عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
جانم اسیر تا کی در خنگ زندگانی
کاش از عدم نکردی آهنگ زندگانی
ای مرگ پردهٔ تن از روی جان برافکن
تا دل ز دوده گردد از زنگ زندگانی
بیدوست گر سرا آری‌ای عمر من بفردا
سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگانی
در زندگی نچیدم هرگز گلی از آنروی
یا رب مباد مرگم در رنگ زندگانی
عیش مکدر تن بر عیش صاف جان زد
بشکست آیئنه جان از سنگ زندگانی
دل تنگ شد زرنگش در ننگ صلح و جنگش
یا رب خلاصیم ده از چنگ زندگانی
این نیم جان خود را در راه دوست در باز
تا چند باشی ای فیض در ننگ زندگانی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی
ز قالب تو زر ده دهی برون آید
درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنی
بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی
ز خویش پرده بر افکن که کشف راز کنی
عروج بر فلک سروری توانی کرد
بخاک درگه نیکان اگر نیاز کنی
میانه گر بتوانی گزید در اخلاق
ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنی
چه شاه راه حقیقت نموده‌اند ترا
هزار حیف اگر روی در مجاز کنی
توانی آنکه یکی از مقربان گردی
دو رکعت از سر اخلاص گر نماز کنی
در عمل بگشا بر امل که می‌ترسم
در امل بلقای اجل فراز کنی
برای آخرت ار توشهٔ بدست آری
بگور چون روی آسوده پا دراز کنی
ببندی ار در لذات این جهان بر خود
بروی خویش دری از بهشت باز کنی
اگر زهر دو جهان بگذری بحق برسی
ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنی
گهی بعروهٔ وثقای حق رسد دستت
که از متابعت باطل احترازکنی
در حقایق اشیا شود بروی تو باز
در مجاز بروی خود ار فراز کنی
تو را بخلعت هستی از آن شرف دادند
که تا بمعرفت این جامه را طراز کنی
چه مرگ میطلبی چون شدی حزین ای فیض
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
اگر خوش است ترا دل چرا طرب نکنی
وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی
اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب
سجود قرب چرا باعث طرب نکنی
شراب عشق ز میخانه الست بکش
وگر کشید دلت زان چرا شعب نکنی
چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند
چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی
اگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبش
چرا در آتش عشق این سه را حطب نکنی
اگر ز چنگل شیطان نرستهٔ تو هنوز
بتازیانه رحمش چرا ادب نکنی
از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب
که تا مقدرت او نسبت سبب نکنی
حدیث عشق بیان کن تو از همان بهتر
که شرح آن باشارت کنی بلب نکنی
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
گفتم بعشق غارت دلها چه میکنی
دستی دراز کرده به یغما چه میکنی
چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو
ای خانمان خراب بدلها چه میکنی
دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما
با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی
گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری
گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی
بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین
در پردهٔ خیال تماشا چه می‌کنی
من جلوه نا نموده تو از خویش میروی
گر بر تو جلوهٔ کنم آیا چه میکنی
چیزی از ما مخواه بغیر از لقای ما
از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی
از خود بشوی دست بدریای ما درا
بردار دل ز خویش محابا چه میکنی
بردار دل ز خویش و در این بحر غوطه‌ور
بر ساحل ایستاده تماشا چه می‌کنی
ای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بده
چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
میکشی ما را بزاری هر چه خواهی میکنی
اختیار ما تو داری هر چه خواهی میکنی
با همه سوز درون در ره میان خاک و خون
میکشی ما را بخواری هر چه خواهی میکنی
بر سر ما صد بلا در هر نفس می‌آوری
گه بری دل گاه آری هر چه خواهی میکنی
گاه جان میبخشی و گاهی دل از ما میبری
کس نداند در چه کاری هر چه خواهی میکنی
جان ما از تست جانا و دل ما هم ز تست
هر دو را ایجان تو داری هر چه خواهی میکنی
داغ بر دل مینهی آتش بجان می‌افکنی
هر دو را انواع یاری هر چه خواهی میکنی
نقش ما الواح ما ارواح ما در دست تست
هر چه خواهی مینگاری هر چه خواهی میکنی
پیش چوگان غمت ما گوی دل افکنده‌ایم
تو در این میدان سواری هر چه خواهی میکنی
افکنی از دست گاه و گاه بر گیری ز راه
میزنی که زخم کاری هر چه خواهی میکنی
افکنی، رانی، زنی، از پیش خود دورم کنی
باز پیش خویشم آری هر چه خواهی میکنی
گیری و داری و بخشائی و بخشی سر دهی
یا بجلادم سپاری هر چه خواهی میکنی
میپزی چون خام بینی سوزی ارشد نیم پخت
با دلم از پخته کاری هر چه خواهی میکنی
دورم از خود افکنی و نام عمخواری کنی
حق یاری میگذاری هر چه خواهی میکنی
گه بهجران مبتلا گاهی بحرمانم اسیر
رحم بر ضعفم نیاری هر چه خواهی میکنی
میکنی دیوانه گاهی سر بصحرا میدهی
میدهی گه هوشیاری هر چه خواهی میکنی
در محیط عشق خونخوار خودم افکندهٔ
گه بتک گه بر سر آری هر چه خواهی میکنی
گه گدازی گه نوازی گاه سوز و گاه ساز
گه عزیزی گاه خواری هر چه خواهی میکنی
گه در اوج عصمتم گه در حضیض شر و شور
گاه داری گه گدازی هر چه خواهی میکنی
گه پریشان گه پشیمان گه گرانم گه سبک
گاه خواری گاه یاری هر چه خواهی میکنی
گاه میپوشی و گاهی پردهٔ ما میدری
خویشتن را پرده داری هر چه خواهی میکنی
فیض را در تابهٔ سودای خود افکندهٔ
داریش در بیقراری هر چه خواهی میکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی
در این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینی
چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی
بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی
دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی
بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی
بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی
چه‌چشمت‌گشت‌ازاو بینا وشد سرمست ازآن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی
جهانرا جان شوی آنگه شوی اقلیم جانرا سر
شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی
شود عرش‌ازبرایت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی
شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی
چه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۵
روی جانان مگر از دیدهٔ جانان بینی
یا مگر ز آینهٔ طلعت خوبان بینی
آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست
کی توان از نظر موسی عمران بینی
باجابت نرسد تا تو تو باشی «ارنی»
«لن ترانی» شنوی موسی و حرمان بینی
گر تو در هستی او هستی خود در بازی
مشگل خویش در اینره همه آسان بینی
گم شو ای ذره در آن مهر که تا سر نهان
مو بمو فاش در آن زلف پریشان بینی
نیستی گیر و بمان طنطنه و هستی را
اولیا وار که تا دولت ایشان بینی
دل چه در باختی ای فیض ز جان هم بگذر
کز سر جان چه گذشتی همه جانان بینی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
خوشا فال آن کو دوچارش شوی
خوشا ‌حال آنکو نگارش شوی
خوش آن بیدلیرا که پرسش کنی
خوش آن بی کسیرا که یارش شوی
خوش آشفته‌ایرا که آئی برش
قرار دل بی‌قرارش شوی
شفا یابد آن دردمندی که تو
انیس دل سوگوارش شوی
خوشا روز آن عاشق زار، تو
شبی آئی و در کنارش شوی
چه بیخود شود از لب و چشم تو
تو هوش دل هوشیارش شوی
شوی گاه خورشید روز خوشش
گهی شمع شبهای تارش شوی
کند فیض چون جان بقربان تو را
خوش آنکو تو شمع مزارش شوی
چه می‌آئی ایجان درین خاکدان
خوشا حال تو گر نثارش شوی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۱
ساقیا پیمانهٔ سرشار هی
ای مغنی ناخنی بر تار هی
تارهائی یابم از زنجیر عقل
مطرب دیوانگان بردار هی
میکشد دلرا ز هر سو دلبری
بر دلم دستی نزد دلدار هی
جان بلب آمد مریض عشقرا
شربتی زان لعل شکربار هی
وه چه کرد این عشق با دلهای ما
الحذر زین قلزم ز خار هی
نیست آگه در جهان جز مست عشق
با تو دارم اینسخن هشیار هی
تا بکی اینخواب غفلت‌های های
یکدمک بیدار شو بیدار هی
زاهدا تا کی کنی انکار عشق
پند من بشنو مکن انکار هی
تا بکی از هر هواسازی بتی
محو شو در واحد قهار هی
شکر آن در گوشها کوشندفیض
هان مکن اسرار را اظهار هی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
صبر از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
عشق همچنان برجاست ساقیا بیا هی هی
دین بخویشتن لرزید دل طمع ز جان ببرید
عشق نیست اژدرهاست ساقیا بیا هی هی
هی بر آتشم آبی درد باده با تابی
شعله از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
سر شد از نگاهی مست دین و دل برفت از دست
فتنه هم ز ما بر ماست ساقیا بیا هی هی
گر فزون دهی گر کم میفزاید از دل غم
هر چه میکنی زیباست ساقیا بیا هی هی
هی بیار پی در پی یکدمم ممان بی می
باده تو روح افزاست ساقیا بیا هی هی
فیض دل ز کف داده بهر ساقی و باده
مجلس طرب آراست ساقیا بیا هی هی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
ز تو کی توان جدائی چو تو هست و بود مائی
تو چو هست و بود مائی ز تو کی توان جدائی
دل خلق میربائی بکرشمهای پنهان
بکرشمهای پنهان دل خلق میربائی
مه روی اگر نمائی ز جهان اثر نماند
ز جهان اثر نماند مه روی اگر نمائی
خم زلف اگر گشائی دو جهان بهم برآید
دو جهان بهم برآید خم زلف اگر گشائی
چه شود اگر درآئی بدل شکستهٔ من
بدل شکستهٔ من چه شود اگر درآئی
بخیال اگر در آئی چو تو در جهان نگنجی
چو تو در جهان نگنجی بخیال کی درآئی
ز تو میکنم گدائی چو تراست پادشاهی
چو تراست پادشاهی ز تو میکنم گدائی
چو تو منبع عطائی ز تو فیض فیض جوید
ز تو فیض فیض جوید چو تو منبع عطائی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
نگاه ار میکنی جان میفزائی
تغافل میکنی دل می‌ربائی
قیامت در قیامت می‌نماید
قیامت را بقامت می‌نمائی
مرا صد غصه از دل میگشاید
ز زلفت گره چون میگشائی
غمم ز آینهٔ دل میزداید
ز دل گر کینهٔ من میزدائی
حیاتی بر حیاتم میفزاید
چو در لطف نهانم میفزائی
تنت هر موی دارد مویهٔ فیض
چو حرف عشق جانان می‌سرائی
سر درج حقایق میگشاید
چو در وصف بتان لب میگشائی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
چه شود اگر در آئی بطریق آشنائی
ز طریق آشنائی چه شود اگر در آئی
بر بیکسی بیائی دل خستهٔ بجوئی
دل خستهٔ بجوئی بر بیکسی بیائی
نروی ره جدائی سپری طریق الفت
سپری طریق الفت نروی ره جدائی
بر عاشقان بیائی غم خستگان بداری
غم خستگان بداری بر عاشقان بیائی
بجز از در گدائی بر تو رهی ندارم
بر تو رهی ندارم به جز از در گدائی
ببهانهٔ گدائی بدر سرایت آیم
بدر سرایت آیم ببهانهٔ گدائی
بنوای بینوائی غزلی مگر سر آیم
غزلی مگر سر آیم بنوای بینوائی
چو تو زلف میگشائی دل فیض میگشاید
دل فیض میگشاید چو تو زلف میگشائی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۱
بیا بیمار خود را ده شفائی
که جز تو نیست دردم را دوائی
بیا تا جان برافشانم ز شادی
که جان دادن بغم باشد بلائی
نگیرد بر تو کس زیرا که نبود
جنایتهای خوبان را جزائی
مبند ای دل طمع در ماهرویان
که خوبانرا نمی‌باشد وفائی
بود این عاشقیهای مجازی
مرید راه حق را رهنمائی
چو ره را یافتی بگذر از ایشان
زدور اینقوم را میکن دعائی
بر افشان دست از ایشان فیض یکسر
