عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳ - در ستایش امیرالامراء العظام میرزا نبیخان رحمهلله فرماید
سحرگه ترک فلک تنگ بست خفتان را
ز خیل زنگی خال نمود میدان را
دو چشم من به ره مهر آسمان که ز راه
نمود ماه زمین چهرهٔ درخشان را
بتم درآمد و چون یک چمن بنفشهٔ تر
فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را
خطی به گرد لبش دیدم ارچه در همه عمر
ندیده بودم در شورهزار ریحان را
عرق نشسته به رویش چنانکه گفتی ابر
فشانده بر رخ گل قطرهای باران را
نموده چهره و تاراج کرده طاقت را
گشوده طرهّ و بر باد داده ایمان را
درست خاطر مجموع من پریشان شد
از آنکه دیدم آن زلفک پریشان را
دو زلف او چو دو زنگی غلام گشتی گیر
که بهر کُشتی بالا زنند دامان را
همی معاینه دیدم ز زلف و چهرهٔ او
که جبرئیل همآغوش گشته شیطان را
به مغزم اندر از بوی زلف و کاکل او
گشوده گفتی عطار مشک دکان را
دو چشم او به زبانی که عشق داند و بس
سرود با دل من رازهای پنهان را
درون دیدهٔ من عکس روی و قامت او
به سحر تعبیه کردند باغ و بستان را
دو مژهاش همه بارید بر دو چشمم تیر
ندیده بودم اینگونه تیرباران را
زمان زمان به دلم مار شوق میزد نیش
که یک دهن بمکم آن دو لعل خندان را
نفس نفس ز جنون نفسم آرزو می کرد
که یکدو بوسه زنم آن دو چشم فتان را
من ایستاده در اندیشه تا چه چاره کنم
دل غریب و تن زار و چشم حیران را
نه حالتی که کنم منع بیقراری دل
نه حیلتی که کشم درکنار جانان را
به چاک پیرهنش نرم نرم بردم دست
که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را
ز بهر آنکه مگر سینهاش نظاره کنم
به نوک ناخن کاویدم آن گریبان را
به زیر چشم سرین سپید او دیدم
چنانکه بیند درویش گنج سلطان را
سخن صریح بگویم دلم همی میخواست
که جان فداکنم و بوسم آن دو مرجان را
ولی دریغ که سیمینرخان غلام زرند
رواج نیست به بازار حسنشان جان را
غرض غلام من آمد بشیروار ز راه
پی اشاره بهم زد ز دور مژگان را
چه گفت گفت که قاآنیا بشارت ده
که روزگار وفاکرد عهد و پیمان را
بگفمتش چه بشارت چه روی داده چه شد
مگر مدار دگرگونه گشت دوران را
بگفت آری برخیز روز تهنیت است
به شوق شعر برانگیز طبع کسلان را
به انتظار چنین روز شد سه سال که تو
به جان خریدی چندین هزار خسران را
امیر دیوان شد مرزبان خطهٔ فارس
به مدحش ازگهر آکنده ساز دیوان را
چو این شنیدم از شوق و وجد برجستم
چنانکه تارک من سود سقف ایوان را
همی چه گفتم گفتم سپاس یزدان را
که داد فر ایالت امیر دیوان را
به حکم شاه برانگیخت بر ایالت فارس
جناب میر اجل میرزا نبی خان را
بزرگوار امیری که باکفایت او
به آبگینه توان خردکرد سندان را
هژبر زهره دلیری که با حمایت او
به دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان را
قضاست حکمش از آن نظم داده گیتی را
فناست تیغش از آن تیزکرده دندان را
سنان او همه ماران فتنه خورد مگر
خلیفه است عصای کلیم عمران را
به بادپا چو نشیند به رزم پنداری
عنان باد به چنگست مر سلیمان را
بدان رسیده که با رای گیتی افروزش
به مهر و مه نبود احتیاج گیهان را
ز بسکه درّ و گهر ریخت جود او بر خاک
ز خاک ره نشناسد در عمان را
کند چو با کف زربخش جا به کوههٔ رخش
به کوه جودی بینند ابر نیسان را
زهی وجود توکادراک آدمی زین بیش
شناخت مینتواند عطای یزدان را
ز بهر آنکه شود چون تو طینتی موجود
خدای از دو جهان برگزید انسان را
ببوی آنکه شود میخ نعل توسن تو
فلک چو تاج به سر برنهاد کیوان را
نخست جود ترا آفرید بارخدای
قوای غاذیه زان پس بداد حیوان را
به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر
فرو نشاند در روز باد طوفان را
کجا سحاب سخای تو ژاله انگیزد
محیطوار به موج آورد بیابان را
چو روزنامهٔ خلقت نگاشت کلک قضا
بهنام نیک تو زینت فزود عنوان را
