عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
ما دو سه مست خلوتی، جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو، پوز نهاده در علف
هر طرفی همی‌رسد، مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست، لب سست فکنده، کرده کف
خوش بخورید کاشتران، ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند، ما سر کوه بر شرف
گر چه درازگردن اند، تا سر کوه کی رسند؟
ور چه که عف عفی کنند، غم نخوریم ما ز عف
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف؟
جمله جهان پرست غم، در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم، مست خرف در این کنف
کان زمردیم ما، آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود، حصه اوست وااسف
مطرب عارفان بیا، مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی، پیش درآ بگیر دف
باد به بیشه درفکن، بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان، شاخ درخت صف به صف
ابله اگر زنخ زند، تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود، مرده بود دگر حرف
چون غزلی به سر بری، مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن، کوری خصم ناخلف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴
باده نمی‌بایدم، فارغم از درد و صاف
تشنه خون خودم، آمد وقت مصاف
برکش شمشیر تیز، خون حسودان بریز
تا سر بی‌تن کند، گرد تن خود طواف
کوه کن از کله‌ها، بحر کن از خون ما
تا بخورد خاک و ریگ، جرعه خون از گزاف
ای ز دل من خبیر، رو دهنم را مگیر
ور نه شکافد دلم، خون بجهد از شکاف
گوش به غوغا مکن، هیچ محابا مکن
سلطنت و قهرمان، نیست چنین دست باف
در دل آتش روم، لقمه آتش شوم
جان چو کبریت را، بر چه بریدند ناف؟
آتش فرزند ماست، تشنه و دربند ماست
هر دو یکی می‌شویم، تا نبود اختلاف
چک چک و دودش چراست؟ زانک دورنگی به جاست
چونک شود هیزم او، چک چک نبود ز لاف
ور بجهد نیم سوز، فحم بود او هنوز
تشنه دل و رو سیه، طالب وصل و زفاف
آتش گوید برو، تو سیهی من سپید
هیزم گوید که تو سوخته ای، من معاف
این طرفش روی نی، وان طرفش روی نی
کرده میان دو یار، در سیهی اعتکاف
همچو مسلمان غریب، نی سوی خلقش رهی
نی سوی شاهنشهی، بر طرفی چون سجاف
بلکه چو عنقا که او، از همه مرغان فزود
بر فلکش ره نبود، ماند بر آن کوه قاف
با تو چه گویم؟ که تو، در غم نان مانده‌ای
پشت خمی همچو لام، تنگ دلی همچو کاف
هین بزن ای فتنه جو، بر سر سنگ آن سبو
تا نکشم آب جو، تا نکنم اغتراف
ترک سقایی کنم، غرقه دریا شوم
ور ز جنگ و خلاف، بی‌خبر از اعتراف
همچو روان‌های پاک، خامش در زیر خاک
قالبشان چون عروس، خاک بر او چون لحاف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
کعبه جان‌ها تویی، گرد تو آرم طواف
جغد نیم، بر خراب هیچ ندارم طواف
پیشه ندارم جز این، کار ندارم جز این
چون فلکم، روز و شب پیشه و کارم طواف
بهتر از این یار کیست؟ خوشتر از این کار چیست؟
پیش بت من سجود، گرد نگارم طواف
رخت کشیدم به حج، تا کنم آن جا قرار
برد عرب رخت من، برد قرارم طواف
تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام کی بگذارم طواف
چونک برآرم سجود، بازرهم از وجود
کعبه شفیعم شود، چونک گزارم طواف
حاجی عاقل طواف چند کند؟ هفت هفت
حاجی دیوانه‌ام، من نشمارم طواف
گفتم گل را که خار کیست؟ ز پیشش بران
گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف
گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست
گفت بهل، تا کند گرد شرارم طواف
عشق مرا می‌ستود، کو همه شب همچو ماه
بر سر و رو می‌کند گرد غبارم طواف
همچو فلک می‌کند، بر سر خاکم سجود
همچو قدح می‌کند گرد خمارم طواف
خواجه عجب نیست اینک، من بدوم پیش صید
طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف
چار طبیعت چو چار گردن حمال دان
همچو جنازه مبا، بر سر چارم طواف
هست اثرهای یار، در دمن این دیار
ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف
عاشق مات ویم، تا ببرد رخت من
ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف
سرو بلندم که من، سبز و خوشم در خزان
نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف
از سپه رشک ما، تیر قضا می‌رسد
تا نکنی بی‌سپر گرد حصارم طواف
خشت وجود مرا، خرد کن ای غم، چو گرد
تا که کنم همچو گرد، گرد سوارم طواف
بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب
تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۶
بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف
ز مرغزار برون آ و صف‌ها بشکاف
به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ
ز هر چه از تو بلافند صادقست، نه لاف
عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم
به سلطنت تو نشسته، ملوک بر اطراف
تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش
ولیک دیده ز هجرت، نه روشنست نه صاف
شعاع چهره او، خود نهان‌ نمی‌گردد
برو تو غیرت بافنده پرده‌ها می‌باف
تو دلفریب، صفت‌های دلفریب آری
ولیک آتش من کی رها کند اوصاف؟
چو عاشقان به جهان جان‌ها فدا کردند
فدا بکردم جانی و جان جان به مصاف
اگر چه کعبه اقبال جان من باشد
هزار کعبه جان را بگرد توست طواف
دهان ببسته‌‌‌ام از راز چون جنین غمم
که کودکان به شکم در، غذا خورند از ناف
تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام
خطای مست بود پیش عقل عقل معاف
خمار‌ بی‌حد من، بحرهای می خواهد
که نیست مست تو را رطل‌ها و جره کفاف
بجز به عشق تو جایی دگر‌ نمی‌گنجم
که نیست موضع سیمرغ عشق جز که قاف
نه عاشق دم خویشم، ولیک بوی توست
چو دم زنم ز غمت، از مآت و از آلاف
نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست
اگر هزار بخوانند سوره ایلاف
به نور دیده سلف بسته‌‌‌ام به عشق رخت
که گوش من نگشاید به قصه اسلاف
منم کمانچه نداف شمس تبریزی
فتاده آتش او در دکان این نداف
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی
کی بیند کار و بار عاشق؟
از جذب و کشیدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
دیرست که اشتها برفتست
از معده لقمه خوار عاشق
دیرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آب‌های دیده
دریا کردی کنار عاشق
زین‌ها چه زیانش؟ چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ کنی نثار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی
آرایش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک
نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق
دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق
ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را
مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق
زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان
زان شکرهایی که روید هر دم از نی‌های عشق
یک زمان ابری بیاید، تا بپوشد ماه را
ابر را در حین بسوزد، برق جان افزای عشق
در میان ریگ سوزان، در طریق بادیه
بانگ‌های رعد بینی، می‌زند سقای عشق
ساقیا از بهر جانت، ساغری بر خلق ریز
یا صلا درده به سوی قامت و بالای عشق
شمس تبریز ار بتابد از قباب رشک حق
قبه‌های موج خیزد آن دم از دریای عشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹
ای جهان را دلگشا اقبال عشق
یفعل الله ما یشا اقبال عشق
ای صفا و ای وفا در جور عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق
ای بده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق
تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم
جان اخلاص و ریا اقبال عشق
گر بگردد آفتاب از ضعف نیست
نقل کرد از جا به جا اقبال عشق
خلق گوید عاقبت محمود باد
عاقبت آمد به ما اقبال عشق
من دهان بستم که بگشادست پر
در دل خلق خدا اقبال عشق
بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
می نگنجد در دعا اقبال عشق
وحدت عشقست این جا، نیست دو
یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
ای ناطق الهی و ای دیده حقایق
زین قلزم پرآتش، ای چاره خلایق
تو بس قدیم پیری، بس شاه‌ بی‌نظیری
