عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۴۵
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۶
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۸ - ادامه
چو بر مغز پدر این ماجرا ریخت
تو گفتی ابر رحمت بر گیاریخت
به دل زد نشتری از راه گوشش
که بیخود گشت و باز آمد به هوشش
سخن از لب سفر ناکرده تا گوش
جوابش چاره جویی بود و خاموش
پی حاجت روا کردن ز جا جست
کمر بر جان و جان را بر میان بست
زبیم خوی چرخ آبنوسی
هماندم ساخت ترتیب عروسی
هر آنچش بود در خاطر ذخیره
که چشم عقل از آن می بود خیره
برون آورد بهر رونق کار
ز هر جنسی یکی یوسف به بازار
تمنا را به صد پیرایه پیراست
مهیا شد فروتر ز آنچه می خواست
چو گنج خاطر از اندیشه پرداخت
بر دختر پرستان قاصدی تاخت
که ای کاشانه تان از حسن آباد
رسید اینک به سوی حجله داماد
شما هم جشن سور آماده سازید
جهان خرم بهار از باده سازید
زمین و آسمان را تحت تا فوق
بیارائید از پیرایهٔ ذوق
هواداران دختر غافل از کار
که ابر انتظار آمد گهربار
چو آن صوت نشاط افزا شنودند
در صد خلد بر خاطر گشودند
سماع از شوق سر از پا نمی یافت
ز شادی خنده بر لب جا نمی یافت
شکر لب چو شنید این مژده بر خاست
قد خود را به چشم خود بیاراست
شکفت اندر دلش ذوق خرامی
ز هر گامی زمین را داد کامی
گرفته بر میان دامن کمروار
چو دست عاشقان در گردن یار
روان شد چون گلستان شکفته
به دامن گرد حسن از راه رفته
گلستان نسیمش خفته بر گل
گلش چشم و گلابش اشک بلبل
ندیده چشم بد روی گل او
قفس نشنیده بانگ بلبل او
چو لختی شد عنان جنبان شوخی
عنان برتافت از جولان شوخی
به روی زانوی مشاطه بنشست
چو ساغر بر لب و آئینه در دست
چو بنشست از خرام آن نخل نو خیز
ز گل شد دامن مشاطه لبریز
ولی بر خوبیش زیور گران بود
رخش مشاطهٔ مشاطگان بود
رخ مه در نقاب سایه حیف است
چنین روئی به این پیرایه حیف است
نگار عارضش خرم بهاری
بهاری را چه آراید نگاری
زمین چون گل ز خوبی آفریده
لبش چون غنچه ای کز گل دمیده
ز عکس چهره خال عنبرش
نمود ی قطرهٔ خون بر جبینش
ز عنبر بو نسیم زلف آن گل
شده مژگان شانه شاخ سنبل
به خوی شسته رخ گلگونه هر دم
که گل زیور نخواهد غیر شبنم
چو بر تن پای تا سر زیور آراست
چو لؤلؤی تر از جیب صدف خاست
به مادر گفت لب مست تبسم
که ای بخت از تو شاداب ترحم
به ترتیب نشاط آراستن کوش
به شوق افزودن و غم کاستن کوش
چو مصر دل بیارا بام و دیوار
که اینک می رسد یوسف به بازار
چمن پیرایه حسن نزهت آئین
به از صد چین صورتخانهٔ چین
چو بشنید این بشارت مادر پیر
جوان گشت از طرب چون باد شبگیر
به عزم کار سازی تند بر جست
نشد تا کارها آماده ننشست
به یک فرمان که از دل برزبان ریخت
متاع کان و دریا با هم آویخت
پس از یک هفته ترتیب عروسی
زمین داد آسمان را خاک بوسی
ز هردو سوی چون آماده شد کار
منجم نقش ساعت زد به پرگار
ز اختر ساعت سعدی گزیدند
چو در در رشتهٔ طالع کشیدند
نواسنجان مجلس خرم و شاد
سپرده چشم جان در راه داماد
که کی چون شمع بخت از در درآید
شب پروانه را ظلمت سرآید
همه غافل ز لعبت باز گردون
که تا آرد چه نقش از پرده بیرون
تو گفتی ابر رحمت بر گیاریخت
به دل زد نشتری از راه گوشش
