو چه آوردهیی از خانهٔ آصف همراه
آنکنیز آن همه میدید و به من میخندید
من مسکین به زمین دوخته از شرم نگاه
از من و خانهٔ من شد همه نومید چو دید
که همه چیز ضعیفست مرا حتی الباه
عاقبت گفت چه گویی چه کنم با همه طعن
گفتمش از کرم صدر جهان جوی پناه
خواجهٔ عالم عادلکه ز ابر کف او
ازگل شوره بروید گل و از خار گیاه
آنکه از جودویت این غم جانکاه رسید
خواهدت باز رهانید ز طعن جانکاه
زبدهٔ زمرهٔ دانش و سر ارباب کرم
آنکه بارکرمش پشت فلککرده دوتاه
آنکه زان سیلکه از ابر نوالش خیزد
نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه
فلکش بندگی جاه کند با رفعت
خردش پیروی رایکند بیاکراه
آنکه وصف دل او شد بضیا نور قلوب
آنکه خاک در او شد ز شرف زیب جباه
خنده بر باغ بهشتش زند از نکهت خلق
طعنه بر اوج سپهرش زند از رفعت جاه
بویی از خلق وی افزود تبت رارتبت
حشوی از جاه وی افراخت فلک را خرگاه
ای که بگذاشته دعوی بر جود تو سحاب
اینک این دست در افشانت براین نکته گواه
اندر آن بزم که قدر تو بود صدرنشین
چرخ را جای نشستن نبود جز درگاه
انوری دید به خواب آنکه جلال الوزرا
چل درم داد سپیدش پی هندوی سیاه
خواب نادیده و ناگفته به من لطف تو داد
آنکنیزیکه شبیهش نبود از اشباه
شکوهیی گر به زبان رفت در آغاز سخن
بر زبان این سخنان نیز رود گاه به گاه
با من ار چرخ بهکینست تویی بر سر مهر
کم مباد از سر من لطف تو و سایهٔ شاه
سرورا حاسدم از رشک به حسرتگوید
به سخن در نسرشتست کسی مهرگیاه
شعر چندان و نه چندانکه تو خواهی زر و سیم
این چه جادوست که برخاست از ایران ناگاه
این نه جادوست خداوندا کاین شاعری است
کس چنین در نتوان سفت مرا زین چه گناه
شفقت شاه فزاینده و انصاف توام
حاسدم گو تن ازین درد به بیهوده بکاه
بهر اثبات خداوند و پی نفی شریک
لااله است همی تا بسر الاالله
دست این حادثه از دامن اقبال تو دور
داردت از همه آفات خداوند نگاه
تا جز افواه سخن را نبود جای عبور
به جز از ذکر جمیلت نبود درافواه
از درم آن بت زنگی به در آمد ناگاه
با رخی غیرت مه لیک به هنگام خسوف
خنده بر لب چو درخشی که جهد ز ابر سیاه
بینیش چون الف اما بسرهای دهن
ابرویش همچو یکی مد که نهی بر سر آه
همچو نرگس که به نیمی شکفد در دل شب
چشم افکنده به صد شرم همیکرد نگاه
دو لبش آب خضر کرده نهان در ظلمات
غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه
لب چو انگشت ول نیمه ی آنگشت آتس
مو چو سرطانش ولی چون شب سرطان کوتاه
مژه و ابرویش آمیخته بر دشنه و تیغ
سپه زنگ توگفتی شده عاصی بر شاه
چون یکی شب که دو روزش به میان درگیرد
میخرامید وز آصف دو غلامش همراه
ایستاد از طرفی رویکشیده درهم
راست چون چین بهسر زلف نگارد دلخواه
گفتم ای از رخ تو گشته شب من شب قدر
روی به زلفین تو آورده شب قدر پناه
ای تو با بخت من سوخته توأم زاده
زی برادر به شب تیره که بنمودت راه
زان دوام گفت یکی تحفهٔ سردارست این
سر احرار پرستار شه و پشت سپاه
زان غلام این چو شنید اشک روان کرد برو
کاه جرمم چه که این گشت مرا بادافراه
هر زمان بر من و بر کلبهٔ من مینگریست
آه میزد که به دوزخ شدهام واویلاه
حجرهٔ خانهٔ او هفت و درونش هفتاد
گردهٔ سفرهٔ او پنج و به گردش پنجاه
مطبخی دید بمانند یکی بیضه سپید
روزنش دید ز دود دل اطفال سیاه
کف به کف سود که دیدی به چه روز افتادم
این بلا تا به من آمد به جزای چه گناه
جامهعریانی و بسترحجر و غصهخورش
کس مبادا چو من خسته بدین حال تباه
کرد باید چو سگان پاس و ندید آش و طعام
برد باید چو خران بار و نخورد آب و گیاه
من به صد چرب زبانی و به شیرین سخنی
که به این چربی و شیرینیت آرم در راه
اهل و فرزند درآویخته چون سگ در من
کای به افسونگری و حیله فزون از روباه
با خداوند چه نیرنگ دگر کردستی
کت چنین هدیه فرستاد مکافات گناه
هیچ در خانه نهادی که گرفتی خادم
هیچ بر سفره فزودی که فزودی نانخواه
لطف حق بود که آن جاریه مرغوب نبود
ورنه چون روی ویم روز همی گشت سیاه
آن یکش گفت بی آرد بزن نان به تنور
وین یکش گفت که بیدلو بکش آب از چاه
آن یکش گفت بزن وصله بر آن کهنه حصیر
وب یکش گفت بکن بخیه بر این پارهکلاه
خواست دست آس یکی گفت که بر بام فلک
جست گندم دگری گفت که در خرمن ماه
آن یکی جست همی از این کاین تحفهٔ زنگ
بهکدامین هنر و مایه بود مرتبه خواه
جز شپش جمله به مساحی جبب و بغلش
گو چه آوردهیی از خانهٔ آصف همراه
آنکنیز آن همه میدید و به من میخندید
من مسکین به زمین دوخته از شرم نگاه
از من و خانهٔ من شد همه نومید چو دید
که همه چیز ضعیفست مرا حتی الباه
عاقبت گفت چه گویی چه کنم با همه طعن
گفتمش از کرم صدر جهان جوی پناه
خواجهٔ عالم عادلکه ز ابر کف او
ازگل شوره بروید گل و از خار گیاه
آنکه از جودویت این غم جانکاه رسید
خواهدت باز رهانید ز طعن جانکاه
زبدهٔ زمرهٔ دانش و سر ارباب کرم
آنکه بارکرمش پشت فلککرده دوتاه
آنکه زان سیلکه از ابر نوالش خیزد
نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه
فلکش بندگی جاه کند با رفعت
خردش پیروی رایکند بیاکراه
آنکه وصف دل او شد بضیا نور قلوب
آنکه خاک در او شد ز شرف زیب جباه
خنده بر باغ بهشتش زند از نکهت خلق
طعنه بر اوج سپهرش زند از رفعت جاه
بویی از خلق وی افزود تبت رارتبت
حشوی از جاه وی افراخت فلک را خرگاه
ای که بگذاشته دعوی بر جود تو سحاب
اینک این دست در افشانت براین نکته گواه
اندر آن بزم که قدر تو بود صدرنشین
چرخ را جای نشستن نبود جز درگاه
انوری دید به خواب آنکه جلال الوزرا
چل درم داد سپیدش پی هندوی سیاه
خواب نادیده و ناگفته به من لطف تو داد
آنکنیزیکه شبیهش نبود از اشباه
شکوهیی گر به زبان رفت در آغاز سخن
بر زبان این سخنان نیز رود گاه به گاه
با من ار چرخ بهکینست تویی بر سر مهر
کم مباد از سر من لطف تو و سایهٔ شاه
سرورا حاسدم از رشک به حسرتگوید
به سخن در نسرشتست کسی مهرگیاه
شعر چندان و نه چندانکه تو خواهی زر و سیم
این چه جادوست که برخاست از ایران ناگاه
این نه جادوست خداوندا کاین شاعری است
کس چنین در نتوان سفت مرا زین چه گناه
شفقت شاه فزاینده و انصاف توام
حاسدم گو تن ازین درد به بیهوده بکاه
بهر اثبات خداوند و پی نفی شریک
لااله است همی تا بسر الاالله
دست این حادثه از دامن اقبال تو دور
داردت از همه آفات خداوند نگاه
تا جز افواه سخن را نبود جای عبور
به جز از ذکر جمیلت نبود درافواه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰ - و له فی المدیحه
آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردیگشتم روان
جانب انگشتگر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیانکردمگذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب راندم سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدریکز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغشگر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بیخاصیت انگشتری
روزکین کز شورشکند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راهو بانگکوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاککشتگان
گونهگونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوایکارزار
عزم گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّهیی ضحاکوار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوهوش هر تن کند آهنگری
چون تو بیرون تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخیگه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دورانکه هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردیگشتم روان
جانب انگشتگر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیانکردمگذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب راندم سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدریکز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغشگر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بیخاصیت انگشتری
روزکین کز شورشکند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راهو بانگکوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاککشتگان
گونهگونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوایکارزار
عزم گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّهیی ضحاکوار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوهوش هر تن کند آهنگری
چون تو بیرون تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخیگه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دورانکه هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید
چو دولت جمع گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمیگنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگآشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بیمنت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن که با یکران عزمت
نیارد خنگ گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظامالملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بینشانی
فلک گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش میببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدمگفتهیی قاآنی از چه
نمیجوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم که گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لنترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثیخوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلککردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام الملک را من
چه خدمتها که کردم در جوانی
زحل را هر شبی گفتم که تا صبح
