عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۷
ازان از سیر صحرا خاطرم خشنود می گردد
که داغم از سواد شهر مشک اندود می گردد
زما اندیشه دارد خصم بی حاصل، نمی داند
که چوب بید در آتشگه ما عود می گردد
غبار راه هر کس می شوم از پستی طالع
پی آزار من زنبور خاک آلود می گردد
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود می گردد
اگر این است برق بی نیازی غمزه او را
متاع کفر و ایمان سر بسر نابود می گردد
نمی دانم زیان و سود خود را، اینقدر دانم
که سود من زیان است و زیانم سود می گردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشین منگر
که شمع ایمن اینجا در لباس دود می گردد
من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب
به اندک التفاتی خاطرم خشنود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
زانفاس گرامی آنچه صرف آه می گردد
به دیوان قیامت مد بسم الله می گردد
زخودرایی تو کجرو می شماری چرخ را، ورنه
در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می گردد
چو شمع آن کس که لرزد بر حیات خود نمی داند
که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می گردد
زخودسازی به فکر خانه سازی نیست صاحبدل
که از بی خانمانی آسمان خرگاه می گردد
زپیری می شود بی پرده عیب دل سیاهیها
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می گردد
زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی
سرخود می خورد ماری که گرد راه می گردد
ره نزدیک بی انجام می گردد زتنهایی
به دل نزدیک راه دور از همراه می گردد
خرد از عهده نفس مزور بر نمی آید
که عاجز شیر نر از حیله روباه می گردد
چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود
کجا خودبین زعیب خویشتن آگاه می گردد؟
زدل جو آنچه می جویی که باشد در بدر دایم
سبک مغزی که رو گردان ازین در گاه می گردد
سرایت می کند در عالمی بی قیدی عالم
که از گمراهی رهبر جهان گمراه می گردد
زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگین زین شهادتگاه می گردد
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری
که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
همان استادگی دارند در ریزش تهی چشمان
اگرچه از کشیدن بیش آب چاه می گردد
اگر جویای وصل کعبه ای بیدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه می گردد
زخط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم
که از خوابیدگی دور و دراز این راه می گردد
زبان کردم زغمخواران غم خود را، ازین غافل
که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می گردد
شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش
زجمع مال در دل بیش حب جاه می گردد
میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچ گوییها سبک چون کاه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۴
به احسان خانه از سیل حوادث رسته می گردد
در بی خیر در اندک زمانی بسته می گردد
تو از کوتاه بینی می کنی اندیشه روزی
وگرنه آسیای آسمان پیوسته می گردد
مشودرهم زسختیهای دوران چون سبک مغزان
که سنگ آخر نصیب پسته لب بسته می گردد
مکن دل را به رنگ و بو پریشان چون هوسناکان
که از گردآوری برگ خزان گلدسته می گردد
منه پیش ره ارباب حاجت چوب ای غافل
که از دربان در ارباب دولت بسته می گردد
تو می سازی زغفلت گرم جای خود، نمی بینی
که چرخ از کهکشان اینجامیان بربسته می گردد
به تسبیح ریای زاهدان از ره مرو صائب
که چندین دام مکر اینجا عنان بگسسته می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۱
زمژگان که ناخن در فضای سینه می بارد؟
که خون چون نافه ام از خرقه پشمینه می بارد
بود یک شمه از ناسازی گردون به میخواران
که ابر بی مروت در شب آدینه می بارد
به شیران طعمه از پهلوی خود گردون دهد، اما
اگر گاوی دهن را وا کند لوزینه می بارد
چراغ مهر از تردستی شبنم نمی میرد
عبث ابرتر مژگان به داغ سینه می بارد
اگر لب تشنه فیضی اثر بگذار در عالم
که بر خاک سکندر نور از آیینه می بارد
زرشک طبع گوهربار صائب بس که تب دارد
گهر همچون عرق از چهره گنجینه می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۵
توانگر در دل از سامان خود آزارها دارد
به قدر فلس، زیر پوست ماهی خارها دارد
مگو بی پرده چون منصور حرف حق به هر باطل
که عشق از بهر بی ظرفان مهیا دارها دارد
چه حرف است این که می باشد سبکباری در آزادی؟
که سرو از تنگدستی بر دل خود بارها دارد
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر را سایه دیوارها دارد
مکن تکلیف سیر کوچه و بازار مجنون را
که این دیوانه با سودای خود بازارها دارد
به افسون بهاران از قفس بیرون نمی آید
نواسنجی که زیر بال و پر گلزارها دارد
تو ای کوته نظر فکر نگار ساده رویی کن
که چشم موشکاف ما به آن خط کارها دارد
به فکر شربت بیمار من آن لب کجا افتد؟
که در هر گوشه ای چون چشم خود بیمارها دارد
نمی افتد به دست کوتاه من دامن فرصت
وگرنه شکوه من در بغل طومارها دارد
مکن از نفس کافر دعوی تجرید را باور
که از قطع تعلق بر کمر زنارها دارد
مشو از انتظام کار نومید از پریشانی
که بی پرگار چون گردید دل، پرگارها دارد
مکن استادگی در بیع یوسف چون گرانجانان
که در مصر این متاع ناروا بازارها دارد
به بوی خون زصحرای ملامت پا مکش صائب
که زخم خار او در آستین گلزارها دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۹
ز گلهای چمن هر کس وفاداری طمع دارد
حیا و شرم از خوبان بازاری طمع دارد
زبیماران پرستاری توقع دارد آن غافل
کز آن چشم خمارآلود دلداری طمع دارد
ز زلف دل سیه هر کس که دارد چشم دلجویی
زغفلت از ره خوابیده بیداری طمع دارد
وفاداری زعمر بیوفا هر کس که می جوید
زسیلاب سبکرفتار خودداری طمع دارد
به پای خفته می خواهد فلک پیما شود هر کس
اثر با دامن آلوده از زاری طمع دارد
به زنگ آیینه تاریک خود را می کند صیقل
صفا هر کس که از گردون زنگاری طمع دارد
شکر از بوریا و چرب نرمی خواهد از سوهان
کسی کز زاهدان خشک همواری طمع دارد
کسی کز سرکشان دارد تواضع چشم از غفلت
دو تا گردیدن از انگشت زنهاری طمع دارد
به اندودن مس خود را طمع دارد طلا گردد
دل روشن کسی کز رخت زر تاری طمع دارد
ز آب زندگی لب تشنه برگردد چو اسکندر
کسی کز همرهان روز سیه یاری طمع دارد
کند روشن چراغ دشمن خود را، سبک مغزی
که پیش برق از کاغذ سپرداری طمع دارد
زخواب صبح می خواهد گرانجانی برد بیرون
زدولت هر سبک مغزی که بیداری طمع دارد
چو نرگس کاسه در یوزه بر کف هر نظر بازی
ازین دارالشفا یک چشم بیماری طمع دارد
اگر دندان گذارد بر جگر هموار می گردد
زسوهان درشت آن کس که همواری طمع دارد
سبکروحی توقع هر که دارد زین گرانجانان
زکوه آهنین صائب سبکباری طمع دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
سر شوریده من هر نفس صد آرزو دارد
زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد
به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد
که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد
منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم
وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد
بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد
ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت
که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد
مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن
کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید
خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد
مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۵
دل بیمار من ناز مداوا برنمی دارد
گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین
همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد
مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه
گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد
مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد
به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم
که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد
ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد
که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد
بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان
ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد
تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید
همان خار علایق دست از ما برنمی دارد
به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟
دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۳
به ابرام آن که از دنیاپرستان کام می گیرد
زریگ از چربدستی روغن بادام می گیرد
گلستان می کند نزدیکی معشوق زندان را
به ذوق گنج، قارون زیر خاک آرام می گیرد
به پیغامی از ان لبهای شکربار خرسندم
که دور افتاده فیض بوسه از پیغام می گیرد
فضولیهای مهمان بر خسیسان بار می باشد
فلک را زود دل از مردم خود کام می گیرد
چه بیتاب است در گرداندن جا خاتم دولت
به روی دست، اخگر بیش ازین آرام می گیرد
کسی از رهروان توفیق وصل کعبه دریابد
که چشمش از سفیدی جامه احرام می گیرد
زجمعیت چه حاصل چون تقاضا نیست همراهش؟
تهیدست است از نو کیسه هر کس وام می گیرد
زچشم شور حاسد تلخ شد خوابم، چه حرف است این
که تلخی را نمک از طینت بادام می گیرد؟
به چوب از شانه دست زلف بست از دلبری خالش
که چون افتاد گیرا دانه جای دام می گیرد
چرا سازم زحرف تلخ جانان رو ترش صائب؟
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام می گیرد
اگر میخانه قسمت تهی شد از می صافی
که درد باده را صائب ز درد آشام می گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۴
به خلوت هر که رخت از حلقه جمعیت اندازد
زگرداب خطر خود را به مهد راحت اندازد
کسی را می رسد لاف کرم چون چشمه حیوان
که نقد جان به دامن خضر را در ظلمت اندازد
خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را
که مویی کاسه فغفور را از قیمت اندازد
گلوی خویش می مالد به تیغ از کوته اندیشی
سپر هر کس که پیش دشمن کم فرصت اندازد
ندارم از غریبی شکوه ای از سازگاریها
مگر یاد وطن گاهی مرا در غربت اندازد
سبک مغزی که از دنیا تن آسانی طمع دارد
به راه سیل بستر بهر خواب راحت اندازد
به تحریک صبا از جا غبارش برنمی خیزد
به خاک تیره هر کس را که خواب غفلت اندازد
از ان از گوشه عزلت نمی آیم برون صائب
که ترسم سایه بر فرقم همای دولت اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۰
مرا پیغام لطفی از زبان خامه بس باشد
شب امیدواری از سواد نامه بس باشد
به مکتوبی حیات رفته من باز می آید
مرا صور قیامت از صریر خامه بس باشد
به آهی می توان دل را زمطلبها تهی کردن
که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد
زیک فریاد بیتابانه صد فریاد می خیزد
سپندی از برای گرمی هنگامه بس باشد
به اندک سختیی، دل چاک می گردد سخنور را
که روی سخت ناخن بهر شق خامه بس باشد
مکن اسراف در اسباب شید و زرق ای زاهد
که چندین مرده را آن گنبد عمامه بس باشد
خموشی بحر بی پایان و سیلاب است گویایی
دلیل جهل، لاف علم از علامه بس باشد
چه در تحصیل بوی خوش، نفس چون عود می سوزی؟
نسیم خلق، مردان را عبیر جامه بس باشد
پریشان می کند اندک غمی وقت سخنور را
که یک مو بهر تشویش دماغ خامه بس باشد
گرفتم ترک دلدار از هجوم بوالهوس صائب
ایاز خاص را عیب قبول عامه بس باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۳
خوشا دردی که از چشم بداندیشان نهان باشد
خوشا چاکی که چون خرما به جیب استخوان باشد
همیشه کاروان را گرد از دنبال می آید
مرا گرد کسادی پیش پیش کاروان باشد
دلش از شکوه من چون چراغ طور می سوزد
چرا کس در شکایت اینقدر آتش زبان باشد؟
حصار خویش کردم سخت جانی را، ندانستم
که شمشیر قضا را جان سخت من فسان باشد
به یک تقصیر سهل از مردم آگاه می رنجم
نظر پوشیدن از بیدار دل خواب گران باشد
تراوش می کند این نکته از بیهوشی مجنون
که سنگ کودکان دیوانه را رطل گران باشد
خزان از دور می بوسد زمین و باز می گردد
در آن گلشن که بلبل صائب آتش زبان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۷
کسی کز عقل وحشی شد چون مجنون بد نمی بیند
زخود رم کرده آزاری زدام و دد نمی بیند
سبکروحی که شد سرگرم سیر عالم بالا
سرش چون شمع اگر در زیر پا افتد نمی بیند
درین عبرت سرا سالک ره باریک عقبی را
زدنیا چشم ظاهر تا نمی پوشد نمی بیند
غباری نیست بر خاطر زشبنم باغ جنت را
دل روشن زچوب منع دست رد نمی بیند
زند آیینه را بر سنگ اگر چون خضر اسکندر
میان خویش و آب زندگانی سد نمی بیند
مگر حفظ الهی دستگیر مردمان گردد
وگرنه پیش پای خود یکی از صد نمی بیند
ندارد جز گرستن خنده بیهوده انجامی
مآل خویش را برقی که می خندد نمی بیند
به زیر پایه بید آن که از خورشید آساید
زهر برگی به فرقش تیغ می بارد نمی بیند
به این باریک بینی عنکبوت از حرص کوته بین
که خود پیش از مگس در دام می افتد نمی بیند
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس می دارد
به فرزند کسان صائب به چشم بد نمی بیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود
که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود
زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم
به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود
گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم
فرامش می کنم در راه از غیرت پیام خود!
حذر کن از می سرکش که تاکش با زمین گیری
به چندین دست نتواند نگه دارد زمام خود
مرا از بوته خجلت بر آر ای شعله سرکش
که خونها می خورم چون لاله از سودای خام خود
چه افتاده است بر دل بار گردم عندلیبان را؟
چو من از بوی گل چون غنچه می گیرم مشا خود
ز آواز شکست من دل احباب می ریزد
وگرنه من نمی دارم دریغ از سنگ جام خود
شکاری چون به بخت ما نمی افتد همان بهتر
که در خاک فراموشان نهان سازیم دام خود
به شور من ندارد بلبلی این بوستان صائب
روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۵
اشک دریادل ما گرد جهان می گردد
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صادقان زیر فلک قصد اقامت نکنند
صبح چون کرد نفس راست، روان می گردد
می برد بیخردان را سخن پوچ از جای
طفل را مرکب نی تخت روان می گردد
پیری از طینت خامان نبرد خامی را
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
می دهد پیچ و خم فکر سخن را پرداز
خامشی جوهر شمشیر زبان می گردد
درد می کاهربای دل صد پاره ماست
خاک شیرازه اوراق خزان می گردد
چون جدل نیست بلایی سر بی مغزان را
رگ گردن چو شود راست، سنان می گردد
بیشتر گوشه نشینان جهان صیادند
دام در خاک پی صید نهان می گردد
از ملامت نشود کند مرا پای طلب
سخن سخت مرا سنگ فسان می گردد
خصم بدگوهر اگر حرف ملایم گوید
استخوانی است که در لقمه نهان می گردد
نیست سیمین ذقنان را ز خط سبز گزیر
این ترنجی است که نارنج نشان می گردد
هر که از دایره شرع برون ننهد پای
خاتم دست سلیمان زمان می گردد
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد
صبر بر سختی ایام ثمرها دارد
چشمه ها بیشتر از سنگ روان می گردد
من دیوانه به هر جا که گریزم از خلق
سنگ اطفال، مرا سنگ نشان می گردد
می کند ابر بهاران دهنش پر گوهر
هر که صائب چو صدف پاک دهان می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۲
ذره ام چشم به خورشید لقایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۴
زاهد خشک ز میخانه چه لذت گیرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گیرد؟
کنج عزلت به پریشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گیرد
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه امید کسی دامن فرصت گیرد؟
سرو از برگ سراپا کف در یوزه شده است
که ز بالای تو سرمشق رعونت گیرد
نکشد زیر زمین وحشت تنهایی را
هر که در روی زمین خوی به وحدت گیرد
تا نشویند به خونابه دل دست دعا
چه خیال است که دامان اجابت گیرد؟
کوته آندیش تری نیست ز من عالم را
در ره سیل مرا خواب فراغت گیرد
مشو از یاس نفس پیش عزیزان غافل
کز نفس آینه صاف کدورت گیرد
غیر صائب که به جور تو بدآموز شده است
کیست این کاسه پر زهر به رغبت گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۸
کیست دست من آزاده ز یاران گیرد؟
سرو را دست مگر ابر بهاران گیرد
نقس سوخته اش نقطه حیرت گردد
نی سواری که پی برق سواران گیرد
دانه سوخته را گریه ما سبز کند
زاغ در گلشن ما رنگ هزاران گیرد
نشود زخم زبان مانع طغیان جنون
خار چون دامن سیلاب بهاران گیرد؟
بگذر از مردم خودبین که کند خود را گم
هر که آیینه ازین آینه داران گیرد
خرده بینان فلک، خانه شماری چندند
چه کسی یاد ازین خانه شماران گیرد؟
هست امید که نومید نگردد صائب
دل اگر سایه سیمرغ شکاران گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۳
قطره آن کس که پی آب به ظلمت می زد
کاش خود را به دم تیغ شهادت می زد
دید تا روی تو، چون گل همه تن دامن شد
آن که بر آتش من آب نصیحت می زد
این زمان نامه اعمال گنهکاران است
بر رویی که دم از صبح قیامت می زد
گر چه روی سخنش بود به ظاهر با غیر
نمکی بود که ما را به جراحت می زد
سیر صحرای شکرخیز قناعت کردم
چون شکر، مور در او جوش حلاوت می زد
آن که می بست به ظاهر در صحبت بر خلق
با دو صد دست به باطن در شهرت می زد
گنبد مسجد شهر از همه فاضلتر بود
گر به عمامه کسی کوس فضیلت می زد
از بلندی نظر بود نه از بیخبری
همت صائب اگر پای به دولت می زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۴
سینه را تیره هوا و هوسی می سازد
وقت آیینه مکدر نفسی می سازد
دل معشوق اگر بیضه فولاد بود
ناله سینه شکافم جرسی می سازد
راستی پیشه خود کن خیانت کردن
در و دیوار جهان را عسسی می سازد
چون گل از پوست برون خنده زنان می آید
هر که چون غنچه به صاحب نفسی می سازد
چه شود گر به شکر خنده مرا شاد کنی؟
شهد با آنهمه شان با مگسی می سازد
نیست در کار، شتاب اینهمه در سوختنم
با سپند آتش سوزان نفسی می سازد
دل ارباب هوس هر نفسی در جایی است
کی سگ هرزه مرس با مرسی می سازد؟
در پس پرده تزویر و ریا زاهد خشک
عنکبوتی است که دام مگسی می سازد
هر دمی کز سر صدق است اثرها دارد
صبح صد شمع خموشی از نفسی می سازد
بودم از ناکسی خویش خجل، زین غافل
که ازین خاک سیه عشق کسی می سازد
روح در جسم محال است بماند صائب
طایر قدس کجا با قفسی می سازد؟