عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۶ - وحی آمدن از حق تعالی به موسی کی بیاموزش چیزی کی استدعا کند یا بعضی از آن
گفت یزدان تو بده بایست او
برگشا در اختیار آن دست او
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه میگردد به ناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب
کاختیار آمد هنر وقت حساب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راهزن
زان که کرمنا شد آدم زاختیار
نیم زنبور عسل شد نیم مار
مومنان کان عسل زنبوروار
کافران خود کان زهری همچو مار
زان که مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات
باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید
اهل الهام خدا عین الحیات
اهل تسویل هوا سم الممات
در جهان این مدح و شاباش و زهی
زاختیار است و حفاظ آگهی
جمله رندان چون که در زندان بوند
متقی و زاهد و حقخوان شوند
چون که قدرت رفت کاسد شد عمل
هین که تا سرمایه نستاند اجل
قدرتت سرمایهٔ سود است هین
وقت قدرت را نگه دار و ببین
آدمی بر خنگ کرمنا سوار
در کف درکش عنان اختیار
باز موسیٰ داد پند او را به مهر
که مرادت زرد خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو وز حق بترس
دیو دادستت برای مکر درس
برگشا در اختیار آن دست او
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه میگردد به ناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب
کاختیار آمد هنر وقت حساب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راهزن
زان که کرمنا شد آدم زاختیار
نیم زنبور عسل شد نیم مار
مومنان کان عسل زنبوروار
کافران خود کان زهری همچو مار
زان که مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات
باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید
اهل الهام خدا عین الحیات
اهل تسویل هوا سم الممات
در جهان این مدح و شاباش و زهی
زاختیار است و حفاظ آگهی
جمله رندان چون که در زندان بوند
متقی و زاهد و حقخوان شوند
چون که قدرت رفت کاسد شد عمل
هین که تا سرمایه نستاند اجل
قدرتت سرمایهٔ سود است هین
وقت قدرت را نگه دار و ببین
آدمی بر خنگ کرمنا سوار
در کف درکش عنان اختیار
باز موسیٰ داد پند او را به مهر
که مرادت زرد خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو وز حق بترس
دیو دادستت برای مکر درس
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۸ - جواب خروس سگ را
پس خروسش گفت تن زن غم مخور
که خدا بدهد عوض زین ات دگر
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب
اسب را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش رویزرد
روز دیگر هم چنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لب بر گشود
کی خروس عشوهده چند این دروغ؟
ظالمی و کاذبی و بیفروغ
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست؟
کور اخترگوی و محرومی ز راست
گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسب او جای دگر
اسب را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس
گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب
چون غلام او بمیرد نانها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت
شکرها میکرد و شادیها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ سوء القضا را دوختم
روز دیگر آن سگ محروم گفت
کی خروس ژاژخا کو طاق و جفت؟
که خدا بدهد عوض زین ات دگر
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب
اسب را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش رویزرد
روز دیگر هم چنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لب بر گشود
کی خروس عشوهده چند این دروغ؟
ظالمی و کاذبی و بیفروغ
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست؟
کور اخترگوی و محرومی ز راست
گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسب او جای دگر
اسب را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس
گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب
چون غلام او بمیرد نانها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت
شکرها میکرد و شادیها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ سوء القضا را دوختم
روز دیگر آن سگ محروم گفت
کی خروس ژاژخا کو طاق و جفت؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۰ - خبر کردن خروس از مرگ خواجه
لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۱ - دویدن آن شخص به سوی موسی به زنهار چون از خروس خبر مرگ خود شنید
لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۶ - جواب حمزه مر خلق را
گفت حمزه چون که بودم من جوان
مرگ میدیدم وداع این جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود؟
پیش اژدرها برهنه کی شود؟
لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پر همیبینم ز نور حق سپاه
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آن که کرد بیدارم ز خواب
آن که مردن پیش چشمش تهلکهست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست
وان که مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مر اورا در خطاب
الحذر ای مرگبینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا
الصلا ای لطفبینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا
هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک ای پسر هم رنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
آن که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکویست ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خستهیی خود کشتهیی
ور حریر و قزدری خود رشتهیی
دان که نبود فعل هم رنگ جزا
هیچ خدمت نیست هم رنگ عطا
مزد مزدوران نمیماند به کار
کآن عرض وین جوهراست و پایدار
آن همه سختی و زور است و عرق
وین همه سیم است و زراست و طبق
گر تورا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی
تو همیگویی که من آزادهام
بر کسی من تهمتی ننهادهام
تو گناهی کردهیی شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر؟
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را به عود؟
نه جزای آن زنا بود این بلا؟
چوب کی ماند زنا را در خلا؟
مار کی ماند عصا را ای کلیم؟
درد کی ماند دوا را ای حکیم؟
تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی
یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چون است این اعجاب تو؟
هیچ ماند آب آن فرزند را؟
هیچ ماند نیشکر مر قند را؟
چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت
چون که پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهی مرغ باد است و هوا
چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر توست و ود
ذوق طاعت گشت جوی انگبین
مستی و شوق تو جوی خمر بین
این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند
این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر تورا فرمان نمود
هر طرف خواهی روانش میکنی
آن صفت چون بد چنانش میکنی
چون منی تو که در فرمان توست
نسل آن در امر تو آیند چست
میدود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردیاش گرو
آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر توست آن جوها روان
آن درختان مر تورا فرمانبرند
کان درختان از صفاتت با برند
چون به امر توست این جا این صفات
پس در امر توست آن جا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی
آتشت این جا چو آدم سوز بود
آنچه از وی زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم میکند
نار کز وی زاد بر مردم زند
آن سخنهای چو مار و گزدمت
مار و گزدم گشت و میگیرد دمت
اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار
وعدهٔ فردا و پسفردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو
منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جانگداز
کآسمان را منتظر میداشتی
تخم فردا ره روم میکاشتی
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکش این دوزخت را کین فخ است
کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
گر تو بی نوری کنی حلمی به دست
آتشت زنده است و در خاکستر است
آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین
تا نبینی نور دین ایمن مباش
کآتش پنهان شود یک روز فاش
نور آبی دان و هم بر آب چفس
چون که داری آب از آتش مترس
آب آتش را کشد کآتش به خو
میبسوزد نسل و فرزندان او
سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا تورا در آب حیوانی کشند
مرغ خاکی مرغ آبی همتن اند
لیک ضدانند آب و روغن اند
هر یکی مر اصل خود را بندهاند
احتیاطی کن به هم مانندهاند
هم چنان که وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را میستایند ای امیر
گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران
مرگ میدیدم وداع این جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود؟
پیش اژدرها برهنه کی شود؟
لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پر همیبینم ز نور حق سپاه
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آن که کرد بیدارم ز خواب
آن که مردن پیش چشمش تهلکهست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست
وان که مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مر اورا در خطاب
الحذر ای مرگبینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا
الصلا ای لطفبینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا
هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک ای پسر هم رنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
آن که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکویست ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
گر به خاری خستهیی خود کشتهیی
ور حریر و قزدری خود رشتهیی
دان که نبود فعل هم رنگ جزا
هیچ خدمت نیست هم رنگ عطا
مزد مزدوران نمیماند به کار
کآن عرض وین جوهراست و پایدار
آن همه سختی و زور است و عرق
وین همه سیم است و زراست و طبق
گر تورا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی
تو همیگویی که من آزادهام
بر کسی من تهمتی ننهادهام
تو گناهی کردهیی شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر؟
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را به عود؟
نه جزای آن زنا بود این بلا؟
چوب کی ماند زنا را در خلا؟
مار کی ماند عصا را ای کلیم؟
درد کی ماند دوا را ای حکیم؟
تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی
یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چون است این اعجاب تو؟
هیچ ماند آب آن فرزند را؟
هیچ ماند نیشکر مر قند را؟
چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت
چون که پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهی مرغ باد است و هوا
چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر توست و ود
ذوق طاعت گشت جوی انگبین
مستی و شوق تو جوی خمر بین
این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند
این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر تورا فرمان نمود
هر طرف خواهی روانش میکنی
آن صفت چون بد چنانش میکنی
چون منی تو که در فرمان توست
نسل آن در امر تو آیند چست
میدود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردیاش گرو
آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر توست آن جوها روان
آن درختان مر تورا فرمانبرند
کان درختان از صفاتت با برند
چون به امر توست این جا این صفات
پس در امر توست آن جا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی
آتشت این جا چو آدم سوز بود
آنچه از وی زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم میکند
نار کز وی زاد بر مردم زند
آن سخنهای چو مار و گزدمت
مار و گزدم گشت و میگیرد دمت
اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار
وعدهٔ فردا و پسفردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو
منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جانگداز
کآسمان را منتظر میداشتی
تخم فردا ره روم میکاشتی
خشم تو تخم سعیر دوزخ است
هین بکش این دوزخت را کین فخ است
کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
گر تو بی نوری کنی حلمی به دست
آتشت زنده است و در خاکستر است
آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین
تا نبینی نور دین ایمن مباش
کآتش پنهان شود یک روز فاش
نور آبی دان و هم بر آب چفس
چون که داری آب از آتش مترس
آب آتش را کشد کآتش به خو
میبسوزد نسل و فرزندان او
سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا تورا در آب حیوانی کشند
مرغ خاکی مرغ آبی همتن اند
لیک ضدانند آب و روغن اند
هر یکی مر اصل خود را بندهاند
احتیاطی کن به هم مانندهاند
هم چنان که وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را میستایند ای امیر
گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۷ - حیله دفع مغبون شدن در بیع و شرا
آن یکی یاری پیمبر را بگفت
که منم در بیعها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحر است و ز راهم میبرد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تأنی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمهیی نان افکنی
