عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
خوش آنکه کشتگان غمش را ندا کنند
تا وعدههای وفا را وفا کنند
آندم که دوست گوید ای کشتگان من
از لذت خطاب ندانم چها کنند
در شور و وجد و رقص درآیند عاشقان
از شوق دوست جامه جان را قبا کنند
آندم که دوست پرسش بیمار خود کند
دردش یکان یکان همه کار دوا کنند
سر گر بپای دوست فشانند عاشقان
هر دم برای دادن جان جان فدا کنند
عشاق اگر الست دگر بشنوند ازو
بیخود شوند و تا بقیامت بلی کنند
گر فیض محو دوست شود حالت نماز
کروبیان قدس باو اقتدا کنند
تا وعدههای وفا را وفا کنند
آندم که دوست گوید ای کشتگان من
از لذت خطاب ندانم چها کنند
در شور و وجد و رقص درآیند عاشقان
از شوق دوست جامه جان را قبا کنند
آندم که دوست پرسش بیمار خود کند
دردش یکان یکان همه کار دوا کنند
سر گر بپای دوست فشانند عاشقان
هر دم برای دادن جان جان فدا کنند
عشاق اگر الست دگر بشنوند ازو
بیخود شوند و تا بقیامت بلی کنند
گر فیض محو دوست شود حالت نماز
کروبیان قدس باو اقتدا کنند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
شاهدان گر جلوه بر ایمان کنند
کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند
عارفان از عشق اگر گردند مست
رازها در سینه کی پنهان کنند
عاشقان را دوست هر دم جان نو
بخشد ایشان باز جان قربان کنند
زاهدان گر زان جهان هم بگذرند
این جهان را روضهٔ رضوان کنند
عابدان گر بهر جانان جان کنند
عیشهای نقد با جانان کنند
اهل دنیا گر ز صورت بگذرند
عیش را صافی و جاویدان کنند
عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام
دردشان را عاشقان درمان کنند
گر مریدان پند پیران بشنوند
کار را بر خویشتن آسان کنند
واصلان از راه اگر گویند باز
سالکان را گیج و سرگردان کنند
آنچه با حکمت کنند اهل نظر
عاشقان با گفتهٔ فیض آن کنند
کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند
عارفان از عشق اگر گردند مست
رازها در سینه کی پنهان کنند
عاشقان را دوست هر دم جان نو
بخشد ایشان باز جان قربان کنند
زاهدان گر زان جهان هم بگذرند
این جهان را روضهٔ رضوان کنند
عابدان گر بهر جانان جان کنند
عیشهای نقد با جانان کنند
اهل دنیا گر ز صورت بگذرند
عیش را صافی و جاویدان کنند
عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام
دردشان را عاشقان درمان کنند
گر مریدان پند پیران بشنوند
کار را بر خویشتن آسان کنند
واصلان از راه اگر گویند باز
سالکان را گیج و سرگردان کنند
آنچه با حکمت کنند اهل نظر
عاشقان با گفتهٔ فیض آن کنند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
دل عالم حسن تو کی رنج و تعب بیند
گر عالم عقل آید صد عیش و طرب بیند
در عالم عقل آنکو چشم و دل او وا شد
گلهای طرب چیند اسرار عجب بیند
از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق
از جلوهٔ هر مربوب رخساره رب بیند
آیات کلام حق آن خواند و این فهمد
این لذت لب یابد آن صورت لب بیند
ماند بکسی دانا کو روز ببیند حسن
خوانندهٔ بی دانش آنرا که بشب بیند
اسرار طلب می کن چون داد طرب میکن
ور نه دهدت اجری چون صدق طلب بیند
سرباز درین نعمت تن ده بغم و محنت
در تربیت جان کوش تن گرچه تعب بیند
عارف که بود گم نام از جاه و حسب ناکام
معروف شود آنجا صد نام و لقب بیند
گر رنج برد حاجی صد گنج برد حاجی
سهلست اگر در ره یغمای عرب بیند
گر فیض بود خشنود از هرچه ز حق آید
حق باشد از او راضی پاداش ادب بیند
گر عالم عقل آید صد عیش و طرب بیند
در عالم عقل آنکو چشم و دل او وا شد
گلهای طرب چیند اسرار عجب بیند
از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق
از جلوهٔ هر مربوب رخساره رب بیند
آیات کلام حق آن خواند و این فهمد
این لذت لب یابد آن صورت لب بیند
ماند بکسی دانا کو روز ببیند حسن
خوانندهٔ بی دانش آنرا که بشب بیند
اسرار طلب می کن چون داد طرب میکن
ور نه دهدت اجری چون صدق طلب بیند
سرباز درین نعمت تن ده بغم و محنت
در تربیت جان کوش تن گرچه تعب بیند
عارف که بود گم نام از جاه و حسب ناکام