کند در هر گذرگه دیدهبانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبهخوانی
به خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهرهام داشت
که هرگز کس نمیدیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدمگویی و پشتم صولجانی
نظامالملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق گل از باد خزانی
به جای گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا میکن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچکدهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
بهکام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو میدانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظامالملککاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمیگنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چهخوبو خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگآشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بیمنت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن که با یکران عزمت
نیارد خنگ گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظامالملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بینشانی
فلک گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش میببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدمگفتهیی قاآنی از چه
نمیجوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم که گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لنترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثیخوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلککردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام الملک را من
چه خدمتها که کردم در جوانی
زحل را هر شبی گفتم که تا صبح
کند در هر گذرگه دیدهبانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبهخوانی
به خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهرهام داشت
که هرگز کس نمیدیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدمگویی و پشتم صولجانی
نظامالملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق گل از باد خزانی
به جای گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا میکن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچکدهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
بهکام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو میدانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸
نی مهر دوست دارم ، نی کین دشمنان را
یک طور دوست دارم بی مهر و مهربان را
غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم
از هم دعا بگویند یاران شادمان را
مستانه گر بتازم، عیبم مکن که شوقش
گرمی دهد به مرکب، نرمی دهد عنان را
گفتم به گوش توفیق، ای دشمن مروت
تا کی فراق خرمن این مور ناتوان را
گفتا مروت این است، کز پا در افکنیمش
تا آن که جوید از غیر، وز خود نیابد آن را
آوارگیست رهبر در وادی محبت
توفان بود معلم دریای بی کران را
عرفی به گیتی از خلد آمد که باز گردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را
یک طور دوست دارم بی مهر و مهربان را
غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم
از هم دعا بگویند یاران شادمان را
مستانه گر بتازم، عیبم مکن که شوقش
گرمی دهد به مرکب، نرمی دهد عنان را
گفتم به گوش توفیق، ای دشمن مروت
تا کی فراق خرمن این مور ناتوان را
گفتا مروت این است، کز پا در افکنیمش
تا آن که جوید از غیر، وز خود نیابد آن را
آوارگیست رهبر در وادی محبت
توفان بود معلم دریای بی کران را
عرفی به گیتی از خلد آمد که باز گردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴
تحفه ی مرهم نگیرد سینه ی افکار ما
سایه ی گل برنتابد گوشه ی دستار ما
باعثی دارد رواج، سبحه کو، تزویر کو
تا ببندد صد گره بر رشته ی زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه بگشاییم، لیک
بانگ عصیان می زند ناقوس استغفار ما
آتش افروز تب هجریم و هرگز کس ندید
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا ای چاره، آسان می گشایی کار خلق
ناخنی بس تیز داری رخنه ای در کار ما
ساکن میخانه ی ما باش عرفی زانکه نیست
چشمه ی نور و صفا در سایه ی دیوار ما
سایه ی گل برنتابد گوشه ی دستار ما
باعثی دارد رواج، سبحه کو، تزویر کو
تا ببندد صد گره بر رشته ی زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه بگشاییم، لیک
بانگ عصیان می زند ناقوس استغفار ما
آتش افروز تب هجریم و هرگز کس ندید
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا ای چاره، آسان می گشایی کار خلق
ناخنی بس تیز داری رخنه ای در کار ما
ساکن میخانه ی ما باش عرفی زانکه نیست
چشمه ی نور و صفا در سایه ی دیوار ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۸
درد نایافت ز بی دردی اقبال من است
ور نه مقصود من افتاده به دنبال من است
با قضا سینه ی من صاف نگردد هرگز
شکوه ی من همه از جانب اهمال من است
هرگز از محنت ایام نبودم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه هم سال من است
آستینی که دو عالم بت و زنار در اوست
گر به معنی نگری نامه ی اعمال من است
عرفی اصلاح پریشانی ام از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش من، اقبال من است
ور نه مقصود من افتاده به دنبال من است
با قضا سینه ی من صاف نگردد هرگز
شکوه ی من همه از جانب اهمال من است
هرگز از محنت ایام نبودم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه هم سال من است
آستینی که دو عالم بت و زنار در اوست
گر به معنی نگری نامه ی اعمال من است
عرفی اصلاح پریشانی ام از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش من، اقبال من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۴
بیدلی کو از او پرسم دل آواره چیست
از مزاج دل تفاوت تا به سنگ خاره چیست
عهد پیش از خاطرم شد، عشق گویا بنگرم
بی وفایی های بخت و شوخی سیاره چیست
چاره ای آخر ضرور است از پی تحصیل درد
من ندانم هر که می داند بگوید چاره چیست
آن که می دزدد نزاکت نام مرهم از تنش
کی شناسد شکر زخم غمزه ی خونخواره چیست
آن که چین آستین ها را برابر می کند
چون بداند ذوق چاک دامن صد پاره چیست
عرفی این ها با که گویی عشق می بازد ز تو
زود خواهی گفت کاین بیهوده ی کفاره چیست
از مزاج دل تفاوت تا به سنگ خاره چیست
عهد پیش از خاطرم شد، عشق گویا بنگرم
بی وفایی های بخت و شوخی سیاره چیست
چاره ای آخر ضرور است از پی تحصیل درد
من ندانم هر که می داند بگوید چاره چیست
آن که می دزدد نزاکت نام مرهم از تنش
کی شناسد شکر زخم غمزه ی خونخواره چیست
آن که چین آستین ها را برابر می کند
چون بداند ذوق چاک دامن صد پاره چیست
عرفی این ها با که گویی عشق می بازد ز تو
زود خواهی گفت کاین بیهوده ی کفاره چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت
هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت
هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
کنم از شام تا سحر فریاد
کس به دادم نـــمی رسد صد داد
گه ز نازم کشد گه از غمزه
هر زمان شیوهای کند بنیــــاد
می کشد لطفش، آه ازین جادو
می برد دستش، آه ازین جلاد
همه دیوانه پیش او عاقل
همه شاگرد پیش او استاد
سرّ عشق ار چه گفتنی نبود
گفتم این رمز هر چه بادا باد
اینت از عادت مُسلمانی
روزی هیچ کافری مکناد
هجر بس نیست وصل غیرم کشت
رضیا مرگ تو مبارک باد
کس به دادم نـــمی رسد صد داد
گه ز نازم کشد گه از غمزه
هر زمان شیوهای کند بنیــــاد
می کشد لطفش، آه ازین جادو
می برد دستش، آه ازین جلاد
همه دیوانه پیش او عاقل
همه شاگرد پیش او استاد
سرّ عشق ار چه گفتنی نبود
گفتم این رمز هر چه بادا باد
اینت از عادت مُسلمانی
روزی هیچ کافری مکناد
هجر بس نیست وصل غیرم کشت
رضیا مرگ تو مبارک باد
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
نمیدانی تو رسم دوست داری
نمیدانم که با جانم چه داری
مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمــــان شکستن استواری
غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری
غبارم را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری
دمار از روزگار غم بر آرم
اگر افتد بدستم روزگاری
رضی گوئی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حٰال مانداری
نمیدانم که با جانم چه داری
مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمــــان شکستن استواری
غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری
غبارم را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری
دمار از روزگار غم بر آرم
اگر افتد بدستم روزگاری
رضی گوئی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حٰال مانداری
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۳
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد
هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد
من و آن غمزه که چون تیغ برآرد ز میان
طایر بتکده و مرغ حرم نشناسد
شرم باد از صنمی، برهمنی را که اگر
در حرم دیده گشاید به صنم، نشناسد
یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من
تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد
با شهیدان شهادت که غم راز لبم
زخم ما مرهم و الماس به هم نشناسد
دل عرفی بود آسوده ز هر بود و نبود
دو جهانی که وجود است، عدم نشناسد
هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد
من و آن غمزه که چون تیغ برآرد ز میان
طایر بتکده و مرغ حرم نشناسد
شرم باد از صنمی، برهمنی را که اگر
در حرم دیده گشاید به صنم، نشناسد
یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من
تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد
با شهیدان شهادت که غم راز لبم
زخم ما مرهم و الماس به هم نشناسد
دل عرفی بود آسوده ز هر بود و نبود
دو جهانی که وجود است، عدم نشناسد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۰
کاش آن کسان که منعم از آن تند خو کنند
صد دل نموده وام و نیم نگاهی به او کنند
این تشنگی به جام و قدح کم نمی شود
با ساقیان بگو که فکر سبو کنند
این است التماس که ما را پس از وفات
رندان باده نوش به می شست و شو کنند
نازم به غمزه اش که ز شوق خدنگ او
آسودگان حیات دگر آرزو کنند
عرفی چه بیم داری از آسیب دلبران
بگذار تا به جان تو ناخن فرو کنند
صد دل نموده وام و نیم نگاهی به او کنند
این تشنگی به جام و قدح کم نمی شود
با ساقیان بگو که فکر سبو کنند
این است التماس که ما را پس از وفات
رندان باده نوش به می شست و شو کنند
نازم به غمزه اش که ز شوق خدنگ او
آسودگان حیات دگر آرزو کنند
عرفی چه بیم داری از آسیب دلبران
بگذار تا به جان تو ناخن فرو کنند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۴
گر خدا یار دلنواز نداد
به نوازش مرا نیاز نداد
آن که خوی پلنگ داد مرا
دل و طبع زمانه ساز نداد
دردم افزود روز کوته وصل
که سزای شب دراز نداد
چون به خود دوست داری ام که فلک
یک نشیب مرا فراز نداد
سیم قلب حیات از خِسّت
چرخ دانم گرفت و باز نداد
تا به نازم کُشد در آخر کار
اولم چون به چشم باز نداد
بس که عرفی به زرق شهرت داشت
قلب او را کسی گداز نداد
به نوازش مرا نیاز نداد
آن که خوی پلنگ داد مرا
دل و طبع زمانه ساز نداد
دردم افزود روز کوته وصل
که سزای شب دراز نداد
چون به خود دوست داری ام که فلک
یک نشیب مرا فراز نداد
سیم قلب حیات از خِسّت
چرخ دانم گرفت و باز نداد
تا به نازم کُشد در آخر کار
اولم چون به چشم باز نداد
بس که عرفی به زرق شهرت داشت
قلب او را کسی گداز نداد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
فسون عیش، کدورتزدای ما نشود
نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
قسم به دام محبت که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست
تغافل تو مگر همّتآزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بیغبار پیداییست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
قسم به دام محبت که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست
تغافل تو مگر همّتآزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بیغبار پیداییست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک
باده چون آبگهرگشت درین مینا خشک
تشنهلب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبلهام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلیگیرد
کهکرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بیتاثیری
میشود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنهکامی گل بیصرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستیست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
باده چون آبگهرگشت درین مینا خشک
تشنهلب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبلهام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلیگیرد
کهکرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بیتاثیری
میشود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنهکامی گل بیصرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستیست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
بازآکه بیجمالت توفان شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد
افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بیاثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار میپرستد
افتادهام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوسازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفسکشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل
خون دو جهان ریخت به دامان تغافل
بر زخم که خواهی نمک افشاند که امروز
گل کرده تبسم ز نمکدان تغافل
آنجا که تماشای تو منظور نظرهاست
چندین مژه چاکست گریبان تغافل
برگیست لبت از چمنستان تبسم
موجیست نگاه تو ز عمان تغافل
گیسوی تو مدّ الف آیت خوبی
ابروی تو بسمالله دیوان تغافل
امید به راه تو زمینگیر خیالیست
شاید نگهی واکشد از شان تغافل
چشم تو به این مستی و پیمان شکنیها
نشکست چرا ساغر پیمان تغافل
فردا که به قاتل گرود خون شهیدان
دست من خون گشته و دامان تغافل
صد صبح نمک بر جگر خستهٔ ما بست