بو کند آن گه خورد ای معتنی
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تأنی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بیتوقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بیتوقف مردم آرد تو به تو؟
این تأنی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید بیسکست
جو یکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گنده میشود
زین تأنی زاید اقبال و سرور
این تأنی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه ای عنید؟
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضهها
مرغها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دور است ره
دانهٔ آبی به دانهی سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز
برگها همرنگ باشد در نظر
میوهها هر یک بود نوعی دگر
برگهای جسمها مانندهاند
لیک هر جانی به ریعی زندهاند
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
هم چنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
که منم در بیعها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحر است و ز راهم میبرد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تأنی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمهیی نان افکنی
بو کند آن گه خورد ای معتنی
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تأنی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بیتوقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بیتوقف مردم آرد تو به تو؟
این تأنی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید بیسکست
جو یکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گنده میشود
زین تأنی زاید اقبال و سرور
این تأنی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه ای عنید؟
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضهها
مرغها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دور است ره
دانهٔ آبی به دانهی سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز
برگها همرنگ باشد در نظر
میوهها هر یک بود نوعی دگر
برگهای جسمها مانندهاند
لیک هر جانی به ریعی زندهاند
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
هم چنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۹ - حکمت ویران شدن تن به مرگ
من چو آدم بودم اول حبس کرب
پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب
من گدا بودم درین خانه چو چاه
شاه گشتم قصر باید بهر شاه
قصرها خود مر شهان را مأنس است
مرده را خانه و مکان گوری بس است
انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این افغان ز چیست؟
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست؟
در زمان خواب چون آزاد شد
زان مکان بنگر که جان چون شاد شد
ظالم از ظلم طبیعت باز رست
مرد زندانی ز فکر حبس جست
این زمین و آسمان بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مناخ
جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ
خندهٔ او گریه فخرش جمله ننگ
پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب
من گدا بودم درین خانه چو چاه
شاه گشتم قصر باید بهر شاه
قصرها خود مر شهان را مأنس است
مرده را خانه و مکان گوری بس است
انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این افغان ز چیست؟
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست؟
در زمان خواب چون آزاد شد
زان مکان بنگر که جان چون شاد شد
ظالم از ظلم طبیعت باز رست
مرد زندانی ز فکر حبس جست
این زمین و آسمان بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مناخ
جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ
خندهٔ او گریه فخرش جمله ننگ
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۰ - تشبیه دنیا کی بظاهر فراخست و بمعنی تنگ و تشبیه خواب کی خلاص است ازین تنگی
همچو گرمابه که تفسیده بود
تنگ آیی جانت پخسیده شود
گرچه گرمابه عریض است و طویل
زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل
تا برون نایی بنگشاید دلت
پس چه سود آمد فراخی منزلت
یا که کفش تنگ پوشی ای غوی
در بیابان فراخی میروی
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت
هر که دید او مر تورا از دور گفت
کو در آن صحرا چو لالهی تر شکفت
او نداند که تو همچون ظالمان
از برون در گلشنی جان در فغان
خواب تو آن کفش بیرون کردن است
که زمانی جانت آزاد از تن است
اولیا را خواب ملک است ای فلان
همچو آن اصحاب کهف اندر جهان
خواب میبینند و آنجا خواب نه
در عدم در میروند و باب نه
خانهٔ تنگ و درون جان چنگ لوک
کرد ویران تا کند قصر ملوک
چنگ لوکم چون جنین اندر رحم
نهمهه گشتم شد این نقلان مهم
گر نباشد درد زه بر مادرم
من درین زندان میان آذرم
مادر طبعم ز درد مرگ خویش
میکند ره تا رهد بره ز میش
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این بره گبز
درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود
حامله گریان ز زه کاین المناص
وان جنین خندان که پیش آمد خلاص
هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات
هر یکی از درد غیری غافلند
جز کسانی که نبیه و کاملند
آنچه کوسه داند از خانهی کسان
بلمه از خانهی خودش کی داند آن؟
آنچه صاحبدل بداند حال تو
تو ز حال خود ندانی ای عمو
تنگ آیی جانت پخسیده شود
گرچه گرمابه عریض است و طویل
زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل
تا برون نایی بنگشاید دلت
پس چه سود آمد فراخی منزلت
یا که کفش تنگ پوشی ای غوی
در بیابان فراخی میروی
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت
هر که دید او مر تورا از دور گفت
کو در آن صحرا چو لالهی تر شکفت
او نداند که تو همچون ظالمان
از برون در گلشنی جان در فغان
خواب تو آن کفش بیرون کردن است
که زمانی جانت آزاد از تن است
اولیا را خواب ملک است ای فلان
همچو آن اصحاب کهف اندر جهان
خواب میبینند و آنجا خواب نه
در عدم در میروند و باب نه
خانهٔ تنگ و درون جان چنگ لوک
کرد ویران تا کند قصر ملوک
چنگ لوکم چون جنین اندر رحم
نهمهه گشتم شد این نقلان مهم
گر نباشد درد زه بر مادرم
من درین زندان میان آذرم
مادر طبعم ز درد مرگ خویش
میکند ره تا رهد بره ز میش
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این بره گبز
درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود
حامله گریان ز زه کاین المناص
وان جنین خندان که پیش آمد خلاص
هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات
هر یکی از درد غیری غافلند
جز کسانی که نبیه و کاملند
آنچه کوسه داند از خانهی کسان
بلمه از خانهی خودش کی داند آن؟
آنچه صاحبدل بداند حال تو
تو ز حال خود ندانی ای عمو
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۱ - بیان آنک هرچه غفلت و غم و کاهلی و تاریکیست همه از تنست کی ارضی است و سفلی
غفلت از تن بود چون تن روح شد
بیند او اسرار را بی هیچ بد
چون زمین برخاست از جو فلک
نه شب و نه سایه باشد نه دلک
هر کجا سایهست و شب یا سایگه
از زمین باشد نه از افلاک و مه
دود پیوسته هم از هیزم بود
نه ز آتشهای مستنجم بود
وهم افتد در خطا و در غلط
عقل باشد در اصابتها فقط
هر گرانی و کسل خود از تن است
جان ز خفت جمله در پریدن است
روی سرخ از غلبه خونها بود
روی زرد از جنبش صفرا بود
رو سپید از قوت بلغم بود
باشد از سودا که رو ادهم بود
در حقیقت خالق آثار اوست
لیک جز علت نبیند اهل پوست
مغز کو از پوستها آواره نیست
از طبیب و علت او را چاره نیست
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
علت اولیٰ نباشد دین او
علت جزوی ندارد کین او
میپرد چون آفتاب اندر افق
با عروس صدق و صورت چون تتق
بلکه بیرون از افق وز چرخها
بیمکان باشد چو ارواح و نهیٰ
بل عقول ماست سایههای او
میفتد چون سایهها در پای او
مجتهد هر گه که باشد نصشناس
اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتی
از قیاس آنجا نماید عبرتی
بیند او اسرار را بی هیچ بد
چون زمین برخاست از جو فلک
نه شب و نه سایه باشد نه دلک
هر کجا سایهست و شب یا سایگه
از زمین باشد نه از افلاک و مه
دود پیوسته هم از هیزم بود
نه ز آتشهای مستنجم بود
وهم افتد در خطا و در غلط
عقل باشد در اصابتها فقط
هر گرانی و کسل خود از تن است
جان ز خفت جمله در پریدن است
روی سرخ از غلبه خونها بود
روی زرد از جنبش صفرا بود
رو سپید از قوت بلغم بود
باشد از سودا که رو ادهم بود
در حقیقت خالق آثار اوست
لیک جز علت نبیند اهل پوست
مغز کو از پوستها آواره نیست
از طبیب و علت او را چاره نیست
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
علت اولیٰ نباشد دین او
علت جزوی ندارد کین او
میپرد چون آفتاب اندر افق
با عروس صدق و صورت چون تتق
بلکه بیرون از افق وز چرخها
بیمکان باشد چو ارواح و نهیٰ
بل عقول ماست سایههای او
میفتد چون سایهها در پای او
مجتهد هر گه که باشد نصشناس
اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتی
از قیاس آنجا نماید عبرتی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۲ - تشبیه نص با قیاس
نص وحی روح قدسی دان یقین
وان قیاس عقل جزوی تحت این
عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کی شود زیر نظر؟
لیک جان در عقل تاثیری کند
زان اثر آن عقل تدبیری کند
نوحوار ار صدقی زد در تو روح
کو یم و کشتی و کو طوفان نوح؟
عقل اثر را روح پندارد ولیک
نور خور از قرص خور دور است نیک
زان به قرصی سالکی خرسند شد
تا ز نورش سوی قرص افکند شد
زان که این نوری که اندر سافل است
نیست دایم روز و شب او آفل است
وان که اندر قرص دارد باش و جا
غرقهٔ آن نور باشد دایما
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهید او از فراق سینه کوب
اینچنین کس اصلش از افلاک بود
یا مبدل گشت گر از خاک بود
زان که خاکی را نباشد تاب آن
که زند بر وی شعاعش جاودان
گر زند بر خاک دایم تاب خور
آن چنان سوزد که ناید زو ثمر
دایم اندر آب کار ماهی است
مار را با او کجا همراهی است؟
لیک در که مارهای پر فناند
اندرین یم ماهیییها میکنند
مکرشان گر خلق را شیدا کند
هم ز دریا تاسهشان رسوا کند
وندرین یم ماهیان پر فناند
مار را از سحر ماهی میکنند
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال
پس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آن جا رفت و نیکوفال شد
تا قیامت گر بگویم زین کلام
صد قیامت بگذرد وین ناتمام
وان قیاس عقل جزوی تحت این
عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کی شود زیر نظر؟
لیک جان در عقل تاثیری کند
زان اثر آن عقل تدبیری کند
نوحوار ار صدقی زد در تو روح
کو یم و کشتی و کو طوفان نوح؟
عقل اثر را روح پندارد ولیک
نور خور از قرص خور دور است نیک
زان به قرصی سالکی خرسند شد
تا ز نورش سوی قرص افکند شد
زان که این نوری که اندر سافل است
نیست دایم روز و شب او آفل است
وان که اندر قرص دارد باش و جا
غرقهٔ آن نور باشد دایما
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهید او از فراق سینه کوب
اینچنین کس اصلش از افلاک بود
یا مبدل گشت گر از خاک بود
زان که خاکی را نباشد تاب آن
که زند بر وی شعاعش جاودان
گر زند بر خاک دایم تاب خور
آن چنان سوزد که ناید زو ثمر
دایم اندر آب کار ماهی است
مار را با او کجا همراهی است؟
لیک در که مارهای پر فناند
اندرین یم ماهیییها میکنند
مکرشان گر خلق را شیدا کند
هم ز دریا تاسهشان رسوا کند
وندرین یم ماهیان پر فناند
مار را از سحر ماهی میکنند
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال
پس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آن جا رفت و نیکوفال شد
تا قیامت گر بگویم زین کلام
صد قیامت بگذرد وین ناتمام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۳ - آداب المستمعین والمریدین عند فیض الحکمة من لسان الشیخ
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیششان راکع دوتو؟
هر ادبشان کی همیآید پسند
کآمدند ایشان ز ایوان بلند؟
نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحبقدم
نزد من عمر مکرر بردن است
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری؟
کی رسانند آن امانت را به تو
تا نباشی پیششان راکع دوتو؟
هر ادبشان کی همیآید پسند
کآمدند ایشان ز ایوان بلند؟
نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحبقدم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۴ - شناختن هر حیوانی بوی عدو خود را و حذر کردن و بطالت و خسارت آنکس کی عدو کسی بود کی ازو حذر ممکن نیست و فرار ممکن نی و مقابله ممکن نی
اسب داند بانگ و بوی شیر را
گر چه حیوانست الا نادرا
بل عدو خویش را هر جانور
خود بداند از نشان و از اثر
روز خفاشک نیارد بر پرید
شب برون آمد چو دزدان و چرید
از همه محرومتر خفاش بود
که عدو آفتاب فاش بود
نه تواند در مصافش زخم خورد
نه به نفرین تاندش مهجور کرد
آفتابی که بگرداند قفاش
از برای غصه و قهر خفاش
غایت لطف و کمال او بود
گرنه خفاشش کجا مانع شود؟
دشمنی گیری به حد خویش گیر
تا بود ممکن که گردانی اسیر
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود بر میکند
حیلت او از سبالش نگذرد
چنبرهی حجرهی قمر چون بر درد؟
با عدو آفتاب این بد عتاب
ای عدو آفتاب آفتاب
ای عدو آفتابی کز فرش
میبلرزد آفتاب و اخترش
تو عدو او نهیی خصم خودی
چه غم آتش را که تو هیزم شدی؟
ای عجب از سوزشت او کم شود
یا ز درد سوزشت پر غم شود؟
رحمتش نه رحمت آدم بود
که مزاج رحم آدم غم بود
رحمت مخلوق باشد غصهناک
رحمت حق از غم و غصهست پاک
رحمت بیچون چنین دان ای پدر
ناید اندر وهم از وی جز اثر
گر چه حیوانست الا نادرا
بل عدو خویش را هر جانور
خود بداند از نشان و از اثر
روز خفاشک نیارد بر پرید
شب برون آمد چو دزدان و چرید
از همه محرومتر خفاش بود
که عدو آفتاب فاش بود
نه تواند در مصافش زخم خورد
نه به نفرین تاندش مهجور کرد
آفتابی که بگرداند قفاش
از برای غصه و قهر خفاش
غایت لطف و کمال او بود
گرنه خفاشش کجا مانع شود؟
دشمنی گیری به حد خویش گیر
تا بود ممکن که گردانی اسیر
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود بر میکند
حیلت او از سبالش نگذرد
چنبرهی حجرهی قمر چون بر درد؟
با عدو آفتاب این بد عتاب
ای عدو آفتاب آفتاب
ای عدو آفتابی کز فرش
میبلرزد آفتاب و اخترش
تو عدو او نهیی خصم خودی
چه غم آتش را که تو هیزم شدی؟
ای عجب از سوزشت او کم شود
یا ز درد سوزشت پر غم شود؟
رحمتش نه رحمت آدم بود
که مزاج رحم آدم غم بود
رحمت مخلوق باشد غصهناک
رحمت حق از غم و غصهست پاک
رحمت بیچون چنین دان ای پدر
ناید اندر وهم از وی جز اثر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۵ - فرق میان دانستن چیزی به مثال و تقلید و میان دانستن ماهیت آن چیز
ظاهر است آثار و میوهی رحمتش
لیک کی داند جز او ماهیتش؟
هیچ ماهیات اوصاف کمال
کس نداند جز به آثار و مثال
طفل ماهیت نداند طمث را
جز که گویی هست چون حلوا تو را
کی بود ماهیت ذوق جماع
مثل ماهیات حلوا ای مطاع؟
لیک نسبت کرد از روی خوشی
با تو آن عاقل چو تو کودکوشی
تا بداند کودک آن را از مثال
گر نداند ماهیت با عین حال
پس اگر گویی بدانم دور نیست
ور ندانم گفت کذب و زور نیست
گر کسی گوید که دانی نوح را
آن رسول حق و نور روح را؟
گر بگویی چون ندانم کآن قمر
هست از خورشید و مه مشهورتر؟
کودکان خرد در کتابها
وان امامان جمله در محرابها
نام او خوانند در قرآن صریح
قصهاش گویند از ماضی فصیح
راستگو دانیش تو از روی وصف
گرچه ماهیت نشد از نوح کشف
ور بگویی من چه دانم نوح را؟
همچو اویی داند او را ای فتی
مور لنگم من چه دانم فیل را؟
پشهیی کی داند اسرافیل را؟
این سخن هم راست است از روی آن
که به ماهیت ندانیش ای فلان
عجز از ادراک ماهیت عمو
حالت عامه بود مطلق مگو
زان که ماهیات و سر سر آن
پیش چشم کاملان باشد عیان
در وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو؟
چون که آن مخفی نماند از محرمان
ذات و وصفی چیست کان ماند نهان؟
عقل بحثی گوید این دور است و گو
بی ز تأویلی محالی کم شنو
قطب گوید مر تو را ای سستحال
آنچه فوق حال توست آید محال
واقعاتی که کنونت بر گشود
نه که اول هم محالت مینمود؟
چون رهانیدت ز ده زندان کرم
تیه را بر خود مکن حبس ستم
لیک کی داند جز او ماهیتش؟
هیچ ماهیات اوصاف کمال
کس نداند جز به آثار و مثال
طفل ماهیت نداند طمث را
جز که گویی هست چون حلوا تو را
کی بود ماهیت ذوق جماع
مثل ماهیات حلوا ای مطاع؟
لیک نسبت کرد از روی خوشی
با تو آن عاقل چو تو کودکوشی
تا بداند کودک آن را از مثال
گر نداند ماهیت با عین حال
پس اگر گویی بدانم دور نیست
ور ندانم گفت کذب و زور نیست
گر کسی گوید که دانی نوح را
آن رسول حق و نور روح را؟
گر بگویی چون ندانم کآن قمر
هست از خورشید و مه مشهورتر؟
کودکان خرد در کتابها
وان امامان جمله در محرابها
نام او خوانند در قرآن صریح
قصهاش گویند از ماضی فصیح
راستگو دانیش تو از روی وصف
گرچه ماهیت نشد از نوح کشف
ور بگویی من چه دانم نوح را؟
همچو اویی داند او را ای فتی
مور لنگم من چه دانم فیل را؟
پشهیی کی داند اسرافیل را؟
این سخن هم راست است از روی آن
که به ماهیت ندانیش ای فلان
عجز از ادراک ماهیت عمو
حالت عامه بود مطلق مگو
زان که ماهیات و سر سر آن
پیش چشم کاملان باشد عیان
در وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو؟
چون که آن مخفی نماند از محرمان
ذات و وصفی چیست کان ماند نهان؟
عقل بحثی گوید این دور است و گو
بی ز تأویلی محالی کم شنو
قطب گوید مر تو را ای سستحال
آنچه فوق حال توست آید محال
واقعاتی که کنونت بر گشود
نه که اول هم محالت مینمود؟
چون رهانیدت ز ده زندان کرم
تیه را بر خود مکن حبس ستم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۶ - جمع و توفیق میان نفی و اثبات یک چیز از روی نسبت و اختلاف جهت
نفی آن یک چیز و اثباتش رواست
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
ما رمیت اذ رمیت از نسبت است
نفی و اثبات است و هر دو مثبت است
آن تو افکندی چو بر دست تو بود
تو نه افکندی که قوت حق نمود
زور آدمزاد را حدی بود
مشت خاک اشکست لشکر کی شود؟
مشت مشت توست و افکندن ز ماست
زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست
یعرفون الانبیا اضدادهم
مثل ما لا یشتبه اولادهم
همچو فرزندان خود دانندشان
منکران با صد دلیل و صد نشان
لیک از رشک و حسد پنهان کنند
خویشتن را بر ندانم میزنند
پس چو یعرف گفت چون جای دگر
گفت لایعرفهم غیری فذر
انهم تحت قبابی کامنون
جز که یزدانشان نداند ز آزمون
هم به نسبت گیر این مفتوح را
که بدانی و ندانی نوح را
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
ما رمیت اذ رمیت از نسبت است
نفی و اثبات است و هر دو مثبت است
آن تو افکندی چو بر دست تو بود
تو نه افکندی که قوت حق نمود
زور آدمزاد را حدی بود
مشت خاک اشکست لشکر کی شود؟
مشت مشت توست و افکندن ز ماست
زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست
یعرفون الانبیا اضدادهم
مثل ما لا یشتبه اولادهم
همچو فرزندان خود دانندشان
منکران با صد دلیل و صد نشان
لیک از رشک و حسد پنهان کنند
خویشتن را بر ندانم میزنند
پس چو یعرف گفت چون جای دگر
گفت لایعرفهم غیری فذر
انهم تحت قبابی کامنون
جز که یزدانشان نداند ز آزمون
هم به نسبت گیر این مفتوح را
که بدانی و ندانی نوح را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۷ - مسلهٔ فنا و بقای درویش
گفت قایل در جهان درویش نیست
ور بود درویش آن درویش نیست
هست از روی بقای ذات او
نیست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانهی شمع پیش آفتاب
نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
نیست باشد روشنی ندهد تورا
کرده باشد آفتاب او را فنا
در دو صد من شهد یک اوقیه خل
چون در افکندی و در وی گشت حل
نیست باشد طعم خل چون میچشی
هست اوقیه فزون چون برکشی
