عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۲
بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر
یافتم در حلقه‌گشتن حلقهٔ چشم دگر
از هجوم حیرتم راه تپیدن وانشد
پیکرم سر تا قدم اشکی‌ست در چشم‌گهر
رفت آن سامان‌که در هر چشم سیلی داشتم
این زمانم آب باید شد به یاد چشم تر
چون سپند آخر نمی‌دانم کجا خواهم رسید
می‌روم از خود به دوش ناله‌های خود اثر
معنی دل در خم و پیچ امل‌ گم‌ کرده‌ام
یک گره تا کی به چندین رشته باشد جلوه‌گر
بسکه سامان بهار عیش امکان وحشت است
می‌زند گل از نفس چون صبح دامن بر کمر
شبنمی در کار دارد گلشن عرض قبول
جز خجالت هرچه آن‌جا می‌توان بردن مبر
جوهر اصلی ندامت می‌کشد از اعتبار
رو به ناخن می‌کند چون سکه پیدا کرد زر
لب گشودنهای ظالم بی‌ غبار کینه نیست
می‌شمارد عقده‌های سنگ پرواز شرر
عافیت مخمور شد تا ساغر جرأت زدیم
آشیان خمیازه‌ گشت از دستگاه بال و پر
دود سودای تنزه از دماغ خود برآر
گر پری خواهی تماشاکن دکان شیشه‌گر
در دکان وهم و ظن بیدل قماش غیر نیست
خودفروشیهاست آنجا غیر ما از ما مخر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
از جیب هزار آینه سر بر زده‌ای باز
ای‌گل ز چه رنگ این همه ساغر زده‌ای باز
تمثال چه خون می‌چکد از آینه امروز
نیش مژه‌ای بر رگ جوهر زده‌ای باز
در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم
قفلی‌ست که بر حقهٔ گوهر زده‌ای باز
افروخته‌ای چهره ز تاب عرق شرم
در کلبهٔ ما آتش دیگر زده‌ای باز
مجروح وفا بی‌اثر زخم‌، شهید است
کم بود تغافل‌که تو خنجر زده‌ای باز
ای خط‌، ادبی‌کن‌، مشکن خاطر رنگش
زین شوخ‌ زبانی به چه رو سر زده‌ای باز
با تیره‌دلی‌ کس نشود محرم چشمش
ای سرمه چرا حلقه بر این در زده‌ای باز
احرام گلستان تماشای که داری
ای دیده به حیرت مژه‌ای بر زده‌ای باز
خون‌ کرد دلت سعی فسردن‌، چه جنون است
خاکی و به آرایش بستر زده‌ای باز
بیدل چه خیال است در این راه نلغزی
اشکی و قدم بر مژهٔ تر زده‌ای باز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز
سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز
گدای درگه حاجت چه ‌گردن افرازد
بلندی مژه هم برکف دعا انداز
اشارتی‌ست ز دی کشته‌های فردایت
که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز
به فکر خویش فتادی و باختی آرام
تو راکه‌گفت‌که خود را در این بلا انداز؟
جهان به‌کنج فراموشی دل آسوده‌ست
تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز
کم از حباب نه‌ای‌، نازکن به ذوق فنا
سر بریده کلاهی‌ست بر هوا انداز
به نام عزت اگر دعوی ‌کمال‌ کنی
به خانه‌های نگین نقش بوربا انداز
شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم
به خاک‌، جای‌گلم‌، برگی از حنا انداز
غبار می‌کند از خاک رفتگان فریاد
که سرمه‌ایم‌، نگاهی به سوی ما انداز
دگر فسانهٔ ما و منت‌ که می‌شنود
بنال وگوش بر آواز آشنا انداز
به روی پردهٔ هستی‌که ننگ رسوایی‌ست
چو بیدل از عرق شرم بخیه‌ها انداز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۰
تب و تاب بیهُده تا کجا به ‌گشاد بال و پر از نفس
سر رشته وقف‌ گره‌ کنم دلی آورم به بر از نفس
به هزار کوچه شتافتم‌، چه ترانه‌ها که نیافتم
رگی از اثر نشکافتم ‌که رسد به نیشتر از نفس
غم زندگی به‌ کجا برم‌،‌ ستم هوس به ‌که بشمرم
چو حباب هرزه نشسته‌ام به فشار چشم تر از نفس
سر و کار فطرت منفعل‌، به خیال می‌کندم خجل
که چرا عیار گداز دل نگرفت شیشه‌گر از نفس
ز جنون فرصت پرفشان نزدودم آینهٔ وفا
چو شرار داغم از آتشی‌ که نگشت صرفه‌بر از نفس
تک و تاز عرصهٔ بی‌نشان‌، به خیال می‌بردم‌ کشان
به هوا اگر ندهد عنان به ‌کجا رسد سحر از نفس
به غبار عالم وهم و ظن‌، نرسیده‌ای‌ که‌ کنی وطن
عبث انتظار عدم مده به شتاب پیشتر از نفس
به دو دم تعلق آب و گل‌، مشو از حضور عدم خجل
که نشاط خانهٔ آینه‌، نبرد غم سفر از نفس
ز ترانهٔ نی نوحه‌گر به‌ خروش هرزه‌ گمان مبر
همه را به عالم بی‌اثر، اثری‌ست در نظر از نفس
