عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
سر که بر پای تو بنهادم از آن بردارم
تا بدین جرم و خطا جان به غرامت آرم
بعد ازین رخ بنهم بر کف پای تو نه چشم
رخ گلبرگ بخار مژه چند آزارم
چون شود بیبر کت هرچه شمارند آن را
بوسهائی که بر آن پای زنم نشمارم
دزد در خواب برد رخت عجب چون دزدید
دلم آن مه که ز عشقش همه شب بیدارم
شد دو چشم تو ز نادیدن رویت بیمار
به همین رنج من خسته جگر بیمارم
نقش بر آب زدن گرچه نبندد صورت
من بجز نقش تو بر دیده نر ننگارم
تو به رخ ماه و خوری بر رخ تو چشم کمال
شکرها دارم این چشم که بر خور دارم
تا بدین جرم و خطا جان به غرامت آرم
بعد ازین رخ بنهم بر کف پای تو نه چشم
رخ گلبرگ بخار مژه چند آزارم
چون شود بیبر کت هرچه شمارند آن را
بوسهائی که بر آن پای زنم نشمارم
دزد در خواب برد رخت عجب چون دزدید
دلم آن مه که ز عشقش همه شب بیدارم
شد دو چشم تو ز نادیدن رویت بیمار
به همین رنج من خسته جگر بیمارم
نقش بر آب زدن گرچه نبندد صورت
من بجز نقش تو بر دیده نر ننگارم
تو به رخ ماه و خوری بر رخ تو چشم کمال
شکرها دارم این چشم که بر خور دارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
قدحی بیار ساقی که ز تویه شرمسارم
سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت
بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی
که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد
بدهید ای حریفان بدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت
بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی
که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد
بدهید ای حریفان بدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
دوستان مرحمتی بر دل بیچاره من
که برفت از بر من بار ستمکاره من
دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش
چه کنم در غم او نیست جز این چاره من
وای بر جان من از بی کسی و تنهانی
گر نبودی غم او مونس و غمخوارة من
هوس لعل لب او به خرابات مغان
کرد صد باره گرو خرقه صد پاره من
ای صبا گر گذر از کوی دلارام کنی
باز پرسی خبری زآن دل آوارة من
دارم امروز سر آنکه کتم جانبازی
تا قدم رنجه کند دوست به نظاره من
گر نیاره به زبان سوز تو چون شمع کمال
خود گواهست بر او گونه رخسارة من
که برفت از بر من بار ستمکاره من
دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش
چه کنم در غم او نیست جز این چاره من
وای بر جان من از بی کسی و تنهانی
گر نبودی غم او مونس و غمخوارة من
هوس لعل لب او به خرابات مغان
کرد صد باره گرو خرقه صد پاره من
ای صبا گر گذر از کوی دلارام کنی
باز پرسی خبری زآن دل آوارة من
دارم امروز سر آنکه کتم جانبازی
تا قدم رنجه کند دوست به نظاره من
گر نیاره به زبان سوز تو چون شمع کمال
خود گواهست بر او گونه رخسارة من
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
ای بوده با تو ما را خویشی و آشنائی
با آشنای خویشت تا چند بی وفائی
دل میدهد گواهی کز ما دلت ملول است
آری تو راست فرمان باری تو جان مائی
ما بنده ایم و عاجز تو حاکمی و سلطان
گر لطف می نمائی اور جور می فزانی
گر عاقلی و مجنون بگذار عشق لیلی
در عاشقی رها کن ناموس و پارسائی
نزدیک تر ز جانی نزدیک ما و با ما
چون ماه روی خود را از دور می نمائی
آیا بود که یک شب ناخوانده بی رقیبان
چون بخت ناگهانی ناگه ز در درآنی
بی خواب و خوردم از غم ای بخت من چه خسبی
چون نیست بی تو عمرم ای عمر من کجایی
بیچاره ای که باشد همچون کمال بی دل
در محنت غریبی در قصه جدایی
با آشنای خویشت تا چند بی وفائی
دل میدهد گواهی کز ما دلت ملول است
آری تو راست فرمان باری تو جان مائی
ما بنده ایم و عاجز تو حاکمی و سلطان
گر لطف می نمائی اور جور می فزانی
گر عاقلی و مجنون بگذار عشق لیلی
در عاشقی رها کن ناموس و پارسائی
نزدیک تر ز جانی نزدیک ما و با ما
چون ماه روی خود را از دور می نمائی
آیا بود که یک شب ناخوانده بی رقیبان
چون بخت ناگهانی ناگه ز در درآنی
بی خواب و خوردم از غم ای بخت من چه خسبی
چون نیست بی تو عمرم ای عمر من کجایی
بیچاره ای که باشد همچون کمال بی دل
در محنت غریبی در قصه جدایی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
ز دیده در دل دیوانه رفتی
ز منظرها به خلوت خانه رفتی
دلت می خواست چون گنجی روان گشت
روان گشتی سوی ویرانه رفتی
صبا بادت بریده با بصد جا
چرا در زلف او چون شانه رفتی
بکویش آمدن ای دل ترا ساخت
که هشیار آمدی دیوانه رفتی
چو مور افتان و خیزان از ضعیفی
سوی خالش بحرص دائه رفتی
در او مانده گر رفتی به کعبه
ز کعبه بر در بتخانه رفتی
کمال از کعبه رفتی بر در بار
هزارت آفرین مردانه رفتی
ز منظرها به خلوت خانه رفتی
دلت می خواست چون گنجی روان گشت
روان گشتی سوی ویرانه رفتی
صبا بادت بریده با بصد جا
چرا در زلف او چون شانه رفتی
بکویش آمدن ای دل ترا ساخت
که هشیار آمدی دیوانه رفتی
چو مور افتان و خیزان از ضعیفی
سوی خالش بحرص دائه رفتی
در او مانده گر رفتی به کعبه
ز کعبه بر در بتخانه رفتی
کمال از کعبه رفتی بر در بار
هزارت آفرین مردانه رفتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
طبیب عاشقان آمد بیا بگذار بیدردی
چه میخواهی ازین رحمت دوائی جو که به گردی
طریق عاشقی بر گیر و سروی دردمندان شو
که بیعشقی و بیدردی نباشد شیوه مردی
رخت گر زردشد زین درد کار خویش چون زر دان
که چون زر سرخ روبنهاست عاشق را ز رخ دردی
دلا جز خون مزگانی نرفت از پیش یک کارت
درون ریش درویشی مگر پیموجب آزردی
گرت ئیت نه روی اوست از هر سجده در قبله
بگیر از سر نماز خود که در نیت خطا کردی
بروی زرد بنمایم نشسته خاک کویت را
به عقبی گر به پرسندم که از دنیا چه آوردی
غم و اندوه بی یاریز بیدردان نباید خوش
کمال اینها نرا زید که صاحب دردی و فردی
چه میخواهی ازین رحمت دوائی جو که به گردی
طریق عاشقی بر گیر و سروی دردمندان شو
که بیعشقی و بیدردی نباشد شیوه مردی
رخت گر زردشد زین درد کار خویش چون زر دان
که چون زر سرخ روبنهاست عاشق را ز رخ دردی
دلا جز خون مزگانی نرفت از پیش یک کارت
درون ریش درویشی مگر پیموجب آزردی
گرت ئیت نه روی اوست از هر سجده در قبله
بگیر از سر نماز خود که در نیت خطا کردی
بروی زرد بنمایم نشسته خاک کویت را
به عقبی گر به پرسندم که از دنیا چه آوردی
غم و اندوه بی یاریز بیدردان نباید خوش
کمال اینها نرا زید که صاحب دردی و فردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
گر لذت خونریزی آن غمزه شناسی
از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی
ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت
صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی
به نیست به اندازه روی تو که در حسن
افزونی از اندازه و بیرون ز لباسی
آزرده چه سازی به لباس آن تن نازک
جانی تو سراپای چه محتاج لباسی
درویش نرا جای پر از اطلس چرخ است
خوش باش دو سه روز که در زیر پلاسی
ای شه سر کاوس اگرت کاس شرابست
یاد آرز دوری که تواش جامی و کاسی
دستی نتوان برد کمال از فلک و مهر
مادام که بازیچه این مهره و طاسی
از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی
ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت
صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی
به نیست به اندازه روی تو که در حسن
افزونی از اندازه و بیرون ز لباسی
آزرده چه سازی به لباس آن تن نازک
جانی تو سراپای چه محتاج لباسی
درویش نرا جای پر از اطلس چرخ است
خوش باش دو سه روز که در زیر پلاسی
ای شه سر کاوس اگرت کاس شرابست
یاد آرز دوری که تواش جامی و کاسی
دستی نتوان برد کمال از فلک و مهر
مادام که بازیچه این مهره و طاسی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
مشتاب ساربان که مرا پای در گل است
در گردنم ز حلقه زلفش سالاسل است
تعجیل میکنی تو و پایم نمی رود
بیرون شدن ز منزل اصحاب مشکل است
شیرینی وصال چو بی تلخی فراق
کس رانصیب نیست ز دوران چه حاصل است
چون عاقبت ز صحبت یاران بریدنی ست
پیوند با کسی نکند هر که عاقل است
روز وداع غرق خوند عاشقان
وانکو نظاره می کند از دور غافل است
ما را خبال دوست به فریاد می رسد
ورنه فراق صحبت او زهر قاتل است
هر جا که می نشینم و چندان که می روم
در گردنم دو دست خیالش حمایل است
از دید همام خیالش نمی رود
آنجا فراق نیست که پیوند با دل است
در گردنم ز حلقه زلفش سالاسل است
تعجیل میکنی تو و پایم نمی رود
بیرون شدن ز منزل اصحاب مشکل است
شیرینی وصال چو بی تلخی فراق
کس رانصیب نیست ز دوران چه حاصل است
چون عاقبت ز صحبت یاران بریدنی ست
پیوند با کسی نکند هر که عاقل است
روز وداع غرق خوند عاشقان
وانکو نظاره می کند از دور غافل است
ما را خبال دوست به فریاد می رسد
ورنه فراق صحبت او زهر قاتل است
هر جا که می نشینم و چندان که می روم
در گردنم دو دست خیالش حمایل است
از دید همام خیالش نمی رود
آنجا فراق نیست که پیوند با دل است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
تاکی آخر ز غمت ناله شبگیر کنم
سوختم از غم عشق تو چه تدبیر کنم
هست زلف تو چو زنجیر من از راه جنون
خویشتن بسته آن زلف چو زنجیر کنم
در پس پرده اندیشه معبد کردار
همه شب نقش خیالات تو تصویر کنم
گر پریشانی زلف تو ببینم در خواب
ساده دل وار همه نقش تو تعبیر کنم
ماجرای غم عشق تو چنان نیست که من
بر زبان قلم سر زده تحریر کنم
یک دل از مهر تو با سر سخنان دارم لیک
فرصتی نیست که در پیش تو تقریر کنم
ای خوش آن لحظه که پوشیده به پیش اغیار
به نظر با تو سخن گویم و توفیر کنم
گفتی از صبر به مقصود رسی همچو همام
دل چو با من نبود صبر به تزویر کنم
گر بدانم که مرا از تو امیدی باشد
پس من دل شده در صبر چه تقصیر کنم
سوختم از غم عشق تو چه تدبیر کنم
هست زلف تو چو زنجیر من از راه جنون
خویشتن بسته آن زلف چو زنجیر کنم
در پس پرده اندیشه معبد کردار
همه شب نقش خیالات تو تصویر کنم
گر پریشانی زلف تو ببینم در خواب
ساده دل وار همه نقش تو تعبیر کنم
ماجرای غم عشق تو چنان نیست که من
بر زبان قلم سر زده تحریر کنم
یک دل از مهر تو با سر سخنان دارم لیک
فرصتی نیست که در پیش تو تقریر کنم
ای خوش آن لحظه که پوشیده به پیش اغیار
به نظر با تو سخن گویم و توفیر کنم
گفتی از صبر به مقصود رسی همچو همام
دل چو با من نبود صبر به تزویر کنم
گر بدانم که مرا از تو امیدی باشد
پس من دل شده در صبر چه تقصیر کنم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
به یک کرشمه توانی که کار ما سازی
ولی به چار بیچارگان نپردازی
در آرزوی خیالت غلام خوابم من
خنک کسی که تواش همنشین و همرازی
عیار مهر تو یک ذره کم نگردانم
اگر به بوته عشقم چو سیم بگدازی
چو ما بدیدن رویت ز دور خرسندیم
نسیم با سر زلفت چرا کند بازی
به دست باد صبا زلف خویش باز مده
که هست عادت آن هرزه گردغمازی
مکن تفرج سرو سهی همان خوشتر
که عشق با قد و بالای خویشتن بازی
به گل بگو که ز رویم خجل نمی کردی
که در میان ریاحین به حسن می نازی
پیام ده سوی بلبل که با وجود همام
روا بود که سخنهای عشق بپردازی
همام را سخن دل فریب و شیرین است
ولی چه سودکه بیچاره نیست شیرازی
ولی به چار بیچارگان نپردازی
در آرزوی خیالت غلام خوابم من
خنک کسی که تواش همنشین و همرازی
عیار مهر تو یک ذره کم نگردانم
اگر به بوته عشقم چو سیم بگدازی
چو ما بدیدن رویت ز دور خرسندیم
نسیم با سر زلفت چرا کند بازی
به دست باد صبا زلف خویش باز مده
که هست عادت آن هرزه گردغمازی
مکن تفرج سرو سهی همان خوشتر
که عشق با قد و بالای خویشتن بازی
به گل بگو که ز رویم خجل نمی کردی
که در میان ریاحین به حسن می نازی
پیام ده سوی بلبل که با وجود همام
روا بود که سخنهای عشق بپردازی
همام را سخن دل فریب و شیرین است
ولی چه سودکه بیچاره نیست شیرازی
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۵
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
به آب خضر مفروش آبروی پارسایی را
مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد
ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد
بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او
به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد
زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم
بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد
نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی
به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی
زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی
سواد شهر زندان است، طبع روستایی را
مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد
ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد
بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او
به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد
زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم
بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد
نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی
به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی
زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی
سواد شهر زندان است، طبع روستایی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نبود خطری در ره بی پا و سران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
چشمت چرا حریف شرابم نمی کند؟
اریک دو جرعه مست و خرابم نمی کند؟
آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام
دریای آتش است و کبابم نمی کند
آسودهٔ فسانهٔ شوریده مغزیم
غوغای حشر چارهٔ خوابم نمی کند
مهرم، که باد را به چراغم گذار نیست
چرخم که سیل فتنه خرابم نمی کند
غافل چراست این همه ساقی ز کار من؟
افشرده است و باده ی نابم نمی کند
محرومتر مباد کس از من به عاشقی
رنجیده آن نگاه و عتابم نمی کند
نه خار رهگذار و نه خاک قدم حزین
آن سرگران به هیچ حسابم نمی کند
اریک دو جرعه مست و خرابم نمی کند؟
آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام
دریای آتش است و کبابم نمی کند
آسودهٔ فسانهٔ شوریده مغزیم
غوغای حشر چارهٔ خوابم نمی کند
مهرم، که باد را به چراغم گذار نیست
چرخم که سیل فتنه خرابم نمی کند
غافل چراست این همه ساقی ز کار من؟
افشرده است و باده ی نابم نمی کند
محرومتر مباد کس از من به عاشقی
رنجیده آن نگاه و عتابم نمی کند
نه خار رهگذار و نه خاک قدم حزین
آن سرگران به هیچ حسابم نمی کند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۷
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بجانم کارگر شد زهر و ساقی راست تریاقی
به تلخی جان شیرین می سپارم رحمی ای ساقی
ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی
علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی
طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان
طبیبی عامداً ساع به قتلی بل و احراقی
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق
فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
زدرد اشتیاقم بر لب آمد جان و می ترسم
نماند فرصتم چندان که گویم شرح مشتاقی
ز دیوان ازل رزقم اگر پیمود میآمد
غلط باشد به حق آموختن آیین رزاقی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را
مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی
به تلخی جان شیرین می سپارم رحمی ای ساقی
ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی
علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی
طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان
طبیبی عامداً ساع به قتلی بل و احراقی
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق
فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
زدرد اشتیاقم بر لب آمد جان و می ترسم
نماند فرصتم چندان که گویم شرح مشتاقی
ز دیوان ازل رزقم اگر پیمود میآمد
غلط باشد به حق آموختن آیین رزاقی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را
مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
مرغی شکسته درخور تبر ستم نبود
گیرم مقیم زلف تو صید حرم نبود
بیدار بخت من که شدم صید شست تو
پیکان جان شکار ترا صید کم نبود
شد قاتل از سر من و غم میکشد مرا
گر بود بر سرآنکه مرا کشت غم نبود
آنرا که دلخوش است بسیری ز بوستان
راندن ز در نشانۀ اهل کرم نبود
جمشید را بسلطنت ما چه اشتباه
او را ز دور اینهمه خیل و حشم نبود
در دفتر چکامۀ خوبان روزگار
جستیم نقش مهر اثری زینرقم نبود
حسنت نگین لعل بخط بر خطا سپرد
موری سزای سلطنت ملک جم نبود
با آنکه با تو بسته ام عهدی قدیم من
نگرفتمی دل از تو گر این نیر هم نبود
گر هر صنم نظیر تو بودی بدلبری
مسجود اهل دل بجهان جز صنم نبود
این حسرتم کشد که چو باز امدی بناز
ما را سری بپای تو در هر قدم نبود
مجنون که گاه سلطنت وحش و طیر یافت
نیرّ چو ما بملک بلامحتشم نبود
گیرم مقیم زلف تو صید حرم نبود
بیدار بخت من که شدم صید شست تو
پیکان جان شکار ترا صید کم نبود
شد قاتل از سر من و غم میکشد مرا
گر بود بر سرآنکه مرا کشت غم نبود
آنرا که دلخوش است بسیری ز بوستان
راندن ز در نشانۀ اهل کرم نبود
جمشید را بسلطنت ما چه اشتباه
او را ز دور اینهمه خیل و حشم نبود
در دفتر چکامۀ خوبان روزگار
جستیم نقش مهر اثری زینرقم نبود
حسنت نگین لعل بخط بر خطا سپرد
موری سزای سلطنت ملک جم نبود
با آنکه با تو بسته ام عهدی قدیم من
نگرفتمی دل از تو گر این نیر هم نبود
گر هر صنم نظیر تو بودی بدلبری
مسجود اهل دل بجهان جز صنم نبود
این حسرتم کشد که چو باز امدی بناز
ما را سری بپای تو در هر قدم نبود
مجنون که گاه سلطنت وحش و طیر یافت
نیرّ چو ما بملک بلامحتشم نبود
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴۰
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهاردهم: اندر عشق ورزیدن و رسم آن
جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی، خواه به پیری و خواه بجوانی، پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق، که متابع شهوت بودن نه کار خردمندانستف از عشق تا توانی پرهیز کن، که عاشقی کار با بلاست، خاصه پیری و هنگام مفلسی، که یکساله راحت وصال بیک روزه رنج فراق نه ارزد، که سرتاسر عاشقی رنج است و درد دل و محنت، هر چند که دردی خوش است، اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود، از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقهٔ تو فریشتهٔ مقرب است که بهیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو، از آنکه عادت خلق چنین است. پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن، که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد، از آنچه ممکن نگردد که بیک دیدار کسی بر کسی عاشق شود، اول چشم بیند، آنگه دل پسندد؛ چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود، آنگاه متقاضی دیدار او کند؛ اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یکبار دیگر او را به بینی، چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالبتر شود پس قصد دیدار سیوم کنی، چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید، خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت، که کار از دست تو رفته باشد، هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود. اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را بدل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن بچیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی، همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید، زود خود را از آن بتوانی رهانیدن؛ ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید بعقل دفع آن تواند کرد، از بهر آنک عشق علت است، چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است: بسبب علت عشق و داروی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند؛ اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم، چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که: آدمی را از چهار چیز ناگریز بود: اول نانی، دوم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی و هر کسی را بحد و اندازهٔ او از روی حلال، اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر، در عاشقی کس را وقت خوش نباشد، هر چند آن عاشق بیتی میگوید؛ نظم:
این آتش عشق تو خوش است ای دلکش
هرگز دیدی آتش سوزندهٔ خوش
بدانک در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد؛ اگر خواهی که بجوانی عشق ورزی آخر عذری باشد، هر که بنگرد و بداند معذور دارد، گوید جوانست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جملهٔ مردمان عام باشی کار آسان تر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و بظاهر دل در کسی نه بندی، که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد.
