عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا
می‌کشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را
می‌دهد طرز خرم فتنه پیکر قامتت
پیچ وتاب جوهر از موی میان شمشیر را
از خم ابروی خونریزتو هر جا دم زند
عرض جوهر می‌شود مهر زبان شمشیر را
ای فغان بگذر ز چرخ و لامکان تسخیر باش
چند در زیر سپرکردن نهان شمشیر را
جوهرتجرید قطع الفت خویش است وبس
بر سر خود می‌توان‌کرد امتحان شمشیر را
علم در هر طبع سامان بخش استعداد اوست
تا به خون برده‌ست جوهر موکشان شمشیر را
گر امان خواهی زگردون سربه‌جیب خاک دزد
ورنه رحمی نیست بر عریان‌تنان شمشیر را
دستگاه آیینهٔ بیباکی بدگوهر است
می‌کند آب اینقدر آتش عنان شمشیر را
خون صیدم از ضعیفی یک چکیدن‌وار نیست
شرم می‌ترسم‌کند آب روان شمشیر را
اینقدر ابروی خوبان گوشه‌گیریها نداشت
کرد بیدل فکر صید من‌کمان شمشیر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را
می‌کندچون موج‌گوهر بی‌زبان شمشیر را
سرکشی وقف تواضع‌کن‌که برگردون هلال
می‌کندگاهی سپرگاهی‌کمان شمشیر را
تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس
گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را
بسمل آهنگان‌، تسلیمت مهیا کرده‌اند
جبههٔ شوقی‌که داند آستان شمشیر را
حسن تا سر داد ابرو را به قتل عاشقان
قبضه شدانگشت حیرت در دهان شمشیر را
گشت از خواب‌گر‌ان چشمت به خون ما دلیر
می‌کند بیباکتر سنگ فسان شمشیر را
زایل از زینت نگردد جوهر مردانگی
قبضهٔ زر از برش مانع مدان شمشیر را
بر شجاعت پیشه ننگ است از تهور دم مزن
حرف جوهر برنیاید از زبان شمشیر را
بسمل موج می‌ام زخمم همان خمیازه است
در لب ساغرکن ای قاتل نهان شمشیر را
نوبهار عشرتم بیدل‌که با این لاغری
خون صیدم‌کرد شاخ ارغوان شمشیر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
هستی به‌تپش رفت واثرنیست نفس را
فریادکزین قافله بردند جرس را
دل مایل تحقیق نگردید وگرنه
ازکسب یقین عشق توان‌کرد هوس را
هر دل نبرد چاشنی داغ محبت
این آتش بی‌رنگ نسوزد همه‌کس را
رفع هوس زندگی‌ام باد فناکرد
اندیشهٔ خاک آب زد این آتش خس را
آزادی ما سخت پرافشان هوا بود
دل عقده شد وآبله پاگرد نفس را
تا رمزگرفتاری ما فاش نگردد
چون صبح به پرواز نهفتیم قفس را
بیدل نشوی بیخبر از سیرگریبان
اینجاست‌که عنقا ته بال است مگس را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
کی جزا می‌رسد از اهل حیا سرکش را
آب آیینه محال است‌کشد آتش را
بر زبان راست روان را نرود حرف خطا
خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار
شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را
کینه‌سازی المی نیست که زایل‌گردد
روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را
از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد
ریش برتافته‌کم نیست بزاخفش را
بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی
کز نمد می‌گذرانند می بیغش را
ناله‌ای هست اگرگریه عنان‌کوته کرد
ابر ازبرق چرا هی نکند ابرش را
مژه‌ای بازکن از چاک کتان هستی
نتوان دید به چشم دگرآن مهوش را
دام ماگرم‌روان نیست تعلق بیدل
خارپا مانع جولان نشود آتش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
