عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است
در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است
پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست
یابد بدین طریق، که او در گرفته است
ظاهر نمی‌شود، اثر صبح گوییا
دود دلم، دریچه خاور، گرفته است
دانی که چیست، مایه آن لعل آتشین؟
کامروز، باز، در قدح زر، گرفته است
خون حرام ماست که ساقی، به روزگار
در گردن صراحی و ساغر گرفته است
صبح از نسیم زلف تو، یکدم دمیده است
عالم همه شمامه عنبر، گرفته است
باد صبا به بوی تو در باغ، رفته است
بس خردها که بر گل احمر، گرفته است
آتش که اندرونی اصحاب خلوت است
شمعش نگر، که چون به زبان در گرفته است
دل با خیال قد تو، بر رست در ازل
زان روی راست، شکل صنوبر گرفته است
شکل صنوبری که دلش، نام کرده‌اند
سلمان به یاد قد تو، در بر گرفته است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
روزی از رویت، مگر طرف نقاب، افتاده است
در دل خورشید و مه، زان روز تاب، افتاده است
دیده من تا به روی توست، روشن، خانه‌ای است
مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است
بس که بارید از هوا، باران محنت، بر سرم
کش به اطراف زجاجی، آفتاب افتاده است
غمزه‌ات دل می‌برد، چشم توام، خون می‌خورد
روز و شب آن در شکار، این در شراب، افتاده است
کرد چشمت، فتنه‌ای پیدا و در هر گوشه‌ای
عالمی بر فتنه بختم به خواب، افتاده است
شد دل بیمار و می‌خواهد ز لعلت، شربتی
رحمتی فرما، که این مسکین، خراب افتاده است
آفتابی، از من خاکی، جدا خواهد شدن
لاجرم چون ذره، دل در اضطراب، افتاده است
برمتاب از من، عنان، آخر که یکسر کار من
رفته است از دست و در پا چون رکاب، افتاده است
تا من افتادم ز کویت در حسابی نیستم
ز آنکه در کویت چو سلمان، بی‌حساب افتاده است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
بر سر کوی یقین، کعبه و بتخانه، یکی است
دام زلف سیه و سبحه صد دانه، یکی است
هر زمان جلوه حسن، ار چه ز رویی دگر است
باش یکدل به همه روی، که جانانه، یکی است
می و پیمانه، همه عکس رخ ساقی، بین
تا بدانی که می و ساقی و پیمانه یکی است
در ره کعبه، خطاب آمدم، از میخانه
که کجا می‌روی ای خواجه، همه خانه یکی است
رای کج زد، سر زلف تو، به قصد دل من
گر چه با رای دو زلفت، دل دیوانه، یکی است
من دیوانه، نه تنها سر زلفت، دارم
که درین سلسله، دیوانه و فرزانه یکی است
گرچه از سوختگان تو، یکی، سلمان است
لیکن ای شمع، نه آخر همه پروانه یکی است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
در ازل، با تو مرا، شرط و قراری بودست
با سر زلف تو نیزم، سرو کاری بودست
پیش از آن دم، که دمد، خط شب از عارض روی
از سر زلف و رخت، لیل و نهاری بودست
بی کناری و میانی و لبی، پیوسته
در میان من و تو، بوس و کناری بودست
در جهانی که نه گل بود و نه باغ و نه بهار
از گل روی توام، باغ بهاری بودست
زین همه نقش مخالف، که برانگیخته‌اند
شد یقینم که غرض، عرض نگاری بودست
بی گل روی تو در چشم من از باغ وجود
هر چه آید، همه خاشاکی و خاری بودست
بر من این عمر، که در غفلت و وحشت بگذشت
به دو چشم تو که خوابی و خماری بودست
ای دل، از ما ببریدی و نشستی در خاک
مگر از رهگذر مات، غباری بودست
تن به غربت، بنهادی و نیامد، سلمان
هیچ یادت که مرا یار و دیاری بودست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست
وین هوا گرم از فروغ آفتابی دیگرست
ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر
کاسیای ما کنون، گردان به آبی دیگرست
عکس خورشید جمالت، مانع دیدار گشت
شاهد حسن تو را هر دم، نقابی دیگرست
دیگران را در کمند آور، که همچون زلف تو
هر رگی در گردن جانم، طنابی، دیگرست
آتشی کردی و گفتی می‌کنم ترک عناب
زینهار ای جان مگو، کین خود، عتابی دیگرست
بخت راهی می‌زند بر خون من، من چون کنم
باز بخت خفته ما، دیده خوابی دیگرست
از رقیبم دوش می‌پرسید کاین بیچاره کیست؟
گفت: سر برگشته‌ای، مستی، خرابی، دیگرست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست
تا بپنداری که عشقش، در دل تنها نشست
خاست غوغایی ز قدش، در میان عاشقان
در میان ما نخواهد، هرگز این غوغا نشست
گر چه از نخل وجود من، خلالی باز ماند
تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست
مدتی شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست
چون تواند بیش ازین، مسکین درین سودا نشست
من به وصلش کی رسم، جایی که باد صبحدم
تا به درگاهش رسد از ضعف تن، ده جا نشست
بهر دیدار جمالش، دل به راه دیده رفت
از پی دردانه و بیچاره در دریا، نشست
جز غمت، کاری نخواهد، بر ضمیر ما گذشت
جز رخت، نقشی نخواهد در خیال ما نشست
هر که را با شاهدی صحبت به خلوت داد دست
بی‌گمان با حوریی در « جنته الماوی» نشست
زینهار امروز سلمان با می و حوری نشین
چند خواهی بر امید وعده فردا نشست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
درون، ز غیر بپرداز و ساز، خلوت دوست
که اوست، مغز حقیقت، برون از همه پوست
دویی میان تو و دوست هم ز توست، ار نی
به اتفاق دو عالم یکی است، با آن دوست
تو را نظر همگی بر خود است و آن هیچ است
تو هیچ شو همه، وانگه بدان، که خود همه اوست
برای دیدن رویش مگرد، گرد جهان
که او نشسته، چو آیینه، با تو رو باروست
مشو، به نقش و نگار جمال او، قانع
که حسن طلعت آن گل، چو غنچه تو بر توست
به پیش دوست مبر، جز متاع دل، چیزی
اگر چه سنگ دلست، آن صنم، ولی دلجوست
اگر چه آب حیات لبش روانبخش است
هزار، چون خضرش، تشنه مرده بر لب جوست
اگر به تربت سلمان رسی، ببوی، گلش
که این گل، از اثر صحبت گل خوشبوست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
هست آرام دل، آن را که دلارامی هست
خرم آن دل، که در او، صبری و آرامی هست
بر بنا گوشش اگر دانه در بینی باز
مشو آشفته، که از غالیه هم دامی هست
تو یقین دان، که به جز در دهن تنگ تو نیست
هیچ اگر یک سر مو در دو جهان کامی هست
ساقی امشب، سر آن جام لبالب دارم
کاخر اندوه مرا، نیز سرانجامی هست
عود اگر دود کند، بر سر آن، دامن پوش
تا ندانند، که در مجلس ما خامی هست
حالم، از باد سحر پرس، که در صحبت او
جان تیمار مرا، پیش تو پیغامی هست
شام هجران تو را، خود سحری نیست پدید
صبح امید مرا، همنفس شامی هست
به فدای تن و اندام چو گلبرگ تو باد
هر کجا، در همه آفاق گل اندامی هست
صبر و آرام ز سلمان چه طمع می‌داری
تو برآنی که مرا صبری و آرامی هست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
یار ما را یار بسیارست تا او یار کیست
دل بسی دارد ندانم، زان میان، دلدار کیست
خاک پایش را تصور می‌کند در چشم خویش
هر کسی تا کحل چشم دولت بیدار، کیست
میدهم جان و ستانم عشوه، این داد و ستد
جز که در بازار سودای تو، در بازار کیست
خواستم مردن به پیشش گفت رویش کار خود
کین نه کار توست ای جان و جهان پس کار کیست
جان من چون چشم او بیدار شد، گیرم که هست
جان من بیمار چشمش، چشم او بیمار کیست
کاشکی دیدی، گل رخسار خود در آینه
تا بدانستی که در پای دل من، خار کیست
دل ز سلمان برد و خونش خورد و می‌گوید کنون
کار عالم بین، که چون کار من بیکار کیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست
در جهان کیست، که شوریده این سودا نیست
هر که گوید، که منم، فارغ ازین غم، غلط است
هیچ کس نیست، که او غرقه، این، دریا نیست
ای که، منعم کنی، از عشق که فردایی هست
من برآنم، که شب عشق مرا فردا نیست
شب هجران ترا هست، به غایت اثری
صبح وصل است که هیچش اثری پیدا نیست
مردگان را، اثر مرحمتت، زنده کند
این نظر باد گران است، ترا با ما نیست
خبر من، که برد غیر صبا، بر در دوست
ای صبا، خیز تو را سلسله‌ای بر پا نیست
دل و دین کرده‌ای از ما طلب و این سهل است
مشکل این است که دین و دل ما بر جا نیست
آتش آب و دل دیده سلمان، دل تو
عاقبت نرم کند، سخت‌تر از خارا نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
چشم من گوش خیالت دارد، اما خواب نیست
هست جان را، عزم پا بوست ولی، اسباب نیست
دیده را هر شب خیالت می‌شود مهمان، ولی
دیده را اسباب مهمان در میان جز آب نیست
رویت آمد، قبله دل ابروت، محراب جان
اهل معنی را برون، زین قبله و محراب نیست
با خیالت، خواب در چشمم نمی‌گیرد قرار
خواب می‌داند که راه سیل، جای خواب نیست
رشته جانم کی آرد تاب شمع روی تو
چون چراغ عقل را با شور عشقت تاب نیست
مجلس ما روشن است، از طلعتش، مه را بگو
دیده بر هم نه، که امشب حاجت مهتاب نیست
رسم دین بگذاشت سلمان، مذهب رندی گرفت
ترک این مذهب گرفتن، مذهب اصحاب نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
عاشق سر مست را، با دین و دنیا کار نیست
کعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نیست
روی زرد عاشقان، چون می‌شود گلگون به می
گر خم خمار را رنگی ز لعل یار نیست
زاهدی گر می‌خرد عقبی، به تقوی، گو، بخر
لاابالی را، سرو سودای این بازار نیست
از سر من باز کن، ساقی خرد را، کین زمان
با خیالش خلوتی دارم که جان را بار نیست
طلعتش، آینه صنع است و در آیینه‌اش
جمله حیرانند و کس را زهره گفتار نیست
شمع ما گر پرده بر می‌دارد، از روی یقین
در حق آتش پرستان، بعد از آن انکار نیست
حال بی‌خوابی چشم من، چه می‌داند کسی
کو چو اختر هر شبی تا صبحدم بیدار نیست
دامن وصلش به جان از دست دادن مشکل است
ورنه جان دادن، به دست عاشقان دشوار نیست
دوش با دل، راز عشق دوست گفتم، غیرتش
گفت سلمان بس، که هر کس محرم اسرار نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
می‌کشم دردی که درمانیش، نیست
می‌روم راهی که پایانیش نیست
هر که در خم خانه عشق تو بار
یافت برگ هیچ بستانیش نیست
بندگان دارد بسی سلطان غم
لیک چون من بند فرمانیش نیست
هر که جان در ره جانانی نباخت
یا ز دل دورست یا جانیش نیست
خود دل مجموع، در عالم که دید
کز عقب آه پریشانیش نیست
چشم ترکت کو سیه دل کافری است
هیچ رحمی، بر مسلمانیش نیست
چشم آن انسان که عاشق نیست هست
راست چون عینی که انسانیش نیست
هر که چون سلمان به زلف کافرت
نیستش اقرار، ایمانیش نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
بهار باغ و گل امروز، گوییا خوش نیست
ندانم این ز بهارست، یا مرا خوش نیست
دلا به عز قناعت بساز و عزت نفس
که بار منت احسان هر گدا، خوش نیست
برون ز گنج قناعت، بسیط روی زمین
به پای حرص بگشتیم و هیچ جا، خوش نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
دل می‌خرد حبیب و مرا این متاع نیست
گر طالب سرست برین سر، نزاع نیست
کاری است عشق مشکل و حالی است بس غریب
کس را به هیچ حال برآن، اطلاع نیست
دنیا خرند اهل مروت به هیچ وجه
ارباب عشق را هوس این متاع نیست
در عاشقی دلا ز ملامت مشو ملول
کاحوال خستگاه هوا جز صراع نیست
در سر ز استماع الست است مستیی
ما را که احتیاج شراب و سماع نیست
چون زلف اگر به تیغ سرم قطع می‌کنی
ما را به مویی از تو سر انقطاع نیست
هیچ آتشی به حرقت فرقت نمی‌رسد
وان نیز دیده‌ام به سوز و وداع نیست
سلمان امید مهر از آن ماهرو مدار
زیرا میان این مه و مهر اجتماع نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
درد عشق تو که جز جان منش، منزل نیست
در دل می‌زند و جز تو کسی در دل نیست
این محال است که رویت به همه آیینه روی
ننمایید مگر آنجا محل قابل نیست
این چه راهی است که در هر قدمش چاهی است؟
وین چه بحری است کش از هیچ طرف ساحل نیست
چه خبر باشد از احوال من بی سر و پا؟
شمع ما را که هوا در سروپا در گل، نیست
من تنی دارم و آن همچو میانت هیچ است
غیر از این هیچ میان من و تو حایل نیست
ترک جان کردم و تن، تا به وصالت برسم
وآنکه او ترک علایق نکند، واصل نیست
عارفا عمر به باطل رودت تا نرسی
به مقامی که درو هر چه رود باطل نیست
مقبل آن است که در چشم تو آید امروز
به جز از هندوی چشم تو کسی مقبل نیست
نزد این کالبد خاک چه گردی سلمان
که به جز دردی و گردیش، دگر حاصل نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
اگر غمی است مرا بر دل، از غمش غم نیست
مباد شاد، بدین غم، دلی که خرم نیست
همه جهان، به غمش خرمند و مسکین ما
کزان صنم به غمی، قانعیم و آن هم نیست
حسد برم که چرا دیگری خورد، غم تو
مرا به دولت عشق تو گر چه غم، کم نیست
مرا که زخم جفا خورده‌ام، دوا فرما
به ضربتی دگرم، کاحتیاج مرهم نیست
دلم که دست به حبل المتین زلف تو زد
ز ملک کوته عمرش، چه غم، که محکم نیست
مجوی محرم و همدم طلب مکن، سلمان
که در دیار تو، محرم نماند و همدم نیست
مگو به باد، غم دل که باد را در دل
اگر چه آمد و شد هست، لیک محرم نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
هر که چون سروم، گل اندامی نداشت
در جهان، از عیش خوش کامی نداشت
هر که در راهش، نشان را گم نکرد
در میان عاشقان، نامی نداشت
گفت، پیشت می‌فرستم، باد را
پیشم آمد، لیک، پیغامی نداشت
سرو خود را، با قدش می‌کرد راست
چون بدیدم، نیک اندامی نداشت
هر که سر، در پای منظوری بتاخت
راستی نیکو، سرآنجامی نداشت
دل به زلفت رفت، تا صیدست و دام
هیچ صیدی این چنین دامی، نداشت
کرد زاهد منع من، نشنید دل
پخته بود این دل، غم خامی نداشت
من لبت را، دل به رغبت داده‌ام
ورنه، با سلمان لبت وامی نداشت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
از سر دنیا و دین، مردانه در خواهم گذشت
مست و لایعقل، به کوی یار، بر خواهم گذشت
جان سپر کردم به پیشش، پیش از آن کاندر غمش
بگذرد تیر از سپر زیر سپر خواهم گذشت
از هوا، باد صبا جان می‌دهد در کوی دوست
در هوا داری من از باد سحر، خواهم گذشت
بعد ازین، من بر خط سودای خوبان چون قلم
گر قدم خواهم نهاد، اول ز سر خواهم گذشت
عمر من در کوی او با یک دم افتاد، ای رقیب
چند گویی در گذر یکدم که در خواهم گذشت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
هر که با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت
درد پر ورد محبت، بار درمان بر نتافت
هر دماغی، کز هوای خاک کویش برد، بوی
از نسیم صبحدم، بوی گلستان بر نتافت
پرتو دیدار جانان تافت بر جان، در ازل
دیده جان پرتو دیدار جانان، بر نتافت
دل ز غوغای تو و غوغای می‌آمد به تنگ
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
عاشق ثابت قدم، پروانه را دیدم که او
باخت جان در عشق و روی، از شمع تابان بر نتافت
هر جفا و جور و بیدادی که بود از دست دوست
دل تحمل کرد، لیکن بار هجران بر نتافت
می‌شوم خاک تو، بر من هر چه آید باک نیست
بر زمین چیزی نیاید، آسمان کان بر نتافت
تا دل من حلقه زلف تو را در گوش کرد
هرچه فرمودی به مویی، سر ز فرمان بر نتافت
قصه زلف تو می‌گفتم، رخت بر تاب شد
بود نازک دل، سخنهای پریشان بر نتافت
بر نمی‌تابد دلم بر تافتن روی از حبیب
فی‌المثل گر دیگری بر تافت، سلمان بر نتافت