خدیو را چو تو فرمانبری بود زانرو
غلام خویش نماید خطاب خاقان را
سپهرگردان در چنبر اطاعت تست
چنانکه گوی مطیعست خمّ چوگان را
بزرگوار امیرا رسیده وقت که من
غلام خود شمرم آفتاب تابان را
ز همت تو چنان نام من بلند شود
که برفشانم بر نُه سپهر دامان را
به موکب تو جنیبت کشان به فارس روم
لجام زر فکنم بر به فرق یکران را
ز گلرخان پریچهره محفلی سازم
که کس نبیند ازین پس بهشت رضوان را
گهی بچینم از روی این شقایق را
گهی ببویم از بوی آن ضمیران را
گهی ببینم صد ره به یک نظر این را
گهی ببوسم صد جا به یک نفس آن را
ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
چنان به مدح تو هر دم نوایی آغازم
که غیرت آید بر من هزاردستان را
زگوهری که به مدح تو پرورد خِرَدم
گواژه رانم پروردهای عمان را
هماره تا ز بت ساده و بط باده
سماع و وجد بود خاطر سخندان را
بقای عمر تو تا آن زمان که بارخدای
بهم نوردد طومار دور دوران را
ز خیل زنگی خال نمود میدان را
دو چشم من به ره مهر آسمان که ز راه
نمود ماه زمین چهرهٔ درخشان را
بتم درآمد و چون یک چمن بنفشهٔ تر
فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را
خطی به گرد لبش دیدم ارچه در همه عمر
ندیده بودم در شورهزار ریحان را
عرق نشسته به رویش چنانکه گفتی ابر
فشانده بر رخ گل قطرهای باران را
نموده چهره و تاراج کرده طاقت را
گشوده طرهّ و بر باد داده ایمان را
درست خاطر مجموع من پریشان شد
از آنکه دیدم آن زلفک پریشان را
دو زلف او چو دو زنگی غلام گشتی گیر
که بهر کُشتی بالا زنند دامان را
همی معاینه دیدم ز زلف و چهرهٔ او
که جبرئیل همآغوش گشته شیطان را
به مغزم اندر از بوی زلف و کاکل او
گشوده گفتی عطار مشک دکان را
دو چشم او به زبانی که عشق داند و بس
سرود با دل من رازهای پنهان را
درون دیدهٔ من عکس روی و قامت او
به سحر تعبیه کردند باغ و بستان را
دو مژهاش همه بارید بر دو چشمم تیر
ندیده بودم اینگونه تیرباران را
زمان زمان به دلم مار شوق میزد نیش
که یک دهن بمکم آن دو لعل خندان را
نفس نفس ز جنون نفسم آرزو می کرد
که یکدو بوسه زنم آن دو چشم فتان را
من ایستاده در اندیشه تا چه چاره کنم
دل غریب و تن زار و چشم حیران را
نه حالتی که کنم منع بیقراری دل
نه حیلتی که کشم درکنار جانان را
به چاک پیرهنش نرم نرم بردم دست
که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را
ز بهر آنکه مگر سینهاش نظاره کنم
به نوک ناخن کاویدم آن گریبان را
به زیر چشم سرین سپید او دیدم
چنانکه بیند درویش گنج سلطان را
سخن صریح بگویم دلم همی میخواست
که جان فداکنم و بوسم آن دو مرجان را
ولی دریغ که سیمینرخان غلام زرند
رواج نیست به بازار حسنشان جان را
غرض غلام من آمد بشیروار ز راه
پی اشاره بهم زد ز دور مژگان را
چه گفت گفت که قاآنیا بشارت ده
که روزگار وفاکرد عهد و پیمان را
بگفمتش چه بشارت چه روی داده چه شد
مگر مدار دگرگونه گشت دوران را
بگفت آری برخیز روز تهنیت است
به شوق شعر برانگیز طبع کسلان را
به انتظار چنین روز شد سه سال که تو
به جان خریدی چندین هزار خسران را
امیر دیوان شد مرزبان خطهٔ فارس
به مدحش ازگهر آکنده ساز دیوان را
چو این شنیدم از شوق و وجد برجستم
چنانکه تارک من سود سقف ایوان را
همی چه گفتم گفتم سپاس یزدان را
که داد فر ایالت امیر دیوان را
به حکم شاه برانگیخت بر ایالت فارس
جناب میر اجل میرزا نبی خان را
بزرگوار امیری که باکفایت او
به آبگینه توان خردکرد سندان را
هژبر زهره دلیری که با حمایت او
به دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان را
قضاست حکمش از آن نظم داده گیتی را
فناست تیغش از آن تیزکرده دندان را
سنان او همه ماران فتنه خورد مگر
خلیفه است عصای کلیم عمران را
به بادپا چو نشیند به رزم پنداری
عنان باد به چنگست مر سلیمان را