بزن بر ما سوی الله پشت پائی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
هم تو بیننده هم تو بینائی
هم تماشا و هم تماشائی
جلوه فرمای جلوه آرایان
جلوه آرای جلوه آرائی
آب و رنگ جمال زیبایان
زیب و حسن کمال زیبائی
نور بینائی نظارگیان
مردم دیدهٔ تماشائی
مایهٔ ناز حسن عالم سوز
خانه پرداز عشق سودائی
خلش غمزهای معشوقان
تبش عاشقان شیدائی
خانه ویران کن سکون و قرار
غارت کشور شکیبائی
ذروهٔ آسمان غنج و دلال
آفتاب سپهر بالائی
فیض از تو چنانکه میباید
هستی او را چنانکه میبائی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
سحر ز هاتف غیبم رسید هیهائی
فتاد در سر من شورشی و غوغائی
شدم ز شهر برون تا بکام دل نالم
که شور را نبود چاره غیر صحرائی
بدل نواز خودم در مقام راز و نیاز
سخن کشیده بجائی ز شور سودائی
که از شنیدن و گفتن ز خویشتن رفتم
بخویش باز رسیدم ز ذوق آوائی
چه گفت؟ گفت تو را چون منی یکی باشد
مراست چون تو بسی عندلیب شیدائی
کجا روی ز در من کجا توانی رفت
بغیر در گه ما هست در جهان جائی؟
بیا بیا بطلب هر چه خواهی از در ما
که هست اینجا هر مطلب مهیائی
سجود کردم و گفتم مرا ز تو چیزیست
که یافت می نشود نزد چون تو مولائی
مراست لذت زاری بدرگه چه توئی
تو را کجا است چنین نعمتی و آقائی
گرم بخویش بخوانی ز ذوق جان بدهم
ورم ز پیش برائی خوشم بپروائی
خوشم بقهر تو چون لطف هر چه خواهی کن
مرا چه یارا ای یار تا بود رائی
خوشا دلی که در آن جای چون توئی باشد
خوشا سری که در آن هست از تو سودائی
کجا روم ز در تو کجا توانم رفت
کجاست در دو جهان غیر در گهت جائی
دلم خوش است که در وی گرفتهٔ منزل
کراست همچو تو یار لطیف زیبائی
سر من و در تو تا نفس بود در تن
که فیض را نبود غیر تو تمنائی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
ای شاهد شاهدان کجائی
وی آب رخ بتان کجائی
ای جان هر آنچه در جهانست
وز تو روشن جهان کجائی
ای هیچ مکان ز تو تهی نه
وی پر ز تو لامکان کجائی
ای چشم و چراغ عالم دل
ای جان جهان و جان کجائی
من تاب فراق تو ندارم
ای از نظرم نهان کجائی
ای کام دل شکسته من
وی آرزوی روان کجائی
دیدار بکس نمی‌نمائی
ای در همه جا عیان کجائی
بیروی تو دل بود فسرده
ای گرمی عاشقان کجائی
از فیض تو سوخت فیض دلرا
او را تو میان جان کجائی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
بود گر در ما تو تنها در آئی
تو تنها در آئی و با ما در آئی
تنی چند بیجان همه چشم بر در
که تنها در آئی به تنها بر آئی
بدیوانگی سر بر آرند عشاق
که شاید ز بهر تماشا در آئی
خوش آندم که خنجر بکف بر سر ما
خرامان بقصد سر ما در آئی
بجای گیاه از زمین چشم روید
تفرج کنان چون بصحرا در آئی
خلایق ز حسن تو مدهوش گردند
خرامان بمحشر چو فردا در آئی
نخواهی گذشت از سر عشقبازی
مگر آنکه ای فیض از پا در آئی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
خوش آندم کز در احسان در آئی
میان جمع ما خوبان در آئی
ز روی لطف در غمخانهٔ هجر
برای جان مشتاقان در آئی
ز چشم و لب کنی عشاقرا مست
ز بهر جان مخموران در آئی
بزلف و خال دلها را کنی صید
بتیر غمزه بهر جان در آئی
تطاولها کنی ز آن زلف و گیسو
بقصد جان مسکینان در آئی
بپایت خوش برافشانیم جانها
در آنساعت که دست افشان در آئی
ز شادی جان دهد از غم رهد فیض
گرش در کلبهٔ احزان در آئی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
هر آن دلرا که با یاریست خوئی
ز گلذار حقیقت هست بوئی
ندارد او سر دنیا و عقبی
که دارد پای آمد شد بکوئی
دلی کوشد اسیر زلف یاری
دو عالم را نمی‌گیرد بموئی
بود خاطر پریشان هر که او را
رسید از زلف عنبر بوی بوئی
کسی کوشد ز راه عشق آگاه
نمیخواهد دگر راهی بسوئی
سری کو مست عشقی شد ز خود رست
بود آن می ز دریا یا بسوئی
دل فیض از غم عشقی زند های
مگر روزی به پیوندد بهوئی