عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
شراب صحبت اهل جهان صداع آرد
جنون کجاست که سنگ از پی نزاع آرد
ازین خرابه دم رفتن است، عشق کجاست
که هوش را به سرم از پی وداع آرد
کدام ذوق و چه مستی، به جای خود بنشین
ترا که خرقه چو پروانه در سماع آرد
چراغ لاله به پیش رخ تو بی نور است
که دزد همره خود شمع کم شعاع آرد
ز کارهای موافق مخور فریب جهان
چو آن اصول که زن در دم جماع آرد
سلیم لخت دلی چند، سوی ایران برد
چو آن کسی که ز هندوستان متاع آرد
جنون کجاست که سنگ از پی نزاع آرد
ازین خرابه دم رفتن است، عشق کجاست
که هوش را به سرم از پی وداع آرد
کدام ذوق و چه مستی، به جای خود بنشین
ترا که خرقه چو پروانه در سماع آرد
چراغ لاله به پیش رخ تو بی نور است
که دزد همره خود شمع کم شعاع آرد
ز کارهای موافق مخور فریب جهان
چو آن اصول که زن در دم جماع آرد
سلیم لخت دلی چند، سوی ایران برد
چو آن کسی که ز هندوستان متاع آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
زاهد از رشک این قدر گرم عتاب ما مباش
گر توان فکر شرابی کن، کباب ما مباش
مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما مباش
نسبت ما می برد از چهره رنگ اعتبار
گر حسابی داری از خود، در حساب ما مباش
خاکساری پیش مغروران ندارد اعتبار
ذره باش، اما اسیر آفتاب ما مباش
قطره ی ما کار صد دریای رحمت می کند
ای گیاه تشنه، نومید از سحاب ما مباش
در عنان او نظر کردم به سوی ماه نو
گفت ای دیوانه دیگر در رکاب ما مباش
از جنون باشد اگر ما گفتگویی می کنیم
نیستی دیوانه، در بند جواب ما مباش
جای خنجر عشقبازان ترا در سینه نیست
ما نهنگانیم، گو ماهی در آب ما مباش
ما چو بیهوشیم از کیفیت آن لب سلیم
خنده گو بیهوشداروی شراب ما مباش
گر توان فکر شرابی کن، کباب ما مباش
مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما مباش
نسبت ما می برد از چهره رنگ اعتبار
گر حسابی داری از خود، در حساب ما مباش
خاکساری پیش مغروران ندارد اعتبار
ذره باش، اما اسیر آفتاب ما مباش
قطره ی ما کار صد دریای رحمت می کند
ای گیاه تشنه، نومید از سحاب ما مباش
در عنان او نظر کردم به سوی ماه نو
گفت ای دیوانه دیگر در رکاب ما مباش
از جنون باشد اگر ما گفتگویی می کنیم
نیستی دیوانه، در بند جواب ما مباش
جای خنجر عشقبازان ترا در سینه نیست
ما نهنگانیم، گو ماهی در آب ما مباش
ما چو بیهوشیم از کیفیت آن لب سلیم
خنده گو بیهوشداروی شراب ما مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
از جنون عاشقی هرگز وطن نشناختم
تا بیابان بود، ذوق انجمن نشناختم
از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دیر شد
هیچ کس را از مقیمان وطن نشناختم
بی تو از بس آب و تاب حسن ایشان رفته است
شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم
عمر صرف صحبت این فرقه گردید و هنوز
همنشینان را چو شمع انجمن نشناختم
بس که عریان دیده بودم در جنون خود را سلیم
روز محشر چون بدیدم در کفن، نشناختم
تا بیابان بود، ذوق انجمن نشناختم
از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دیر شد
هیچ کس را از مقیمان وطن نشناختم
بی تو از بس آب و تاب حسن ایشان رفته است
شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم
عمر صرف صحبت این فرقه گردید و هنوز
همنشینان را چو شمع انجمن نشناختم
بس که عریان دیده بودم در جنون خود را سلیم
روز محشر چون بدیدم در کفن، نشناختم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
