عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید
هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید
نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند
که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید
ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او
که پا ز دست من از حلقهٔ رکاب کشید
خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز
به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید
نمود دوش به من رخ ولی دمی که مرا
حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید
دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن
به قدرت عجبی عاشق خراب کشید
دلم به بزم تو با غیر بود عذرش خواه
که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید
هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی
که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید
به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت
ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید
هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید
نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند
که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید
ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او
که پا ز دست من از حلقهٔ رکاب کشید
خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز
به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید
نمود دوش به من رخ ولی دمی که مرا
حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید
دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن
به قدرت عجبی عاشق خراب کشید
دلم به بزم تو با غیر بود عذرش خواه
که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید
هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی
که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید
به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت
ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
شبی که میفکند بی تو در دلم الم آتش
ز آه من به فلک میرود علم علم آتش
کباب کرده دل صد هزار لیلی و شیرین
لبت که در عرب افکنده شور و در عجم آتش
ز جرم عشق اگر عاشقان روند به دوزخ
شود به جانب من شعلهکش ز صد قدم آتش
ز سوز دل چو به او شرح حال خویش نویسم
هزار بار فتد در زبانه قلم آتش
چونی بهر که سرآوردهام دمی شب هجران
درو فکندهام از نالههای زیر و بم آتش
به یک پیاله که افروختنی چراغ رخت را
فکندی ای گل رعنا به حال محتشم آتش
ز آه من به فلک میرود علم علم آتش
کباب کرده دل صد هزار لیلی و شیرین
لبت که در عرب افکنده شور و در عجم آتش
ز جرم عشق اگر عاشقان روند به دوزخ
شود به جانب من شعلهکش ز صد قدم آتش
ز سوز دل چو به او شرح حال خویش نویسم
هزار بار فتد در زبانه قلم آتش
چونی بهر که سرآوردهام دمی شب هجران
درو فکندهام از نالههای زیر و بم آتش
به یک پیاله که افروختنی چراغ رخت را
فکندی ای گل رعنا به حال محتشم آتش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
نه مینهم از دست عشق جام نشاط
نه میزنم به ره از بار هجر گام نشاط
غم تو یافته چندان رواج در عالم
که از زمانه برافتاده است نام نشاط
چرا به بزم وصال تو بیشتر ز همه
کشید شحنهٔ هجر از من انتقام نشاط
دلا به سایهٔ غم رو که افتاب طرب
رسیده است دگر بر کنار بام نشاط
کمال حوصله بنگر که مرغ دل هرگز
ز دام غم نرمید و نگشت رام نشاط
زنند دست به دست از حسد تمام جهان
اگر زمانه به دستم دهد زمام نشاط
به بزم عیش بده جای محتشم که بود
جفا کشان تو را بزم غم مقام نشاط
نه میزنم به ره از بار هجر گام نشاط
غم تو یافته چندان رواج در عالم
که از زمانه برافتاده است نام نشاط
چرا به بزم وصال تو بیشتر ز همه
کشید شحنهٔ هجر از من انتقام نشاط
دلا به سایهٔ غم رو که افتاب طرب
رسیده است دگر بر کنار بام نشاط
کمال حوصله بنگر که مرغ دل هرگز
ز دام غم نرمید و نگشت رام نشاط
زنند دست به دست از حسد تمام جهان
اگر زمانه به دستم دهد زمام نشاط
به بزم عیش بده جای محتشم که بود
جفا کشان تو را بزم غم مقام نشاط
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم
تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم
چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را
که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم
منم نخل بلند قامتت راآن تماشائی
که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم
همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت
ز سودایت به صحرائی که بیگور و کفن میرم
من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی
زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم
نمیدانم که شیرین مرا خصم من از شادی
چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم
چو پا تا سر وجودم شد وجدت جای آن دارد
که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم
مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد
که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم
نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون
به این جان حزین آن به که در بیتالحزن میرم
تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم
چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را
که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم
منم نخل بلند قامتت راآن تماشائی
که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم
همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت
ز سودایت به صحرائی که بیگور و کفن میرم
من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی
زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم
نمیدانم که شیرین مرا خصم من از شادی
چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم
چو پا تا سر وجودم شد وجدت جای آن دارد
که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم
مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد
که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم
نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون
به این جان حزین آن به که در بیتالحزن میرم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
از آن پیش رقیبان مهر ورزدیار من با من
که خواهد بیش گردد کینهٔ اغیار من با من
به این بخت زبون و طالع پستی که من دارم
عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من
نمیدانم چه میگوید ز بدگویان که میگوید
به این تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من
مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی
چسان بینم که باشد سر گران دل دار من با من
دل زارم چو برد آن شوخ و شد بیگانه دانستم
که میکرد آشنائی از پی آزار من با من
ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد
نمیدانم چه دارد خصم بیمقدار من با من
به کویش محتشم چون ره برم شبهای تنهائی
اگر همره نباشد آه آتشبار من با من
که خواهد بیش گردد کینهٔ اغیار من با من
به این بخت زبون و طالع پستی که من دارم
عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من
نمیدانم چه میگوید ز بدگویان که میگوید
به این تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من
مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی
چسان بینم که باشد سر گران دل دار من با من
دل زارم چو برد آن شوخ و شد بیگانه دانستم
که میکرد آشنائی از پی آزار من با من
ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد
نمیدانم چه دارد خصم بیمقدار من با من
به کویش محتشم چون ره برم شبهای تنهائی
اگر همره نباشد آه آتشبار من با من
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
به زیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من
گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبی
نمیدانم چه در دل دارد آن کان حیا از من
جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین
ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
مرا هم راز چون با غیر دید و لب گزید آن بت
ندانستم که پاس راز او میداشت یا از من
چنان بیاعتبارم پیش او کز بهر خونریزم
کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من
چو هم رازم به کس بیندشود دهشت بر او غالب
دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من
به دریا قوت را چون کرد پنهان این کمان ببردم
که میترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من
نهانی مینمایندم بهم خاصان او گویا
به آن بیگانه خو هم گفته حرف آشنا از من
دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی
تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من
گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبی
نمیدانم چه در دل دارد آن کان حیا از من
جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین
ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
مرا هم راز چون با غیر دید و لب گزید آن بت
ندانستم که پاس راز او میداشت یا از من
چنان بیاعتبارم پیش او کز بهر خونریزم
کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من
چو هم رازم به کس بیندشود دهشت بر او غالب
دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من
به دریا قوت را چون کرد پنهان این کمان ببردم
که میترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من
نهانی مینمایندم بهم خاصان او گویا
به آن بیگانه خو هم گفته حرف آشنا از من
دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی
تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
ای خدنگ مژهات عقده گشای دل من
حل شده از تو به یک چشم زدن مشکل من
خون من ریزد اگر آن گل رعنا بر خاک
ندمد جز گل یک رنگی او از گل من
شادم از بیکسی خود که اگر کشته شوم
نکند کس طلب خون من از قاتل من
آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان
که غمش نیز به تنگ آمده است از دل من
سر من بر سر آن کو فکن از تن که فتد
گاه و بیگاه گذار تو به سر منزل من
داشت در کشتن من تیغ تو تعجیل ولی
زود آمد به سر این دولت مستعجل من
محتشم چون به سخن نیست مه من مایل
چه شود حاصل ازین گفتهٔ بیحاصل من
حل شده از تو به یک چشم زدن مشکل من
خون من ریزد اگر آن گل رعنا بر خاک
ندمد جز گل یک رنگی او از گل من
شادم از بیکسی خود که اگر کشته شوم
نکند کس طلب خون من از قاتل من
آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان
که غمش نیز به تنگ آمده است از دل من