پیش شیری آهوی بیهوش شد
هستیاش در هست او روپوش شد
این قیاس ناقصان بر کار رب
جوشش عشق است نز ترک ادب
نبض عاشق بی ادب بر میجهد
خویش را در کفهٔ شه مینهد
بیادبتر نیست کس زو در جهان
با ادبتر نیست کس زو در نهان
هم به نسبت دان وفاق ای منتجب
این دو ضد با ادب با بیادب
بیادب باشد چو ظاهر بنگری
که بود دعوی عشقش همسری
چون به باطن بنگری دعوی کجاست؟
او و دعوی پیش آن سلطان فناست
مات زید زید اگر فاعل بود
لیک فاعل نیست کو عاطل بود
او ز روی لفظ نحوی فاعل است
ورنه او مفعول و موتش قاتل است
فاعل چه؟ کو چنان مقهور شد
فاعلیها جمله از وی دور شد
ور بود درویش آن درویش نیست
هست از روی بقای ذات او
نیست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانهی شمع پیش آفتاب
نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
نیست باشد روشنی ندهد تورا
کرده باشد آفتاب او را فنا
در دو صد من شهد یک اوقیه خل
چون در افکندی و در وی گشت حل
نیست باشد طعم خل چون میچشی
هست اوقیه فزون چون برکشی
پیش شیری آهوی بیهوش شد
هستیاش در هست او روپوش شد
این قیاس ناقصان بر کار رب
جوشش عشق است نز ترک ادب
نبض عاشق بی ادب بر میجهد
خویش را در کفهٔ شه مینهد
بیادبتر نیست کس زو در جهان
با ادبتر نیست کس زو در نهان
هم به نسبت دان وفاق ای منتجب
این دو ضد با ادب با بیادب
بیادب باشد چو ظاهر بنگری
که بود دعوی عشقش همسری
چون به باطن بنگری دعوی کجاست؟
او و دعوی پیش آن سلطان فناست
مات زید زید اگر فاعل بود
لیک فاعل نیست کو عاطل بود
او ز روی لفظ نحوی فاعل است
ورنه او مفعول و موتش قاتل است
فاعل چه؟ کو چنان مقهور شد
فاعلیها جمله از وی دور شد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۸ - قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را
در بخارا بندهٔ صدر جهان
متهم شد گشت از صدرش نهان
مدت ده سال سرگردان بگشت
گه خراسان گه کهستان گاه دشت
از پس ده سال او از اشتیاق
گشت بیطاقت ز ایام فراق
گفت تاب فرقتم زین پس نماند
صبر کی داند خلاعت را نشاند؟
از فراق این خاکها شوره بود
آب زرد و گنده و تیره شود
باد جانافزا وخم گردد وبا
آتشی خاکستری گردد هبا
باغ چون جنت شود دار المرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض
عقل دراک از فراق دوستان
همچو تیرانداز اشکسته کمان
دوزخ از فرقت چنان سوزان شده است
پیر از فرقت چنان لرزان شده است
گر بگویم از فراق چون شرار
تا قیامت یک بود از صد هزار
پس ز شرح سوز او کم زن نفس
رب سلم رب سلم گوی و بس
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش ازان کو بجهد از وی تو بجه
متهم شد گشت از صدرش نهان
مدت ده سال سرگردان بگشت
گه خراسان گه کهستان گاه دشت
از پس ده سال او از اشتیاق
گشت بیطاقت ز ایام فراق
گفت تاب فرقتم زین پس نماند
صبر کی داند خلاعت را نشاند؟
از فراق این خاکها شوره بود
آب زرد و گنده و تیره شود
باد جانافزا وخم گردد وبا
آتشی خاکستری گردد هبا
باغ چون جنت شود دار المرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض
عقل دراک از فراق دوستان
همچو تیرانداز اشکسته کمان
دوزخ از فرقت چنان سوزان شده است
پیر از فرقت چنان لرزان شده است
گر بگویم از فراق چون شرار
تا قیامت یک بود از صد هزار
پس ز شرح سوز او کم زن نفس
رب سلم رب سلم گوی و بس
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش ازان کو بجهد از وی تو بجه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۹ - پیدا شدن روح القدس بصورت آدمی بر مریم بوقت برهنگی و غسل کردن و پناه گرفتن بحق تعالی
همچو مریم گوی پیش از فوت ملک
نقش را کالعوذ بالرحمٰن منک
دید مریم صورتی بس جانفزا
جانفزایی دل ربایی در خلا
پیش او بر رست از روی زمین
چون مه وخورشید آن روح الامین
از زمین بر رست خوبی بینقاب
آن چنان کز شرق روید آفتاب
لرزه بر اعضای مریم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسید از فساد
صورتی که یوسف ار دیدی عیان
دست از حیرت بریدی چون زنان
همچو گل پیشش برویید آن ز گل
چون خیالی که بر آرد سر ز دل
گشت بیخود مریم و در بیخودی
گفت بجهم در پناه ایزدی
زان که عادت کرده بود آن پاکجیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب
چون جهان را دید ملکی بیقرار
حازمانه ساخت زان حضرت حصار
تا به گاه مرگ حصنی باشدش
که نیابد خصم راه مقصدش
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید
چون بدید آن غمزههای عقلسوز
که ازو میشد جگرها تیردوز
شاه و لشکر حلقه در گوشش شده
خسروان هوش بی هوشش شده
صد هزاران شاه مملوکش به رق
صد هزاران بدر را داده به دق
زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند کم زند
من چه گویم که مرا در دوختهست
دمگهم را دمگه او سوختهست
دود آن نارم دلیلم من برو
دور ازان شه باطل ما عبروا
خود نباشد آفتابی را دلیل
جز که نور آفتاب مستطیل
سایه که بود تا دلیل او بود؟
این بسستش که ذلیل او بود
این جلالت در دلالت صادق است
جمله ادراکات پس او سابق است
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
گر گریزد کس نیابد گرد شه
ور گریزند او بگیرد پیش ره
جمله ادراکات را آرام نی
وقت میدان است وقت جام نی
آن یکی وهمی چو بازی میپرد
وان دگر چون تیر معبر میدرد
وان دگر چون کشتی با بادبان
وان دگر اندر تراجع هر زمان
چون شکاری مینمایدشان ز دور
جمله حمله میفزایند آن طیور
چون که ناپیدا شود حیران شوند
همچو جغدان سوی هر ویران شوند
منتظر چشمی به هم یک چشم باز
تا که پیدا گردد آن صید بناز
چون بماند دیر گویند از ملال
صید بود آن خود عجب یا خود خیال؟
مصلحت آن است تا یک ساعتی
قوتی گیرند و زور از راحتی
گر نبودی شب همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی زاهتزاز
از هوس وز حرص سود اندوختن
هر کسی دادی بدن را سوختن
شب پدید آید چو گنج رحمتی
تا رهند ازحرص خود یک ساعتی
چون که قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست آتش دل مشو
زان که در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد
گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان زدی
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن
گر ترشروی است آن دی مشفق است
صیف خندان است اما محرق است
چون که قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش
چشم کودک همچو خر در آخر است
چشم عاقل در حساب آخر است
او در آخر چرب میبیند علف
وین ز قصاب آخرش بیند تلف
آن علف تلخ است کین قصاب داد
بهر لحم ما ترازویی نهاد
رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بیغرض دادهست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
زانچه حق گفتت کلوا من رزقه