که بیخود گشت و باز آمد به هوشش
سخن از لب سفر ناکرده تا گوش
جوابش چاره جویی بود و خاموش
پی حاجت روا کردن ز جا جست
کمر بر جان و جان را بر میان بست
زبیم خوی چرخ آبنوسی
هماندم ساخت ترتیب عروسی
هر آنچش بود در خاطر ذخیره
که چشم عقل از آن می بود خیره
برون آورد بهر رونق کار
ز هر جنسی یکی یوسف به بازار
تمنا را به صد پیرایه پیراست
مهیا شد فروتر ز آنچه می خواست
چو گنج خاطر از اندیشه پرداخت
بر دختر پرستان قاصدی تاخت
که ای کاشانه تان از حسن آباد
رسید اینک به سوی حجله داماد
شما هم جشن سور آماده سازید
جهان خرم بهار از باده سازید
زمین و آسمان را تحت تا فوق
بیارائید از پیرایهٔ ذوق
هواداران دختر غافل از کار
که ابر انتظار آمد گهربار
چو آن صوت نشاط افزا شنودند
در صد خلد بر خاطر گشودند
سماع از شوق سر از پا نمی یافت
ز شادی خنده بر لب جا نمی یافت
شکر لب چو شنید این مژده بر خاست
قد خود را به چشم خود بیاراست
شکفت اندر دلش ذوق خرامی
ز هر گامی زمین را داد کامی
گرفته بر میان دامن کمروار
چو دست عاشقان در گردن یار
روان شد چون گلستان شکفته
به دامن گرد حسن از راه رفته
گلستان نسیمش خفته بر گل
گلش چشم و گلابش اشک بلبل
ندیده چشم بد روی گل او
قفس نشنیده بانگ بلبل او
چو لختی شد عنان جنبان شوخی
عنان برتافت از جولان شوخی
به روی زانوی مشاطه بنشست
چو ساغر بر لب و آئینه در دست
چو بنشست از خرام آن نخل نو خیز
ز گل شد دامن مشاطه لبریز
ولی بر خوبیش زیور گران بود
رخش مشاطهٔ مشاطگان بود
رخ مه در نقاب سایه حیف است
چنین روئی به این پیرایه حیف است
نگار عارضش خرم بهاری
بهاری را چه آراید نگاری
زمین چون گل ز خوبی آفریده
لبش چون غنچه ای کز گل دمیده
ز عکس چهره خال عنبرش
نمود ی قطرهٔ خون بر جبینش
ز عنبر بو نسیم زلف آن گل
شده مژگان شانه شاخ سنبل
به خوی شسته رخ گلگونه هر دم
که گل زیور نخواهد غیر شبنم
چو بر تن پای تا سر زیور آراست
چو لؤلؤی تر از جیب صدف خاست
به مادر گفت لب مست تبسم
که ای بخت از تو شاداب ترحم
به ترتیب نشاط آراستن کوش
به شوق افزودن و غم کاستن کوش
چو مصر دل بیارا بام و دیوار
که اینک می رسد یوسف به بازار
چمن پیرایه حسن نزهت آئین
به از صد چین صورتخانهٔ چین
چو بشنید این بشارت مادر پیر
جوان گشت از طرب چون باد شبگیر
به عزم کار سازی تند بر جست
نشد تا کارها آماده ننشست
به یک فرمان که از دل برزبان ریخت
متاع کان و دریا با هم آویخت
پس از یک هفته ترتیب عروسی
زمین داد آسمان را خاک بوسی
ز هردو سوی چون آماده شد کار
منجم نقش ساعت زد به پرگار
ز اختر ساعت سعدی گزیدند
چو در در رشتهٔ طالع کشیدند
نواسنجان مجلس خرم و شاد
سپرده چشم جان در راه داماد
که کی چون شمع بخت از در درآید
شب پروانه را ظلمت سرآید
همه غافل ز لعبت باز گردون
که تا آرد چه نقش از پرده بیرون
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آه کز سعی رقیبان یار ترک من گرفت
دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت
گر شد از دستِ غمش پاره گریبانم چه غم
چون بدین تدبیر روزی خواهمش دامن گرفت
ز آن گرفتار بلا شد دل که خونم خورده بود
تو مکن جانا چنین کاو را دعای من گرفت
کشور جان را که ایمن بود از تاراج غم
عاقبت چشم بلا جویش به مکر و فن گرفت
تا چرا گل را به لطف عارضت تتشبیه کرد
می کند هردم صبا زین وجه بر سوسن گرفت
با خیالی در محل قتل تیغش هرچه گفت
سر نه پیچید و گناه خویش بر گردن گرفت
دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت
گر شد از دستِ غمش پاره گریبانم چه غم
چون بدین تدبیر روزی خواهمش دامن گرفت
ز آن گرفتار بلا شد دل که خونم خورده بود
تو مکن جانا چنین کاو را دعای من گرفت
کشور جان را که ایمن بود از تاراج غم
عاقبت چشم بلا جویش به مکر و فن گرفت
تا چرا گل را به لطف عارضت تتشبیه کرد
می کند هردم صبا زین وجه بر سوسن گرفت
با خیالی در محل قتل تیغش هرچه گفت
سر نه پیچید و گناه خویش بر گردن گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
افسوس که صورت تُتق چهرهٔ معنی ست
ورنه همه آفاق پر از نور تجلّی ست
هر لحظه در این کوی به دیگر صفتی یار
در جلوهٔ حسن است ولی چشم تو اعمی ست
گر نیست به هر مو کششی از طرف دوست
مجنون ز چه رو شیفتهٔ طرّهٔ لیلی ست
از عشق به هرجا که حدیثی ست دلیلی ست
بر حاصل یک معنی و باقی همه دعوی ست
القصّه تویی زین همه مقصود دل من
ورنه به جمال تو که کونین طفیلی ست
برگی ز گلستانِ جمال تو بهشت است
شاخی ز نهالِ چمن لطفِ تو طوبی ست
گر بی خبر از عالم معنی ست خیالی
در صورت زیبای تو حیران به چه معنی ست
ورنه همه آفاق پر از نور تجلّی ست
هر لحظه در این کوی به دیگر صفتی یار
در جلوهٔ حسن است ولی چشم تو اعمی ست
گر نیست به هر مو کششی از طرف دوست
مجنون ز چه رو شیفتهٔ طرّهٔ لیلی ست
از عشق به هرجا که حدیثی ست دلیلی ست
بر حاصل یک معنی و باقی همه دعوی ست
القصّه تویی زین همه مقصود دل من
ورنه به جمال تو که کونین طفیلی ست
برگی ز گلستانِ جمال تو بهشت است
شاخی ز نهالِ چمن لطفِ تو طوبی ست
گر بی خبر از عالم معنی ست خیالی
در صورت زیبای تو حیران به چه معنی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
صاحب روی نکو منصب دولت دارد
خاصّه خوبی که نشانی ز مروّت دارد
این همه لطف که در ناصیهٔ خورشید است
ذرّه یی نیست ز حسنی که جمالت دارد
گر کسی پیش بتی سجده کند عیب مکن
تو چه دانی که در این سجده چه نیّت دارد
دولت فقر که دیباچهٔ شاهنشاهی ست
بی دلی راست مسلّم که غنیمت دارد
گرچه در خورد نثار تو خیالی را هیچ
نیست در دست، غمی نیست چو همّت دارد
خاصّه خوبی که نشانی ز مروّت دارد
این همه لطف که در ناصیهٔ خورشید است
ذرّه یی نیست ز حسنی که جمالت دارد
گر کسی پیش بتی سجده کند عیب مکن
تو چه دانی که در این سجده چه نیّت دارد
دولت فقر که دیباچهٔ شاهنشاهی ست
بی دلی راست مسلّم که غنیمت دارد
گرچه در خورد نثار تو خیالی را هیچ
نیست در دست، غمی نیست چو همّت دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
طوطیِ عقلم که دعویّ تکلّم می کند
چون دهانت نقش می بندد سخن گم می کند
از فریب غمزه دانستم که عین مردمی ست
چشم مستت آن چه از شوخی به مردم می کند
گر ندارد از گُل روی تو رنگی از چه رو
غنچه از شادی به زیر لب تبسّم می کند
ساقیا زآن رو ز دوران شاکرم کاو عاقبت
خاک هستی مرا خشت سر خم می کند
بی رخت آگه ز فریاد خیالی بلبل است
کاو ز شوق رویِ گل با خود ترنّم می کند