معروف شود آنجا صد نام و لقب بیند
گر رنج برد حاجی صد گنج برد حاجی
سهلست اگر در ره یغمای عرب بیند
گر فیض بود خشنود از هرچه ز حق آید
حق باشد از او راضی پاداش ادب بیند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
آنان که ره عالم ارواح بپویند
مردانه ز آلایش تن دست بشویند
بر فوق فلک رفته به جنات بر آیند
پویند گل از غیب و گل از خویش برویند
این طایفه نورند و حیاتند و وجودند
با هر که نشستند چو جان در تن اویند
و آنان که بود بسته تن پای خردشان
هرگز گلی از عالم ارواح نبویند
زنگ تنشان ز آینه جان نزداید
دل را ز گل عالم اجسام نشویند
این طایفه موتند و عدم ظلمت و جهلند
بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند
و آنان که نه اینند و نه آن مثل من و تو
در کش مکش این دو نه پشتند نه رویند
چوگان قضا سوی زبرشان ببرد که
افتند گهی زیر سراسیمه چو گویند
رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند
نصف دلشان شاد که از راه بکویند
عزمی که دو جا بستن کار زنانست
مردان خدا فیض چنین راه نپویند
مردانه ز آلایش تن دست بشویند
بر فوق فلک رفته به جنات بر آیند
پویند گل از غیب و گل از خویش برویند
این طایفه نورند و حیاتند و وجودند
با هر که نشستند چو جان در تن اویند
و آنان که بود بسته تن پای خردشان
هرگز گلی از عالم ارواح نبویند
زنگ تنشان ز آینه جان نزداید
دل را ز گل عالم اجسام نشویند
این طایفه موتند و عدم ظلمت و جهلند
بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند
و آنان که نه اینند و نه آن مثل من و تو
در کش مکش این دو نه پشتند نه رویند
چوگان قضا سوی زبرشان ببرد که
افتند گهی زیر سراسیمه چو گویند
رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند
نصف دلشان شاد که از راه بکویند
عزمی که دو جا بستن کار زنانست
مردان خدا فیض چنین راه نپویند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
یار را با تو کار خواهد بود
کارها را شمار خواهد بود
هر چه پنهان بود شود پیدا
لیل جانرا نهار خواهد بود
آنکه خفته است شب چه روز شود
آگه و هوشیار خواهد بود
هر که کاری نمیکند امروز
حال فرداش زار خواهد بود
کار اگر زار باشدت فردا
با خودت کار زار خواهد بود
بیحسابی که میکنی یک یک
در حساب و شمار خواهد بود
هر که با نفس خود جهاد نکرد
حسرتش بیشمار خواهد بود
هر که در کارهای خود نرسید
سخرهٔ انتظار خواهد بود
هر که میران کار خود سنجید
خاطرش را قرار خواهد بود
هر که مست شراب دنیا شد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که مشتاق آخرت باشد
رحمت او را نثار خواهد بود
اختیار ار بحق سپرد اینجا
مالک اختیار خواهد بود
ور بود اختیار را مالک
سخرهٔ اختیار خواهد بود
در ازل شرم اگر نشد روزیش
تا ابد شرمسار خواهد بود
این غزل در جواب مولانا
فیض را یادگار خواهد بود
کارها را شمار خواهد بود
هر چه پنهان بود شود پیدا
لیل جانرا نهار خواهد بود
آنکه خفته است شب چه روز شود
آگه و هوشیار خواهد بود
هر که کاری نمیکند امروز
حال فرداش زار خواهد بود
کار اگر زار باشدت فردا
با خودت کار زار خواهد بود
بیحسابی که میکنی یک یک
در حساب و شمار خواهد بود
هر که با نفس خود جهاد نکرد
حسرتش بیشمار خواهد بود
هر که در کارهای خود نرسید
سخرهٔ انتظار خواهد بود
هر که میران کار خود سنجید
خاطرش را قرار خواهد بود
هر که مست شراب دنیا شد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که مشتاق آخرت باشد
رحمت او را نثار خواهد بود
اختیار ار بحق سپرد اینجا
مالک اختیار خواهد بود
ور بود اختیار را مالک
سخرهٔ اختیار خواهد بود
در ازل شرم اگر نشد روزیش
تا ابد شرمسار خواهد بود
این غزل در جواب مولانا
فیض را یادگار خواهد بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
غم فراق تو ای دوست بیشمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
به هیچ چیز به جز وصل یار خوش نشود
دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود
خوشا دلی که به جز حق بکس نگیرد انس
اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود
ز سینه می نگذارم که غم برون آید
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود
درون سینه بدل راز خویش میگویم
دمست پرده در او سینه رازدار بود
بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی
بمعنی آتش و در صورت آبدار بود
مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب
بدر گهی که سر سروران بدار بود
شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت
نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود
چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود
اگر صیام و قیامش یکی هزار بود
دعا اثر نکند تا عنایتت نبود
هزار اختر سعد ارچه در گذار بود
اگر نخواسته باشی نجات عاصی را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود
بدست خواهش تست اختیار مختار است
چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود
دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت
ز وعظ واعظی و شاعریم عار بود
بمجلسی که شمارند اهل عرفان را
ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
به هیچ چیز به جز وصل یار خوش نشود
دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود
خوشا دلی که به جز حق بکس نگیرد انس
اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود
ز سینه می نگذارم که غم برون آید
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود
درون سینه بدل راز خویش میگویم
دمست پرده در او سینه رازدار بود
بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی
بمعنی آتش و در صورت آبدار بود
مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب
بدر گهی که سر سروران بدار بود
شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت
نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود
چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود
اگر صیام و قیامش یکی هزار بود
دعا اثر نکند تا عنایتت نبود
هزار اختر سعد ارچه در گذار بود
اگر نخواسته باشی نجات عاصی را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود
بدست خواهش تست اختیار مختار است
چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود
دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت
ز وعظ واعظی و شاعریم عار بود
بمجلسی که شمارند اهل عرفان را
ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
سر چو بی عشقست ننک جان بود
دل که بی دردست نام آن بود
دل که در وی درد نبود کی دلست
جان چه سوزی نبودش کی جان بود
دل ندارد جان ندارد هیچ نیست
هر کسی که بیغم جانان بود
جان ندارد غیر آن کو روز و شب
آتش عشقیش اندر جان بود
دل ندارد غیر آنکو همچو من
داغ عشقی در دلش پنهان بود
دردها را عشق درمان میکند
گرچه درد عشق بیدرمان بود
داغها را عشق مرهم مینهد
زانکه داغ عشق مرهمدان بود
عشق باشد مرد را سامان و سر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود
آخر از عاشق جنون طاهر شود
دود آتش فیض چون پنهان بود
دل که بی دردست نام آن بود
دل که در وی درد نبود کی دلست
جان چه سوزی نبودش کی جان بود
دل ندارد جان ندارد هیچ نیست
هر کسی که بیغم جانان بود
جان ندارد غیر آن کو روز و شب
آتش عشقیش اندر جان بود
دل ندارد غیر آنکو همچو من
داغ عشقی در دلش پنهان بود
دردها را عشق درمان میکند
گرچه درد عشق بیدرمان بود
داغها را عشق مرهم مینهد
زانکه داغ عشق مرهمدان بود
عشق باشد مرد را سامان و سر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود
آخر از عاشق جنون طاهر شود
دود آتش فیض چون پنهان بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
تا چند بزنجیر خرد بند توان بود
بی بال و پر شور جنون چند توان بود
با بیخبران بیبصران چند توان زیست
در زمرهٔ کوران و کران چند توان بود
گر چشم تماشای جمال تو نداریم
با حسرت دیدار تو خرسند توان بود
گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موی توان گشت و در آن بند توان بود
با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد
دیوانه توان ز بست خردمند توان بود
ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم
پا بستهٔ این کهنه قفس چند توان بود
حیفست که جز بندگی نفس کند کس
چون بر سر ارواح خداوند توان بود
گر فیض جنون شامل حال تو شود فیض
با عیب سرا پای هنرمند توان بود
با موج محیط غمش آرام توان داشت
با شورش سوداش خردمند توان بود
بی بال و پر شور جنون چند توان بود
با بیخبران بیبصران چند توان زیست
در زمرهٔ کوران و کران چند توان بود
گر چشم تماشای جمال تو نداریم
با حسرت دیدار تو خرسند توان بود
گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موی توان گشت و در آن بند توان بود
با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد
دیوانه توان ز بست خردمند توان بود
ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم
پا بستهٔ این کهنه قفس چند توان بود
حیفست که جز بندگی نفس کند کس
چون بر سر ارواح خداوند توان بود
گر فیض جنون شامل حال تو شود فیض
با عیب سرا پای هنرمند توان بود
با موج محیط غمش آرام توان داشت
با شورش سوداش خردمند توان بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
چون غم غم عشق تو بود زار توان بود
چون عز همه عزّ تو بود خوار توان بود
بازار جهان را چو غمت نیست متاعی
هرچند فروشند خریدار توان بود
گر عافیت اینست که این پنجه آن راست
شکرانه بیماری بیمار توان بود
یکذره گر از مهر تو ناید بدل و جان
بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود
یکدم گر از آن زلف دو تا بوی توان برد
عمری دو جهان را همه عطار توان بود
در میکده لطف تو بیخویش توان زیست
در مصطبهٔ قهر تو هشیار توان بود
در حضرت قهر تو خطائی نتوان کرد
در مشهد عفو تو خطاکار توان بود
گر باغ تماشای ترا در نگشاید
در حسرت آن در پس دیوار توان بود
گر روی تو در خواب نمایند بعشاق
حاشا دمی از شوق تو بیدار توان بود
چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشی
منصور توان بودن و بردار توان بود
ای فیض طلب کن که طلب چون طلب اوست
گر بیهده باشد که طلب کار توان بود
چون عز همه عزّ تو بود خوار توان بود
بازار جهان را چو غمت نیست متاعی
هرچند فروشند خریدار توان بود
گر عافیت اینست که این پنجه آن راست
شکرانه بیماری بیمار توان بود
یکذره گر از مهر تو ناید بدل و جان
بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود
یکدم گر از آن زلف دو تا بوی توان برد
عمری دو جهان را همه عطار توان بود
در میکده لطف تو بیخویش توان زیست
در مصطبهٔ قهر تو هشیار توان بود
در حضرت قهر تو خطائی نتوان کرد
در مشهد عفو تو خطاکار توان بود
گر باغ تماشای ترا در نگشاید
در حسرت آن در پس دیوار توان بود
گر روی تو در خواب نمایند بعشاق
حاشا دمی از شوق تو بیدار توان بود
چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشی
منصور توان بودن و بردار توان بود
ای فیض طلب کن که طلب چون طلب اوست
گر بیهده باشد که طلب کار توان بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
عید است و هرکس از غلط غیری گرفته یار خود
مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود
داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو
خود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خود
گم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم ما
از ما ببر تعلیم کار آنگاه شو سر کار خود
گفتی که دشوار است کار دشوار کار خود خودی
خود را مبین حق را ببین آسان کن این دشوار خود
از خود علم افراشتی خود را کسی پنداشتی
کس اوست تو خود تا کسی بگذر ازین پندار خود
دل را خودی بارست بار جانرا خودی عارست عار
ما بیخودان وارستهایم از بار خود از عار خود
ما بار بر کس کی شویم بار کسان هم میکشیم
بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود
نوروز و هرکس هر طرف با دلبری و چنگ و دف