لب جویی‌که از عکس توپردازی‌ست آبش را
نفس در حیرت آیینه می‌بالد حبابش را
به‌صحرایی‌که‌من دریاد چشمت خانه بردوشم
به ابرو ناز شوخی می‌رسد موج سرابش را
هماغوش جنون رنگ غفلت دیده‌ای دارم
که برهم بستن مژگان چومخمل نیست خوابش را
زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ می‌خندد
عرق‌گر شرم دارد به‌که نفروشدگلابش را
نگاهم بی‌تو چون آیینه شد پامال حیرانی
براین سرچشمه‌رحمی‌کن که‌موجی نیست‌آبش‌را
ز هستی نبض دل چون‌موج رقص بسملی دارد
مباد آن جلوه در آیینه‌گیرد اضطرابش را
ندارد ناز لیلی شیوهٔ بی‌پرده گردیدن
مگرمجنون ز جیب خود درد طرف‌نقابش را
به هربزمی‌که لعل نوخط او حیرت انگیزد
رگ یاقوت می‌گیرد عنان دودکبابش را
به تسلیم ازکمال نسخهٔ هستی مشو غافل
سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را
بلندی آنقدر بالیده است از خیمهٔ لیلی
که نتواندکشیدن نالهٔ مجنون طنابش را
در آن وادی‌که از خود رفتنم پر می‌زند بیدل
شرر عرض خرام سنگ می‌داند شتابش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را
که می‌گیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را
ز برق جلوه‌اش آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که عالم چشم خفاشی‌ست نور آفتابش را
به تدبیر دگر زان جلوه نتوان‌کام دل بردن
غبار من مگر از پیش بردارد نقابش را
به جای آبله یک غنچه دل دارم درتن وادی
ندانم برکدامین خار افشانم گلابش را
درین‌گلشن مپرسید از بهار اعتبار من
چوگل آیینه‌ای دارم‌که خون‌کردند آبش را
محیط شرم اگرآید به موج ناز شوخیها
نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را
گل باغ محبت ناز شبنم برنمی‌دارد
نمک‌از شوراشک خویش بس باشدکبابش را
شکار تیغ نازم اوج عزت فرش اقبالم
سر افتاده‌ای دارم‌که می‌بوسد رکابش را
خرامش مصرع شوخ رمیدن در میان دارد
نخواهم‌رفت اگراز خودکه‌می‌گوید جوابش‌را
به‌ذوق امتحان‌آتش زدم درصفحهٔ هستی
نقط ریز شراری چند دیدم انتخابش را
به‌هر مژگان زدن چشمش تغافل ساغری دارد
چه‌مخموری چه‌مستی پرده‌بسیاراست خوابش‌را
چنان‌خشکی‌ست بیدل بحرامکان‌را که‌می‌بینم
غبار افشاندنی چون دامن صحرا سحابش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را
به رنگ موی چینی سرمه می‌گیرد فغانش را
ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم
که در آغوش نقش سجده‌گیرم آستانش را
زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد
که یارب مهربان‌گردان دل نامهربانش را
تحیرگلشن است اماکه دارد سیر اسرارش
خموشی بلبل است اماکه می‌فهمد زبانش را
درین غفلت‌سراگویی مقیم خانهٔ چشمم
که با خواب است یکسر رنگ الفت پاسبانش را
؟؟؟ در جستجو خاصیت موج نظر دارد
که غیراز چشم‌بستن نیست منزل‌کاروانش را
شودکم ظرف در نعمت ز شکر ایزدی غافل
که‌سیری مهرخاموشی است چون ساغردهانش را
هجوم شکوهٔ هرکس زدرد مفلسی باشد
نخیزد ناله از نی تا بود مغز استخوانش را
به رنگ‌گردباد آن طایر وحشت پر و بالم
که هم در عالم پرواز بستند آشیانش را
طلسم جسم‌گردد مانع پرواز روحانی
چو بوی‌گل‌که دیوار چمن‌گیرد عنانش را
چوبرق ازچنگ فرصت رفت بیدل دامن وصلش
ز دود خرمن هستی مگریابم نشانش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
چه‌امکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را