کلف تصور زندگی‌، مفکن به ‌گردن آگهی
چقدر سیه شود آینه‌ که به ما دهد خبر از نفس
مگشا چو بیدل بیخبر، در هر ترانهٔ بی‌اثر
بفشار لب به هم آنقدر که هوا رود به در از نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۵
گر شود از خواب من خیال تو محبوس
حسرت بالین من برد پر طاووس
ساز حجابی نداشت محفل هستی
سوخت دل شمع ما به حسرت فانوس
دل نفسی بیش نیست مرکز الفت
چند نشیند نفس در آینه محبوس
دامن بیحاصلی غبار ندارد
رنگ حنا تهمتیست بر کف افسوس
تا نکشد فطرت انفعال تریها
شبنم ما را هواست پردهٔ ناموس
سر ز گریبان مکش ‌که ریخته گردون
شمع در این انجمن ز دیدهٔ جاسوس
منکر قدرت مشو که جغد ندارد
جز به سر گنج پا ز طینت منحوس
گل به ‌کف و در غم بهار فسردن
مزد تخیل پر است جلوهٔ محسوس
گوشت اگر نیست نغمه‌سنج مخالف
صوت موذن بس‌ است نالهٔ ناقوس
ریشه دوانده‌ست در بهار جنونم
پیچش هر گردباد تا پر طاووس
بیدل از این مزرع آنچه در نظر آمد
دانه امل بود و آسیا کف افسوس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۱
چه لازم است‌ کشد تیغ چشم خونخوارش
به روی دل‌ که نفس نیز می‌کند کارش
به حیرتم‌ که چه مضمون در آستین دارد
نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش
چمن به فیض بیابان ناامیدی نیست
که از شکستن دل آب می‌خورد خارش
محیط فیض قناعت‌که موجش استغناست
چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش
ندارد آن همه تخمین عرصهٔ امکان
ببند چشم و بپیما فضای مقدارش
بساط خامش هستی ستیزه آهنگم
مگر رسد به نوای‌ گسستن تارش
کباب همت آن رهروم‌ که در طلبت
چو اشک آبله دارد عنان رفتارش
ز ناله بلبلم آسوده است و می‌ترسم
دل دو نیم دهد باز یاد منقارش
ز جلوهٔ تو جهان کاروان آینه است
به هر چه می‌نگرم حیرتی است در بارش
غرور عشق تنزه بساط خودرایی‌ست
دماغ‌ کس نخرد گلفروش بازارش
فریب عشرت طوبی‌ که می‌خورد بیدل
به رنگ سایه سر ما و پای دیوارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش
درآغوش‌ کمان بر دل قیامت می‌کند تیرش
مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را
که چون آیینه بی‌حرف است صافیهای تقریرش
اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت
جهانی می‌توان آتش زدن از رنگ تصویرش
مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را
گر از تار نظر سازند موی‌ کلک تحریرش
سیه‌روزی که یاد طره‌ات آوازه‌اش دارد
به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش
به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد
برهمن دارد ایمانی‌ که شرم آید ز تکفیرش
به سعی جان‌کنیها کوهکن آوازه‌ای دارد
به غوغا می‌فروشد هرکه باشد آب در شیرش
در این دشت جنون الفت‌گرفتاری نمی‌باشد
که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش
نفس می‌بست بر عمر ابد ساز حباب من
به‌ یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش
دل جمع آرزو داری بساط‌ گفتگو طی‌ کن
که‌گوهر بر شکست موج موقوف است‌ تعمیرش
به صحرایی که صیادش‌کمند زلف او باشد
اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش
به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی
جوانی‌ها اگر این است رحمت باد بر پیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶
شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش
که موی چینی آنسوی سحر برده‌ست شبگیرش
غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم
صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش
چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را
چوگل دامان قاتل می‌دمد خون زمینگیرش
نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم
که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش
سیهکاری نمی‌ماند نهان درکسوت پیری
به رنگ مو که رسوایی‌ست وقف‌کاسهٔ شیرش
نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن.