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوری
ترکجوشش شرح کردم نیمخام
از حکیم غزنوی بشنو تمام
در الهینامه گوید شرح این
آن حکیم غیب و فخرالعارفین
غم خور و نان غمافزایان مخور
زان که عاقل غم خورد کودک شکر
قند شادی میوهٔ باغ غم است
این فرح زخم است وآن غم مرهم است
غم چو بینی در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن در دمشق
عاقل از انگور می بیند همی
عاشق از معدوم شی بیند همی
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر
زان که زان رنجش همیدیدند سود
حمل را هر یک ز دیگر میربود
مزد حق کو مزد آن بیمایه کو؟
این دهد گنجیت مزد و آن تسو
گنج زری که چو خسپی زیر ریگ
با تو باشد ان نباشد مرده ریگ
پیش پیش آن جنازهت میدود
مونس گور و غریبی میشود
بهر روز مرگ این دم مرده باش
تا شوی با عشق سرمد خواجهتاش
صبر میبیند ز پردهی اجتهاد
روی چون گلنار و زلفین مراد
غم چو آیینهست پیش مجتهد
کندرین ضد مینماید روی ضد
بعد ضد رنج آن ضد دگر
رو دهد یعنی گشاد و کر و فر
این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین
بعد قبض مشت بسط آید یقین
پنجه را گر قبض باشد دایما
یا همه بسط او بود چون مبتلا
زین دو وصفش کار و مکسب منتظم
چون پر مرغ این دو حال او را مهم
چون که مریم مضطرب شد یک زمان
هم چنان که بر زمین آن ماهیان
نقش را کالعوذ بالرحمٰن منک
دید مریم صورتی بس جانفزا
جانفزایی دل ربایی در خلا
پیش او بر رست از روی زمین
چون مه وخورشید آن روح الامین
از زمین بر رست خوبی بینقاب
آن چنان کز شرق روید آفتاب
لرزه بر اعضای مریم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسید از فساد
صورتی که یوسف ار دیدی عیان
دست از حیرت بریدی چون زنان
همچو گل پیشش برویید آن ز گل
چون خیالی که بر آرد سر ز دل
گشت بیخود مریم و در بیخودی
گفت بجهم در پناه ایزدی
زان که عادت کرده بود آن پاکجیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب
چون جهان را دید ملکی بیقرار
حازمانه ساخت زان حضرت حصار
تا به گاه مرگ حصنی باشدش
که نیابد خصم راه مقصدش
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید
چون بدید آن غمزههای عقلسوز
که ازو میشد جگرها تیردوز
شاه و لشکر حلقه در گوشش شده
خسروان هوش بی هوشش شده
صد هزاران شاه مملوکش به رق
صد هزاران بدر را داده به دق
زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند کم زند
من چه گویم که مرا در دوختهست
دمگهم را دمگه او سوختهست
دود آن نارم دلیلم من برو
دور ازان شه باطل ما عبروا
خود نباشد آفتابی را دلیل
جز که نور آفتاب مستطیل
سایه که بود تا دلیل او بود؟
این بسستش که ذلیل او بود
این جلالت در دلالت صادق است
جمله ادراکات پس او سابق است
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
گر گریزد کس نیابد گرد شه
ور گریزند او بگیرد پیش ره
جمله ادراکات را آرام نی
وقت میدان است وقت جام نی
آن یکی وهمی چو بازی میپرد
وان دگر چون تیر معبر میدرد
وان دگر چون کشتی با بادبان
وان دگر اندر تراجع هر زمان
چون شکاری مینمایدشان ز دور
جمله حمله میفزایند آن طیور
چون که ناپیدا شود حیران شوند
همچو جغدان سوی هر ویران شوند
منتظر چشمی به هم یک چشم باز
تا که پیدا گردد آن صید بناز
چون بماند دیر گویند از ملال
صید بود آن خود عجب یا خود خیال؟
مصلحت آن است تا یک ساعتی
قوتی گیرند و زور از راحتی
گر نبودی شب همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی زاهتزاز
از هوس وز حرص سود اندوختن
هر کسی دادی بدن را سوختن
شب پدید آید چو گنج رحمتی
تا رهند ازحرص خود یک ساعتی
چون که قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست آتش دل مشو
زان که در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد
گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان زدی
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن
گر ترشروی است آن دی مشفق است
صیف خندان است اما محرق است
چون که قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش
چشم کودک همچو خر در آخر است
چشم عاقل در حساب آخر است
او در آخر چرب میبیند علف
وین ز قصاب آخرش بیند تلف
آن علف تلخ است کین قصاب داد
بهر لحم ما ترازویی نهاد
رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بیغرض دادهست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
زانچه حق گفتت کلوا من رزقه
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوری
ترکجوشش شرح کردم نیمخام
از حکیم غزنوی بشنو تمام
در الهینامه گوید شرح این
آن حکیم غیب و فخرالعارفین
غم خور و نان غمافزایان مخور
زان که عاقل غم خورد کودک شکر
قند شادی میوهٔ باغ غم است
این فرح زخم است وآن غم مرهم است
غم چو بینی در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن در دمشق
عاقل از انگور می بیند همی
عاشق از معدوم شی بیند همی
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر
زان که زان رنجش همیدیدند سود
حمل را هر یک ز دیگر میربود
مزد حق کو مزد آن بیمایه کو؟
این دهد گنجیت مزد و آن تسو
گنج زری که چو خسپی زیر ریگ
با تو باشد ان نباشد مرده ریگ
پیش پیش آن جنازهت میدود
مونس گور و غریبی میشود
بهر روز مرگ این دم مرده باش
تا شوی با عشق سرمد خواجهتاش
صبر میبیند ز پردهی اجتهاد
روی چون گلنار و زلفین مراد
غم چو آیینهست پیش مجتهد
کندرین ضد مینماید روی ضد
بعد ضد رنج آن ضد دگر
رو دهد یعنی گشاد و کر و فر
این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین
بعد قبض مشت بسط آید یقین
پنجه را گر قبض باشد دایما
یا همه بسط او بود چون مبتلا
زین دو وصفش کار و مکسب منتظم
چون پر مرغ این دو حال او را مهم
چون که مریم مضطرب شد یک زمان
هم چنان که بر زمین آن ماهیان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۲ - پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود کی از شهرها کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوهتر و محتشمتر و پر نعمتتر و دلگشاتر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۴ - لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق
گفت ای ناصح خمش کن چند چند
پند کم ده زان که بس سخت است بند
سختتر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف که عشق میافزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدی
وان دوصد را میکند هر دم فدی
هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشرة امثالها
گر بریزد خون من آن دوسترو
پایکوبان جان برافشانم برو
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات
یا منیر الخد یا روح البقا