و قمری از فغان خود را دمی بیکار نگذارم
به تن از پیرهن جز یک گریبان وار نگذارم
بریزم خاک حسرت بسکه بر سر بی گل رویی
ز صحرای جنون یک گل زمین هموار نگذارم
خیال یوسف خود را زلیخاوار از غیرت
دمی با روشنی در دیدهٔ خونبار نگذارم
ز موج خون کنم صیقل دل غمدیده خود را
من این آیینه را در کلفت زنگار نگذارم
بر آن عزمم که از طوفان اشک لاله گون جویا
به گرد شهربند جسم یک دیوار نگذارم
به تن از پیرهن جز یک گریبان وار نگذارم
بریزم خاک حسرت بسکه بر سر بی گل رویی
ز صحرای جنون یک گل زمین هموار نگذارم
خیال یوسف خود را زلیخاوار از غیرت
دمی با روشنی در دیدهٔ خونبار نگذارم
ز موج خون کنم صیقل دل غمدیده خود را
من این آیینه را در کلفت زنگار نگذارم
بر آن عزمم که از طوفان اشک لاله گون جویا
به گرد شهربند جسم یک دیوار نگذارم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۸
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
دگر فریب بهارم سر جنون ندهد
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس
به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را
به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش
ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
جنون مگو ادبش نیست بلکه خودداری ست
که تن به همدمی عقل ذوفنون ندهد
کفیل هوش خودم وقت می به بزم حبیب
به شرط آن که ز یک قلزمم فزون ندهد
به بوی گنج گزیدم خرابه ور نه جنون
به هرزه ذوق دلاویزی سکون ندهد
شریک کار نیاورد تاب سختی کار
جواب ناله ما غیر بیستون ندهد
به من گرای و وفا جو که ساده برهمنم
به سنگ هر که دهد دل به غمزه چون ندهد؟
ترا به حربه چه حاجت نه آن بود غالب
که جان به لذت آویزش درون ندهد؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
مژده ای ذوق خرابی که بهارست بهار
خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار
چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار
کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار
نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش
دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار
شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان
خوبی روی ترا آیینه دارست بهار
در غمت غازه رخساره هوش ست جنون
در رهت شانه گیسوی غبارست بهار
هم حریفان ترا طرف بساط ست چمن
هم شهیدان ترا شمع مزارست بهار
جعد مشکین ترا غالیه سای ست نسیم
رخ رنگین ترا غازه نگارست بهار
وحشتی می دمد از گرد پرافشانی رنگ
از کمینگاه که رم خورده شکارست بهار؟
به جهان گرمی هنگامه حسنست ز عشق
شورش اندوز ز غوغای هزارست بهار
سنبل و گل اگر از گلشنیان ست چه غم
بهر ما گلخنیان دود و شرارست بهار
خارها در ره سودازدگان خواهد ریخت
ور نه در کوه و بیابان به چه کارست بهار؟
می توان یافتن از ریزش شبنم غالب
که ز رشک نفسم در چه فشارست بهار
خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار
چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار
کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار
نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش
دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار
شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان
خوبی روی ترا آیینه دارست بهار
در غمت غازه رخساره هوش ست جنون
در رهت شانه گیسوی غبارست بهار