مگر حیرت شفیع جرأت ندیشد بیانش را
بهار عافیت عمری‌ست‌کز ما دور می‌تازد
به‌گردش آورم رنگی که گردانم عنانش را
مشو ایمن ز تزویر قد خم‌گشتهٔ زاهد
که پیش از تیر در پرواز می‌بینم‌کمانش را
مدارای حسود ازکینه‌خوییها بتر باشد
خطر در آب تیغ از قعرکم نبودکرانش را
ز مهماخانهٔ گردون چه‌جویی نعمت سیری
که‌نقش‌کاسه‌ای جزتنگ‌چشمی نیست‌خوانش‌را
جهان بر دستگاه خویش می‌نازد ازین غافل
که چشم بسته زیربال دارد آسمانش را
درشتی آنقدر در باغ امکان آبرو دارد
که‌جای مغزپرورده‌ست خرما استخوانش را
زندگر شمع با حسن تو لاف‌گرم بازاری
به آهی می‌توانم قفل بر درزد دکانش را
کجا یابد سر ما ناکسان بار سجود او
مگر برجبهه بنویسیم نام آستانش را
نهان از دیده‌ها تصویر عاشق گریه‌ای دارد
مبادا رنگ گیرد دامن اشک روانش را
به‌این فطرت‌که درفکر سراغ خودگمم بیدل
چه‌خواهم‌گفت اگر ‌حیرت زمن پرسد نشانش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
جوش زخمم دادسر در صبح محشرتیغ را
کرد خون‌گرم من بال سمندرتیغ را
از گزیدنهای رشک ابروی چین‌پرورت
بر زبان پیداست دندانهای جوهر تیغ را
بسمل نازتو چون مشق تپیدن می‌کند
می‌کشد چون مدّ بسم‌الله بر سرتیغ را
جمع با زینت نگردد جوهر مردانگی
از برش عاری بود گر سازی از زرتیغ را
زینت هرکس به قدر اقتضای وضع اوست
قبضه داند بر سر خود به ز افسر تیغ را
سرخوش‌تسلیم ازتهدید دوران‌ایمن است
کس نراند برسر بسمل مکررتیغ را
در هجوم عاجزی آفت گوارا می‌شود
می‌شمارد مرغ بی‌پرواز شهر تیغ را
کوه اندوهیم از سنگینی پای طلب
نالهٔ خوابیده می‌دانیم بر سر تیغ را
طبع سرکش ناکجا تقلید همواری‌کند
سخت‌دشوار است دادن آب‌گوهر تیغ را
از هنر آیینهٔ مقدار هرکس روشن است
رشتهٔ شمع‌است بیدل موج جوهرتیغ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
گر، دمی‌، بوس کفت‌گردد میسر تیغ را
تا ابد رگهای‌گل بالد ز جوهر تیغ را
ازکدورت برنمی‌آید مزاج کینه‌جو
بیشتر دارد همین زنگار در بر تیغ را
ای‌که داری سیرگلزار شهادت در خیال
بایدت‌از شوق زد چون سبزه برسرتیغ‌را
عیش خواهی صید آفت شوکه مانند هلال
چرخ ابرومی‌کند برچشم ساغرتیغ را
پردهٔ نیرنگ توفان بود شوق بسملم
خونم آخرکرد بازوی شناور تیغ را
تا مگر یکباره‌گردد قطع راه هستی‌ام
چون دم مقراض می‌خواهم دو پیکر تیغ را
موج توفان می‌زند جوی به‌دریامتصل
جوهر دیگر بود در دست حیدر تیغ را
هرکه را دل از غبارکینه‌جوییها تهی‌ست
می‌کشد همچون نیام آسوده در برتیغ را
دل به امید تلافی می‌تپد اماکجاست
آنقدر زخمی‌که خواباند به بسترتیغ را
بیدل از هرمصرعم موج نزاکت می‌چکد
کرده‌ام رنگین به خون صید لاغرتیغ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
سادگی باغی‌ست طبع عافیت‌آهنگ را
وقف طاووسان رعناکن‌گل نیرنگ را
دل چوخون‌گرددبهار تازه‌رویی صیدتست
موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را
طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه
سختی افزونترکند الماس‌گشتن سنگ را
ازکواکب چشم نتوان داشت‌فیض تربیت
ناتوان بینی‌ست لازم دیده‌های تنگ را
مانع جولان شوقم پای خواب‌آلود نیست
تار نتواند دهد افسردگی آهنگ را
خار شوق از پای مجنون غمت نتوان‌کشید
شیرکی خواهد جدا بیند ز ناخن چنگ را
با نسیم خندهٔ‌گل غنچه از خود می‌رود
دل صداباشد شکست‌شیشه‌های رنگ‌را
می‌کند دل را غبار درد تعلیم خروش
طوطی مینای ما آیینه داند سنگ را
گر نداری طاقت از اظهار دعوی شرم‌دار
شوخی رفتار رسوایی‌ست پای لنگ را
زندگی در بندوقید رسم‌عادت مردن است
دست‌، دست تست‌، بشکن این طلسم‌ننگ را
زآمد ورفت نفس آیینهٔ دل تیره شد
موج صیقل آبیاری‌کرد بیدل زنگ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را
از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را
من به درد نارساییها چه‌سان دزدم نفس
می‌کند بی‌دست و پایی ناله تلقین سنگ را
از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار
گرشود دامن به خون لعل رنگین سنگ را
چون‌صداهرکس به‌رنگی‌می‌رود زین‌کوهسار
آتشم فهمید آخر خانهٔ زین سنگ را
از شکست ما صدای شکوه نتوان یافتن
شیشه اینجامی‌گشاید لب به‌تحسین سنگ را
دیدهٔ بیدار را خواب‌گران زیبنده نیست
ای شررتا چند خواهی‌کرد بالین سنگ را
ساز این کهسار غیر از ناله آهنگی نداشت
آرمیدن اینقدرهاکرد سنگین سنگ را
صافی دل مفت عیش است از حسد پرهیزکن
هوش اگر جامت دهد برشیشه مگزین سنگ‌را
فیض سودا مشربان از بس‌که عام فتاده است
خون مجنون می‌کند دامان‌گلچین سنگ را
ظالم از ساز حسد بی‌دستگاه عیش نیست
از شرر دایم چراغان در دل است این سنگ را
تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگی‌ست
تا نیاساید فلاخن نیست تسکین سنگ را
گرهمه برخاک پیچید عشق حسن آرد برون
کوشش فرهاد آخرکرد شیرین سنگ را
عافیتها نیست غیر از پردهٔ ساز شکست
شیشه می‌بیند نگاه عاقبت بین سنگ را
خواب‌غفلت می‌شود پادر رکاب از موج اشک
در میان آب بیدل نیست تمکین سنگ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
اگرحیرت به‌این رنگست دست وتیغ قاتل را
رگ باقوت می‌گردد روانی خون بسمل را
به این توفان ندانم در تمنای‌که می‌گریم
که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را
مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم
شراری دشتم پیش ازدمیدن سوخت حاصل را
خیال جذبهٔ افتادگان دست سودایت
به رنگ جاده دارد درکمند عجز منزل را
زکلفت‌گر دلت‌شد غنچه‌، گلزارش تصورکن
که خرسندی به آسانی رساندکار مشکل را
لب اهل زبان نتوان به مهر خامشی بستن
قلم از سرمه خوردن‌کم نسازد نالهٔ دل را
عبارت محرمی بی‌حاصل از معنی نمی‌باشد
به لیلی چشم واکن‌گر توانی دید محمل را
درآن محفل که‌حاجت می‌شود مضراب بیتابی
نواها درشکست رنگ استغناست سایل را
کف خونی‌که دارم تا چکیدن خاک می‌گردد
چه‌سان گیرم به این بی‌مایگی دامان قاتل را
بساط نیستی‌گرم است‌کو شمع و چه پروانه
کف خاکستری در خود فرو برده‌ست محفل را
به بی‌ارامی است آسایش ذوق طلب بیدل
خوش‌آن رهروکه‌خار پای خود فهمید منزل را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
به تردستی بزن ساقی غنیمت‌دار قلقل را
مبادا خشکی افشاردگلوی شیشهٔ مل را
ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشان‌کن
جهان تا گرد دل‌گیرد پریشان سازکاکل را
چسان رازت‌نگهدارم که‌این سررشتهٔ غیرت
چو بالیدن به روی عقده می‌آرد تأمل را
سرشک‌از دیده بیرون ریختم‌مینا به‌جوش آمد
چکیدنهای این خم آبیاری‌کرد قلقل را
درین محفل‌که جوشدگرد تشویش از تماشایش
به خواب امن می‌باشد نگه چشم تغافل را
زبحث شورش دریا نبازد رنگ تمکینت
چوگوهرگر بفهمی معنی درس تأمل را
دچار هرکه شد آیینه‌رنگ جلوه‌اش‌گیرد
صفای د‌ل برون از خویش نپسندد تقابل را
جنون ناتوانان را خموشی می‌دهد شهرت
به غیر‌از بو صدایی نیست زنجیر رگ‌گل را
نیاز و ناز باهم بسکه یک رنگند درگلشن
زبوی غنچه نتوان فرق‌کرد آواز بلبل را
به می رفع‌کجی مشکل بود ازطبع‌کج طینت
به زور سیل نتوان راست‌کردن قامت پل را
شکنج جسم و عرض دستگاه ای بیخبر شرمی
غبارانگیز ازین خاک و تماشاکن تجمل را
فسردن‌گر همه‌گوهر بود بی‌آبرو باشد
بکن جهد آن قدرکز خاک برداری توکل را
به پستی نیز معراجی است‌گر آزاده‌ای بیدل
صدای آب شو ساز ترقی‌کن تنزل را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را
هجوم ناله‌ام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن
که‌بلبل موج جام‌باده می‌خواند رگ‌گل‌را
نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد
گلوی شیشه‌ام بامی فروبرده‌ست قلقل را
ز جیب‌ریشه اسرار چمن‌گل می‌کند آخر
کمال جزو دارد دستگاه معنی‌کل را
چراغ پیری‌ام آخربه‌اشک یأس شد روشن
زگردسیل دادم سرمه‌چشم حلقهٔ پل را
درین‌گلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری
ز بوی‌گل توانی درکشید آوز بلبل را
فنا مشکل‌کند منع تپش از طینت عاشق
به‌ساحل نیز درد موج‌این دریا تسلسل‌را
ز فرق قرب و بعد نازمشتاقان چه‌می‌پرسی
توان ازگردش چشمی نگه‌کردن تغافل‌را
به‌فکر خودگره‌گشتیم‌وبیرون ریخت‌اسرارش
فشار طرفه‌ای بوده‌ست آغوش تأمل را
ز دل در هر تپیدن عالم دیگر تماشا کن
مکررنیست گرصدبار گویدشیشه‌قلقل‌را
تمنا حسرت الفت خمارچشم میگونت
سراغ‌کوچهٔ ناسور داند شیشهٔ مل را
علاج زخم‌دل ازگریه‌کی ممکن‌بود بیدل
به شبنم بخیه نتوان‌کرد چاک‌دامن‌گل را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرت‌کرد بسمل را
کف خونی‌که برگ‌گل‌کند دامان قاتل را
زتأثیر شکستن غنچه آغوش چمن دارد
تو هم مگذار دامان شکست شیشهٔ دل را
نم راحت ازین دریا مجو کز درد بی‌آبی
لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را
درین وادی حضور عافیت واماندگی دارد
مده ازکف به‌صد دست‌تصرف پای درگل را
تفاوت در نقاب و حسن جز نامی نمی‌باشد
خوشا آیینهٔ صافی‌که لیلی دید محمل را
چه‌احسان داشت‌یارب جوهرشمشیر بید
که‌درهرقطرة‌خون‌سجدة‌شکری‌ست‌بسرال را
نفس در قطع راه عمر عذر لنگ می‌
نصیحت پیشرو باشد به وقت‌کارکاهل را
چو ماه نو مکن‌گردن‌کشی‌گر نیستی ن
که اینجا جپ سعرداری‌کمالی نیست‌کاملرا
عروج چرخ را عنوان عزت خواندهٔ لیکن
چنین بر باد نتوان داد الا فرد باطل را
دل آسوده از جوش هوسها ناله‌فرسا شد
خیال هرزه تازی جاده گردانید منزل را
سرااغ سایه از خورشید نتوان یافتن بیدل
من و آیینهٔ نازی‌که می‌سوزد مقابل را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
بر طاق نه تبخیر جاه و جلال را
چینی سلام‌کرد به یک مو سفال را
عالم ز دستگاه بقا طعمهٔ فناست
چون شمع‌، ریشه می‌خورد اینجا نهال را
پرگشتن و تهی‌شدن از خوابش عالمی‌است
آیینه‌کن عروج ونزول هلال را
بر شیشه‌های ساعت اگر وارسیده‌ای
دریاب‌گرد قافلهٔ ماه و سال را
محکوم حرص‌و پاس‌مراتب چه‌ممکن‌است
با شرم‌کار نیست زبان سؤال را
تصویر حسن و قبح جهان تاکشیده‌اند
بر رنگ دیده‌اند مقدم زگال را
یاران درین چمن به تکلف طرب‌کنید
اینجا خضاب هم شب عیدی‌ست زال را
طاووس ما اگر نه پرافشان ناز اوست
رنگ پریدة‌که چمن‌کرد بال را
در درسگاه صنع ز تعطیل ما مپرس
با شغل خانه نسبت خشکی‌ست نال را
مه شد هزار بار هلال و هلال بدر
دیدیم وضع عالم نقص وکمال را
خارا حریف سعی ضعیفان نمی‌شود
صدکوچه است در بن دندان خلال را
شاید خطی به نم رسد ازلوح سرنوشت
جهدی‌ست با جبین عرق انفعال را
بیدل به‌سرهه نسبت‌هرکس درست نیست
مژگان شمردن است زبانهای لال را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را
ابروی تو معراج دگر پایهٔ خم را
گیسوی تو دامی‌ست که تحریر خیالش
از نال به زنجیرکشیده‌ست قلم را
با این قد و عارض به چمن‌گر بخرامی
گل‌، تاج به خاک افکند و سروعلم را
اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت
از فکر،‌کسی پی نبرد راه عدم را
عمری‌ست‌که در عالم سودای محبت
از نالهٔ من نرخ بلندست الم را
چندن نرمیدم ز تعلق که پس از مرگ
خاکم به بر خویش‌کشد نقش قدم را
از آه اثر باخته‌ام باک مدارید
تیغم عوض خون همه‌جا ریخته دم را
مینای من و الفت سودای شکستن
حیف است به یاقوت دهم سنگ ستم را
تا چند زنی بال هوس در طلب عیش
هشدارکه ازکف ندهی دامن غم را
بک معنی فردیم‌که در وهم نگنجد
هرگه به تأمل نگری صورت هم را
خورشید ز ظلمتکدة سایه برون است
تاکی ز حدوث آینه سازید قدم را
بیدل چوخزف سهل بودگوهر بی‌آب
از دیدة تر قطع مکن نسبت نم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را
تبسم‌های‌گندم چین دامن گشث آدم را
حوادث‌کج سرشتان را نبخشد وضع همواری
بود مشکل‌کشاکش ازکمان بیرون برد خم را
ز جرأت قطع‌کن‌گر مرد میدانگاه تسلیمی
که تیغ اینجا برشها می‌شمارد ریزش دم را
سراغ از هرچه‌گیری بی‌نشانی جلوه‌ها دارد
غبار وحشتی از بال عنقاگیر عالم را
ز تحریک مژه بر پرده‌های دیده می‌لرزم
که‌نوک خامه ازهم می‌شکافد صفحهٔ نم را
اگر ازگرد راهت چشم آهو سرمه بردارد
تحیر همچوتار شمع سوزد جوهر رم را
درین محفل ندارد عافیت وضع ملایم هم
اگربستروگربالین همان زخم است مرهم را
به چشم شوخ تاکی عیب‌جوی یکدگربودن
مژه برهم زنید وبشکنید آیینهٔ هم را
درین‌گلشن نقابی نیست غیر از شرم پیدایی
به عریانی همان جوش عرق پوشید شبنم را
کج‌اندیشان ندارند آگهی از راستان بیدل
ز انگشت است یک‌سر میل کوری چشم خاتم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
گریک نفس آیینه‌کنی نقش قدم را
بر خاک نشانی هوس ساغر جم را
معنی نظران سبق هستی موهوم
بیرون شق خامه ندیدند رقم را
بیهوده در اندیشهٔ هستی نگدازی
تاگل نکنی راه صفا خیز عدم را
آشفتگی آیینهٔ تجرید جنون کن
پرچم‌گل شهرت اثریهاست علم را
بر نقد بزرگان جهان چشم ندوزی
کاین طایفه درکیسه شمردند درم را
آن راکه نفس مایهٔ جمعیت روزی‌ست
چون مار نباید همه پاکرد شکم را
تا چاشنی فقر فراموش نگردد
از مایدهٔ خلق گزیدیم قسم را
آنجاکه به‌تحریررسد صفحهٔ حسنت
از نیزهٔ خورشید تراشند قلم را
تشریف ادب سنجی تعظیم نگاهت
برپیکر ابروی بتان دوخته خم را
بی‌پا و سر از بسکه دویدیم به راهت
در آبله چون اشک شکستیم قدم را
تا خجلت عصیان شود اظهار ندامت
جای مژه بر دیده نهم دامن نم را
بیدل چه اثر واکشد از درد برهمن
نیشی نگشوده‌ست رگ سنگ صنم را