فیض و غم و شبهای تار با نالهای زار خود
مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود
داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو
خود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خود
گم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم ما
از ما ببر تعلیم کار آنگاه شو سر کار خود
گفتی که دشوار است کار دشوار کار خود خودی
خود را مبین حق را ببین آسان کن این دشوار خود
از خود علم افراشتی خود را کسی پنداشتی
کس اوست تو خود تا کسی بگذر ازین پندار خود
دل را خودی بارست بار جانرا خودی عارست عار
ما بیخودان وارستهایم از بار خود از عار خود
ما بار بر کس کی شویم بار کسان هم میکشیم
بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود
نوروز و هرکس هر طرف با دلبری و چنگ و دف
فیض و غم و شبهای تار با نالهای زار خود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
در سر بوالهوس نگر چون شر و شور میرود
در دل ماست یار دل بر ره دور میرود
در سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنو
قافله خیال بین سوی صدور میرود
عشق بهر که داد جان رست ز خاک و خاکدان
زاهد مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
هر که ز عشق یافت جان یافت حیات جاودان
او نه بمیرد ار بمرد زنده بگور میرود
نی غلطم کجا چو کور از پی نور حق شتافت
موسی وقت خویش شد جانب طور میرود
هیچ نیافت آنکه او لذت عاشقی نیافت
گر همه در بهشت یا در بر حورد میرود
این دل پختگان عشق جانب حق همی رود
وان دل زاهدان خام سخت صبور میرود
آتش عشق مرد را پخته و سرخ رو کند
خام فسرده را صلا گربه تنور میرود
هست بهر خم فلک باده و نشأه دگر
هرکه نه مست عشق شد مست غرور میرود
فیض چو دل بعشق داد بر سر غصه پا نهاد
شاد شد از سرور باز سوی سرور میرود
در دل ماست یار دل بر ره دور میرود
در سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنو
قافله خیال بین سوی صدور میرود
عشق بهر که داد جان رست ز خاک و خاکدان
زاهد مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
هر که ز عشق یافت جان یافت حیات جاودان
او نه بمیرد ار بمرد زنده بگور میرود
نی غلطم کجا چو کور از پی نور حق شتافت
موسی وقت خویش شد جانب طور میرود
هیچ نیافت آنکه او لذت عاشقی نیافت
گر همه در بهشت یا در بر حورد میرود
این دل پختگان عشق جانب حق همی رود
وان دل زاهدان خام سخت صبور میرود
آتش عشق مرد را پخته و سرخ رو کند
خام فسرده را صلا گربه تنور میرود
هست بهر خم فلک باده و نشأه دگر
هرکه نه مست عشق شد مست غرور میرود
فیض چو دل بعشق داد بر سر غصه پا نهاد
شاد شد از سرور باز سوی سرور میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
در سر شوریده سودا میرود
کز کجا آمد کجاها میرود
و آنکه عاقل خوانیش در کارها
در خیالش سود و سودا میرود
گه در آتش میرود گاهی در آب
خاک بر سر در هواها میرود
هیچ در پیش و پس خود ننگرد
در بلاهایی محابا میرود
خواجه باهوش آی و کاریار بین
حرف سوق و سود و سودا میرود
خواجه بیهوشست و کارش در زیان
عمر رفت و خواجه رسوا میرود
دی برفت امروز هم باقی نماند
جان بفردا میرسد یا میرود
این نفس را پاس باید داشتن
کاین نفس از کیسهٔ ما میرود
جان بجانان تازه میکردم بدم
ور نه جان بیجان ز دنیا میرود
گوشها بسته است فیضا لب ببند
کاین سخنهای تو بی جا میرود
کز کجا آمد کجاها میرود
و آنکه عاقل خوانیش در کارها
در خیالش سود و سودا میرود
گه در آتش میرود گاهی در آب
خاک بر سر در هواها میرود
هیچ در پیش و پس خود ننگرد
در بلاهایی محابا میرود
خواجه باهوش آی و کاریار بین
حرف سوق و سود و سودا میرود
خواجه بیهوشست و کارش در زیان
عمر رفت و خواجه رسوا میرود
دی برفت امروز هم باقی نماند
جان بفردا میرسد یا میرود
این نفس را پاس باید داشتن
کاین نفس از کیسهٔ ما میرود
جان بجانان تازه میکردم بدم
ور نه جان بیجان ز دنیا میرود
گوشها بسته است فیضا لب ببند
کاین سخنهای تو بی جا میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