هم حریفان ترا طرف بساط ست چمن
هم شهیدان ترا شمع مزارست بهار
جعد مشکین ترا غالیه سای ست نسیم
رخ رنگین ترا غازه نگارست بهار
وحشتی می دمد از گرد پرافشانی رنگ
از کمینگاه که رم خورده شکارست بهار؟
به جهان گرمی هنگامه حسنست ز عشق
شورش اندوز ز غوغای هزارست بهار
سنبل و گل اگر از گلشنیان ست چه غم
بهر ما گلخنیان دود و شرارست بهار
خارها در ره سودازدگان خواهد ریخت
ور نه در کوه و بیابان به چه کارست بهار؟
می توان یافتن از ریزش شبنم غالب
که ز رشک نفسم در چه فشارست بهار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
موج دریای جنون کی دست بر دل می زند
می کشد میدان و هر دم سر به ساحل می زند
پاسبان ماست چون افلاس هر جا می رویم
نیست عاقل آن که با ما می رود دل می زند
بی قرار عشق را آرام در فردوس نیست
سالک این راه پشت پا به منزل می زند
از رباط کهنهٔ خود ای فلک غافل مباش
دایماً درویش بر دیوار خود گل می زند
دل سعیدا طرفه بی باکی است در میدان عشق
همچو جوهر خویش را بر تیغ قاتل می زند
می کشد میدان و هر دم سر به ساحل می زند
پاسبان ماست چون افلاس هر جا می رویم
نیست عاقل آن که با ما می رود دل می زند
بی قرار عشق را آرام در فردوس نیست
سالک این راه پشت پا به منزل می زند
از رباط کهنهٔ خود ای فلک غافل مباش
دایماً درویش بر دیوار خود گل می زند
دل سعیدا طرفه بی باکی است در میدان عشق
همچو جوهر خویش را بر تیغ قاتل می زند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
از شوق دیده عقل چو تدبیر می گداخت
مجنون برای آینه زنجیر می گداخت
آه دل شکسته اگر دیر می گرفت
پیکان ز تاب جستن این تیر می گداخت
گرگوش سنگ حرف مکافات می شنید
مانند موم آهن شمشیر می گداخت
گر مصلحت حجاب نمی گشت مور عجز
آهی که می کشید دل شیر می گداخت
چون دل به سینه بود نگه شوخ شد اسیر
می شد گر این جوان خجل از پیر می گداخت
مجنون برای آینه زنجیر می گداخت
آه دل شکسته اگر دیر می گرفت
پیکان ز تاب جستن این تیر می گداخت
گرگوش سنگ حرف مکافات می شنید
مانند موم آهن شمشیر می گداخت
گر مصلحت حجاب نمی گشت مور عجز
آهی که می کشید دل شیر می گداخت
چون دل به سینه بود نگه شوخ شد اسیر
می شد گر این جوان خجل از پیر می گداخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دریا نمی ز اشک نمک پرور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
دردسر خمار ندانسته ام ز چیست
نومیدم و شکسته دلی ساغر من است
دیوانگی به مکتب خاموشیم نشاند
سربسته راز بیخبری دفتر من است
هر ساعتم به رنگ دگر سوخته است عشق
طرح بهار گرده خاکستر من است
بیگانگی مکن که نکو می شناسمت
هر خون که کرده تیغ تو زیر سرمن است
تا پرگشوده ام شده ام صید بی غمی
پرواز برق خرمن بال و پر من است
گردید عقل درد ته ساغرم اسیر
تا نشئه شراب جنون آور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
دردسر خمار ندانسته ام ز چیست
نومیدم و شکسته دلی ساغر من است
دیوانگی به مکتب خاموشیم نشاند
سربسته راز بیخبری دفتر من است
هر ساعتم به رنگ دگر سوخته است عشق
طرح بهار گرده خاکستر من است
بیگانگی مکن که نکو می شناسمت
هر خون که کرده تیغ تو زیر سرمن است
تا پرگشوده ام شده ام صید بی غمی
پرواز برق خرمن بال و پر من است
گردید عقل درد ته ساغرم اسیر
تا نشئه شراب جنون آور من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
همتم را ترک عالم کمتر از تسخیر نیست
عشق بی طالع کم از اقبال عالمگیر نیست
حالتی داریم با کفر جنون آمیز خویش