سر من بر سر آن کو فکن از تن که فتد
گاه و بیگاه گذار تو به سر منزل من
داشت در کشتن من تیغ تو تعجیل ولی
زود آمد به سر این دولت مستعجل من
محتشم چون به سخن نیست مه من مایل
چه شود حاصل ازین گفتهٔ بیحاصل من
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
به دوستی خودم میکشی که رای من است این
به خویش دشمنی کردهام سزای من است این
گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم
بلی نتیجهٔ عهد تو و فای من است این
به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه
که در غمی که منم عین مدعای من است این
وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش
یکی نکرد شفاعت که آشنای من است این
عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت
تو آفتابی و من ذرهام چه جای من است این
دلم که گشته ز بیغیرتی مقیم در آن کو
از آن مقام برانش که بی رضای من است این
اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد
بگو کمینه غلام گریز پای من است این
به خویش دشمنی کردهام سزای من است این
گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم
بلی نتیجهٔ عهد تو و فای من است این
به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه
که در غمی که منم عین مدعای من است این
وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش
یکی نکرد شفاعت که آشنای من است این
عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت
تو آفتابی و من ذرهام چه جای من است این
دلم که گشته ز بیغیرتی مقیم در آن کو
از آن مقام برانش که بی رضای من است این
اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد
بگو کمینه غلام گریز پای من است این
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
جلوهٔ آن حور پیکر خونم از دل ریخته
بندهٔ آن صانعم کان پیکر از گل ریخته
مهر لیلی بین که اشگش بر سر راه وداع
همچو باران بر سر مجنون ز محمل ریخته
ترک خونریزی مسافر گشته کز دنبال او
خون دلها بر زمین منزل به منزل ریخته
خون رنگینم که ریزان گشته از چشم پرآب
گوئی از جوی گلوی مرغ بسمل ریخته
غرفهام در گوهر و در بس که چشم خون فشان
از تک بحر دلم گوهر به ساحل ریخته
پیش چشم ساحرت هاروت از شرمندگی
نسخهٔهای سحر را در چاه بابل ریخته
صحن میدان کرده رنگ آن خون که در هنگام قتل
گریههای محتشم از چشم قاتل ریخته
بندهٔ آن صانعم کان پیکر از گل ریخته
مهر لیلی بین که اشگش بر سر راه وداع
همچو باران بر سر مجنون ز محمل ریخته
ترک خونریزی مسافر گشته کز دنبال او
خون دلها بر زمین منزل به منزل ریخته
خون رنگینم که ریزان گشته از چشم پرآب
گوئی از جوی گلوی مرغ بسمل ریخته
غرفهام در گوهر و در بس که چشم خون فشان
از تک بحر دلم گوهر به ساحل ریخته
پیش چشم ساحرت هاروت از شرمندگی
نسخهٔهای سحر را در چاه بابل ریخته
صحن میدان کرده رنگ آن خون که در هنگام قتل
گریههای محتشم از چشم قاتل ریخته
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
شیخ بهایی : دیوان اشعار
مستزاد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
اندوه تو شد وارد کاشانهام امشب
مهمان عزیز آمده در خانهام امشب
صد شکر خدا را که نشستهست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانهام امشب
من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانهام امشب
بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانهام امشب
یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانهام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانهام امشب
تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانهام امشب
امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانهام امشب
از من بگریزید که میخوردهام امشب
با من منشینید که دیوانهام امشب
بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانهام امشب
مهمان عزیز آمده در خانهام امشب
صد شکر خدا را که نشستهست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانهام امشب
من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانهام امشب
بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانهام امشب
یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانهام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانهام امشب
تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانهام امشب
امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانهام امشب
از من بگریزید که میخوردهام امشب
با من منشینید که دیوانهام امشب
بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانهام امشب
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
پیشتر زآن که مهی جلوه در این محفل داشت
مهرهٔ مهر تو در حقهٔ دل منزل داشت
من همین از نظر افتاده چشمت بودم
ور نه صد مساله با مردم صاحب دل داشت
دوش با سرو حدیث غم خود میگفتم
کاو هم از قد تو خون در دل و پا در گل داشت
خون بهای دلم از چشم تو نتوانم خواست
که به یک غمزهٔ دو صد غرقه به خون بسمل داشت
هر تنی در طلبت لایق جان دادن نیست
نیک بخت آن که تن پاک و دل قابل داشت
خال هندوی تو بر آتش عارض شب و روز
پی احضار دل سوختگان فلفل داشت
در ره عشق مرا حسرت مقتولی کشت
که نگاهی گه کشتن به رخ قاتل داشت
ساخت فارغ ز غم رفته و آینده مرا
وه که ساقی خبر از ماضی و مستقبل داشت
با همه ناخوشی عشق فروغی خوش بود
شادکام آن که غم روی ترا حاصل داشت
مهرهٔ مهر تو در حقهٔ دل منزل داشت
من همین از نظر افتاده چشمت بودم
ور نه صد مساله با مردم صاحب دل داشت
دوش با سرو حدیث غم خود میگفتم
کاو هم از قد تو خون در دل و پا در گل داشت
خون بهای دلم از چشم تو نتوانم خواست
که به یک غمزهٔ دو صد غرقه به خون بسمل داشت
هر تنی در طلبت لایق جان دادن نیست
نیک بخت آن که تن پاک و دل قابل داشت
خال هندوی تو بر آتش عارض شب و روز
پی احضار دل سوختگان فلفل داشت
در ره عشق مرا حسرت مقتولی کشت
که نگاهی گه کشتن به رخ قاتل داشت
ساخت فارغ ز غم رفته و آینده مرا
وه که ساقی خبر از ماضی و مستقبل داشت
با همه ناخوشی عشق فروغی خوش بود
شادکام آن که غم روی ترا حاصل داشت
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
عهد همه بشکستم در بستن پیمانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت
غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت
بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت
بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت
بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت
بس دیده که گریان است از غنچهٔ خندانت
همخون خریداران پیرایهٔ بازارت
هم جای طلب کاران پیرامن دکانت
از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت
وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت
امید نظربازان از چشم سیه مستت
تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت
دیباچهٔ زیبایی رخسار دلآرایت
مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت
خون همه در مستی خوردی به زبر دستی
دست همه بربستی گرد سر دستانت
آن روز قیامت را بر پای کند ایزد
کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت
الهام توان گفتن اشعار فروغی را
تا چشم وی افتادهست بر لعل سخن دانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت
غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت
بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت
بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت
بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت
بس دیده که گریان است از غنچهٔ خندانت
همخون خریداران پیرایهٔ بازارت
هم جای طلب کاران پیرامن دکانت
از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت
وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت
امید نظربازان از چشم سیه مستت
تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت
دیباچهٔ زیبایی رخسار دلآرایت
مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت
خون همه در مستی خوردی به زبر دستی
دست همه بربستی گرد سر دستانت
آن روز قیامت را بر پای کند ایزد
کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت
الهام توان گفتن اشعار فروغی را
تا چشم وی افتادهست بر لعل سخن دانت
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد
اول شکاف سینهٔ مرا نشانه کرد
دستی که بر میان وصال تو میزدم
تیغ فراق منقطعش از میانه کرد
تا چشمم اوفتاد به شاهین زلف تو
عنقای عشق بر سر من آشیانه کرد
سیل غمت فتاد به فکر خرابیام
چندان که در خرابه من جغد خانه کرد
در ناف آهوان ختا نافه گشت خون
تا جعد مشکبوی تو را باد شانه کرد
هر سر خبر ز سر محبت کجا شود
الا سری که سجدهٔ آن آستانه کرد
تنها من اسیر خط و خال او شدم
بس مرغ دل که صید بدین دام و دانه کرد
تیغ ستم کشیده به سر وقت من رسید
الحق که در حقم کرم بیکرانه کرد
گفتم مگر ز باده به دامن نشانمش
برخاست از میانه و مستی بهانه کرد
منت خدای را که شراب صبوحیام
فارغ ز ورد صبح و دعای شبانه کرد
بی مهری از تو دید فروغی ولی مدام
فریاد از آسمان و فغان از زمانه کرد
اول شکاف سینهٔ مرا نشانه کرد
دستی که بر میان وصال تو میزدم
تیغ فراق منقطعش از میانه کرد
تا چشمم اوفتاد به شاهین زلف تو
عنقای عشق بر سر من آشیانه کرد
سیل غمت فتاد به فکر خرابیام
چندان که در خرابه من جغد خانه کرد
در ناف آهوان ختا نافه گشت خون
تا جعد مشکبوی تو را باد شانه کرد
هر سر خبر ز سر محبت کجا شود
الا سری که سجدهٔ آن آستانه کرد
تنها من اسیر خط و خال او شدم
بس مرغ دل که صید بدین دام و دانه کرد
تیغ ستم کشیده به سر وقت من رسید
الحق که در حقم کرم بیکرانه کرد
گفتم مگر ز باده به دامن نشانمش
برخاست از میانه و مستی بهانه کرد
منت خدای را که شراب صبوحیام
فارغ ز ورد صبح و دعای شبانه کرد
بی مهری از تو دید فروغی ولی مدام
فریاد از آسمان و فغان از زمانه کرد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
غافل گذشتی از دل امیدوار من
رسوای اگر چنین گذرد روزگار من
امشب به بزم خندهٔ بی اختیار تو
افزون نمود گریه بی اختیار من
من نیستم حریف تو با صدهزار دل
کز یک کرشمه میشکنی صدهزار من
یک عمر را به روزه بسر بردهام مگر
روزی لبت رسد به لب روزهدار من
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل
بر یک قرار نیست دل بی قرار من
کشتی مرا و تا سر خاکم نیامدی
آه از سیاهبختی خاک مزار من
گویند از آن نگاه نهانی چه دیدهای
پیداست آن چه دیدهام از خاک زار من
بخت سیاه بین که دو چشمم سفید شد
در کار گریهای که نیامد به کار من
روز و شبی که مایهٔ چندین عقوبت است