چون سخن از دلبر ما میرود
شاهدان را رنگ سیما میرود
چون حدیث یار بیپروا کنید
این دل شوریده از جا میرود
در دل ما آ تماشا کن به بین
تا چه شور و تا چه غوغا میرود
وین سر شوریده ما را نگر
دم بدم تا در چه سودا میرود
دل هنوز از هیبت روز الست
میتپد هر لحظه از جا میرود
چون بلی گفتیم در روز نخست
بر سر ما این بلاها میرود
یکنظر آن لعل میگون دیدهام
خون هنوز از دیده ما میرود
یار آمد گفتگو را بس کنیم
صحبتش از کیسه ما میرود
نی غلط کی یار آید سوی ما
در سر دیوانه سودا میرود
ز آتش هجران جانان هر سحر
دود آه فیض بالا میرود
شاهدان را رنگ سیما میرود
چون حدیث یار بیپروا کنید
این دل شوریده از جا میرود
در دل ما آ تماشا کن به بین
تا چه شور و تا چه غوغا میرود
وین سر شوریده ما را نگر
دم بدم تا در چه سودا میرود
دل هنوز از هیبت روز الست
میتپد هر لحظه از جا میرود
چون بلی گفتیم در روز نخست
بر سر ما این بلاها میرود
یکنظر آن لعل میگون دیدهام
خون هنوز از دیده ما میرود
یار آمد گفتگو را بس کنیم
صحبتش از کیسه ما میرود
نی غلط کی یار آید سوی ما
در سر دیوانه سودا میرود
ز آتش هجران جانان هر سحر
دود آه فیض بالا میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
زنده دل از چه رو بدن عالم نور میرود
جاهل مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
طالب نشأه بقا سوی خدا روان شود
دستهٔ نشأه فنا سوی ثبور میرود
هرکه درین سرا بدید نشأه آخرت، بدید
در ره او ز پیش و پس رایت نور میرود
وانکه ز نشأه دگر کور بود درین سرا
چون برود ازین سرا هم کر و کور میرود
هر که ز تقویش لباس افسر علم بر سرش
وانکه بمعصیت تنید ناقص و عور میرود
هرکه ز کینه و حسد آتش خشم بر فروخت
او ز تنور آتشی سوی تنور میرود
سوی بهشت میرود هرکه باختیار مرد
قعر جحیم جا کند آنکه بزور میرود
هرکه بخشم مبتلا راست چو مار میشود
و آنکه اسیر حرص شد خوار چو مور میرود
غفلت فیض بین که چون غره گفتگو شده
ماتم خود گذاشته در پی سور میرود
جاهل مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
طالب نشأه بقا سوی خدا روان شود
دستهٔ نشأه فنا سوی ثبور میرود
هرکه درین سرا بدید نشأه آخرت، بدید
در ره او ز پیش و پس رایت نور میرود
وانکه ز نشأه دگر کور بود درین سرا
چون برود ازین سرا هم کر و کور میرود
هر که ز تقویش لباس افسر علم بر سرش
وانکه بمعصیت تنید ناقص و عور میرود
هرکه ز کینه و حسد آتش خشم بر فروخت
او ز تنور آتشی سوی تنور میرود
سوی بهشت میرود هرکه باختیار مرد
قعر جحیم جا کند آنکه بزور میرود
هرکه بخشم مبتلا راست چو مار میشود
و آنکه اسیر حرص شد خوار چو مور میرود
غفلت فیض بین که چون غره گفتگو شده
ماتم خود گذاشته در پی سور میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
زحمت مکش طبیب که این تب نمیرود
بی شربت بنفشهٔ آن لب نمیرود
تا بی ز مهر در دلم آنمه فکنده است
تا تاب او ز دل نرود تب نمیرود
بیمار عشق به نشود جز به وصل دوست
این درد دل بناله یا رب نمیرود
تا چند در فراق برم انتظار وصل
آن روز خود نیامد و این شب نمیرود
بار فراق چند تواند کشید دل
این جان سخت بین که ز قالب نمیرود
ساقی بیا و لب به لبم نه که این خمار
از سر بغیر جام لبالب نمیرود
عشق بتان وسیله عشق خداست لیک
فیض از وسیله جانب مطلب نمیرود
بی شربت بنفشهٔ آن لب نمیرود
تا بی ز مهر در دلم آنمه فکنده است
تا تاب او ز دل نرود تب نمیرود
بیمار عشق به نشود جز به وصل دوست
این درد دل بناله یا رب نمیرود
تا چند در فراق برم انتظار وصل
آن روز خود نیامد و این شب نمیرود
بار فراق چند تواند کشید دل
این جان سخت بین که ز قالب نمیرود
ساقی بیا و لب به لبم نه که این خمار
از سر بغیر جام لبالب نمیرود
عشق بتان وسیله عشق خداست لیک
فیض از وسیله جانب مطلب نمیرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
اگر سوی شام ار بری میرود
اجل آدمی را ز پی میرود
دلا سازره کن که معلوم نیست
کزین خاکدان روح کی میرود
دی عمر آمد بهاران گذشت