جان را تو دستگیری از آفت علایق
در راه جان سپاری، جان‌ها تو را شکاری
آوخ، کز این شکاران تا جان کیست لایق
مخلوق خود که باشد، کز عشق تو بلافد؟
ای عاشق جمالت، نور جلال خالق
گویی چه چاره دارم؟ کان عشق را شکارم
بیمار عشق زارم، ای تو طبیب حاذق
لطف تو گفت پیش آ، قهر تو گفت پس رو
ما را یکی خبر کن، کز هر دو کیست صادق
ای آفتاب جان‌ها، ای شمس حق تبریز
هر ذره از شعاعت، جان لطیف ناطق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
باز از آن کوه قاف، آمد عنقای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق
باز برآورد عشق سر، به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق
سینه گشادست فقر، جانب دل‌های پاک
در شکم طور بین، سینه سینای عشق
مرغ دل عاشقان، باز پر نو گشاد
کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق
هر نفس آید نثار، بر سر یاران کار
از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق
فتنه نشان عقل بود، رفت و به یک سو نشست
هر طرف اکنون ببین، فتنه دروای عشق
عقل بدید آتشی، گفت که عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق
عشق ندای بلند کرد به آواز پست
کای دل، بالا بپر، بنگر بالای عشق
بنگر در شمس دین، خسرو تبریزیان
شادی جان‌های پاک، دیده دل‌های عشق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
جان و سر تو که بگو بی‌نفاق
در کرم و حسن چرایی تو طاق؟
روی چو خورشید تو بخشش کند
روز وصالی که ندارد فراق
دل ز همه برکنم از بهر تو
بهر وفای تو ببندم نطاق
گر تو مرا گویی رو، صبر کن
باشد تکلیف بما لایطاق
سخت بود هجر و فراق، ای حبیب
خاصه فراقی ز پی اعتناق
چون پدر و مادر عقلست و روح
هر دو تویی، چون شوم ای دوست عاق؟
روم چو در مهر تو آهی کنند
دود رسد جانب شام و عراق
در تتق سینه عشاق تو
ماه رخان، قندلبان، سیم ساق
رقص کنان در خضر لطف تو
نوش کنان ساغر صدق و وفاق
دست زنان جمله و گویان بلاغ
طاق و طرنبین و طرنبین و طاق
مژده کسی را که زرش دزد برد
مژده کسی را که دهد زن طلاق
خاصه کسی را که جهان را همه
ترک کند، فرد شود بی‌شقاق
لاجرمش عشق کشد پیشکش
همچو محمد به سحرگه براق
بربردش زود براق دلش
فوق سماوات رفاع طباق
جان و سر تو که بگو باقیش
که دهنم بسته شد از اشتیاق
هر چه بگفتم کژ و مژ، راست کن
چونک مهندس تویی و من مشاق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
روان شد اشک یاقوتی، ز راه دیدگان اینک
ز عشق بی‌نشان آمد، نشان بی‌نشان اینک
ببین در رنگ معشوقان، نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش، از آن بی‌رنگ جان اینک
فلک مر خاک را هر دم، هزاران رنگ می‌بخشد
که نی رنگ زمین دارد، نه رنگ آسمان اینک
چو اصل رنگ بی‌رنگست و اصل نقش بی‌نقشست
چو اصل حرف بی‌حرفست، چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق، تویی معشوق، تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی، ز رشک این و آن اینک
تو مشک آب حیوانی، ولی رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان، ز عشق بی‌امان اینک
سحرگه ناله مرغان، رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان، نشانش در دهان اینک
ز ذوقش گر ببالیدی، چرا از هجر نالیدی؟
تو منکر می‌شوی، لیکن، هزاران ترجمان اینک
اگر نه صید یاری تو، بگو چون بی‌قراری تو؟
چو دیدی، آسیا گردان بدان آب روان اینک
اشارت می‌کند جانم، که خامش کن، مرنجانم
خموشم، بنده فرمانم، رها کردم بیان اینک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
رو رو که نه‌یی عاشق، ای زلفک و ای خالک
ای نازک و ای خشمک، پابسته به خلخالک
با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک؟
بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک؟
ای نازک نازک دل، دل جو، که دلت ماند
روزی که جدا مانی، از زرک و از مالک
اشکسته چرا باشی؟ دلتنگ چرا گردی؟
دل همچو دل میمک، قد همچو قد دالک
تو رستم دستانی، از زال چه می‌ترسی؟
یارب، برهان او را از ننگ چنین زالک
من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد
بر چرخ همی‌گشتی، سرمستک و خوش حالک
می‌گشتی و می‌گفتی، ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم، زادبارک و اقبالک
درویشی و آن گه غم؟ از مست نبیذی کم
رو، خدمت آن مه کن، مردانه یکی سالک
بر هفت فلک بگذر، افسون زحل مشنو
بگذار منجم را در اختر و در فالک
من خرقه زخور دارم، چون لعل و گهر دارم
من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک؟
با یار عرب گفتم، در چشم ترم بنگر
می‌گفت به زیر لب، لا تخدعنی والک
می‌گفتم و می‌پختم در سینه دو صد حیلت
می‌گفت مرا خندان، کم تکتم احوالک؟
خامش کن و شه را بین، چون باز سپیدی تو
نی بلبل قوالی، درمانده درین قالک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
هر اول روز ای جان، صد بار سلام علیک
در گفتن و خاموشی، ای یار سلام علیک
از جان همه قدوسی، وز تن همه سالوسی
وز گل همه جباری، وز خار سلام علیک
من ترکم و سرمستم، ترکانه سلح بستم
در ده شدم و گفتم، سالار سلام علیک
بنهاد یکی صهبا، بر کف من و گفتا
این شهره امانت را هش دار، سلام علیک
گفتم من دیوانه، پیوسته، خلیلانه
بر مالک خود گویم، در نار سلام علیک
آن لحظه که بیرونم، عالم زسلامم پر
وان لحظه که در غارم، با یار سلام علیک
چون صنع و نشان او دارد همه صورت‌ها
ای مور شبت خوش باد، ای مار سلام علیک
داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم
منصور تو را گوید، بر دار سلام علیک
مشتاق تو را گوید بی‌طمع سلام از جان
محتاج همت گوید، ناچار سلام علیک
شاهان چو سلام تو، با طبل و علم گویند
در زیر زبان گوید، بیمار سلام علیک
چون باد‌هٔ جان خوردم، ایزار گرو کردم
تا مست مرا گوید، ای زار سلام علیک
امسال ز ماه تو، چندان خوش و خرم شد
کز کبر نمی‌گوید، بر پار سلام علیک
از لذت زخمه‌ی تو، این چنگ فلک بی‌خود
سر زیر کند هر دم، کی تار سلام علیک
مرغان خلیلی هم، سر رفته و پر کنده
آورده از آن عالم، هر چار سلام علیک
بس سیل سخن راندم، بس قارعه برخواندم
از کار فرو ماندم، ای کار سلام علیک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
بباید عشق را ای دوست دردک
دل پر درد و رخساران زردک
ای بی‌درد دل و بی‌سوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردک
جهان عشق بس بی‌حد جهان است
تو داری دیدگان نیک خردک
چه داند روستایی مخزن شاه؟
کماج و دوغ داند جان کردک
به جز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردک
اگر خواهی که مرد کار گردی
ز کار و بار خود شو زود فردک
چو چیزی یافتی، خود را تو مفروش
به پیش هر دکان مانند قردک
که دعوی مردیت بی‌جان مردان
بدان آرد که گویندت که مردک
اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری کاری نبردک
تو دیده بسته‌یی، در زهد می‌باش
به تسبیح و به ذکر چند وردک
مکن شیخی دروغی بر مریدان
از آن ناز و کرشمه، ای فسردک
شه شطرنجی ارتو کژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
اندرآ با ما، نشان ده راستک
ماجرا را در میان نه راستک
چون کمانی با من آخر پیش آ
همچو تیری کاید از زه راستک
ای فضولی، سو به سو چندین مجه
ور جهی، باری برون جه راستک
ده خدایی نیست جز تو هیچ کس
کو بگوید حال این ده راستک
چون تو آدینه نخواهی آمدن
وعده مان ده روز شنبه راستک
در دروغ و مکر ذوقی هست، لیک
آن نمی‌ارزد، همان به راستک
گر بدیدی شمس تبریزی بگو
یک نشان با کهترین که راستک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
ای ظریف جهان، سلام علیک
ای غریب زمان، سلام علیک
ای سلام تو در نگنجیده
در خم آسمان، سلام علیک
دی که بگذشت، روی واپس کرد
کی ز هجرت فغان، سلام علیک
روز فردا زعشق تو گوید
زوترم دررسان، سلام علیک
گوش پنهان کجاست تا شنود
از جهان نهان، سلام علیک
هر سلامی که در جهان شنوی
چون صدایی‌ست زان، سلام علیک
زین صدا درگذر برابر کوه
تا ببینی عیان، سلام علیک
من زغیرت، سلام تو پوشم
تا نداند دهان، سلام علیک
چون ببستم دهان سلامت شد
جانب گلستان، سلام علیک