حکایت: بروزگار جد من شمسالمعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد، بهای وی دو هزار دینار، احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد، امیر {را} گفت: ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد، امیر گفت: ترا بباید رفت. پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و بهزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد. امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستارداری داد، چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی. چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست، این غلام دستار بوی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همینگریست؛ بعد از آنکه دست خشک کرده بود همچنان دست در دستار همیمالید و درین غلام مینگریست، مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی، دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت، ابوالعباس غانم را گفت: این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم، منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند، تا آنگاه موی روی برآرد؛ آنگاه پیش من آید. ابوالعباس غانم وزیر بود، گفت: فرمان خداوند راست، اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست؟ امیر گفت: امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال بنگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و بصلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش، من بعشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه بنزدیک خلقان.
بلی جوان هر چه بکند معذور باشد، اما یکباره بظاهر عشق را نباید بود، هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش، تا خلل در ملک راه نیابد.
حکایت: شنودم که بغزنین ده غلام بود، بخدمت سلطان مسعود و هر ده جامه داران خاص بودند، از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود، سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد، هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست، از بهر آنک هر عطائی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را، تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست؛ تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد، از آزاد و بنده، تا روزی گفت: هر چه پدر من ایاز را داده بود، از اقطاع و معاش، نوشتکین را منشور دهید. آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بودست.
اکنون ای پسر هر چند که من این همه گفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که بقول من کار نخواهی کرد و من به پیرانسری بیتی میگویم، بیت:
هر آدمئی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد
هر کو نه چنین بود منافق باشد
مردم نبود هر که نه عاشق باشد
هر چند که من چنین گفتهام تو بدین دو بیتی من کار مکن، جهد کن تا عاشق نباشی، پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد، لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد، اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد، تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند، که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یک دیگر فارغ نباشند، چنانک یکی را گفتند کی عیب داری؟ گفت: نه؛ گفتند: عیبجوی داری؟ گفت: بسیار. گفت: چنان دانک معیوبترین خلق توی. اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار، که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او بچشم همه کس چنان نماید که بچشم تو، چنانک شاعر گفت، نظم:
ای وای منا گر تو بچشم همه کسها
زین گونه نمائی که بچشم من درویش
چنانک بچشم تو نیکوتر از همه کس ها نماید باشد که بچشم دیگران زشتتر نماید و نیز هر زمان او را در مجلس میوه مده و تفقد مکن و هر ساعت او را مخوان و در گوش وی خیره سخنی مگوی، که سود و زیان میگویم، که دانند که با وی چیزی نگفتی.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت، که کار از دست تو رفته باشد، هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود. اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را بدل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن بچیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی، همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید، زود خود را از آن بتوانی رهانیدن؛ ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید بعقل دفع آن تواند کرد، از بهر آنک عشق علت است، چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است: بسبب علت عشق و داروی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند؛ اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم، چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که: آدمی را از چهار چیز ناگریز بود: اول نانی، دوم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی و هر کسی را بحد و اندازهٔ او از روی حلال، اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر، در عاشقی کس را وقت خوش نباشد، هر چند آن عاشق بیتی میگوید؛ نظم:
این آتش عشق تو خوش است ای دلکش
هرگز دیدی آتش سوزندهٔ خوش
بدانک در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد؛ اگر خواهی که بجوانی عشق ورزی آخر عذری باشد، هر که بنگرد و بداند معذور دارد، گوید جوانست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جملهٔ مردمان عام باشی کار آسان تر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و بظاهر دل در کسی نه بندی، که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد.