بهاران گذشتند و دی میرود
بهر جا دلت رفت آنجاست جان
سرا پای دل را ز پی میرود
دل تو چه شخص و تنت سایه است
بهر جا رود شخص فی میرود
دل اندر خدا بند و بگسل ز خلق
که آخر همه سوی وی میرود
از آن روی دل در خدا کرد فیض
که لاشیء دنبال شیء میرود
اجل آدمی را ز پی میرود
دلا سازره کن که معلوم نیست
کزین خاکدان روح کی میرود
دی عمر آمد بهاران گذشت
بهاران گذشتند و دی میرود
بهر جا دلت رفت آنجاست جان
سرا پای دل را ز پی میرود
دل تو چه شخص و تنت سایه است
بهر جا رود شخص فی میرود
دل اندر خدا بند و بگسل ز خلق
که آخر همه سوی وی میرود
از آن روی دل در خدا کرد فیض
که لاشیء دنبال شیء میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
کجا میرود روح و کی میرود
کجا و کی از پیش وی میرود
کجا و کی و کی بود روح را
که این هر دو تن راز پی میرود
زامر خدایست روح و خدا
کی آید بجائی و کی میرود
چو بیخود شوی دانی این راز را
که در بیخودی دل بوی میرود
می عشق آگاه سازد ترا
که غفلت بدین گونه می میرود
بجز مستی و عشق و شور جنون
ز پیش تو این کار کی میرود
دمی سوی ما آ تماشای را
ببین تا چه غوغای می میرود
چنین بر زمین ریخت خم می ز خویش
چنان بر فلکهای و هی میرود
که تا پشت ماهی رسیده است می
که تا زهره آواز نی میرود
دمی فیض را چون برآید چنین
خرد را دگر کی ز پی میرود
کجا و کی از پیش وی میرود
کجا و کی و کی بود روح را
که این هر دو تن راز پی میرود
زامر خدایست روح و خدا
کی آید بجائی و کی میرود
چو بیخود شوی دانی این راز را
که در بیخودی دل بوی میرود
می عشق آگاه سازد ترا
که غفلت بدین گونه می میرود
بجز مستی و عشق و شور جنون
ز پیش تو این کار کی میرود
دمی سوی ما آ تماشای را
ببین تا چه غوغای می میرود
چنین بر زمین ریخت خم می ز خویش
چنان بر فلکهای و هی میرود
که تا پشت ماهی رسیده است می
که تا زهره آواز نی میرود
دمی فیض را چون برآید چنین
خرد را دگر کی ز پی میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
بر درگه تو حاجت خلقان روا شود
آنرا که تو برانی ازین در کجا شود
خود را چو حلقه بر در لطف تو میزنم
باشد بروی من در لطف تو وا شود
آنرا که رد کنی زدر خویش بولهب
وانگو تواش قبول کنی مصطفی شود
امر ترا کسی نتواند خلاف کرد
هر کو سر از قضای تو پیچد کجا شود
بیچاره گمرهیکه کشد سر ز طاعتت
گردد دلش سیاه و اسیر غمی شود
فرخنده رهروی که اطاعت کند ترا
چشم دلش بعالم انوار وا شود
در بندگیت هر که ره صبر میرود
او از حضیض صبر بر اوج رضا شود
درهای خیر روز نخستین گشودهٔ
امید هست روز پسین نیز وا شود
از ماندهٔ مواهب تو خورده چاشنی
نومید کی شود دل غمگین چرا شود
از فیض بحر جود بسیار بردهایم
داریم چشم آنکه دگر هم عطا شود
هر نعمتیکه لطف کنی از ره کرم
توفیق ده که شکر یکایک عطا شود
ما گرچه نیستیم سزای کرامتی
لیک از تو تا سزای سزد گر سزا شود
گر هرچه آوریم بدین در همان بریم
ای وای ما که روز قیامت چها شود
ما بندهٔ در تو و شرمنده توایم
داری روا که عاقبت ما هبا شود
فیض است و در گه تو از این در رود کجا
کام حوایج همه زین در روا شود
آنرا که تو برانی ازین در کجا شود
خود را چو حلقه بر در لطف تو میزنم
باشد بروی من در لطف تو وا شود
آنرا که رد کنی زدر خویش بولهب
وانگو تواش قبول کنی مصطفی شود
امر ترا کسی نتواند خلاف کرد
هر کو سر از قضای تو پیچد کجا شود
بیچاره گمرهیکه کشد سر ز طاعتت
گردد دلش سیاه و اسیر غمی شود
فرخنده رهروی که اطاعت کند ترا
چشم دلش بعالم انوار وا شود
در بندگیت هر که ره صبر میرود
او از حضیض صبر بر اوج رضا شود
درهای خیر روز نخستین گشودهٔ
امید هست روز پسین نیز وا شود
از ماندهٔ مواهب تو خورده چاشنی
نومید کی شود دل غمگین چرا شود
از فیض بحر جود بسیار بردهایم
داریم چشم آنکه دگر هم عطا شود
هر نعمتیکه لطف کنی از ره کرم
توفیق ده که شکر یکایک عطا شود
ما گرچه نیستیم سزای کرامتی
لیک از تو تا سزای سزد گر سزا شود
گر هرچه آوریم بدین در همان بریم
ای وای ما که روز قیامت چها شود
ما بندهٔ در تو و شرمنده توایم