که با آب‌گهر شسته‌ست حیرت خون نخجیرش
علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را
مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش
نه حرف رنگ می‌دانم نه سطر جلوه می‌خوانم
کتابی در نظر دارم که حیرانی‌ست تفسیرش
نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز می‌آید
به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش
جهان کیمیا تاثیر استعداد می‌خواهد
چو تخمت قابل افتد هرکف خاکی‌ست اکسیرش
به این طاقت سرا تا چند مغرورت‌ کند غفلت
نفس دارد بنایی‌کز هوا کردند تعمیرش
به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل
خوشا آهی‌ که از آیینه هم بردند تاثیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
دلی که گردش چشم تو بشکند سازش
به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش
به هر زمین‌ که خرام تو شوخی انگیزد
چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش
به محفلی‌ که نگاهت جنون‌ کند تعمیر
پری به سنگ زند شیشه خانهٔ نازش
به خانه‌ای ‌که مقیمان انتظار تواند
زنند از آینه‌ها حلقه بر در بازش
من و جنون زده اشکی ‌که چون به شور آید
بقدر آبلهٔ پا دمد تک و تازش
غبار عرصه‌گه همتم‌ که تا به ابد
چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش
به رنگم آینه‌ای بود سایه پرور ناز
در آفتاب نشاند التفات پروازش
تلاش خلق‌ که انجام اوست خاک شدن
به رنگ اشک تری می‌چکد از آغازش
به‌ گرد عالم کم‌فرصتی وطن داریم
شرر خوش است به ‌پرواز آشیان سازش
چه شعله‌ها که نیامد به روی آب ‌امروز
مپرس از عرق بی دماغی نازش
زخویش تا نروی ناز این چمن برجاست
شکست در پر رنگ تو کرد پروازش
به‌ کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل
فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۰
به بر کشید ز بس جوش نازکی تنگش
فشار چین جبین ریخت با عرق رنگش
درین چمن سر و برگ حضور رنگ‌ کراست‌؟
حنا اگر نکشد دامن گل از چنگش
گلی‌ که بوی وفای تو در نظر دارد
به سنگ هم چه خیال است بشکند رنگش
به حیرتم چه تمنا شکست دامن اشک
که درد آبله پایی نمی‌کند لنگش
خرد نداشت سر و برگ نشئهٔ تحقیق
ز یک دو جام رساندم به عالم بنگش
تلاش وادی نومیدی‌ام از آن بیش است
که اشک سبحه‌ کشد در شمار فرسنگش
مزار کوهکن آن دم که بی‌چراغ شود
فتیله ترکند از خون من رگ سنگش
اگر ز آینهٔ دل غبار بردارند
عبیر پیرهن ‌کعبه جوشد از رنگش
نیافتیم در این عبرت انجمن سازی
که چون سپند نغلتد به سرمه آهنگش
به خویش باز نشد چشم ما ز وحشت عمر
دگر چه کار گشاید ز فرصت تنگش
به چار سوی تامل نیافتم بیدل
ترازویی ‌که ‌گرانتر ز دل بود سنگش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۱
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش
در آتش ریختم نامی که آبم می‌کند ننگش
به مضمون جهان اعتبارم خنده می‌آید
چها این کوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش
به شوخی بر نمی‌آمد دماغ ناز یکتایی
من از حیرت فزودم صفر بر اعداد نیرنگش
اگر شخص تمنا دامن ترک طلب‌گیرد
چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش
به غفلت پاس ناموس تحیر می‌کند دل را
در کیفیت آیینه قفلی دارد از رنگش
جوانی تن زد ای غافل‌،‌کنون صبری‌که پیری هم
به‌گوش نقش پا ریزد نواهای خم چنگش
مزاج عافیت ازگردش حالم تماشاکن -
شکستی داشت این مینا که پوشیدند در رنگش
به تحریری نمی‌شایم‌، به تغییری نمی‌ارزم
ندارم آنقدر رنگی که برگردانم آهنگش
تأمل بر قفای حیرت دیدار می‌لرزد
که می‌ترسم به هم آوردن مژگان‌ کند تنگش
چه تسخیر است یارب جذبهٔ تاثیر الفت را
که رنگم تا پر افشاند حنا می‌جوشد از رنگش
در این باغم به چندین جام تکلیف جنون دارد
پر طاووس یعنی پنبهٔ مینای بی‌رنگش
به حیرت رفتهٔ آیینهٔ وهم خودم بیدل
چه صورتهاکه ننهفته‌ست برگل‌کردن رنگش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۶
مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش
پرواز سپردند به مقراض دو بالش
سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است
ای غافل حالم نظری‌ کن به جمالش
در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسی هست
ترسم که شکستن ندهد عرض کمالش
چون لاله به حسنی نرسد آینهٔ دل
تا داغ خیالت نشود زینت خالش
زین گونه که هر لحظه جمال تو به رنگیست
آیینهٔ ما چند دهد عرض مثالش
هرذره‌که آید به نظر برق رم ماست
عالم همه دشتی‌ست که ماییم غزالش
از الفت دل نیست نفس را سر پرواز
این موج حبابی‌ست‌گره در پر و بالش
محمل صفت اظهار قماشی که تو داری
خوابی‌ست که تعبیر نمایی به خیالش
هر چند برون جستن از این باغ محالست
دامن به هوا می‌شکند سعی نهالش
از عاجزی بیدل بیچاره چه پرسی
نقش قدمت بس بود آیینهٔ حالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
هرگه روم از خویش به سودای وصالش
توفان ‌کند از گرد رهم بوی خیالش
خواندند به‌کوثر ز لب یار حدیثی
از خجلت اظهار عرق‌کرد زلالش
رنگی‌که دمید از چمن وحشت امکان
بستند همان نامهٔ پرواز به‌بالش
از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن
بر جلوه اثر می‌کند افسون ملالش
عمری‌ که ز جیبش شرر خسته نخندد
بگذار که پا‌مال کند گردش مالش
تحریک زبان صرفهٔ بی‌مغز ندارد
سررشتهٔ‌رسوایی‌کوس است دوالش
درونش همان قانع آهنگ خموشیست
هم‌کاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش
کلکی ‌که به سر منزل معنی‌ست عصایم
صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش
از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست
چین حسدی هست در ابروی هلالش
بیدل به قفس کرده‌ام از گلشن امکان
رنگی‌که نه پرواز عیانست و نه بالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
آه از این جلوهٔ نقاب فروش
بحر در جیب و ما حباب فروش
تو و صد موج‌ گوهر تمکین
من و یک اشک اضطراب فروش
انفعال است شبنم این باغ
عرقی‌ گل ‌کن و گلاب فروش
چشمی از نقش این و آن بر بند
اعتبار جهان به خواب فروش
دل افسرده سنگ راه وفاست
کاش خون گردد این حجاب فروش
هوش اگر صد قماش پردازد
تو به یک جرعهٔ شراب فروش
آخرکار شعله همواری‌ست
نفسی چند پیچ و تاب فروش
به هوس پایمال نتوان زیست
مخمل ما مباد خواب فروش
باب غم جز دل‌ گداخته نیست
مشتری تشنه است‌، آب فروش
قدر داغ جگر چه می‌دانی
رو به دکانچهٔ ‌کباب فروش
سایه پرورد جلوهٔ یاریم
خاک ماگیر و آفتاب فروش
بیدل ایام غازه کاری رفت
ماند بخت سیه خضاب فروش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۳
تپد آینه بسکه در آرزویش
ز جوهر نفس می‌زند مو به مویش
تبسم‌، تکلم‌، تغافل‌، ترحم
نمی‌زیبد الا به روی نکویش
به جنت که می‌بندد احرام تسکین‌؟
فشاندند بر زخم ما خاک ‌کویش
نهال خیالم‌ که در چشم بینش
به صد ریشه یک مو نبالد نمویش
نگه سوخت در دیدهٔ انتظارم
خرامت مگر آبی آرد به جویش
ز بس محو آن لعل‌ گردید گوهر
عرق هم چکیدن ندارد ز رویش
طراوت درین خاکدان نیست ممکن
گر آبی‌ست دارد تیمم وضویش
لب از هرزه سنجی است مقراض هستی
سر شمع هم در سر گفتگویش
چو نی هر کرا حرف بر لب‌ گره شد
تأمل شکر کرد وقف‌ گلویش
اگر انتقام از فلک می‌ستانی
مکن ‌جز به چشم ترم روبرویش
خوشا انتقامی که از عجز طاقت
شوی خاک و ریزی به ‌چشم عدویش
چوآتش سیاه است رنگ لباسش
به صابون خاکستر خود بشویش
جهان از وفا رنگ گردی ندارد
جگر خون کن‌ کس ‌مباد آرزویش
برون از خودت‌ گر همه اوست بیدل
مبینش‌، مدانش‌، ‌مخوانش‌، مجویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق
چون اشک سعی تا قدم افشرد در عرق
با این هجوم عجز به هرجا قدم زدیم
خجلت بساط آبله ‌گسترد در عرق
بر روی ما ز شرم نموهای اعتبار
رنگی نکرد گل‌ که نیفشرد در عرق
شور شکست شیشه ز توفان‌ گذشته است
آن سنگدل مگر دلی آزرد در عرق
شبنم چه واکشد ز تماشای این چمن
ما راگشاد چشم فرو برد در عرق
گرد هوس به سعی خجالت نشانده‌ایم
کم نیست ته نشینی این درد در عرق
نومید وصل بود دل از ساز انفعال
آیینه‌ات ز ما غلطی خورد در عرق
بیدل تلاش عجز به جایی نمی‌رسد
خلقی چو شمع داغ شد و مرد در عرق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
غیر خاموشی نداردگفتگوی ما نمک
تا به‌ کی بر زخم خود پاشد لب ‌گویا نمک
سیر باغ حسن خواهی از حیا غافل مباش
در دل آب است آنجا سخت ناپیدا نمک
جاده‌ها چون زخم بی‌چاک‌ گریبان نیستند
گرد مجنون تاکجاها ریخت در صحرا نمک
زین‌گلستان هرچه می‌بینی به رنگی می‌تپد
شبنم‌ گل نیست الا بر جراحتها نمک
گرد موهومی به خاک نیستی آسوده بود
یاد دامان که شد یارب به زخم ما نمک
محو تسلیم وفایم از فضولیها مپرس
داغ ما را نیست فرق از پنبه‌ کردن با نمک
درطلوع مهر بی عرض تبسم نیست صبح
هر که‌ گردد خاک راهت می‌کند پیدا نمک
چاره خون عافیتها می‌خورد هشیار باش
نسبت مرهم قوی افتاده اینجا با نمک
بی‌تغافل ایمن از آفات نتوان زبستن
دیدهٔ باز است زخم و صورت دنیا نمک
طبع دانا می‌خورد خون از نشاط غافلان
خندهٔ موج است بیدل بر دل دریا نمک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۷
سنگی چو گوهر، بستیم بر دل
از صبـر دیدیم در بحــر ســاحل
رحمت گشوده‌ست آغوش حاجات
درهاست اینجا مشتاق سایل
چون شمع ما را با عجز نازیست
سر بر هواییم تا پاست درگل
رسوایی و عشق‌، مستوری و حسن
مجنون و صحرا، لیلی و محمل
نی دهر بالید، نی خلق جوشید
چندانکه جستیم دل بود در دل
بی‌پا روانی‌، بی‌پر پریدن
این باغ رنگیست از خون بسمل
هر جا دمد صبح شبنم‌کمین است
چشمی به نم‌گیر، ای خنده مایل
گر مرد جاهی جا گرم‌ کم‌ کن
خواهد عرق‌کرد رخشت به منزل
چون سایه هر چند بر خاک سودیم
خط جبینها کم‌ گشت زایل
یکسر چو تمثال حیران خویشم
با غیرکس نیست اینجا مقابل
شخص حبابم از ما چه آید
ضبط نفس هم اینجاست مشکل
ما و من خلق هذیان نوایی‌ست
از حق مپرسید مست است باطل
چون اشک رنگی بستیم آخر
خونها غرق شد از شرم قاتل
گفتم چه سازم با ربط هستی
آزاد طبعان گفتند بگسل
نی مطلبی بود، نی مدعایی
ما را به هر رنگ‌کردند بیدل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
با چنین شوخی نشیند تا به‌کی بیکار گل
رخصت نازی‌ که‌ گردد گرد آن دستار گل
نالهٔ ما را، ز تمکینت بهای دیگر است
می‌کند یک دم زدن صدرنگ در کهسار گل
اینقدر توفان نوای حسرت گلزار کیست
کز شکست رنگ می‌بالد به صد منقار گل
درگلستانی‌ که مخمور خیالت خفته‌ایم
رنگ می‌بازد ز شرم سایهٔ دیوار گل
آگهی آیینه‌دار معنی آشفتگی است
می‌شود خوابی‌ پریشان چون شود بیدار گل
چشم‌کو تا محرم اسرار بی‌رنگی بود
ورنه زین باغ تحیر می‌دمد بسیار گل
تا گهر باشد چرا دریا کشد ننگ حباب
حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل
گر کنی یک غنچه فکر عالم آزادگی
یابی از هر چین دامن صد گریبانزار گل
عشرت این باغ یکسر برگ تسلیم فناست
جبهه‌ای چند از شکفتن می‌کند هموار گل
خلوت آن جلوه غیر از حیرتم چیزی نداشت
هر قدر بی‌پرده شد آیینه‌ کرد اظهار گل
خاک ما هم می‌کشد آغوش ناز جلوه‌ای
چون بهار آمد جهانی می‌کند یکبار گل
سر به سر باغ جهان بیدل مقام حیرتست
دارد از هر برگ اینجا پشت بر دیوارگل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
اگر آن نازنین رود به تماشای رنگ‌گل
چمن از شرم عارضش ندهد گل به چنگ‌گل
به خرامی‌که‌گل‌کند ز نهال جنون‌گلش
الم خار می‌کشد قدم عذر لنگ‌گل
می مینای این چمن ز شکست است موجزن
پی بوگیر و درشکن به خیال ترنگ‌گل
ز نشاط عرق ثمر به‌گلاب آب ده نظر
مگشای بالت آنقدر که‌ کشند غنچه بنگ‌گل
نه به رنگ الفت بقا، نه ز بوی جلوه پرگشا
مگر این نقد پوچ را تو بسنجی به سنگ‌گل
طرب باغ رنگ اگر زند ازخنده‌گل به سر
تو هم این زخم تازه‌کن دو سه روزی به رنگ‌گل
به چنین وضع ناتوان نستیزی به این وآن
نبرد صرفه‌ای حیا به خس و خار چنگ‌گل
سحرجام فرصتم رمق شمع وحشتم
نفسی چند می‌کشم به شتاب درنگ‌گل
من بیدل درین چمن ز چه تشریف بشکفم
به فشار است رنگ هم زقباهای تنگ‌گل