ناله ناقوس ما بی شورش زنجیر نیست
کعبه جو گردیده ام می خواهم از سر طی کنم
راه صحرایی که کمتر از دم شمشیر نیست
در دبستانی که عاشق درس حیرت خوانده است
گفتگویی هست اما معنی و تفسیر نیست
ترکتازی کو دو عالم را براندازد ز جا
صف شکن تر از سپاه آه بی تأثیر نیست
هر گناهی را به امید عطایی می کنیم
بی گمان لطف بی اندازه یک تقصیر نیست
چون اثر تقصیر دارد نیست نقص آه ما
گر نباشد کارگر پیکان گناه تیر نیست
گر دل بینشگری داری تماشا می کنی
هر دو عالم بهتر از یک ناله شبگیر نیست
گر دلت ویران شد از تعمیر معمور است اسیر
عالم آباد کسی بی دهشت تعمیر نیست
عشق بی طالع کم از اقبال عالمگیر نیست
حالتی داریم با کفر جنون آمیز خویش
ناله ناقوس ما بی شورش زنجیر نیست
کعبه جو گردیده ام می خواهم از سر طی کنم
راه صحرایی که کمتر از دم شمشیر نیست
در دبستانی که عاشق درس حیرت خوانده است
گفتگویی هست اما معنی و تفسیر نیست
ترکتازی کو دو عالم را براندازد ز جا
صف شکن تر از سپاه آه بی تأثیر نیست
هر گناهی را به امید عطایی می کنیم
بی گمان لطف بی اندازه یک تقصیر نیست
چون اثر تقصیر دارد نیست نقص آه ما
گر نباشد کارگر پیکان گناه تیر نیست
گر دل بینشگری داری تماشا می کنی
هر دو عالم بهتر از یک ناله شبگیر نیست
گر دلت ویران شد از تعمیر معمور است اسیر
عالم آباد کسی بی دهشت تعمیر نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
عبث فضولی عقلم وکیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
خیال بت مرا بس در دل دیوانه می گردد
کند گر کعبه یاد خاطرم بتخانه می گردد
چه آمیزش بود با عشق جانان خودپرستان را
که اول آشنای او زخود بیگانه می گردد
فریب چشم مستی آنچنان برد اختیار از من
که طرح مسجدی گر افکنم میخانه می گردد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
جنون هم عاقبت از دست من دیوانه می گردد
اسیر از بی نیازی کرد تسخیر گرفتاری
کجا در خاطر صیدش خیال دانه می گردد
کند گر کعبه یاد خاطرم بتخانه می گردد
چه آمیزش بود با عشق جانان خودپرستان را
که اول آشنای او زخود بیگانه می گردد
فریب چشم مستی آنچنان برد اختیار از من
که طرح مسجدی گر افکنم میخانه می گردد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
جنون هم عاقبت از دست من دیوانه می گردد
اسیر از بی نیازی کرد تسخیر گرفتاری
کجا در خاطر صیدش خیال دانه می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
نه تنها صبر با کم آرزوی بیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
کو جنون تا از می وارستگی ساغر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
کو جنون کز می سودا قدحی نوش کنم
عقل را بیخود از این نشئه سرجوش کنم
هر نفس تا نکشم خجلت اظهار دگر
حرف او گویم و دانسته فراموش کنم
گرنه سیلی خور غیرت شوم از وصف کسی
انجمن را چو قدح یک لب خاموش کنم
با گل زخم تو در باغ نمانم که مباد
غنچه را زخمی خمیازه آغوش کنم
ای خوش آن دولت سرشار که از صید اسیر
حلقه ای از خم فتراک تو در گوش کنم
عقل را بیخود از این نشئه سرجوش کنم
هر نفس تا نکشم خجلت اظهار دگر
حرف او گویم و دانسته فراموش کنم
گرنه سیلی خور غیرت شوم از وصف کسی
انجمن را چو قدح یک لب خاموش کنم
با گل زخم تو در باغ نمانم که مباد
غنچه را زخمی خمیازه آغوش کنم
ای خوش آن دولت سرشار که از صید اسیر
حلقه ای از خم فتراک تو در گوش کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۵