عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۱
مرا از عشق داغی بر دل افگار بایستی
چراغی بر سر بالین این بیمار بایستی
نمی شد فرصت خاریدن سر باددستان را
به مقدار خرابی گر مرا معمار بایستی
غلط کردم نیفتادم به فکر ظاهرآرایی
به جای عقل در سر طره دستار بایستی
نباشد تکیه گاهی غنچه را بهتر ز شاخ گل
سر منصور را بالین ز چوب دار بایستی
جنون را می نماید چون فلاخن سنگ دست افشان
دل دیوانه ما بر سر بازار بایستی
به آبم راند غفلت، ورنه این عمر گرامی را
که در گفتار کردم صرف، در کردار بایستی
دهان مور را پر خاک دارد بی زبانی ها
مرا تیغ زبان چون مار بی زنهار بایستی
نشد از چشم شوخ او نگاهی قسمتم هرگز
مرا هم بهره ای زین دولت بیدار بایستی
یکی صد شد ز تسبیح ریایی عقده کارم
مرا از خط ساغر بر کمر زنار بایستی
به تار اشک صائب می کشیدم ریگ هامون را
به قدر جرم اگر تسبیح استغفار بایستی
چراغی بر سر بالین این بیمار بایستی
نمی شد فرصت خاریدن سر باددستان را
به مقدار خرابی گر مرا معمار بایستی
غلط کردم نیفتادم به فکر ظاهرآرایی
به جای عقل در سر طره دستار بایستی
نباشد تکیه گاهی غنچه را بهتر ز شاخ گل
سر منصور را بالین ز چوب دار بایستی
جنون را می نماید چون فلاخن سنگ دست افشان
دل دیوانه ما بر سر بازار بایستی
به آبم راند غفلت، ورنه این عمر گرامی را
که در گفتار کردم صرف، در کردار بایستی
دهان مور را پر خاک دارد بی زبانی ها
مرا تیغ زبان چون مار بی زنهار بایستی
نشد از چشم شوخ او نگاهی قسمتم هرگز
مرا هم بهره ای زین دولت بیدار بایستی
یکی صد شد ز تسبیح ریایی عقده کارم
مرا از خط ساغر بر کمر زنار بایستی
به تار اشک صائب می کشیدم ریگ هامون را
به قدر جرم اگر تسبیح استغفار بایستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۲
مرا باغ و بهاری از می گلفام بایستی
به دستی گردن مینا، به دستی جام بایستی
دماغ سیر و دورم نیست چون پیمانه و مینا
مرا در پای خم چون خشت خم آرام بایستی
پریشان می کند آزادی اوراق حواسم را
پر و بال مرا شیرازه ای از دام بایستی
اگر می بود مجنون مرا ذوق نظربازی
مرا هم شوخ چشمی از غزالان رام بایستی
چه ناخوش می گذشت اوقات عمر ما چو بیدردان
اگر وقت خوشی ما را هم از ایام بایستی
برآرد دود روی آتشین از خرمن هستی
مرا راهی به مجمر همچو عود خام بایستی
ز کوه صبر و طاقت ساده می شد وادی امکان
من بی تاب را گر لنگر آرام بایستی
ز دستم رفت چون سررشته آغاز از غفلت
ز آگاهی به کف اندیشه انجام بایستی
ز بدبختی نیم چون لایق بوس و کنار او
مرا دلخوش کنی از نامه و پیغام بایستی
ندیدم از زبان چرب خود، کامی به جز تلخی
مرا هم طالعی از قند چون بادام بایستی
به تنهایی کشم تا چند صائب جام خون بر سر؟
درین وحشت سرا یک رند خون آشام بایستی
به دستی گردن مینا، به دستی جام بایستی
دماغ سیر و دورم نیست چون پیمانه و مینا
مرا در پای خم چون خشت خم آرام بایستی
پریشان می کند آزادی اوراق حواسم را
پر و بال مرا شیرازه ای از دام بایستی
اگر می بود مجنون مرا ذوق نظربازی
مرا هم شوخ چشمی از غزالان رام بایستی
چه ناخوش می گذشت اوقات عمر ما چو بیدردان
اگر وقت خوشی ما را هم از ایام بایستی
برآرد دود روی آتشین از خرمن هستی
مرا راهی به مجمر همچو عود خام بایستی
ز کوه صبر و طاقت ساده می شد وادی امکان
من بی تاب را گر لنگر آرام بایستی
ز دستم رفت چون سررشته آغاز از غفلت
ز آگاهی به کف اندیشه انجام بایستی
ز بدبختی نیم چون لایق بوس و کنار او
مرا دلخوش کنی از نامه و پیغام بایستی
ندیدم از زبان چرب خود، کامی به جز تلخی
مرا هم طالعی از قند چون بادام بایستی
به تنهایی کشم تا چند صائب جام خون بر سر؟
درین وحشت سرا یک رند خون آشام بایستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۷
نمی آییم چون یوسف به چشم هر خریداری
بحمدالله متاع ما ندارد روی بازاری
متاع آشنایی روی گردان گشته از دلها
همین از آشنارویان بجا مانده است دیواری
به زلف حرف ما آشفتگان بسیار می پیچی
سروکارت نیفتاده است با زلف سیه کاری
چو مجنون خانه ای در دامن صحرا هوس دارم
که غیر از گردباد آنجا نیاید هیچ دیاری
برافتاده است رسم مردمی از گلشن عالم
ندارد نرگس بیمار بر بالین پرستاری
اگر سیاره گردون سراسر مشتری گردد
نیفتد بر سر من سایه دست خریداری
اگر دشمن سرت خواهد چو گل در دامنش افکن
چو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکباری
ازین دشت بلاخیز حوادث چون روم صائب؟
دهن واکرده است از هر طرف آتش زبان ماری
بحمدالله متاع ما ندارد روی بازاری
متاع آشنایی روی گردان گشته از دلها
همین از آشنارویان بجا مانده است دیواری
به زلف حرف ما آشفتگان بسیار می پیچی
سروکارت نیفتاده است با زلف سیه کاری
چو مجنون خانه ای در دامن صحرا هوس دارم
که غیر از گردباد آنجا نیاید هیچ دیاری
برافتاده است رسم مردمی از گلشن عالم
ندارد نرگس بیمار بر بالین پرستاری
اگر سیاره گردون سراسر مشتری گردد
نیفتد بر سر من سایه دست خریداری
اگر دشمن سرت خواهد چو گل در دامنش افکن
چو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکباری
ازین دشت بلاخیز حوادث چون روم صائب؟
دهن واکرده است از هر طرف آتش زبان ماری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۷
مرا چون دیگران گرزان که اسبابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزی
گوارا کرد بر من درد می را خاکساری ها
اگر از جام قسمت باده نابی نشد روزی
به کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی
مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی
ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزی
ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی
چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزی
به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزی
گوارا کرد بر من درد می را خاکساری ها
اگر از جام قسمت باده نابی نشد روزی
به کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی
مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی
ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزی
ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی
چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزی
به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۵
چرا هرگز به سر وقت من بیدل نمی آیی؟
چنین کز دیده غافل می روی غافل نمی آیی
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صددل را
تو بی پروا برون از عهده یک دل نمی آیی
به دل ناخن زدن مردانه ای، اما چو کار افتد
برون از عهده یک عقده مشکل نمی آیی
نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد
به خاک ما چرا بی پرده ای قاتل نمی آیی؟
کتان جسم را در دامن مه تا نیندازی
برون از پرده اندیشه باطل نمی آیی
چو می گیرد ترا حق نمک در هر کجا باشی
به پای خود چرا ای بنده مقبل نمی آیی؟
ادب در بزم شاهان پاسبانی می کند سر را
چرا در صحبت دیوانگان عاقل نمی آیی؟
نسازی صاف تا چون صبح با عالم دل خود را
مکش زحمت که داغ مهر را قابل نمی آیی
حریف این جهان بی سر و بن نیستی صائب
چرا بیرون ازین دریای بی ساحل نمی آیی؟
چنین کز دیده غافل می روی غافل نمی آیی
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صددل را
تو بی پروا برون از عهده یک دل نمی آیی
به دل ناخن زدن مردانه ای، اما چو کار افتد
برون از عهده یک عقده مشکل نمی آیی
نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد
به خاک ما چرا بی پرده ای قاتل نمی آیی؟
کتان جسم را در دامن مه تا نیندازی
برون از پرده اندیشه باطل نمی آیی
چو می گیرد ترا حق نمک در هر کجا باشی
به پای خود چرا ای بنده مقبل نمی آیی؟
ادب در بزم شاهان پاسبانی می کند سر را
چرا در صحبت دیوانگان عاقل نمی آیی؟
نسازی صاف تا چون صبح با عالم دل خود را
مکش زحمت که داغ مهر را قابل نمی آیی
حریف این جهان بی سر و بن نیستی صائب
چرا بیرون ازین دریای بی ساحل نمی آیی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۷
نیست پروای بهارم، من و کنج قفسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی
دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی
زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی
شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟
گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی
هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی
بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی
صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی
دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی
زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی
شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟
گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی
هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی
بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی
صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۶
ز من مدار توقع سخن از انجمنی
که نیست باعث گفتار چشم خوش سخنی
به گرد چهره خوبان چو زلف سیری کن
مکن چو خال قناعت به گوشه دهنی
به شوخی تو چراغی درین شبستان نیست
که هم در انجمنی هم برون انجمنی
ز طوطیی نتوان بود کمتر ای بلبل
تو هم ز بال و پر خویش سبز کن چمنی
چنان ز عشق تو ویران شدم که نتوان ساخت
اگر ضرور شود، از زبان من سخنی
مکش زیاد وطن آه، کاین همان وطن است
که از لباس به یوسف نداد پیرهنی
ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی
شکست قدر شکر را به گفتگو صائب
که دیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
که نیست باعث گفتار چشم خوش سخنی
به گرد چهره خوبان چو زلف سیری کن
مکن چو خال قناعت به گوشه دهنی
به شوخی تو چراغی درین شبستان نیست
که هم در انجمنی هم برون انجمنی
ز طوطیی نتوان بود کمتر ای بلبل
تو هم ز بال و پر خویش سبز کن چمنی
چنان ز عشق تو ویران شدم که نتوان ساخت
اگر ضرور شود، از زبان من سخنی
مکش زیاد وطن آه، کاین همان وطن است
که از لباس به یوسف نداد پیرهنی
ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی
شکست قدر شکر را به گفتگو صائب
که دیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۶
ای دل مرا به عالم امکان چه می بری؟
دیوانه را به حلقه طفلان چه می بری؟
چون شکر این فشار که من خورده ام بس است
بار دگر مرا به نیستان چه می بری؟
دلهای بی غمان چمن می شود کباب
این بی دماغ را به گلستان چه می بری؟
چون اشک می دود به رخ شمع، بی حجاب
پروانه مرا به شبستان چه می بری؟
از عشق، بدعت است تمنای خونبها
ای خودفروش عرض شهیدان چه می بری
از دست رعشه دار گشادی نمی شود
دیوان دل به زلف پریشان چه می بری؟
این دزدها تمام شریکند با عسس
پیش فلک شکایت دونان چه می بری؟
شیر روان ز مایه زمین گیر می شود
هشیار را به مجلس مستان چه می بری؟
دل را به خاکبازی طفلانه باختی
از شهر ارمغان به بیابان چه می بری؟
صائب وداع بخت سیه کار خویش کن
این سرمه را به خاک صفاهان چه می بری؟
دیوانه را به حلقه طفلان چه می بری؟
چون شکر این فشار که من خورده ام بس است
بار دگر مرا به نیستان چه می بری؟
دلهای بی غمان چمن می شود کباب
این بی دماغ را به گلستان چه می بری؟
چون اشک می دود به رخ شمع، بی حجاب
پروانه مرا به شبستان چه می بری؟
از عشق، بدعت است تمنای خونبها
ای خودفروش عرض شهیدان چه می بری
از دست رعشه دار گشادی نمی شود
دیوان دل به زلف پریشان چه می بری؟
این دزدها تمام شریکند با عسس
پیش فلک شکایت دونان چه می بری؟
شیر روان ز مایه زمین گیر می شود
هشیار را به مجلس مستان چه می بری؟
دل را به خاکبازی طفلانه باختی
از شهر ارمغان به بیابان چه می بری؟
صائب وداع بخت سیه کار خویش کن
این سرمه را به خاک صفاهان چه می بری؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۷۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۵
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰۸
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۴۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۲۴
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۸۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳۱