عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
گلدستهٔ نزاکت حسنت که بسته است
کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است
از ضعف انتظار تو در دیدهٔ ترم
سررشته نگاه چو مژگان گسسته است
هرگز نچیدهایم جز آشفتگی گلی
سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است
بسی جلوهٔ تو ای چمنآرای انتظار
جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است
از قطره تا محیط تسلی سراغ نیست
آسودگی زکشورما باربسته است
از سنگ برنیامده زندانی هواست
یارب شرار من به چه امید جسته است
رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل
درگوش این شکسته صدایی نشسته است
بر ناخن هلال فلک پرحنا مبند
رنگینیش به خون جگرهای خسته است
بگذر ز دام وهم که گدستهٔ مراد
با رشتههای طول امل کس نبسته است
عیش از جهان مخواه که چون نالهٔ سپند
این مرغ درکمین رمیدن نشسته است
بیدل خموش باش که تا لب گشودهای
فرصت به کسوت نفس از دام جسته است
کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است
از ضعف انتظار تو در دیدهٔ ترم
سررشته نگاه چو مژگان گسسته است
هرگز نچیدهایم جز آشفتگی گلی
سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است
بسی جلوهٔ تو ای چمنآرای انتظار
جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است
از قطره تا محیط تسلی سراغ نیست
آسودگی زکشورما باربسته است
از سنگ برنیامده زندانی هواست
یارب شرار من به چه امید جسته است
رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل
درگوش این شکسته صدایی نشسته است
بر ناخن هلال فلک پرحنا مبند
رنگینیش به خون جگرهای خسته است
بگذر ز دام وهم که گدستهٔ مراد
با رشتههای طول امل کس نبسته است
عیش از جهان مخواه که چون نالهٔ سپند
این مرغ درکمین رمیدن نشسته است
بیدل خموش باش که تا لب گشودهای
فرصت به کسوت نفس از دام جسته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
الفت دل عمرها شد دست وپایم بسته است
قطرهٔ خونی ز سرتا پا حنایم بسته است
آرزو نگذشت حیف از قلزم نیرنگ حرص
ورنه عمریشد پلش دست دعایم بسته است
همچو صحرا با همه عریانی وآزادگی
نقد چندینگنج درگنج ردایم بسته است
رفتهامزینانجمن چونشمعو داغدل بجاست
حسرت دیدار چشمی بر قفایم بسته است
عبرتم محملکش صد آبله واماندگی
هرکه رفتاری ندارد پا به پایم بسته است
زیرگردون برکدامین آرزو نازدکسی
تنگی این خانه درها بر هوایم بسته است
کاش ابرامی درین محمل به فریادم رسد
بیزبانیها در رزق گدایم بسته است
کو عرق تا تکمهای چند ازگریبان واکنم
خجلت عریان تنی بند قبایم بسته است
الرحیل زندگی دیگرکه برگوشم زند
موی پیری پنبه بر ساز درایم بسته است
معنی موجگهر از حیرتم فهمیدنیست
رفتهام از خویش ویادت دل به جایم بسته است
مصرع فکربلند بیدلماما چه سود
بیدماغیهای فرصت نارسایم بسته است
قطرهٔ خونی ز سرتا پا حنایم بسته است
آرزو نگذشت حیف از قلزم نیرنگ حرص
ورنه عمریشد پلش دست دعایم بسته است
همچو صحرا با همه عریانی وآزادگی
نقد چندینگنج درگنج ردایم بسته است
رفتهامزینانجمن چونشمعو داغدل بجاست
حسرت دیدار چشمی بر قفایم بسته است
عبرتم محملکش صد آبله واماندگی
هرکه رفتاری ندارد پا به پایم بسته است
زیرگردون برکدامین آرزو نازدکسی
تنگی این خانه درها بر هوایم بسته است
کاش ابرامی درین محمل به فریادم رسد
بیزبانیها در رزق گدایم بسته است
کو عرق تا تکمهای چند ازگریبان واکنم
خجلت عریان تنی بند قبایم بسته است
الرحیل زندگی دیگرکه برگوشم زند
موی پیری پنبه بر ساز درایم بسته است
معنی موجگهر از حیرتم فهمیدنیست
رفتهام از خویش ویادت دل به جایم بسته است
مصرع فکربلند بیدلماما چه سود
بیدماغیهای فرصت نارسایم بسته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
پیر عقل از ما به درد نان مقدم رفته است
در فشارکوچههای گندم آدم رفته است
ای به عبرت رفتگان عالم موت و حیات
بگذرید ازآمد سوریکه ماتم رفته است
بر حباب و موج نتوان چید دام اعتبار
هرچه میآید درن دریا فراهم رفته است
خلق در خاک انتظار صبح محشر میکشند
زندگی با مردگان درگور باهم رفته است
استقامت بیکرامت نیست در بنیاد مرد
شمع ازخود رفته است اما ز جاکم رفته است
بعد چندی بر سر خود سایهها خواهیمکرد
در بن دیوارپیری اندکی خم رفته است
دوستان هرگه به یاد آییم اشکی سر دهید
صبح ما زین باغ پرنومید شبنم رفته است
یار بیرحم از دل ما برندارد دست ناز
برکه نالیم از سر این داغ مرهم رفته است
کاش نومیدی چو خاک خشک بر بادم دهد
کز جبین بیسجودم جوهر نم رفته است
از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا
هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است
بعد مردنکار با فضل است با اعمال نیست
هرکهزین خجلتسرا رفتهستبیغم رفتهاست
منکه باشم تا به ذکر حق زبانم واشود
نام بیدل هم ز خجلتبرلبمکم رفتهاست
در فشارکوچههای گندم آدم رفته است
ای به عبرت رفتگان عالم موت و حیات
بگذرید ازآمد سوریکه ماتم رفته است
بر حباب و موج نتوان چید دام اعتبار
هرچه میآید درن دریا فراهم رفته است
خلق در خاک انتظار صبح محشر میکشند
زندگی با مردگان درگور باهم رفته است
استقامت بیکرامت نیست در بنیاد مرد
شمع ازخود رفته است اما ز جاکم رفته است
بعد چندی بر سر خود سایهها خواهیمکرد
در بن دیوارپیری اندکی خم رفته است
دوستان هرگه به یاد آییم اشکی سر دهید
صبح ما زین باغ پرنومید شبنم رفته است
یار بیرحم از دل ما برندارد دست ناز
برکه نالیم از سر این داغ مرهم رفته است
کاش نومیدی چو خاک خشک بر بادم دهد
کز جبین بیسجودم جوهر نم رفته است
از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا
هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است
بعد مردنکار با فضل است با اعمال نیست
هرکهزین خجلتسرا رفتهستبیغم رفتهاست
منکه باشم تا به ذکر حق زبانم واشود
نام بیدل هم ز خجلتبرلبمکم رفتهاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
گر به سیر انجمن یا گشت گلشن رفته است
شمعما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتشزده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه میدوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی میساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانهها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچهواری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقیاز بیدانشیتمکینبهحرفو صوت باخت
سنگ اینکهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسردهایم
نام واماندن بجا ماندهست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیهکرد از غرور روشنی
نور میپنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود میبریم آنجا فضولی میبریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکسکهباشد یان از من رفته است
شمعما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتشزده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه میدوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی میساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانهها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچهواری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقیاز بیدانشیتمکینبهحرفو صوت باخت
سنگ اینکهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسردهایم
نام واماندن بجا ماندهست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیهکرد از غرور روشنی
نور میپنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود میبریم آنجا فضولی میبریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکسکهباشد یان از من رفته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
دل عمرهاست آینه ترتیب داده است
ای ناز مشق جلوه که این صفحه ساده است
تا دیده سجدهای به خیالت ادا کند
صد سر به کسوت مژه گردن نهاده است
از محو جلوه،گر همه تمثال برکشد
حیرت مقام جوهر آیینه داده است
زحمتکش ستمکدهٔ ناتوانیام