بدان رسیده که با رای گیتی افروزش
به مهر و مه نبود احتیاج گیهان را
ز بسکه درّ و گهر ریخت جود او بر خاک
ز خاک ره نشناسد در عمان را
کند چو با کف زربخش جا به کوههٔ رخش
به کوه جودی بینند ابر نیسان را
زهی وجود توکادراک آدمی زین بیش
شناخت مینتواند عطای یزدان را
ز بهر آنکه شود چون تو طینتی موجود
خدای از دو جهان برگزید انسان را
ببوی آنکه شود میخ نعل توسن تو
فلک چو تاج به سر برنهاد کیوان را
نخست جود ترا آفرید بارخدای
قوای غاذیه زان پس بداد حیوان را
به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر
فرو نشاند در روز باد طوفان را
کجا سحاب سخای تو ژاله انگیزد
محیطوار به موج آورد بیابان را
چو روزنامهٔ خلقت نگاشت کلک قضا
بهنام نیک تو زینت فزود عنوان را
خدیو را چو تو فرمانبری بود زانرو
غلام خویش نماید خطاب خاقان را
سپهرگردان در چنبر اطاعت تست
چنانکه گوی مطیعست خمّ چوگان را
بزرگوار امیرا رسیده وقت که من
غلام خود شمرم آفتاب تابان را
ز همت تو چنان نام من بلند شود
که برفشانم بر نُه سپهر دامان را
به موکب تو جنیبت کشان به فارس روم
لجام زر فکنم بر به فرق یکران را
ز گلرخان پریچهره محفلی سازم
که کس نبیند ازین پس بهشت رضوان را
گهی بچینم از روی این شقایق را
گهی ببویم از بوی آن ضمیران را
گهی ببینم صد ره به یک نظر این را
گهی ببوسم صد جا به یک نفس آن را
ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
چنان به مدح تو هر دم نوایی آغازم
که غیرت آید بر من هزاردستان را
زگوهری که به مدح تو پرورد خِرَدم
گواژه رانم پروردهای عمان را
هماره تا ز بت ساده و بط باده
سماع و وجد بود خاطر سخندان را
بقای عمر تو تا آن زمان که بارخدای
بهم نوردد طومار دور دوران را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۵
ای وزیری که صدر قدر ترا
هست نه خرگه بسیط بساط
تو مطاعی و کاینات مطیع
تو محیطیّ و روزگار محاط
قهر تو موجب ملال و محن
مهر تو مایهٔ سرور و نشاط
بر عالی بساط میمونت
آسمان تنگتر ز سمّ خیاط
پیش عزمت چه خیزد ازگردون
نزد شاهین چه آید از وطواط
پیر عقل ترا زمانه ردا
طفل بخت ترا ستاره قماط
مهر در جنب رای تو سایه
کوه در نزد حلم تو قیراط
چرخ انجام امر و نهی ترا
چیست دانی معلم محتاط
هست منشور احتشام ترا
آسمان صفحه و نجوم نقاط
تو سپهری و سروران انجم
تو کلیمی و مهتران اسباط
خلعتت زیب پیکر حکّام
خدمتت طوق گردن ضبّاط
گوش ارباب فضل و دانش را
نیست الا محامد تو قراط
کلّ مَن غاب عَن حضورک خاب
کُلّ مَن بال عَن و لائک شاط
جنبش خشم تو به گاه عتاب
شورش حشر را مهین اشراط
پیش نطقت حدیث آب خضر
قصهٔ گوهرست و ذکر مخاط
نیل خشم ترا اجل نابل
خط مهر ترا امل خطاط
قهر تو پایمرد مرگ فجا
خشم تو دستیار موت فلاط
آن اساس منیه را بانی
این لباس بلیّه را خیاط
لرزد از سطوت تو پیکر خصم
چون دل عاصی از حدیث صراط
آسمان نظم کار گیتی را
از ضمیر تو کرده استنباط
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که کمین چاکرش بود وطواط
شده از بار حادثات تنش
گوژتر ازکمانهٔ خرّاط
کارش ازکینهٔ فلک فاسد
چون طبیعت ز جنبش اخلاط
آسمان در عتاب او چالاک
چون شترمرغ در شکار قطاط
دهر در یاریش کند تفریط
چرخ در خواریش کند افراط
در تنش از محن فسرده روان
در دلش از الم گسسته نیاط
کارش اینک به سعی تست منوط
زانکه در ملک حکم تست مناط
تا قبیحست نزد اهل خرد
شغل اوباش و شیوهٔ الواط
بارگاه تو قبلهٔ اشراف
آستان تو کعبهٔ اشراط
ذکر خلق تو در نشیب و فراز
شکر جود تو در تلال و رهاط
هست نه خرگه بسیط بساط
تو مطاعی و کاینات مطیع
تو محیطیّ و روزگار محاط
قهر تو موجب ملال و محن
مهر تو مایهٔ سرور و نشاط
بر عالی بساط میمونت
آسمان تنگتر ز سمّ خیاط
پیش عزمت چه خیزد ازگردون
نزد شاهین چه آید از وطواط
پیر عقل ترا زمانه ردا
طفل بخت ترا ستاره قماط
مهر در جنب رای تو سایه
کوه در نزد حلم تو قیراط
چرخ انجام امر و نهی ترا
چیست دانی معلم محتاط
هست منشور احتشام ترا
آسمان صفحه و نجوم نقاط
تو سپهری و سروران انجم
تو کلیمی و مهتران اسباط
خلعتت زیب پیکر حکّام
خدمتت طوق گردن ضبّاط
گوش ارباب فضل و دانش را
نیست الا محامد تو قراط
کلّ مَن غاب عَن حضورک خاب
کُلّ مَن بال عَن و لائک شاط
جنبش خشم تو به گاه عتاب
شورش حشر را مهین اشراط
پیش نطقت حدیث آب خضر
قصهٔ گوهرست و ذکر مخاط
نیل خشم ترا اجل نابل
خط مهر ترا امل خطاط
قهر تو پایمرد مرگ فجا
خشم تو دستیار موت فلاط
آن اساس منیه را بانی
این لباس بلیّه را خیاط
لرزد از سطوت تو پیکر خصم
چون دل عاصی از حدیث صراط
آسمان نظم کار گیتی را
از ضمیر تو کرده استنباط
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که کمین چاکرش بود وطواط
شده از بار حادثات تنش
گوژتر ازکمانهٔ خرّاط
کارش ازکینهٔ فلک فاسد
چون طبیعت ز جنبش اخلاط
آسمان در عتاب او چالاک
چون شترمرغ در شکار قطاط
دهر در یاریش کند تفریط
چرخ در خواریش کند افراط
در تنش از محن فسرده روان
در دلش از الم گسسته نیاط
کارش اینک به سعی تست منوط
زانکه در ملک حکم تست مناط
تا قبیحست نزد اهل خرد
شغل اوباش و شیوهٔ الواط
بارگاه تو قبلهٔ اشراف
آستان تو کعبهٔ اشراط
ذکر خلق تو در نشیب و فراز
شکر جود تو در تلال و رهاط
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۷
صد پردهٔ تصور باطل شکافتیم
تا اندکی معادلهٔ دل شکافتیم
نوری نداشت غمکده، حسن از دریچه تافت
روزن به آن دریجه مقابل شکافتیم
آن کشته ایم کز اثر نوحه های خویش
صد بار جامه در بر قاتل شکافتیم
در جست و جوی لذت زخم نهان تو
هر موی کشته گان تو را دل شکافتیم
بهر فسون درد تو از گوشهٔ لحد
صد ره به چاه جادوی بابل شکافتیم
عرفی خجل نشین که معمای آرزو
آخر به نام مطلب باطل شکافتیم
تا اندکی معادلهٔ دل شکافتیم
نوری نداشت غمکده، حسن از دریچه تافت
روزن به آن دریجه مقابل شکافتیم
آن کشته ایم کز اثر نوحه های خویش
صد بار جامه در بر قاتل شکافتیم
در جست و جوی لذت زخم نهان تو
هر موی کشته گان تو را دل شکافتیم
بهر فسون درد تو از گوشهٔ لحد
صد ره به چاه جادوی بابل شکافتیم
عرفی خجل نشین که معمای آرزو
آخر به نام مطلب باطل شکافتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۶
خوش آن مستی که باشد دوست پند آموز و دشمن هم
ملامت ذره وار از در درون آید، از روزن هم
هجوم گریه لختی داد بیرون از دل گرمم
که جوی دیده آتش خیز شد، دریای دامن هم
شود گل خار ره، گر همره صدقی و گر بی او
قدم بر گل نهی، مرهم به بر همراه و سوزن هم
وفا از سنگ دل یاران نهان بایست، اما من
نپوشیدم که عیبم دوست می دانست و دشمن هم
مکن اهمال در مکتوب عرفی بردن ای قاصد
ولی بنشین که حسرت نامه ای انشا کنم من هم
ملامت ذره وار از در درون آید، از روزن هم
هجوم گریه لختی داد بیرون از دل گرمم
که جوی دیده آتش خیز شد، دریای دامن هم
شود گل خار ره، گر همره صدقی و گر بی او
قدم بر گل نهی، مرهم به بر همراه و سوزن هم
وفا از سنگ دل یاران نهان بایست، اما من
نپوشیدم که عیبم دوست می دانست و دشمن هم
مکن اهمال در مکتوب عرفی بردن ای قاصد
ولی بنشین که حسرت نامه ای انشا کنم من هم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۰
از گریه های بیهده سر تا به پا ترم
هر چند بیش گریه کنم بی صفاترم
با آن که عمرهاست که بیگانه با منست
هر لحظه با کرشمهٔ او آشناترم
رضوان چگونه گوش به دستان من کند
کز بلبلان گلشن او خوش نواترم
خود را چه سان فروشم و کس چون خرد مرا
کز گوهر طبیعت خود بی بهاترم
نتوان دم از قبول بدین مایه زد، که من
از صوفیان گوشه نشین بی ریاترم
ای کام بخش غمزه اگر بینوا کُشی
اول مرا، که از دل خود بی نواترم
بی مهری تو دم به دم افزون تر است و من
از مهربانی تو محبت فزاترم
از شیوه های عشق تو که سرکش کسی نیافت
از نیش غمزهٔ تو به دل آشناترم
یک روز غم به شب نرساندم که غم نگفت
صد شکر کامشب از همه شب فتنه زاترم
گر در زمانه یار وفا کیش دیدمی
معلوم او شدی که از او با وفاترم
عرفی بتاز بر اثر نور دانشم
کز ماه و آفتاب تو را رهنماترم
هر چند بیش گریه کنم بی صفاترم
با آن که عمرهاست که بیگانه با منست
هر لحظه با کرشمهٔ او آشناترم
رضوان چگونه گوش به دستان من کند
کز بلبلان گلشن او خوش نواترم
خود را چه سان فروشم و کس چون خرد مرا
کز گوهر طبیعت خود بی بهاترم
نتوان دم از قبول بدین مایه زد، که من
از صوفیان گوشه نشین بی ریاترم
ای کام بخش غمزه اگر بینوا کُشی
اول مرا، که از دل خود بی نواترم
بی مهری تو دم به دم افزون تر است و من
از مهربانی تو محبت فزاترم
از شیوه های عشق تو که سرکش کسی نیافت
از نیش غمزهٔ تو به دل آشناترم
یک روز غم به شب نرساندم که غم نگفت
صد شکر کامشب از همه شب فتنه زاترم
گر در زمانه یار وفا کیش دیدمی
معلوم او شدی که از او با وفاترم
عرفی بتاز بر اثر نور دانشم
کز ماه و آفتاب تو را رهنماترم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۸
مستم دگر این بیخودی از بوی که دارم
دیوانگی از غمزهٔ جادوی که دارم
ای دل ز جنونم گله داری، عجب از تو
همسایگی فتنه ز پهلوی که دارم
مست آمده ام از عدم ای جمع بگویید
دامن ز که در چینم و دل سوی که دارم
جانم به لب ار درد و مسیحا نزند دم
دانسته که بهبود ز داروی که دارم
مرهم به علاج آمده، زنهار مگویید
کاین زخم به اندازهٔ بازوی که دارم
فردا که دل از حور بهشتم نگشاید
دانند دو عالم که غم روی که دارم
در دیدهٔ من حُسن فروریزد و حیرت
باز این سر شوریده به زانوی که دارم
عرفی طلبی جرعهٔ مقصود و نگویی
کاین گرم روی بر اثر خوی که دارم
دیوانگی از غمزهٔ جادوی که دارم
ای دل ز جنونم گله داری، عجب از تو
همسایگی فتنه ز پهلوی که دارم
مست آمده ام از عدم ای جمع بگویید
دامن ز که در چینم و دل سوی که دارم
جانم به لب ار درد و مسیحا نزند دم
دانسته که بهبود ز داروی که دارم
مرهم به علاج آمده، زنهار مگویید
کاین زخم به اندازهٔ بازوی که دارم
فردا که دل از حور بهشتم نگشاید
دانند دو عالم که غم روی که دارم
در دیدهٔ من حُسن فروریزد و حیرت
باز این سر شوریده به زانوی که دارم
عرفی طلبی جرعهٔ مقصود و نگویی
کاین گرم روی بر اثر خوی که دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۴
ز من نبوده فغانی که دوش می کردم
نصیحت غم روی تو گوش می کردم
فغان به شیوهٔ اهل دل است ای بلبل
وگر نه من ز تو افزون خروش می کردم
گرم به جمع افسردگان قدم می رفت
به نالهٔ همه را شعله نوش می کردم
ز صد وصال نیاید به شب، آن چه من به خیال
ز شیوه های تو با عقل و هوش می کردم
چنان حلاوت لعل تو می ستودم دوش
که نیش را متاثر ز نوش می کردم
اگر به راز فشانی لبم اجازت داشت
چه ها به عابد طاعت فروش می کردم
نهم به این همه تردامنی، همان، عرفی
که عیب زاهد پشمینه پوش می کردم
نصیحت غم روی تو گوش می کردم
فغان به شیوهٔ اهل دل است ای بلبل
وگر نه من ز تو افزون خروش می کردم
گرم به جمع افسردگان قدم می رفت
به نالهٔ همه را شعله نوش می کردم
ز صد وصال نیاید به شب، آن چه من به خیال
ز شیوه های تو با عقل و هوش می کردم
چنان حلاوت لعل تو می ستودم دوش
که نیش را متاثر ز نوش می کردم
اگر به راز فشانی لبم اجازت داشت
چه ها به عابد طاعت فروش می کردم
نهم به این همه تردامنی، همان، عرفی
که عیب زاهد پشمینه پوش می کردم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
یار من بی یار کی ماند مرا
خسته و بیمار کی ماند مرا
گر چه بیمارم ولی دارم امید
کو چنین بیمار کی ماند مرا
شادمانم گرچه غمها می خورم
غمخورم غمخوار کی ماند مرا
من چنین مخمور و او مست و خراب
بر در خمّار کی ماند مرا
کار بیکاریست کار عاشقان
عشق او بیکار کی ماند مرا
سر پر از سودا و هم کیسه تهی
بر سر بازار کی ماند مرا
گر نباشد صدق من صدیق وار
سیدم در غار کی ماند مرا
خسته و بیمار کی ماند مرا
گر چه بیمارم ولی دارم امید
کو چنین بیمار کی ماند مرا
شادمانم گرچه غمها می خورم
غمخورم غمخوار کی ماند مرا
من چنین مخمور و او مست و خراب
بر در خمّار کی ماند مرا
کار بیکاریست کار عاشقان
عشق او بیکار کی ماند مرا
سر پر از سودا و هم کیسه تهی
بر سر بازار کی ماند مرا
گر نباشد صدق من صدیق وار
سیدم در غار کی ماند مرا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
در کوی خرابات کسی را که مقام است
در دنیی و در آخرتش جاه تمام است
ما توبه شکستیم و در این قول درستیم
با ساغر می عهد که بستیم مدام است
زان مجلس ما بزم ملوکانهٔ عشق است
ساقی قدیم ماست و شرابی به قوام است
مینوش که در مذهب ما پاک و حلال است
کاین می نه شرابیست که گویند حرام است
گنجینهٔ ما مخزن اسرار الهی است
هر گنج در این کنج که یابی به نظام است
در دور بگردید و نمائید به یاران
رندی که بُود چون من سر مست کدام است
بشنو سخن سید رندان خرابات
کامروز در این دور خداوند کلام است
در دنیی و در آخرتش جاه تمام است
ما توبه شکستیم و در این قول درستیم
با ساغر می عهد که بستیم مدام است
زان مجلس ما بزم ملوکانهٔ عشق است
ساقی قدیم ماست و شرابی به قوام است
مینوش که در مذهب ما پاک و حلال است
کاین می نه شرابیست که گویند حرام است
گنجینهٔ ما مخزن اسرار الهی است
هر گنج در این کنج که یابی به نظام است
در دور بگردید و نمائید به یاران
رندی که بُود چون من سر مست کدام است
بشنو سخن سید رندان خرابات
کامروز در این دور خداوند کلام است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
حالیا دور قمر دوران ماست
جام می در دور و این دور آن ماست
رونقش میخانه ها خواهد فزود
زآنکه وقت ذوق سر مستان ماست
دست ما چون آستین دست اوست
هر کجا دستیست آن دستان ماست
می کشد ما را و می گوئیم شکر
می برد دل منتش بر جان ماست
هر کجا سیبی است بی آسیب نیست
سیب بی آسیب از بستان ماست
اینکه می پرسی تو از برهان ما
مستی رندان ما برهان ماست
مجلس عشقست و ما سرمست وی
نعمت الله از دل و جان آن ماست
جام می در دور و این دور آن ماست
رونقش میخانه ها خواهد فزود
زآنکه وقت ذوق سر مستان ماست
دست ما چون آستین دست اوست
هر کجا دستیست آن دستان ماست
می کشد ما را و می گوئیم شکر
می برد دل منتش بر جان ماست
هر کجا سیبی است بی آسیب نیست
سیب بی آسیب از بستان ماست
اینکه می پرسی تو از برهان ما
مستی رندان ما برهان ماست
مجلس عشقست و ما سرمست وی
نعمت الله از دل و جان آن ماست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
نالهٔ دلسوز ما از ساز بلبل خوشتر است
زخم خار جور او از مرهم گل خوشتر است
راحت کلی و جزوی هر دو را خوش یافتیم
ذوق جزوی هست اما لذت کل خوشتر است
مردن از عشقش بسی خوشتر بود از زندگی
جام دُرد درد او از ساغر می خوشتر است
عود جان در مجمر دل می نهم بر آتشی
گرمی دلسوز عاشق از قرنفل خوشتر است
مجلس عشقست و ما سرمست و سید در نظر
درچنین گلشن نوای ما ز بلبل خوشتر است
زخم خار جور او از مرهم گل خوشتر است
راحت کلی و جزوی هر دو را خوش یافتیم
ذوق جزوی هست اما لذت کل خوشتر است
مردن از عشقش بسی خوشتر بود از زندگی
جام دُرد درد او از ساغر می خوشتر است
عود جان در مجمر دل می نهم بر آتشی
گرمی دلسوز عاشق از قرنفل خوشتر است
مجلس عشقست و ما سرمست و سید در نظر
درچنین گلشن نوای ما ز بلبل خوشتر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
در محبت جان اگر بازی خوش است
گر کنی بازی چنین بازی خوشست
یار کرمانی اگر بازی خوش است
دلبر سرمست شیرازی خوشست
رند سر مستیم و با ساقی حریف
با حریف خویش پردازی خوشست
چند گردی تو به خود گرد جهان
یک دمی با خویش پردازی خوشست
ساز ما را ذوق خوشتر می دهند
ساز ما با عشق پردازی خوشست
عشق سلطان است و تخت دل نشست
خانه را با عشق پردازی خوشست
سیم قلب تو ندارد رونقی
سیم قلب خویش بگذاری خوشست
در طریق عاشقی چون عاشقان
هرچه داری جمله دربازی خوشست
یک دمی با سید رندان بساز
تا بدانی ذوق دمسازی خوشست
گر کنی بازی چنین بازی خوشست
یار کرمانی اگر بازی خوش است
دلبر سرمست شیرازی خوشست
رند سر مستیم و با ساقی حریف
با حریف خویش پردازی خوشست
چند گردی تو به خود گرد جهان
یک دمی با خویش پردازی خوشست
ساز ما را ذوق خوشتر می دهند
ساز ما با عشق پردازی خوشست
عشق سلطان است و تخت دل نشست
خانه را با عشق پردازی خوشست
سیم قلب تو ندارد رونقی
سیم قلب خویش بگذاری خوشست
در طریق عاشقی چون عاشقان
هرچه داری جمله دربازی خوشست
یک دمی با سید رندان بساز
تا بدانی ذوق دمسازی خوشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
جان ما با ما در این دریا نشست
یار دریادل خوشی با ما نشست
از سر هر دو جهان برخاست دل
بر در یکتای بی همتا نشست
در خرابات مغان ما را چو یافت
مجلسی خوش دید و خوش آنجا نشست
چون سر دار فنا دار بقاست
بر سر دار آمد و از پا نشست
ما و ساقی خوش به هم بنشسته ایم
خوش بود با مردم دانا نشست
زاهد مخمور زیر افتاد و شد
عاشق مست آمد و بالا نشست
سید ما نور چشم مردم است
لاجرم بر دیدهٔ بینا نشست
یار دریادل خوشی با ما نشست
از سر هر دو جهان برخاست دل
بر در یکتای بی همتا نشست
در خرابات مغان ما را چو یافت
مجلسی خوش دید و خوش آنجا نشست
چون سر دار فنا دار بقاست
بر سر دار آمد و از پا نشست
ما و ساقی خوش به هم بنشسته ایم
خوش بود با مردم دانا نشست
زاهد مخمور زیر افتاد و شد
عاشق مست آمد و بالا نشست
سید ما نور چشم مردم است
لاجرم بر دیدهٔ بینا نشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
چشمم به نور و معنی دیده جمال صورت
در آینه نموده نقش خیال صورت
هر صورتی که بینی معنی در آن توان دید
معنی آن نظر کن بنگر کمال صورت
جام جهان نمائی گر رو به تو نماید
تمثال بی مثالش باشد مثال صورت
از آفتاب حسنش مه نور وام کرده
گه بَدر می نماید گاهی هلال صورت
خوش لذتی که دارند جان و دلم همیشه
جان در هوای معنی دل در وصال صورت
خوش چشمهٔ حیاتی گشته روان به هر سو
سیراب کرده ما را آب زلال صورت
معنی و صورت ما باشند نعمت الله
می بین جمال معنی بنگر به حال صورت
در آینه نموده نقش خیال صورت
هر صورتی که بینی معنی در آن توان دید
معنی آن نظر کن بنگر کمال صورت
جام جهان نمائی گر رو به تو نماید
تمثال بی مثالش باشد مثال صورت
از آفتاب حسنش مه نور وام کرده
گه بَدر می نماید گاهی هلال صورت
خوش لذتی که دارند جان و دلم همیشه
جان در هوای معنی دل در وصال صورت
خوش چشمهٔ حیاتی گشته روان به هر سو
سیراب کرده ما را آب زلال صورت
معنی و صورت ما باشند نعمت الله
می بین جمال معنی بنگر به حال صورت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
عشق ما را سوی دریا می کشد
گوئیا ما را به مأوا می کشد
دلبر ما می کشد ما را به کش
خوش بود دلبر که ما را می کشد
دل به دست زلف او دادیم و برد
و از خیالش سر به سودا می کشد
عشق سرمست است در کوی مغان
عاشقان را خوش به مأوا می کشد
می کشد هر لحظه نقشی در خیال
صورتش بر لوح اشیا می کشد
جذبهٔ او می کشد ما را بخود
این کرم بین حق تعالی می کشد
هر کجا رندی است در میخانه ای
خاطر سید به آن جا می کشد
گوئیا ما را به مأوا می کشد
دلبر ما می کشد ما را به کش
خوش بود دلبر که ما را می کشد
دل به دست زلف او دادیم و برد
و از خیالش سر به سودا می کشد
عشق سرمست است در کوی مغان
عاشقان را خوش به مأوا می کشد
می کشد هر لحظه نقشی در خیال
صورتش بر لوح اشیا می کشد
جذبهٔ او می کشد ما را بخود
این کرم بین حق تعالی می کشد
هر کجا رندی است در میخانه ای
خاطر سید به آن جا می کشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
سنبل زلف او پریشان شد
حال جمعی نکو پریشان شد
باد با زلف او دمی دم زد
زلف او هم بر او پریشان شد
جمع بودیم از پریشانی
جمع ما مو به مو پریشان شد
گفت و گو در میان ما آمد
قصه از گفتگو پریشان شد
آن چنان جمع و این چنین جمعی
من ندانم که چون پریشان شد
زلف او مجمع دل ما بود
گرچه از ما و تو پریشان شد
نعمت الله به عشق زلف نگار
آمد و سو به سو پریشان شد
حال جمعی نکو پریشان شد
باد با زلف او دمی دم زد
زلف او هم بر او پریشان شد
جمع بودیم از پریشانی
جمع ما مو به مو پریشان شد
گفت و گو در میان ما آمد
قصه از گفتگو پریشان شد
آن چنان جمع و این چنین جمعی
من ندانم که چون پریشان شد
زلف او مجمع دل ما بود
گرچه از ما و تو پریشان شد
نعمت الله به عشق زلف نگار
آمد و سو به سو پریشان شد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
به عشق چهرهٔ لیلی دل بیچاره مجنون شد
به بوی سنبل زلفش دماغ عقل مفتون شد
چو بلبل درگلستان سر کویش همی نالم
ازآندم کز غم عشقش دلم چون غنچه پرخون شد
همی گویم که درد دل به وصل او دوا سازم
ولی می بینم ازهجرش که دردی دیگر افزون شد
سر زلف سیه دیدم شدم شیدا و سودائی
ندانم تا دل مسکین در آن دام بلا چون شد
برو ای عقل از عاشق مجو رأی خردمندی
که عشقش در درون آمد ز خلوت عقل بیرون شد
بیاور ساقیا جامی که مستم توبه بشکستم
بگو مطرب نوائی خوش که لیلی باز مجنون شد
چرا گوئی دل از دستت نباید داد ای سید
مکن عیب من بی دل که کار از دست بیرون شد
به بوی سنبل زلفش دماغ عقل مفتون شد
چو بلبل درگلستان سر کویش همی نالم
ازآندم کز غم عشقش دلم چون غنچه پرخون شد
همی گویم که درد دل به وصل او دوا سازم
ولی می بینم ازهجرش که دردی دیگر افزون شد
سر زلف سیه دیدم شدم شیدا و سودائی
ندانم تا دل مسکین در آن دام بلا چون شد
برو ای عقل از عاشق مجو رأی خردمندی
که عشقش در درون آمد ز خلوت عقل بیرون شد
بیاور ساقیا جامی که مستم توبه بشکستم
بگو مطرب نوائی خوش که لیلی باز مجنون شد
چرا گوئی دل از دستت نباید داد ای سید
مکن عیب من بی دل که کار از دست بیرون شد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
چو نور دیده چشم من خیالش درنظر دارد
چنین مه رو که من دارم که در دور قمر دارد
بیا ای بلبل شیدا و این گلزار ما بنگر
به هر شاخی که بنشینی بسی گلهای تر دارد
خراباتست و ماسرمست و ساقی جام می بر دست
حریف ما بود رندی که او از ما خبر دارد
به سالوسی و زراقی بیاید عقل سر گردان
ز عشقم باز می دارد نمی دانم چه سر دارد
به نور روی او دیده منور گشت می بینم
چه خوش چشمی که نور او همیشه در نظر دارد
اگرچه ذوق هشیاری بهر حالی بود چیزی
ولیکن حال سرمستان ما ذوق دگر دارد
حضور نعمت الله را دو سه روزی غنیمت دان
که مهمان عزیز است و دگر عزم سفر دارد
چنین مه رو که من دارم که در دور قمر دارد
بیا ای بلبل شیدا و این گلزار ما بنگر
به هر شاخی که بنشینی بسی گلهای تر دارد
خراباتست و ماسرمست و ساقی جام می بر دست
حریف ما بود رندی که او از ما خبر دارد
به سالوسی و زراقی بیاید عقل سر گردان
ز عشقم باز می دارد نمی دانم چه سر دارد
به نور روی او دیده منور گشت می بینم
چه خوش چشمی که نور او همیشه در نظر دارد
اگرچه ذوق هشیاری بهر حالی بود چیزی
ولیکن حال سرمستان ما ذوق دگر دارد
حضور نعمت الله را دو سه روزی غنیمت دان
که مهمان عزیز است و دگر عزم سفر دارد