داری روا که عاقبت ما هبا شود
فیض است و در گه تو از این در رود کجا
کام حوایج همه زین در روا شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
من در او میزنم امروز، باشد وا شود
گر تو داری صبر زاهد، باش تا فردا شود
میزنم بر شمع رویش خویش را پروانهوار
تا بسوزم در جمالش لای من الا شود
آب چشم آخر بخواهد بردنم تا کوی دوست
قطره قطره جمع گردد عاقبت دریا شود
پرتوی از مهر رویت گر بتابد بر زمین
بگذرد از آسمان عرش برینش جا شود
زلف اگر از روی چون خورشید یکسو افکنی
از فروغ نور رویت هر دو عالم لا شود
گر صبا از زلف مشگینت نسیمی آورد
عاشقان را مو بمو آشفته و شیدا شود
گر بمیدان دست آری سوی چوگان در زمان
صد هزاران گوی سر از هر طرف پیدا شود
از غلاف مهر تیغ قهر چون بیرون کشی
بهر سبقت در میان عاشقان غوغا شود
چشم مستت گر نظر بر نرگسستان افکند
دیدهٔ نرگس ز فیض آن نظر بینا شود
در وجودش کی تواند کرد شک دیگر کسی
آن دهان نیست هستت گر بحرفی وا شود
ناصحا عیب من بیدل برسوائی مکن
هر کسی کو عشق ورزد لاجرم دانا شود
جان بخواهی داد فیض آخر تو در سودای او
آری آری اهل دلرا سر درین سودا شود
گر تو داری صبر زاهد، باش تا فردا شود
میزنم بر شمع رویش خویش را پروانهوار
تا بسوزم در جمالش لای من الا شود
آب چشم آخر بخواهد بردنم تا کوی دوست
قطره قطره جمع گردد عاقبت دریا شود
پرتوی از مهر رویت گر بتابد بر زمین
بگذرد از آسمان عرش برینش جا شود
زلف اگر از روی چون خورشید یکسو افکنی
از فروغ نور رویت هر دو عالم لا شود
گر صبا از زلف مشگینت نسیمی آورد
عاشقان را مو بمو آشفته و شیدا شود
گر بمیدان دست آری سوی چوگان در زمان
صد هزاران گوی سر از هر طرف پیدا شود
از غلاف مهر تیغ قهر چون بیرون کشی
بهر سبقت در میان عاشقان غوغا شود
چشم مستت گر نظر بر نرگسستان افکند
دیدهٔ نرگس ز فیض آن نظر بینا شود
در وجودش کی تواند کرد شک دیگر کسی
آن دهان نیست هستت گر بحرفی وا شود
ناصحا عیب من بیدل برسوائی مکن
هر کسی کو عشق ورزد لاجرم دانا شود
جان بخواهی داد فیض آخر تو در سودای او
آری آری اهل دلرا سر درین سودا شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
ای خوش آن صبحی که چشمم بر جمالت وا شود
یا شب قدری که در کوی توام ماوا شود
بیش ازین ایجان نیارم صبر کردن در برون
بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود
هم در امروز از وصالم شربتی در کام ریز
نیست آرام و شگیبائیم تا فردا شود
من بخود کی راه یابم سوی آن عالیجناب
هم مگر لطف تو پر گردد عنایت پا شود
گر کشم در دیده خاک پای مردان رهت
کام و کام منزل این راه را بینا شود
گر در آتش بایدم رفتن در این ره میروم
تا چو ابراهیم آن آتش گلستان ها شود
موسی جانرا اگر گردن نهد فرعون نفس
چشمهای حکمت از سنگ دلش پیدا شود
بی تعلق چون مسیحا زی تو در روی زمین
تا فراز آسمان چارمینت جا شود
گر عنان اختیار خود نهی در دست او
لقمهٔ سازد ترا این نفس و اژدرها شود
گر ز بهر شهوت دنیا در آئی در غضب
نفس فرعونت در آتش از ره دریا شود
گام نه بر گام مردان رهش مردانه فیض
گر همی خواهی که در بزم وصالت جا شود
یا شب قدری که در کوی توام ماوا شود
بیش ازین ایجان نیارم صبر کردن در برون
بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود
هم در امروز از وصالم شربتی در کام ریز
نیست آرام و شگیبائیم تا فردا شود
من بخود کی راه یابم سوی آن عالیجناب
هم مگر لطف تو پر گردد عنایت پا شود
گر کشم در دیده خاک پای مردان رهت
کام و کام منزل این راه را بینا شود
گر در آتش بایدم رفتن در این ره میروم
تا چو ابراهیم آن آتش گلستان ها شود
موسی جانرا اگر گردن نهد فرعون نفس
چشمهای حکمت از سنگ دلش پیدا شود
بی تعلق چون مسیحا زی تو در روی زمین
تا فراز آسمان چارمینت جا شود
گر عنان اختیار خود نهی در دست او
لقمهٔ سازد ترا این نفس و اژدرها شود
گر ز بهر شهوت دنیا در آئی در غضب
نفس فرعونت در آتش از ره دریا شود
گام نه بر گام مردان رهش مردانه فیض
گر همی خواهی که در بزم وصالت جا شود