عبارات مورد جستجو در ۲۱۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۳
قناعت چون گهر، با ساغر و مینای خودکردم
چو چشم خوش نگاهان، مستی از صهبای خود کردم
نمی آید ز رشک، از سینه تا لب هرگز آوازم
دلم هر شیونی می خواست در صحرای خود کردم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶
نفس باز پسین است زهجرت جانرا
مژده ای بخت که شد عمر بسر هجرانرا
طاقت باج غمش در دل ویرانه نماند
باز هشتم بوی این دهکده ویرانرا
محترم دار غم ایدل که خداوند کرم
گرچه کافر بود اکرام کند مهمانرا
تندم از سر گذرد غافل و من غرق نگاه
نیست از تلوسه غرقه خبر طوفانرا
دل شد از معتکف گوشه ابرو چه عجب
کنج محراب بود بی سر و بیسامانرا
بنوکه تیمار غباری کند از زلف تو چشم
دمبدم تر کند از اشک پر مژگانرا
بخدنگم چو زنی سخت بکش بال کمان
ترسم آنسو گذرد پر ز هدف پیکانرا
دست بر گردن جانان من و خلقی نگران
کو ندیدند مگر هیچ ببر چوگانرا
کوس تسلیم فرو کوب که ویران افتد
نیر آنملک که گردن ننهد سلطانرا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بسرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم
برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم
همه خون خورم که اینغم بدلی دگر کند جا
بجز اینغم ایمن الله که غم دگر ندارم
صنم شکر فروشم بدهان نهفته شکر
همه گویدم بتلخی که برو شکر ندارم
سحریست هر شبی راز قفا بلی دریغا
که من از فراقت امشب دگر آنسحر ندارم
صنما ز کوه نازت پر کاه شد تن من
قدری ز نازکم کن که دگر کمر ندارم
ز نظاره های دلکش بطمع نیفتی ایدل
که امید خیر و خوبی من از این نظر ندارم
سزد ار ز دست جورت ز جگر فغان برآرم
بر شه ولی دریغا که من آن جگر ندارم
چو ز کعبه جمال تو بمدعا رسیدم
به نیاز نذر کردم که دل از تو برندارم
نه که عهد بوستانم ز نظر برفته نیرّ
ز قفس ملولم اما چه کنم که پر ندارم
خر شیخ در تک و دو بر هرخس از پی جو
منم آنکه یار خسرو نکشم که خر ندارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
وصالت بی‌کسان را جمله کس باشد اگر باشد
دو عالم را غمت فریادرس باشد اگر باشد
وصال دوست گر داری طمع، قطع تعلّق کن
خلاف نفس سرکش از هوس باشد اگر باشد
ز شوقت با دل صد چاک همراز فغان من
در این وادی همین بانگ جرس باشد اگر باشد
دل غم‌دیده را از نقد وصلت در جدایی‌ها
مگر روزی به داغی دسترس باشد اگر باشد
در این دریا مدام از طالع وارون حباب آسا
مرا در دل مراد یک نفس باشد اگر باشد
به دل در روز اول داغ جانان می‌شود پیدا
در این گلزار از این گلشن هوس باشد اگر باشد
نه راحت زآشیان دیدم نه در پرواز آسایش
همین آرام در کنج قفس باشد اگر باشد
در این لب تشنگی قصاب زار نیم بسمل را
دم آبی ز شمشیر تو بس باشد اگر باشد
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۴ - فصل چهارم: در رضا
بدان که مرد چون صاحب یقین شد همیشه راضی باشد به قضا و متصوفه را هیچ صفت نیکوتر از رضا نیست در همه احوال. چنانکه بر هیچ اعتراض نکنند.پیوسته راضی باشند.
و رضای حق تعالی بدان حاصل آید که به قضای او راضی باشند، «رضی اللّه عنهم و رضوا عنه».
موسی‑‑در آن وقت که به طور بود گفت الهی کاری در پیش من نه که چون به جای آرم رضاءٍ تو مرا حاصل آید. خطاب آمد که یاموسینتوانی. موسی از هیبت این خطاب به سجود افتادو خطاب آمد که ای موسی رضاءٍ من در رضاءٍ تو بسته است، به قضاء من در همهٔ احوال. هرگه که تو از من راضی باشی من از تو راضی باشم، و اگر در همه عمر خاطری از سر اعتراض در دل گذر کند حقیقت رضا محجوب گردد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از رضا. گفت آنکه اگر هفت طبقه دوزخ بردست راست یکی دارند، او از حق تعالی نخواهد که آن را به چپ برگرداند.
و نیز گفت که رضا آن است که از حق تعالی بهشت نخواهد و از دوزخ نترسد، و نجات نخواهد. رضاآنگه حقیقت گردد که بلامتصل شود، و راضی رنجور نشود.
بزرگان گفته‌اند که رضا پیش از نزول قضا عزم رضایت است. اما رضا بعد از قضا عین رضا است.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از رضا. گفت ترک اختیار در همه چیزها.
در جملهٔ رضا انواع است:
اولرضا به اسلام، چنانکه گفت: «و رضیت لکم الاسلام دیناً». و دیگر رضا به قصا، چنانکه در تورات آمده است که هر که به قضاءٍ راضی نشود حماقت او را هیچ درمان نیست.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است رضا به قضا آن است که بلا به نعمت انگارد.
و دیگر نوع رضا است از حق تعالی در همهٔ اوقات.
و دیگر نوع راضی بودن به خداوندی پادشاه عالم‑تعالی و تقدس‑که در خبر است که هر بنده که به خداوندی حق تعالی راضی باشد حق تعالی به بندگی او راضی باشد.
و راضی بودن به حق تعالی آن بود که در مقابلهٔ اختیار او اختیاری نیاری، و بیرون از ارادت او هیچ ارادتی نداری.
ابن عطارا پرسیدند از رضا.گفت نظر دل است به اختیاری که حق‑سبحانه و تعالی‑کرده است در ازل، بی‌علت در حق بندگان خود، و ترک اختیار خود در آن مقابلهٔ کسی که بدین صفت شد راه گذر قضا گردد، و هرچه بر وی می‌گذرد هیچ تمییزی و فرقی نکند.
امیر مؤمنان حسین بن علی‑رضی‌اللّه عنهما‑گفت کهابوذر غفاری‑رضی‌اللّه عنه‑می‌گوید، فقر نزدیک من دوست‌تر است از غنا، و یماری دوست‌تر است از صحت.
و گفت نزدیک من چنان است که کسی که اعتماد بر اختیار حق تعالی کرد بدو راضی شود، در مقابلهٔ اختیار او هیچ اختیار خویش پیش نیارد، نه در رنج و نه در راحت.
و این قدم‌گاه عزی عظیم دارد. کسی که اینجارسید جمال رضابدید، چنانکه حقیقتاو است. و هر که ازینجا باز ماند به نامی راضی شد. اما روی رضا ندیده است.
طریق رضا بر متصوفه میسر است و تا مرد بدین طریق در نیاید جمال تصوف نبیند. از آنکه تصوف ترک تکلف است، و آن ترک جز به مدد رضا نیاید. ازآنکه قطع طمع و ترکتکلف به قوت ایمان تواند بود، و جمال ایمانکسی بیند که به قضاءٍ خدای تعالی راضی شد، و کسی که بدو راضی شد عنان احوال خود بدو باز گذاشت تا چنانکه خواهد وی را می‌گرداند.
بوعثمان حیریگفته است چهل سال است تا عنان خود به حق تعالی باز گذاشته‌ام. اگر بجایی نشاندم هیچ کراهیت در دلم نیاید و اگر به چیزی دیگر نقل کند هیچ خشمی در من نیاید. در جمله هیچ اعتراض نکنم، از آنکه در دلم هیچ اعتراضی نمانده است.
مشایخگفته‌اند رضا بزرگترین درجه‌ای است. هر که را به رضا گرامی کردند او را به ترحیب تمامترین و تقریب بزرگترین عزیز گردانیدند.
رابعهرا پرسیدند که بنده راضی کی باشد؟ گفت آنگه که از محنت همچنان شاد که از نعمت.
شبلیپیش جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفت: «لاحول و لاقوة الا باللّه». جنید گفت که این گفتار تنگ دلان است، و تنگ‌دلی از دست بگذاشتن رضا بود به قضا.
ابوبکر طاهرگوید که رضا بیرون کردن کراهیت است از دل تا در وی جز شادی نباشد.
عباس بن المطلب‑رضی‌اللّه عنه‑روایت کرد از رسول که هر که طعم ایشان بچشید به خدایی خدا رضا داد.
عمر‑رضی‌اللّه عنه‑نامه‌ای نوشت با ابوموسی اشعری‑رضی‌اللّه عنه‑که همه چیزها در رضاست، اگر توانی راضی باش، والاصبر کن.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
براه عشق تو جز اشک و آه با من نیست
از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست
زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام
که خون ناحق من نیز بار گردن نیست
بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند
دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست
درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان
ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست
برای قافله کعبه سبکباری
هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست
دلم که در کف عشقت ز موم نرم تر است
چو وقت پند شود کم ز سنگ و آهن نیست
ببحر هستی غیر از حباب نتوان یافت
سری که منت تیغ تواش بگردن نیست
کم از هنر نبود عیب چون بجا باشد
که تنگ چشمی عیب است و نقص سوزن نیست
کلیم را سر همخانگی بشعله بود
وگرنه جائی بهتر ز کنج گلخن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
بر شکال دولت آبادست و ما بی باده ایم
دامن دولت که ساقی باشد از کف داده ایم
دانه تسبیح بی آبست، کی بر می دهد
ما چه بیحاصل بدام زهد خشک افتاده ایم
قلعه ها از دولت شاه جهان مفتوح شد
ما زدست بسته مهر شیشه نگشاده ایم
خود متاع خانه خویشیم، چون مرغ قفس
گرنه ایم آزاد از قید جهان آزاده ایم
روی برگشتن نمی دارد هدف از پیش تیر
تو کمان فتنه را زه کن که ما استاده ایم
پیش ما بزم نشاط و حلقه ماتم یکیست
شمع بزمیم از برای سوختن آماده ایم
نه بما پای گریزی مانده نه دست ستیز
بر سر راه حوادث همچو مور جاده ایم
از تلاش سرفرازی کی بجائی می رسیم
ما که از افتادگی در پیش چون سجاده ایم
پر نمی پیچیم بر صید مراد خود کلیم
ما که عنقا را بدام آورده و سر داده ایم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
آنم که نجویم از غم دهر پناه
تا جور بود نمی کنم ناله و آه
اخلاص غلام کرد در هند مرا
مانند غلام روی اخلاص سیاه
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
هر کسی پهلوی یاری به هوای دل خویش
ما گرفتار به داغ دل بیحاصل خویش
چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم
وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش
روزگاری سر من خاک درت منزل داشت
گر بود عمر، رسم باز به سر منزل خویش
کارم از زلف تو درهم شد و مشکل اینست
که گشادن نتوان پیش کسی مشکل خویش
دل ز اندیشه تو باز نیاید به جفا
تو و بیداد و من و آرزوی باطل خویش
دم آخر سوی ما بین، که شهیدان ترا
شرط باشد بحلی خواستن از قاتل خویش
شاهی، افتاده به خاک در او خوش میباش
سگ گوئی، که دهد جای تو در محفل خویش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶٨
مدتی در طلب مال جهان کردم سعی
تا بآخر خبرم شد که ز نفعش ضررست
عوض هر چه بمن داد فلک عمر ستد
نکند فایده فریاد که اینش هدرست
عمر ضایع شده و مال نماندست بجا
انده عمر کنون از همه غمها بترست
اینزمان یکنفس عمر بملک دو جهان
نفروشم که بچشمم دو جهان مختصرست
گنجها یافته ام در دل ویران ز هنر
زانکه بحریست ضمیرم که سراسر گهر ست
مایل ملک قناعت چو شدم دانستم
که هنر هر چه زیادت شود ان دردسرست
از بدو نیک جهان هر چه ترا پیش آید
غم مخور شاد بزی زانکه جهان در گذرست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٩۴
هر که دارد کفاف عیش چنان
که نباشد بدیگری محتاج
کلبه ئی نیز باشدش که ازان
نکند هر دمش کسی اخراج
در جهان پادشاه وقت خود است
وینچنین شاه ننگرد سوی تاج
بیشتر زین مجوی ابن یمین
تا نمانی مگر ازین منهاج
کانچه افزون ازین کنی حاصل
بهره وارثست یا تاراج
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٣
عمر تا کی چنین بریم سر
حاصل روزگار بوک و مگر
همچو بلبل گه خزان خاموش
ز آن شدم کز بهار نیست اثر
کز نسیم بهار شاخ امید
دهد از لطف جانفزایش بر
کو ببازار فضل جوهریئی
که شبه باز داند از گوهر
گر چه روزی درین بار نجست
دل ما را بجز غم دلبر
بر سر خستگان مسیح دمی
از برای شفا نکرد گذر
هیچ آزاده غیر سرو نزد
دست از بهر کار ما بکمر
شکر ایزد که همتی دارم
که بکونین در نیارد سر
با چنین همتی قناعت نیز
دارم از هرچه دادم افزونتر
گر جهانرا بمن دهند اقطاع
آنکه او هست بر جهان سرور
منتی گر کشید باید از آن
بر شکستیم و کرده قطع نظر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩١
پیشتر زین چند گاهی دل پریشان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی علم حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بسکه بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
از جفای چرخ چوکانی دل آزرده را
بر سر میدان غم چون گوی گردان داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته ایمن ز آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدو
ظن مبر کانحال ماضی بد که من آن داشتم
داشتم در دل هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣۴
هر کرا با خویشتن حالی بود
کی شود خاطر ز تنهائی دژم
با خود اندر کنج عزلت سرخوشست
گر بشادی میگذارد و ر بغم
همدمی کز وی برآساید دلی
گوئیا نامد بهستی از عدم
چون نیم در بنده جاه و منصبی
سهل باشد گر نباشم محتشم
در طلبکاری مالی هم نیم
خود کفافی میرسد از بیش و کم
کنده ئی باید چو سکه تا فلک
در کف او نرم گرداند درم
بر بد و نیک جهان ابن یمین
دل منه چون هست گردان دمبدم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۵۴ - الرجاء
با رنگ ز تیغ او دلم نزداید
می باشم از آن گونه که او فرماید
نومید نیم ز فضل او زیرا کاو
هرگه که دری ببست صد بگشاید
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۶۹ - الطریقة
در گمراهی طالب راه اوییم
هرگونه که هست در پناه اوییم
بر ما قلمی نیست چنین می دانیم
ما مسخرگان بارگاه اوییم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۳۶
تا چند کشم غصّهٔ کس ناکس را
وز خسّت خود خاک شوم هر خس را
کارم به دو گز عبا چو برمی آید
دادم سه طلاق این فلک اطلس را
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۳۷
نفسم چو به نان و تره از من راضی است
کی گویم کاین رییس یا آن قاضی است
از تن به پلاس دفع سرما کردم
پندارم کاطلس است یا مقراضی است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
تا کی ای پیر مغان میکده را در بستن
جان یکسلسله مخمور زحسرت خستن
کف تو مقسم رزق است و دو گیتی مرزوق
چند شاید در روزی بدو عالم بستن
کهربائی تو و ما کاه یکی جذبه زلطف
که بکوشش نتوانیم به تو پیوستن
از عدم تا بوجود این کشش از تست ای عشق
مرغ بی بال و پر از دام کی آرد جستن
تا تو در را نگشائی همه درها بسته است
بستن از تست نیاید زکسی بشکستن
عشق را پیشه چو مشاطگی حسن بتان
کار عشاق کدام است زجان بگسستن
تا سزای من و تو چیست بفردا زاهد
من و توبه شکنی ها تو و خم بشکستن
تو که صاحب کرمی رد نکنی سائل خویش
کار درویش چه باشد بطلب بنشستن
عمری آشفته بود بر در تو خاک نشین
از تو نان خواهد و از منت دونان رستن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
سر نهادن به سر کوی غمت تسلیم است
خاستن از سر جان عشق ترا تعظیم است
شوق دیدار به هرجا که شود حوصله سوز
تیشه ی بتگری از ناخن ابراهیم است
مطلب کسوت سلطان و گدا خرسندی ست
هر کلاهی که سری گرم کند دیهیم است
نیک و بد آنچه ز طفلان دبستان شنود
طفل را هوشی اگر هست، همه تعلیم است
نه همین گل به سر از عزت زر جا دارد
دلنشین همه کس نغمه ی ساز از سیم است
این سرشکی که تو داری به ره شوق، سلیم
در یبابان مشو ایمن که ز طوفان بیم است