ای صلاح جهان، صلاح الدین
بر تو تا جاودان، سلام علیک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید
چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود
فراق می‌زند از بخت من بر آن بو سنگ
زدست تو شود آن سنگ لعل، می‌دانم
به امتحان به کف آور، به دست خود، تو سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ؟
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
دهد به خشک دماغان همیشه چربو سنگ
زلطف گر به جهان در، نظر کنی یک دم
روان کند زعرق، صد فرات و صد جو سنگ
اگر زآب حیات تو سنگ تر گردد
حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ
به آبگینهٔ این دل نظر کن از سر لطف
که می‌طلب کند از وصل تو به جان او سنگ
عصای هجر تو گویی عصای موسی بود
ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ
زبخت من، زدل تو سدی‌ست از آهن
که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ
کنون زهجر زنم سنگ بر دلم، لیکن
بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ
زبس که روی نهادم به سنگ در تبریز
به هر طرف دهدت خود نشانهٔ رو سنگ
نگردم از هوسش، گر ببارد از سر خشم
به سوی جان و دلم در شمار هر مو سنگ
ولیک از کرم بی‌نظیر شمس الدین
کجاست خاک رهش را، امید و مرجو سنگ؟
دعای جانم این است که جان فدای تو باد
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
بگردان شراب ای صنم بی‌درنگ
که بزم است و چنگ و ترنگاترنگ
ولی بزم روح است و ساقی غیب
ببویید بوی و نبینید رنگ
تو صحرای دل بین در آن قطره خون
زهی دشت بی‌حد، در آن کنج تنگ
دران بزم قدسند ابدال مست
نه قدسی که افتد به دست فرنگ
چه افرنگ؟ عقلی که بود اصل دین
چو حلقه‌ست بر در، درآن کوی و دنگ
ز خشکی‌ست این عقل و دریاست آن
بمانده‌ست بیرون، زبیم نهنگ
بده می گزافه به مستان حق
که نی عربده بینی آن جا، نه جنگ
یکی جام بنمودشان در الست
که از جام خورشید دارند ننگ
تو گویی که بی‌دست و شیشه که دید
شراب دلارام و بگنی و بنگ؟
ببین نیم شب خلق را جمله مست
زسغراق خواب و زساقی زنگ
قطار شتر بین که گشتند مست
ندانند افسار از پالهنگ
خمش کن که اغلب همه باخودند
همه شهر لنگند، تو هم بلنگ
ره و سیرت شمس تبریز گیر
به جرأت چو شیر و به حمله پلنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
توبه سفر گیرد با پای لنگ
صبر فرو افتد، در چاه تنگ
جز من و ساقی بنماند کسی
چون کند آن چنگ ترنگاترنگ
عقل چو این دید، برون جست و رفت
با دل دیوانه که کردست جنگ؟
صدر خرابات کسی را بود
کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ
هر که زاندیشه دلارام ساخت
کشتی برساخت ز پشت نهنگ
وان که در اندیشهٔ یک جو زر است
او خر پالان بود و پالهنگ
یار منی، زود فروجه ز خر
خر بفروش و برهان بی‌درنگ
کون خری، دنب خری گیر و رو
رو که کلیدی نبود در مدنگ
راز مگو پیش خران، ای مسیح
باده ستان از کف ساقی شنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
ای تو ولی احسان دل، ای حسن رویت دام دل
ای از کرم پرسان دل، وی پرسشت آرام دل
ما زنده از اکرام تو، ای هر دو عالم رام تو
وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل
بر گرد تن دل حلقه شد، تن با دلم هم خرقه شد
وین هر دو در تو غرقه شد، ای تو ولی انعام دل
ای تن گرفته پای دل، وی دل گرفته دامنت
دامن ز دل اندر مکش، تا تن رسد بر بام دل
ای گوهر دریای دل، چه جای جان؟ چه جای دل؟
روشن زتو شب‌های دل، خرم زتو ایام دل
ای عاشق و معشوق من، در غیر عشق آتش بزن
چون نقطه‌یی در جیم تن، چون روشنی بر جام دل
از بارگاه عقل کل، آید همی‌بانگ دهل
کامد سپاه آسمان، نک می‌رسد اعلام دل
از زخم تیغ آن سپه، در کشتن خصمان شه
پر خون شده صحرا و ره، ره گشته خون آشام دل
زان حمله‌های صف شکن، سر کوفته دیوان تن
خطبه به نام شه شده، دیوان پر از احکام دل
ای قیل و قالت چون شکر، وی گوشمالت چون شکر
گر زین ادب خوارم کنی، خواری من است اکرام دل
گر سر تو ننهفتمی، من گفتنی‌ها گفتمی
تا از دلم واقف شدی، امروز خاص و عام دل