اجتذب روحی وجد لی باللقا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علیٰ عینی مشیٰ
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
بوی آن دلبر چو پران میشود
آن زبانها جمله حیران میشود
بس کنم دلبر در آمد در خطاب
گوش شو والله اعلم بالصواب
چون که عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بر دار درس
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه به درس و نه به استا میرود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
خامشند و نعرهٔ تکرارشان
میرود تا عرش و تخت یارشان
درسشان آشوب و چرخ و زلزله
نه زیادات است و باب سلسله
سلسلهی این قوم جعد مشک بار
مسئله دور است لیکن دور یار
مسئلهی کیس ار بپرسد کس تورا
گو نگنجد گنج حق در کیسهها
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود
ذکر هر چیزی دهد خاصیتی
زان که دارد هرصفت ماهیتی
در بخارا در هنرها بالغی
چون به خواری رو نهی زان فارغی
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشید بینش میگماشت
هر که درخلوت به بینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمال جان چو شد همکاسهیی
باشدش زاخبار و دانش تاسهیی
دید بردانش بود غالب فرا
زان همی دنیا بچربد عامه را
زان که دنیا را همیبینند عین
وان جهانی را همیدانند دین
پند کم ده زان که بس سخت است بند
سختتر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف که عشق میافزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدی
وان دوصد را میکند هر دم فدی
هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشرة امثالها
گر بریزد خون من آن دوسترو
پایکوبان جان برافشانم برو
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات
یا منیر الخد یا روح البقا
اجتذب روحی وجد لی باللقا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علیٰ عینی مشیٰ
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
بوی آن دلبر چو پران میشود
آن زبانها جمله حیران میشود
بس کنم دلبر در آمد در خطاب
گوش شو والله اعلم بالصواب
چون که عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بر دار درس
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه به درس و نه به استا میرود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
خامشند و نعرهٔ تکرارشان
میرود تا عرش و تخت یارشان
درسشان آشوب و چرخ و زلزله
نه زیادات است و باب سلسله
سلسلهی این قوم جعد مشک بار
مسئله دور است لیکن دور یار
مسئلهی کیس ار بپرسد کس تورا
گو نگنجد گنج حق در کیسهها
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود
ذکر هر چیزی دهد خاصیتی
زان که دارد هرصفت ماهیتی
در بخارا در هنرها بالغی
چون به خواری رو نهی زان فارغی
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشید بینش میگماشت
هر که درخلوت به بینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمال جان چو شد همکاسهیی
باشدش زاخبار و دانش تاسهیی
دید بردانش بود غالب فرا
زان همی دنیا بچربد عامه را
زان که دنیا را همیبینند عین
وان جهانی را همیدانند دین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را وتهدید کنندگان را
گفت من مستسقی ام آبم کشد
گرچه میدانم که هم آبم کشد
هیچ مستسقی بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم
گویم آن گه که بپرسند از بطون
کاشکی بحرم روان بودی درون
خیک اشکم گو بدر از موج آب
گر بمیرم هست مرگم مستطاب
من به هر جایی که بینم آب جو
رشکم آید بودمی من جای او
دست چون دف و شکم همچون دهل
طبل عشق آب میکوبم چو گل
گر بریزد خونم آن روح الامین
جرعه جرعه خون خورم همچون زمین
چون زمین وچون جنین خونخوارهام
تا که عاشق گشتهام این کارهام
شب همیجوشم در آتش همچو دیگ
روز تا شب خون خورم مانند ریگ
من پشیمانم که مکر انگیختم
از مراد خشم او بگریختم
گو بران بر جان مستم خشم خویش
عید قربان اوست و عاشق گاومیش
گاو اگر خسبد وگر چیزی خورد
بهر عید و ذبح او میپرورد
گاو موسیٰ دان مرا جان دادهیی
جزو جزوم حشر هر آزادهیی
گاو موسیٰ بود قربان گشتهیی
کمترین جزوش حیات کشتهیی
برجهید آن کشته زآسیبش ز جا
در خطاب اضربوه بعضها
یا کرامی اذبحوا هٰذا البقر
ان اردتم حشر ارواح النظر
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شییء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم کانا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امت است
کآب حیوانی نهان در ظلمت است
همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگجو
مرگ او آب است و او جویای آب
میخورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان میدمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستکزنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز؟
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلقا
خویش را بر نخل او آویختم
عذر آن را که ازو بگریختم
گرچه میدانم که هم آبم کشد
هیچ مستسقی بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم
گویم آن گه که بپرسند از بطون
کاشکی بحرم روان بودی درون
خیک اشکم گو بدر از موج آب
گر بمیرم هست مرگم مستطاب
من به هر جایی که بینم آب جو
رشکم آید بودمی من جای او
دست چون دف و شکم همچون دهل
طبل عشق آب میکوبم چو گل
گر بریزد خونم آن روح الامین
جرعه جرعه خون خورم همچون زمین
چون زمین وچون جنین خونخوارهام
تا که عاشق گشتهام این کارهام
شب همیجوشم در آتش همچو دیگ
روز تا شب خون خورم مانند ریگ
من پشیمانم که مکر انگیختم
از مراد خشم او بگریختم
گو بران بر جان مستم خشم خویش
عید قربان اوست و عاشق گاومیش
گاو اگر خسبد وگر چیزی خورد
بهر عید و ذبح او میپرورد
گاو موسیٰ دان مرا جان دادهیی
جزو جزوم حشر هر آزادهیی
گاو موسیٰ بود قربان گشتهیی
کمترین جزوش حیات کشتهیی
برجهید آن کشته زآسیبش ز جا
در خطاب اضربوه بعضها
یا کرامی اذبحوا هٰذا البقر
ان اردتم حشر ارواح النظر
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شییء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم کانا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امت است
کآب حیوانی نهان در ظلمت است
همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگجو
مرگ او آب است و او جویای آب
میخورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان میدمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستکزنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز؟
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلقا
خویش را بر نخل او آویختم
عذر آن را که ازو بگریختم