حکایت: بروزگار جد من شمسالمعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد، بهای وی دو هزار دینار، احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد، امیر {را} گفت: ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد، امیر گفت: ترا بباید رفت. پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و بهزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد. امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستارداری داد، چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی. چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست، این غلام دستار بوی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همینگریست؛ بعد از آنکه دست خشک کرده بود همچنان دست در دستار همیمالید و درین غلام مینگریست، مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی، دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت، ابوالعباس غانم را گفت: این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم، منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند، تا آنگاه موی روی برآرد؛ آنگاه پیش من آید. ابوالعباس غانم وزیر بود، گفت: فرمان خداوند راست، اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست؟ امیر گفت: امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال بنگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و بصلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش، من بعشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه بنزدیک خلقان.
بلی جوان هر چه بکند معذور باشد، اما یکباره بظاهر عشق را نباید بود، هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش، تا خلل در ملک راه نیابد.
حکایت: شنودم که بغزنین ده غلام بود، بخدمت سلطان مسعود و هر ده جامه داران خاص بودند، از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود، سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد، هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست، از بهر آنک هر عطائی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را، تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست؛ تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد، از آزاد و بنده، تا روزی گفت: هر چه پدر من ایاز را داده بود، از اقطاع و معاش، نوشتکین را منشور دهید. آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بودست.
اکنون ای پسر هر چند که من این همه گفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که بقول من کار نخواهی کرد و من به پیرانسری بیتی میگویم، بیت:
هر آدمئی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد
هر کو نه چنین بود منافق باشد
مردم نبود هر که نه عاشق باشد
هر چند که من چنین گفتهام تو بدین دو بیتی من کار مکن، جهد کن تا عاشق نباشی، پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد، لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد، اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد، تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند، که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یک دیگر فارغ نباشند، چنانک یکی را گفتند کی عیب داری؟ گفت: نه؛ گفتند: عیبجوی داری؟ گفت: بسیار. گفت: چنان دانک معیوبترین خلق توی. اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار، که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او بچشم همه کس چنان نماید که بچشم تو، چنانک شاعر گفت، نظم:
ای وای منا گر تو بچشم همه کسها
زین گونه نمائی که بچشم من درویش
چنانک بچشم تو نیکوتر از همه کس ها نماید باشد که بچشم دیگران زشتتر نماید و نیز هر زمان او را در مجلس میوه مده و تفقد مکن و هر ساعت او را مخوان و در گوش وی خیره سخنی مگوی، که سود و زیان میگویم، که دانند که با وی چیزی نگفتی.
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
به عشق آن میان شد مدتی با من سمر بندم
همی خواهم که من با کاکلش سودا به سر بندم
به زنجیر سر زلفش دلم در قید محکم بود
فروزان کاکلش بر سر بهر سو بند بر بندم
دلم بگرفت در غربت کجایی ساربان آخر
کزین دهر خراب آباد رخت خویش بربندم
چو از خلق جهانم می رسد محنت به هر جایی
به کنج عزلتی بنشینم و بر خلق در بندم
چو از روز ازل با یار ما ر ا عهد محکم بود
بگو ای شاهدی من دل به دلدار دگر بر بندم
همی خواهم که من با کاکلش سودا به سر بندم
به زنجیر سر زلفش دلم در قید محکم بود
فروزان کاکلش بر سر بهر سو بند بر بندم
دلم بگرفت در غربت کجایی ساربان آخر
کزین دهر خراب آباد رخت خویش بربندم
چو از خلق جهانم می رسد محنت به هر جایی
به کنج عزلتی بنشینم و بر خلق در بندم
چو از روز ازل با یار ما ر ا عهد محکم بود
بگو ای شاهدی من دل به دلدار دگر بر بندم