عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۶
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد
عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد
هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۵
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
چندین وفا که کرد چو من در هوای تو
وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد
بگریست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد
گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۵
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۷
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
سفر نیازمندان قدم خطا نباشد
همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را
نظری معاف دارند و دوم روا نباشد
به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی
نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد
اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری
به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد
تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی
مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد
اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی
چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد
اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد
نه حریف مهربانست حریف سست پیمان
که به روز تیرباران سپر بلا نباشد
تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن
تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
دگری همین حکایت بکند که من ولیکن
چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۱
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنج است که چون نقطه به کنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
ای دوست برآور دری از خلق به رویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
می خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کاو باشد و من باشم و اغیار نباشد
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا به سر خویشتنت کار نباشد
سهل است به خون من اگر دست برآری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکربار نباشد
وان سرو که گویند به بالای تو باشد
هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
هر پای که در خانه فرو رفت به گنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
عطار که در عین گلاب است عجب نیست
گر وقت بهارش سر گلزار نباشد
مردم همه دانند که در نامه سعدی
مشکیست که در کلبه عطار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۴
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد
ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی
صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد
صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا
لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد
زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی
حقا که در دهانش این انگبین نباشد
گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی
با یار مهربانت باید که کین نباشد
گر جان نازنینش در پای ریزی ای دل
در کار نازنینان جان نازنین نباشد
ور زان که دیگری را بر ما همی‌گزیند
گو برگزین که ما را بر تو گزین نباشد
عشقش حرام بادا بر یار سروبالا
تردامنی که جانش در آستین نباشد
سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد
الا گرش برانی علت جز این نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۶
توانگران که به جنب سرای درویشند
مروت است که هر وقت از او بیندیشند
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبر نداری اگر خسته‌اند و گر ریشند
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید
که دوستان تو چندان که می‌کشی بیشند
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
غلام همت رندان و پاکبازانم
که از محبت با دوست دشمن خویشند
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد
چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند
تو عاشقان مسلم ندیده‌ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند
نه چون منند و تو مسکین حریص کوته دست
که ترک هر دو جهان گفته‌اند و درویشند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۹
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند
در این روش که تویی پیش هر که بازآیی
گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند
چنان به پای تو در مردن آرزومندم
که زندگانی خویشم چنان هوس نکند
به مدتی نفسی یاد دوستی نکنی
که یاد تو نتواند که یک نفس نکند
ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد
که خون خلق بریزی مکن که کس نکند
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۹
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی
کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
این نور تو داری و دگر مقتبسانند
من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند
آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدیدست که صادق نفسانند
و آنان که به دیدار چنان میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند
دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت
حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
می‌گویمت از دور دعا گر برسانند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵۷
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود
گر خاک پای دوست خداوند شوق را
در دیدگان کشند جلای بصر بود
شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد
یار عزیز جان عزیزش سپر بود
یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود
گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی
در پای دوست هر چه کنی مختصر بود
ما سر نهاده‌ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماهروی زند تاج سر بود
مشتاق را که سر برود در وفای یار
آن روز روز دولت و روز ظفر بود
ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم
آن را که جان عزیز بود در خطر بود
آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد
او عاقلست و شیوه مجنون دگر بود
با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق
خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود
جانا دل شکسته سعدی نگاه دار
دانی که آه سوختگان را اثر بود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶۰
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
سر نه چیزیست که شایسته ی پای تو بود
خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر
وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود
ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست
که نه آن ذره معلق به هوای تو بود
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من
همچنان در دل من مهر و وفای تو بود
غایت آنست که ما در سر کار تو رویم
مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود
عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود
خوش بود ناله ی دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود
ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست
پادشاهیش همین بس که گدای تو بود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶۴
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست
کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود
با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود
گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست
رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آنجا که تو باشی سخن ما نرود
هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود
سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷۳
هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلخ‌تر اندر همه عالم نبود
گو بگو از لب شیرین که لطیف است و لذیذ
گر من از خار بترسم نبرم دامن گل
کام در کام نهنگ است بباید طلبید
مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست
مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید
از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
که محال است که در خود نگرد هر که تو دید
آفرین کردن و دشنام شنیدن سهل است
چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید
جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید
آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد
چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید
سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید
سعدی : غزلیات
غزل ۲۸۶
اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
جان رفته‌ست که با قالب مشتاق آید
همه شب‌های جهان روز کند طلعت او
گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید
هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم
پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید
بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم
که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچه اوراق آید
دیگری گر همه احسان کند از من بخل است
وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید
سرو از آن پای گرفته‌ست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید
بی تو گر باد صبا می‌زندم بر دل ریش
همچنان است که آتش که به حراق آید
گر فراقت نکشد جان به وصالت بدهم
تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید
سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی
مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید
سعدی : غزلیات
غزل ۲۹۵
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
آتش آه است و دود می‌رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج می‌زندش بر کنار
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام
غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار
این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم
اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار
سعدی : غزلیات
غزل ۳۰۰
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار
یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند
بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار
گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست
ما را به در نمی‌رود از سر هوای یار
بستان بی مشاهده دیدن مجاهده‌ست
ور صد درخت گل بنشانی به جای یار
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار قدیم را برسانی دعای یار
ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار
سعدی : غزلیات
غزل ۳۰۱
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱۵
پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز
هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز
شاهد بخوان و شمع بیفروز و می بنه
عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز
ور دوست دست می‌دهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکوروی بی جهاز
امروز باید ار کرمی می‌کند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لای گو بخیز
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز
گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از دشمن احتراز
فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجاز
سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند
قیدی نکرده‌ای که میسر شود گریز
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۵
کس ندیده‌ست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
مطرب ما را دردیست که خوش می‌نالد
مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش
بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق
آبگینه نتواند که بپوشد رازش
مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش
تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست
به سخن باز نمی‌باشد و چشم از نازش
من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی
بنده خدمت بکند ور نکنند اعزازش
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش
خون سعدی کم از آن است که دست آلایی
ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۲
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده‌ست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش