عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۶۰ - الرّضا و التّسلیم
گر یار جفا کند پسندیدهٔ ماست
خاک قدمش چو دیده در دیدهٔ ماست
هر جور و جفا که می کند آن نه ازوست
آن نیز هم از طالع شوریدهٔ ماست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۲۱
اندر طلب وصل تو ای سرو روان
انگشت نمای خلق و رسوای جهان
کامی زلبت ندیده وانگه ما را
در هر دهنی فتاده بینی چو زبان
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۵۵
عاشق باید که او مشوش باشد
وز دیده و دل در آب و آتش باشد
ناخوش باشد زعاشقان معشوقی
معشوق که عاشقی کند خوش باشد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۶
گر هیچ سوی زلف تو راهی باشد
هر تار به دست دادخواهی باشد
جز زلف و رخت هیچ سالی ندهد
یک شب که درازتر زماهی باشد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۸۸
یا من به چه دل زنم دَرِ سودایش
یا من چه سگم که دیده سازم جایش
گر دست رسد جملهٔ معصومان را
در دیده کشند جمله خاک پایش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
تا دل به وصف آن دهن عرض تکلّم می کند
از غایت دیوانگی گه گه سخن گم می کند
گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمی ست
آنچه ز شوی و جفا چشمت به مردم می کند
گل نیز همچون جام می در رقص می آید به سر
بلبل چو در بزم چمن با خود ترنّم می کند
گر ز آنکه گل ناموخته ست آیین بی رحمی ز تو
بر گریهٔ ابر از چه رو هر دم تبسّم می کند
از فکر شام زلف تو روز خیالی تیره شد
وقت است اگر بر حال او چشمت ترحّم می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چشمت که به جز فتنه گری کار ندارد
شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد
ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است
کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد
از دولت هجران تو حاصل دل ریشم
جز صبرِ کم و محنت بسیار ندارد
حاشا که چو منصور بسرّ تو برد پی
هر بی سروپایی که سرِ دار ندارد
گویم که سگ کوی تو را نام خیالی ست
زین نام سگ کوی تو گر عار ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم
خون دل می خورم و در خور صد چندینم
دورم از دولت دیدار تو و نزدیک است
که ببینم رخ مقصود و چنین می بینم
زآن چو نافه خوشم از همدمی خون جگر
که نسیمی ست ز زلفت نفس مشگینم
پیش از آن دم که گریبان درم از غصّه چو گل
دامن آن به که ز خود غنچه صفت برچینم
گرم پرسیِّ توام سوخت چه باشد ای دوست
که زمانی ببری دردسر از بالینم
گر نباشد سبب اشعار خیالی که برد
پیش آن خسرو خوبان سخن شیرینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از شوق گل رویت رفتم بگلستانها
همرنگ رخت یک گل نشکفته ببستانها
از خار جفا بلبل مجروح ببوی گل
گلچین بطرب از گل انباشته دامانها
با نوگل بستانی بلبل بنوا خوانی
من یاد تو میکردم با ناله و افغانها
یاقوت لب لعلت تا در کف غیر افتاد
من ریختم از حسرت از دیده چه مرجانها
تا کرده کنار از من آن گوهر یکدانه
از اشک روان دیده دید است چه طوفانها
هستند گواه من دستان خضاب از خون
کان سنگدلان خونم خوردند بدستانها
تا از حشم لیلی شاید که نشان یابم
مجنون صفتم هر روز در طوف بیابانها
کی حال دلم دانی در حلقه گیسویش
ای آنکه نگردیدی گوی خم چوگانها
آن دل که پریشانست از زلف پریشانی
حاشا که برآساید از سنبل و ریحانها
گر ترک کماندارت در قصد دل ما نیست
هر سوز مژه در کف دارد زچه پیکانها
از زلف پریشانت صد سلسله آشفته
وز چاک گریبانت صد چاک گریبانها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
عام است پیر میکده ما کرامتش
مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش
یکعمر بیش صرف وفای تو کرده ایم
ای بیوفا بگو زکه گیرم غرامتش
آنرا که احتمال وصالی بود بعشق
آسان بود تحمل بار ملامتش
آن مشتری خصال گرت هست در وثاق
از مشتری چه خواهی و از استقامتش
صد جوی خون زدیده رود در کنار اگر
زیب کنار غیر بود سرو قامتش
بیهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما
آوخ زدرد عاشقی و از ندامتش
آشفته میرود که شود خاک در نجف
کاسودگی دهند زهول قیامتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
چندانکه وفا کردم و اظهار ارادت
جز جور و جفا زآن بت طناز ندیدم
آشفته نهفتم بدرون گنج غم عشق
جز سینه کسی محرم این راز ندیدم
مطرب زعنایت ره این پرده بگردان
زیرا که ره راست از این ساز ندیدم
درد دل سودا زده با آل عبا گو
کز خلق جز این سلسله اعجاز ندیدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
خواستم حرف عشق ننگارم
شورش آن لم یکن نبنگارم
مطربم باز پرده ای بنواخت
که بیفکند پرده از کارم
چند ناخن زنی بتار طرب
دل سودا زده میازارم
ناله نای را چو بشنیدم
برق زد ناله شرر بارم
از حجابات نیلگون خیمه
وقت آن شد که پرده بردارم
باز منصوروار از حرفی
شوقت آورد بر سر دارم
شور و سودای یوسفی امشب
میکشاند بشهر و بازارم
تار زلفت بدست غیر افتاد
وه که بگسست پود و هم تارم
من همه شب بیار همراهم
گو بدانند یار اغیارم
خم شده قامتم زبار فراق
چند بر دوش مینهی بارم
زین همه ناله و فغان ترسم
که خزان ره برد بگلزارم
چون یهودان بروز عید مطر
از سحاب غم تو خونبارم
رحمتی کن بمن تو ای گل نو
کز جفای رقیب تو خارم
خواستم روشنائی قمرت
میگزد عقربان جرارم
قصه گویم زمویش آشفته
عقل و دین بهر جمع نگذارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
دوش بی شمع جمالت بزم عیش افروختم
عود وش از یاد زلفینت بر آتش سوختم
چون صدف دیده بدامان ریخت در شام فراق
آن گهرهائی که از خون جگر اندوختم
جز فغان و سوختن اندر طریق عاشقی
بلبل و پروانه را من شیوه ها آموختم
دوش همچون شیخ صنعان بر در دیر از وفا
دین و دل در عشق آن ترسا بچه بفروختم
جامهای عاریت آشفته افکندم بزیر
تا که بر تن کسوت مهر علی را دوختم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ای حرف سر زلف تو سودای حریفان
این طرفه که دل میبری از دست ظریفان
چون باد خزان است و زان در چمن دهر
کردیم عبث خدمت سرو و گل و ریحان
پیمانه کشم تازه کنم عهد بساقی
بشکست اگر یار کهن شیشه پیمان
آشفته بجز زلف بتان جا نگرفتم
شد عمر گرانمایه بسودای پریشان
در دست نماند است بجز باد مرا هیچ
ناچار علی را بزنم دست بدامان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
ما را عبث نبود که از بزم رانده ای
گویا رقیب را ببر خویش خوانده ای
نخل وفای من که ثمر داشت کنده ای
تخم دگر بسینه دل برفشانده ای
زآن لب بجای آب حیات آب خورده ای
ای خضر از آن تو زنده و جاوید مانده ای
مرغ دلم بر آتش غیرت کباب شد
بر غیر تا شراب محبت چشانده ای
دامن کشان روان شده در بزم مدعی
ما را چو مرغ بسمل در خون نشانده ای
گلگون شده سمندت و خونت ززین گذشت
مرکب مگر بخاک شهیدان دوانده ای
صد مرغ دل درافکنی ار در شکنج زلف
ما راگمان مکن که زدامت رهانده ای
راه نظر چو بستی و منظور مردمی
بر خون خویش مردم چشمم نشانده ای
گل رخت برگرفت ببازار و شهری و کوی
ای عندلیب بیهده در باغ مانده ای
یکسر بجا نماند که چوگان تو نبرد
تا تو سمند ناز بمیدان جهانده ای
وحشی غزال من تو شدی رام این و آن
دل را زمن چو آهوی وحشی رمانده ای
آشفته دل ه مرغ شکاریست شد شکار
بازش مجو که باز شکاری پرانده ای
افتاده ای بعقده ی مشکل دلا مگر
نام علی زدفتر معنی نخوانده ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
حریم بزم عشق است این، چرایی ناامید اینجا؟
بود شمع و چراغ کشته را اجر شهید اینجا
متاع مصر ارزان است در بازار حسن او
زلیخا می تواند مفت یوسف را خرید اینجا
ره آمد شد باد صبا را زین قفس بستند
خوش آن روزی که گاهی بویی از گل می رسید اینجا
به عیش آباد هندستان، غم پیری نمی باشد
که مو نتواند از شرم کمرها شد سفید اینجا
سلیم از خرمی رنگی ندارد کس درین گلشن
نداند غنچه خندیدن چو قفل بی کلید اینجا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
بر من هوای بزم تو بسیار غالب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بازم از زخم خدنگش در دل و جان آتش است
ناوک او را مگر چون شمع، پیکان آتش است
خاک را از اشک من پرخون بود دایم کنار
چرخ را از آه من در زیر دامان آتش است
از فروغ او به گرداب خطر افتاده است
کشتی آیینه از موم است و طوفان آتش است
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامه ی آشفتگان همچون نگهبان آتش است
از گلستان تو هر کس گل به دامن می برد
جای گل چون شمع ما را در گریبان آتش است
در جهان پنهان نماند هیچ کاری در لباس
عشق در تجرید همچون در بیابان آتش است
عاشقان را در بساط دل به غیر از آه نیست
این چنین باشد، در آتشخانه سامان آتش است
چون جوانی رفت، مگذر از می گلگون سلیم
باده در پیری چو در وقت زمستان آتش است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
کسی کز عاشقی دم زد، چه باک از دشمنی دارد
که مور این بیابان دعوی شیرافکنی دارد
به اهل عشق، آفت می رسد از دور او دایم
فلک چون آسیا با سینه چاکان دشمنی دارد
کرم، صد عیب اگر باشد کسی را، باز می پوشد
ز همت ابر نیسان پرده ی تر دامنی دارد
غلط انداز شو در عاشقی، تحصیل این معنی
ز قمری کن که در گلشن لباس گلخنی دارد
توانگر آشنای عشق چون شد، دشمن خویش است
حذر ز آتش به آن را کو لباس روغنی دارد
خدا از نیش آن شاعر، عزیزان را نگه دارد
که بر اندام او هر مو تخلص سوزنی دارد!
حریم خلوت ما شب سلیم از شمع مستغنی ست
که آب خانه ی مستان چو آتش روشنی دارد