چون دهانت نقش می بندد سخن گم می کند
از فریب غمزه دانستم که عین مردمی ست
چشم مستت آن چه از شوخی به مردم می کند
گر ندارد از گُل روی تو رنگی از چه رو
غنچه از شادی به زیر لب تبسّم می کند
ساقیا زآن رو ز دوران شاکرم کاو عاقبت
خاک هستی مرا خشت سر خم می کند
بی رخت آگه ز فریاد خیالی بلبل است
کاو ز شوق رویِ گل با خود ترنّم می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بصید خلق بتان تا گشاده بازو را
شکار شیر بیاموختند آهو را
کند زتیر نظر صید رستم دستان
کمان سخت ببینید و زور بازو را
محیط ماه وخوری ای خطوط ریحانی
به بین چه خاصیت است این طلسم جادو را
اسیر چنگل شاهین حکم تو شد چرخ
چنانکه چرخ بگیرد دراج و تیهو را
کمان حسن تو را ماه آسمان نکشد
کشیده ی چه بخورشید تیغ ابرو را
عبث بلجه عمان چه میرود غواص
مگر بدرج عقیقش ندیده لؤلؤ را
تو راکه قلعه دلها گشوده شد زنظر
برخ متاب خدا را کمند گیسو را
زموی فرق و میان تو فرق میباید
گشوده ی زقفا از چه سنبل مو را
فریب سینه سیمین مهوشان مخورید
که دل زسنگ بود یار آینه رو را
محک زمهر علی جسته ایم آشفته
ازین تمیز داد زشت و نیکو را
شکار شیر بیاموختند آهو را
کند زتیر نظر صید رستم دستان
کمان سخت ببینید و زور بازو را
محیط ماه وخوری ای خطوط ریحانی
به بین چه خاصیت است این طلسم جادو را
اسیر چنگل شاهین حکم تو شد چرخ
چنانکه چرخ بگیرد دراج و تیهو را
کمان حسن تو را ماه آسمان نکشد
کشیده ی چه بخورشید تیغ ابرو را
عبث بلجه عمان چه میرود غواص
مگر بدرج عقیقش ندیده لؤلؤ را
تو راکه قلعه دلها گشوده شد زنظر
برخ متاب خدا را کمند گیسو را
زموی فرق و میان تو فرق میباید
گشوده ی زقفا از چه سنبل مو را
فریب سینه سیمین مهوشان مخورید
که دل زسنگ بود یار آینه رو را
محک زمهر علی جسته ایم آشفته
ازین تمیز داد زشت و نیکو را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عندلیبا در چمن آوازه آواز تست
شورها در پرده عشاق باز از ساز تست
از نشاط نغمه تو غنچه خندد هر سحر
گوش را گل پهن کرده صبح بر آواز تست
چون بنوروز همایون راست برداری نوا
ترک آذربایجان را تکیه بر شهناز تست
این نیاز بلبل شیدا ببانگ زیر و بم
ای گل نوخیز در گلشن برای ناز تست
غنچه را چون چنگل شهباز کردی بهر صید
صعوه مسکین اسیر چنگل شهباز تست
حسن تو ای گل قدیم و عشق بلبل حادثست
هر کجا خیمه زنی او لاجرم انباز تست
گر کنی دارش زخار آماده حق بر دست تست
کز چه افشا کرد سرت چون امین راز تست
لیک گر منصور وش سر انا الحق گفت فاش
گر کنی بردار یا سایش که سرافراز تست
باری ای گل تو بحسن پنج روز خود مناز
نازم آن گل را که بویش مایه ابراز تست
گر بود بر عندلیبت فخر آشفته رواست
کی گل گلزار همچون گلبن طناز تست
آن گل باقی که اندر گلشن وحدت شکفت
عشق او شور افکن طبع سخن پرداز تست
تا نگارین کرده ی صفحه بوصف عارضش
مانی چین بنده پیش کلک افسونساز تست
ای گل باغ ولایت ای بهار جاودان
بی تفاوت در نظر انجام با آغاز تست
ار پرش سوزی بر آتش ارزد ایشمع ازل
زانکه گر پروانه را پر باشد از پرواز تست
شورها در پرده عشاق باز از ساز تست
از نشاط نغمه تو غنچه خندد هر سحر
گوش را گل پهن کرده صبح بر آواز تست
چون بنوروز همایون راست برداری نوا
ترک آذربایجان را تکیه بر شهناز تست
این نیاز بلبل شیدا ببانگ زیر و بم
ای گل نوخیز در گلشن برای ناز تست
غنچه را چون چنگل شهباز کردی بهر صید
صعوه مسکین اسیر چنگل شهباز تست
حسن تو ای گل قدیم و عشق بلبل حادثست
هر کجا خیمه زنی او لاجرم انباز تست
گر کنی دارش زخار آماده حق بر دست تست
کز چه افشا کرد سرت چون امین راز تست
لیک گر منصور وش سر انا الحق گفت فاش
گر کنی بردار یا سایش که سرافراز تست
باری ای گل تو بحسن پنج روز خود مناز
نازم آن گل را که بویش مایه ابراز تست
گر بود بر عندلیبت فخر آشفته رواست
کی گل گلزار همچون گلبن طناز تست
آن گل باقی که اندر گلشن وحدت شکفت
عشق او شور افکن طبع سخن پرداز تست
تا نگارین کرده ی صفحه بوصف عارضش
مانی چین بنده پیش کلک افسونساز تست
ای گل باغ ولایت ای بهار جاودان
بی تفاوت در نظر انجام با آغاز تست
ار پرش سوزی بر آتش ارزد ایشمع ازل
زانکه گر پروانه را پر باشد از پرواز تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
سود ره عشق چیست جمله زیان است
سود من است ار زیان اهل جهان است
عاشق صادق زیان و سود نداند
عاقل کامل بفکر سود و زیان است
زردی رخساره با طبیب بگفتم
گفت می سرخ دافع یرقان است
گفته جانانه ات مفرح یاقوت
صحبت بیگانه مورث خفقان است
سر زکمندت جوان و پیر نپیچند
زلف دراز تو دام پیر و جوان است
غمزه مست تو خصم مردم هشیار
فتنه چشمت بلای دور زمان است
عشق بجز کشور یقین نکند جا
حالت سودا قرین ظن و گمان است
ظن حسن سر زند زحسن شریرت
در حق اهل قیاس ظن من آن است
حالت آشفته دوش دید حکیمی
گفت پریشانیش بزلف بتان است
گو نکشد ابروی تو تیغ بمردم
کز خط سبزت بدست خط امان است
خط نه که طغرای مدح حیدر صفدر
کز رخ خوبان روزگار عیان است
سود من است ار زیان اهل جهان است
عاشق صادق زیان و سود نداند
عاقل کامل بفکر سود و زیان است
زردی رخساره با طبیب بگفتم
گفت می سرخ دافع یرقان است
گفته جانانه ات مفرح یاقوت
صحبت بیگانه مورث خفقان است
سر زکمندت جوان و پیر نپیچند
زلف دراز تو دام پیر و جوان است
غمزه مست تو خصم مردم هشیار
فتنه چشمت بلای دور زمان است
عشق بجز کشور یقین نکند جا
حالت سودا قرین ظن و گمان است
ظن حسن سر زند زحسن شریرت
در حق اهل قیاس ظن من آن است
حالت آشفته دوش دید حکیمی
گفت پریشانیش بزلف بتان است
گو نکشد ابروی تو تیغ بمردم
کز خط سبزت بدست خط امان است
خط نه که طغرای مدح حیدر صفدر
کز رخ خوبان روزگار عیان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
عجب مکن گرت آن ترک سیم تن بکشد
بلی نسیم سحر شمع انجمن بکشد
چه باک دارد اگر صد هزار خون بخورد
بر او چه جرم اگر صد هزار تن بکشد
حذر زمار دو گیسو و لعل ضحاکش
که دل زخنده شیرین آن دهن بکشد
زهی حریف که ماتم ببازی عشقش
که هم ببردنم او هم بباختن بکشد
شکر زبوسه شیرین بکام خسرو رفت
بخنده ام لبت ایشوخ بی سخن باشد
بغیر زلف تو کامد کمند گردن بت
شنیده ای بچلیپا بتی و ثن بکشد
چه مذهبش بود آن ترک مست خون آشام
که شیخ و برهمن از قهر مرد و زن بکشد
بپاکدامنی او دو عالمند گواه
اگر بهر نفسی او دو صد چو من بکشد
ببزم شمع من آشفته گر برافروزد
سزد زغیرت اگر شمع خویشتن بکشد
بلی نسیم سحر شمع انجمن بکشد
چه باک دارد اگر صد هزار خون بخورد
بر او چه جرم اگر صد هزار تن بکشد
حذر زمار دو گیسو و لعل ضحاکش
که دل زخنده شیرین آن دهن بکشد
زهی حریف که ماتم ببازی عشقش
که هم ببردنم او هم بباختن بکشد
شکر زبوسه شیرین بکام خسرو رفت
بخنده ام لبت ایشوخ بی سخن باشد
بغیر زلف تو کامد کمند گردن بت
شنیده ای بچلیپا بتی و ثن بکشد
چه مذهبش بود آن ترک مست خون آشام
که شیخ و برهمن از قهر مرد و زن بکشد
بپاکدامنی او دو عالمند گواه
اگر بهر نفسی او دو صد چو من بکشد
ببزم شمع من آشفته گر برافروزد
سزد زغیرت اگر شمع خویشتن بکشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
گر سرو چو بالای تو چالاک نباشد
ور گل چو جمال تو طربناک نباشد
بیباک بود ترک بخونریزی مردم
چون ترک سیه مست تو بیباک نباشد
ناپاک بود اهرمن جادوی رهزن
چون غمزه خونریز تو ناپاک نباشد
چون آینه در بزم صفا پاکدلی نیست
لیکن چو دل اهل نظر پاک نباشد
تا چشم تو از زلف بر آویخت کمندی
سر نیست که در آن خم فتراک نباشد
این حسن و صباحت زگل باغ ندیدم
وین لطف سخن در مه افلاک نباشد
دل نیست که از حسرت آن غنچه خندان
چون گل ببرش سینه صد چاک نباشد
در ساحت میخانه مجو یکدل ناشاد
هر کس ببهشت آمد غمناک نباشد
آن میکده فیض در شاه ولایت
کادم نه که بر درگه او خاک نباشد
آن خسرو اقلیم خلافت که بجز او
کس وارث شاهنشه لولاک نباشد
آشفته بگلزار ولای تو در آویخت
در باغ نشاید خس و خاشاک نباشد
ور گل چو جمال تو طربناک نباشد
بیباک بود ترک بخونریزی مردم
چون ترک سیه مست تو بیباک نباشد
ناپاک بود اهرمن جادوی رهزن
چون غمزه خونریز تو ناپاک نباشد
چون آینه در بزم صفا پاکدلی نیست
لیکن چو دل اهل نظر پاک نباشد
تا چشم تو از زلف بر آویخت کمندی
سر نیست که در آن خم فتراک نباشد
این حسن و صباحت زگل باغ ندیدم
وین لطف سخن در مه افلاک نباشد
دل نیست که از حسرت آن غنچه خندان
چون گل ببرش سینه صد چاک نباشد
در ساحت میخانه مجو یکدل ناشاد
هر کس ببهشت آمد غمناک نباشد
آن میکده فیض در شاه ولایت
کادم نه که بر درگه او خاک نباشد
آن خسرو اقلیم خلافت که بجز او
کس وارث شاهنشه لولاک نباشد
آشفته بگلزار ولای تو در آویخت
در باغ نشاید خس و خاشاک نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
نتوان گفت به رویش سخن آینه را
نسبتی با تن او نیست تن آینه را
شوق رویش همه کس را به غریبی دارد
سبب این است جلای وطن آینه را
هیچ کس نیست که در وصل تو نقشش ننشست
خوب دارد گل روی تو فن آینه را
چرب نرمی ست در اصلاح دلم کار غمت
موم روغن شده این سنگ، تن آینه را
رونق انجمن از صحبت اهل سخن است
سبز دارد پر طوطی، چمن آینه را
حسن چون پرده گشاید پی تاراج، سلیم
به در آرد ز بدن پیرهن آینه را
نسبتی با تن او نیست تن آینه را
شوق رویش همه کس را به غریبی دارد
سبب این است جلای وطن آینه را
هیچ کس نیست که در وصل تو نقشش ننشست
خوب دارد گل روی تو فن آینه را
چرب نرمی ست در اصلاح دلم کار غمت
موم روغن شده این سنگ، تن آینه را
رونق انجمن از صحبت اهل سخن است
سبز دارد پر طوطی، چمن آینه را
حسن چون پرده گشاید پی تاراج، سلیم
به در آرد ز بدن پیرهن آینه را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بهار آمد و سر تا به سر جهان سبز است
ز فیض ابر، زمین تا به آسمان سبز است
ز خانه بهر چه بیرون رود، که بلبل را
ز یاد رفته چمن، بس که آشیان سبز است
غبار کو که نشیند به دامن صحرا؟
ز بس چو آب چمن، راه کاروان سبز است
برو چگونه توان طعن زردرویی زد؟
که همچو ریشه ی گل، رنگ زعفران سبز است
نه چوب تیر همین سبز شد، که پنداری
نهاده وسمه بر ابرو ز بس کمان سبز است
ز لطف جوهر آتش به حشر هندو را
هنوز چون قلم سوسن استخوان سبز است
مرا ز خرمی نوبهار رنگی نیست
چه سود دسته ی گل را که ریسمان سبز است
ز لطف ابر بهار است هرچه هست، ولی
چمن ز آبله ی دست باغبان سبز است
خنک تر است ز خس خانه آشیانه ی ما
درین چمن که به دلگرمی خزان سبز است
خزان رسید و حریفان نشسته اند به خاک
بجز شراب که جایش به بوستان سبز است
زمانه زهرفروش است ازان شکر مطلب
که زهر خورده، از ان رنگ طوطیان سبز است
به نوبهار خط سبز نازم و اثرش
که تا رسیده سخن بر سر زبان، سبز است
سلیم جام می از کف منه چو لاله که باز
شکفته شد گل و اطراف بوستان سبز است
ز فیض ابر، زمین تا به آسمان سبز است
ز خانه بهر چه بیرون رود، که بلبل را
ز یاد رفته چمن، بس که آشیان سبز است
غبار کو که نشیند به دامن صحرا؟
ز بس چو آب چمن، راه کاروان سبز است
برو چگونه توان طعن زردرویی زد؟
که همچو ریشه ی گل، رنگ زعفران سبز است
نه چوب تیر همین سبز شد، که پنداری
نهاده وسمه بر ابرو ز بس کمان سبز است
ز لطف جوهر آتش به حشر هندو را
هنوز چون قلم سوسن استخوان سبز است
مرا ز خرمی نوبهار رنگی نیست
چه سود دسته ی گل را که ریسمان سبز است
ز لطف ابر بهار است هرچه هست، ولی
چمن ز آبله ی دست باغبان سبز است
خنک تر است ز خس خانه آشیانه ی ما
درین چمن که به دلگرمی خزان سبز است
خزان رسید و حریفان نشسته اند به خاک
بجز شراب که جایش به بوستان سبز است
زمانه زهرفروش است ازان شکر مطلب
که زهر خورده، از ان رنگ طوطیان سبز است
به نوبهار خط سبز نازم و اثرش
که تا رسیده سخن بر سر زبان، سبز است
سلیم جام می از کف منه چو لاله که باز
شکفته شد گل و اطراف بوستان سبز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
خط نیست این به گرد گلت، سبزه ی تری ست
این خط برای دعوی حسن تو محضری ست
از خضر، رهروان تو منت نمی کشند
هر موج ریگ بادیه بر چشمه رهبری ست
ناموس برده پرده نشینان باغ را
ای تاک، دختر تو چه محجوب دختری ست
بر رهگذار جلوه ات ای ابر نوبهار
هر دانه بر زمین چمن، خاک بر سری ست
سر نیست ای حریف، وگرنه درین چمن
هر لاله است تاجی و هر غنچه افسری ست
ای ناخدا، ز صحبت او احتراز کن
طوفان ندیده ای که چه دیوانه ی تری ست
روزم سیاه گشته ز شوخی که هر زمان
چون آفتاب گنجفه در دست دیگری ست
از بس چمن سلیم برافروخت از بهار
هر غنچه ای به شاخ، درخشنده اختری ست
این خط برای دعوی حسن تو محضری ست
از خضر، رهروان تو منت نمی کشند
هر موج ریگ بادیه بر چشمه رهبری ست
ناموس برده پرده نشینان باغ را
ای تاک، دختر تو چه محجوب دختری ست
بر رهگذار جلوه ات ای ابر نوبهار
هر دانه بر زمین چمن، خاک بر سری ست
سر نیست ای حریف، وگرنه درین چمن
هر لاله است تاجی و هر غنچه افسری ست
ای ناخدا، ز صحبت او احتراز کن
طوفان ندیده ای که چه دیوانه ی تری ست
روزم سیاه گشته ز شوخی که هر زمان
چون آفتاب گنجفه در دست دیگری ست
از بس چمن سلیم برافروخت از بهار
هر غنچه ای به شاخ، درخشنده اختری ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
گلی به رنگ رخش گلستان ندارد هیچ
بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ
چه دست بر کمرش بردن و چه خمیازه
که چون میان دو مصرع، میان ندارد هیچ
کسی که رفته چو نور نظر مرا از چشم
نشانش از که بجویم، نشان ندارد هیچ
نتیجه ای که دهد راستی، تهیدستی ست
الف همیشه برای همان ندارد هیچ
بریز خون سلیم و برو فراغت کن
کسی به همچو تویی این گمان ندارد هیچ
بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ
چه دست بر کمرش بردن و چه خمیازه
که چون میان دو مصرع، میان ندارد هیچ
کسی که رفته چو نور نظر مرا از چشم
نشانش از که بجویم، نشان ندارد هیچ
نتیجه ای که دهد راستی، تهیدستی ست
الف همیشه برای همان ندارد هیچ
بریز خون سلیم و برو فراغت کن
کسی به همچو تویی این گمان ندارد هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب گل شکفتگی ما دو رنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
می گریزد خوابم از جایی که مخمل می برند
دردسر می گیردم تا نام صندل می برند
از خراش ناخن غم سینه ام دارد صفا
آینه چون زنگ می گیرد به صیقل می برند
آتش سودا ز بس در مغز من جا کرده است
از سرم در پیش پیش عقل، مشعل می برند
هیچ لذت چون مکرر دیدن معشوق نیست
رشک یک بینان او بر چشم احول می برند!
عیب پوشی چشم نتوان داشت از اهل جهان
بیشتر دستار اینجا از سر کل می برند
طرفه صحرایی ست این کز حسن بی پروا سلیم
ناخن شیر آهوانش بهر هیکل می برند
دردسر می گیردم تا نام صندل می برند
از خراش ناخن غم سینه ام دارد صفا
آینه چون زنگ می گیرد به صیقل می برند
آتش سودا ز بس در مغز من جا کرده است
از سرم در پیش پیش عقل، مشعل می برند
هیچ لذت چون مکرر دیدن معشوق نیست
رشک یک بینان او بر چشم احول می برند!
عیب پوشی چشم نتوان داشت از اهل جهان
بیشتر دستار اینجا از سر کل می برند
طرفه صحرایی ست این کز حسن بی پروا سلیم
ناخن شیر آهوانش بهر هیکل می برند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
ز گریه گشت مرا دیده ی خراب سفید
به رنگ گل که شود در میان آب سفید
برابری به مه من نمی کند هرگز
چنین خوش است ادب، روی آفتاب سفید!
صفای سوختگی بین و فیض آتش عشق
که چون نمک شده خاکستر کباب سفید
ز تاب آتش می بس که چهره اش افروخت
به پیش او نتواند شدن نقاب سفید
ز بس که بی تو سیه دید روزگار مرا
ز گریه شد مژه در چشم آفتاب سفید
کنند اهل محبت ز فیض عشق سلیم
کتان خویش به صابون ماهتاب سفید
به رنگ گل که شود در میان آب سفید
برابری به مه من نمی کند هرگز
چنین خوش است ادب، روی آفتاب سفید!
صفای سوختگی بین و فیض آتش عشق
که چون نمک شده خاکستر کباب سفید
ز تاب آتش می بس که چهره اش افروخت
به پیش او نتواند شدن نقاب سفید
ز بس که بی تو سیه دید روزگار مرا
ز گریه شد مژه در چشم آفتاب سفید
کنند اهل محبت ز فیض عشق سلیم
کتان خویش به صابون ماهتاب سفید