روز قیامت است و شب انتظار من
سر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبری
شاهین تیز پنجهٔ عاشق شکار من
آن بختم از کجاست فروغی که روزگار
روزی کند نشیمن او در کنار من
رسوای اگر چنین گذرد روزگار من
امشب به بزم خندهٔ بی اختیار تو
افزون نمود گریه بی اختیار من
من نیستم حریف تو با صدهزار دل
کز یک کرشمه میشکنی صدهزار من
یک عمر را به روزه بسر بردهام مگر
روزی لبت رسد به لب روزهدار من
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل
بر یک قرار نیست دل بی قرار من
کشتی مرا و تا سر خاکم نیامدی
آه از سیاهبختی خاک مزار من
گویند از آن نگاه نهانی چه دیدهای
پیداست آن چه دیدهام از خاک زار من
بخت سیاه بین که دو چشمم سفید شد
در کار گریهای که نیامد به کار من
روز و شبی که مایهٔ چندین عقوبت است
روز قیامت است و شب انتظار من
سر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبری
شاهین تیز پنجهٔ عاشق شکار من
آن بختم از کجاست فروغی که روزگار
روزی کند نشیمن او در کنار من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
دامن کشان شبی به کنارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی
در پیش زلف خم به خمت عقدههای دل
گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی
در کارگاه دیده نگارا ز روی تو
گفتم نگارها به نگارم نیامدی
گفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدن
بر لب رسید جان فگارم نیامدی
شب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنم
روزی به دیدن شب تارم نیامدی
با جان نازنین به کمین گاهت آمدم
با تیر دل نشین به شکارم نیامدی
خمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشت
با جام می به دفع خمارم نیامدی
اشکم نگارخانهٔ چین ساخت خانه را
هرگز به سیر نقش و نگارم نیامدی
تنها در انتظارم هلاکم نساختی
بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی
تا در میانه بود وجودم ندیدمت
تا از میان نرفت غبارم نیامدی
گر گنج دست میدهد از رنج پس چرا
یک بار در یمین و یسارم نیامدی
تا با خبر نکردمت از عدل شهریار
بهر تسلی دل زارم نیامدی
کشورگشای ناصردین شه که تیغ او
گفتا به چرخ هیچ به کارم نیامدی
دوش از فروغ چشم فروغی به راه تو
یک دل شدم از جان بسپارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی
در پیش زلف خم به خمت عقدههای دل
گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی
در کارگاه دیده نگارا ز روی تو
گفتم نگارها به نگارم نیامدی
گفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدن
بر لب رسید جان فگارم نیامدی
شب شد ز تار طرهٔ تو روز روشنم
روزی به دیدن شب تارم نیامدی
با جان نازنین به کمین گاهت آمدم
با تیر دل نشین به شکارم نیامدی
خمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشت
با جام می به دفع خمارم نیامدی
اشکم نگارخانهٔ چین ساخت خانه را
هرگز به سیر نقش و نگارم نیامدی
تنها در انتظارم هلاکم نساختی
بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی
تا در میانه بود وجودم ندیدمت
تا از میان نرفت غبارم نیامدی
گر گنج دست میدهد از رنج پس چرا
یک بار در یمین و یسارم نیامدی
تا با خبر نکردمت از عدل شهریار
بهر تسلی دل زارم نیامدی
کشورگشای ناصردین شه که تیغ او
گفتا به چرخ هیچ به کارم نیامدی
دوش از فروغ چشم فروغی به راه تو
یک دل شدم از جان بسپارم نیامدی
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
دلم زین بیش غوغا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد
ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست
غمی کان سنگ خارا بر نتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
که این ویرانه یغما بر نتابد
بیا امشب مگو فردا که اینکار
دگر امروز و فردا بر نتابد
سرت در پای اندازیم چون زلف
اگر زلفت سر از پا بر نتابد
عبید از درد کی یابد رهائی
چو درد دل مداوا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد
ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست
غمی کان سنگ خارا بر نتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
که این ویرانه یغما بر نتابد
بیا امشب مگو فردا که اینکار
دگر امروز و فردا بر نتابد
سرت در پای اندازیم چون زلف
اگر زلفت سر از پا بر نتابد
عبید از درد کی یابد رهائی
چو درد دل مداوا بر نتابد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
دشمنانم بد همی گفتند و او
گوش با گفتار ایشان کرده بود
زلف مشکینش پریشان گشته بود
بس که خاطرها پریشان کرده بود
تا شنیدم آتشی در من فتاد
آنکه بی ما عزم بستان کرده بود
نالهٔ دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتی در کار یاران کرده بود
گفت با بیچارگان صلحی کنیم
بخت ما بازش پشیمان کرده بود
خاطرش ناگه برنجید از عبید
بیگناهی کان مسلمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
دشمنانم بد همی گفتند و او
گوش با گفتار ایشان کرده بود
زلف مشکینش پریشان گشته بود
بس که خاطرها پریشان کرده بود
تا شنیدم آتشی در من فتاد
آنکه بی ما عزم بستان کرده بود
نالهٔ دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتی در کار یاران کرده بود
گفت با بیچارگان صلحی کنیم
بخت ما بازش پشیمان کرده بود
خاطرش ناگه برنجید از عبید
بیگناهی کان مسلمان کرده بود