آن غنچهٔ نشکفته نمکدان تغافل
در عشق تو دیگر به چه امید توان زیست
ای آینهٔ لطف تو برهان تغافل
عمریست که دل تشنه لب دور نگاهیست
یارب که بگردد سر مژگان تغافل
بیدل شرری گشت و به دامان نگه ریخت
گردی که نکردیم به میدان تغافل
خون دو جهان ریخت به دامان تغافل
بر زخم که خواهی نمک افشاند که امروز
گل کرده تبسم ز نمکدان تغافل
آنجا که تماشای تو منظور نظرهاست
چندین مژه چاکست گریبان تغافل
برگیست لبت از چمنستان تبسم
موجیست نگاه تو ز عمان تغافل
گیسوی تو مدّ الف آیت خوبی
ابروی تو بسمالله دیوان تغافل
امید به راه تو زمینگیر خیالیست
شاید نگهی واکشد از شان تغافل
چشم تو به این مستی و پیمان شکنیها
نشکست چرا ساغر پیمان تغافل
فردا که به قاتل گرود خون شهیدان
دست من خون گشته و دامان تغافل
صد صبح نمک بر جگر خستهٔ ما بست
آن غنچهٔ نشکفته نمکدان تغافل
در عشق تو دیگر به چه امید توان زیست
ای آینهٔ لطف تو برهان تغافل
عمریست که دل تشنه لب دور نگاهیست
یارب که بگردد سر مژگان تغافل
بیدل شرری گشت و به دامان نگه ریخت
گردی که نکردیم به میدان تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۷
به عشقت گر همه یک داغ سامان بود در دستم
همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم
درینگلشن نه گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم
ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم
ز غفلت ره نبردم در نزاکتخانهٔ هستی
ز نبضم رشتهواری زلف جانان بود در دستم
به هر بیدستگاهی گر به قسمت میشدم قانع
کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم
ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی
چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
به بالیدن نهال محنتم فرصت نمیخواهد
ز پا تا میکشیدم خار پیکان بود در دستم
پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران
به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم
جنون آوارهٔ دیر و حرم عمریست میگردم
مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت
به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم
درین مدتکه سعی نارسایم بال زد بیدل
همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم
همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم
درینگلشن نه گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم
ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم
ز غفلت ره نبردم در نزاکتخانهٔ هستی
ز نبضم رشتهواری زلف جانان بود در دستم
به هر بیدستگاهی گر به قسمت میشدم قانع
کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم
ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی
چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
به بالیدن نهال محنتم فرصت نمیخواهد
ز پا تا میکشیدم خار پیکان بود در دستم
پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران
به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم
جنون آوارهٔ دیر و حرم عمریست میگردم
مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت
به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم
درین مدتکه سعی نارسایم بال زد بیدل
همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۵
خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم
بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم
عمریست پر افشان جنونم چه توانکرد
چون ناله درین کوه به سنگی نرسیدم
خود داری من سدّ ره عمر نگردید
از سکته چو معنی به درنگی نرسیدم
چندین فلک آغوشکشید آینهٔ شوق
اما به عصای دل تنگی نرسیدم
راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت
از سایهٔ گل هم به پلثگی نرسیدم
این بزم به جز نشئهٔ اوهام چه دارد
جامی نگرفتم که به بنگی نرسیدم
یک گام درین مرحلهام قطع نگردید
کز یاد نگاهت به فرنگی نرسیدم
چندانکه ز خود می روم آن جلوه به پیش است
رنگی نشکستم که به رنگی نرسیدم
بیدل ز گریبان دری و بی سر و پایی
ممنون جنونم که به ننگی نرسیدم
بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم
عمریست پر افشان جنونم چه توانکرد
چون ناله درین کوه به سنگی نرسیدم
خود داری من سدّ ره عمر نگردید
از سکته چو معنی به درنگی نرسیدم
چندین فلک آغوشکشید آینهٔ شوق
اما به عصای دل تنگی نرسیدم
راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت
از سایهٔ گل هم به پلثگی نرسیدم
این بزم به جز نشئهٔ اوهام چه دارد
جامی نگرفتم که به بنگی نرسیدم
یک گام درین مرحلهام قطع نگردید
کز یاد نگاهت به فرنگی نرسیدم
چندانکه ز خود می روم آن جلوه به پیش است
رنگی نشکستم که به رنگی نرسیدم
بیدل ز گریبان دری و بی سر و پایی
ممنون جنونم که به ننگی نرسیدم