بار جهان چو سایه به دوشم فتاده است
در عرصهای که رخش خرامت جنون کند
گل گر سوار رنگ برآید پیاده است
ما را خیال آن مژه افسون بیخودیست
از رشتههای تاک مگو موج باده است
گو تنگ باش دیدهٔ خست نگاه عقل
دشت جنون و دامن صحر گشاده است
عجز و غرور خلق گر آید به امتحان
پرواز های ذره زگردون زیاده است
مشق ستم ز طینت ظالم نمیرود
زور کمان دمی که نمانده کباده است
چون شمع منع سر به هواتازیات نکرد
از پا نشستنیکه به پیش ایستاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشه دوییست
نیرنگ شخص و آینه تمثالزاده است
روزی دو از هوس تو هم ای وهم پرفشان
عنقا در آشیان مگس بیضه داده است
بیدل چوشمع بر خط تسلیم خاک شو
ای پر شکسته! در قفس آتش فتاده است
ای ناز مشق جلوه که این صفحه ساده است
تا دیده سجدهای به خیالت ادا کند
صد سر به کسوت مژه گردن نهاده است
از محو جلوه،گر همه تمثال برکشد
حیرت مقام جوهر آیینه داده است
زحمتکش ستمکدهٔ ناتوانیام
بار جهان چو سایه به دوشم فتاده است
در عرصهای که رخش خرامت جنون کند
گل گر سوار رنگ برآید پیاده است
ما را خیال آن مژه افسون بیخودیست
از رشتههای تاک مگو موج باده است
گو تنگ باش دیدهٔ خست نگاه عقل
دشت جنون و دامن صحر گشاده است
عجز و غرور خلق گر آید به امتحان
پرواز های ذره زگردون زیاده است
مشق ستم ز طینت ظالم نمیرود
زور کمان دمی که نمانده کباده است
چون شمع منع سر به هواتازیات نکرد
از پا نشستنیکه به پیش ایستاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشه دوییست
نیرنگ شخص و آینه تمثالزاده است
روزی دو از هوس تو هم ای وهم پرفشان
عنقا در آشیان مگس بیضه داده است
بیدل چوشمع بر خط تسلیم خاک شو
ای پر شکسته! در قفس آتش فتاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
برگ عیش من به ساز بیخودی آماده است
چون بط می بال پروازم ز موج باده است
نقش پایم ناتوانیهای من پوشیده نیست
بیشتر از سایه اجزایم به خاک افتاده است
عجز هم در عالم مشرب دلیل عالمیست
پای خوابآلوده را دامان صحرا جاده است
حیرت ما را بهتحریک مژه رخصت نداد
خط شوخ اوکه رنگ حسن را پر داده است
نافه شدگلبرگ ختن اما تغافلها بجاست
دور چشم بد هنوزآن نو خط ما ساده است
گوهریم اما زپیچ وتاب دریا بیخبر
جز به روی ما تحیر چشم ما نگشاده است
میتوان در هستی ما دید عرض نیستی
شعله بیشغل نشستن نیست تا استاده است
بیتو درگنج عدم هم خاک بر سرکردهایم
دست گرد ما ز دامانی جدا افتاده است
قطرهٔ آبیکه داری خونکن وگوهر مبند
تهمت آرام داغ طینت آزاده است
هر نفس چندین امل میزاید از اندیشهات
شرم دار از لاف مردیهاکه طبعت ماده است
درکمین داغ دل چون شمع میسوزم نفس
قرب منزل درخور سعی وداع جاده است
در خرابیها بساط خواب نازی چیدهایم
سایهگل کردهست تا دیوار ما افتاده است
با شکست رنگ بیدلکردهام جولان عجز
رفتن از خویشم قدم در هیچ جا ننهاده است
چون بط می بال پروازم ز موج باده است
نقش پایم ناتوانیهای من پوشیده نیست
بیشتر از سایه اجزایم به خاک افتاده است
عجز هم در عالم مشرب دلیل عالمیست
پای خوابآلوده را دامان صحرا جاده است
حیرت ما را بهتحریک مژه رخصت نداد
خط شوخ اوکه رنگ حسن را پر داده است
نافه شدگلبرگ ختن اما تغافلها بجاست
دور چشم بد هنوزآن نو خط ما ساده است
گوهریم اما زپیچ وتاب دریا بیخبر
جز به روی ما تحیر چشم ما نگشاده است
میتوان در هستی ما دید عرض نیستی
شعله بیشغل نشستن نیست تا استاده است
بیتو درگنج عدم هم خاک بر سرکردهایم
دست گرد ما ز دامانی جدا افتاده است
قطرهٔ آبیکه داری خونکن وگوهر مبند
تهمت آرام داغ طینت آزاده است
هر نفس چندین امل میزاید از اندیشهات
شرم دار از لاف مردیهاکه طبعت ماده است
درکمین داغ دل چون شمع میسوزم نفس
قرب منزل درخور سعی وداع جاده است
در خرابیها بساط خواب نازی چیدهایم
سایهگل کردهست تا دیوار ما افتاده است
با شکست رنگ بیدلکردهام جولان عجز
رفتن از خویشم قدم در هیچ جا ننهاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
بسکه حرف مدعا نازک رقم افتاده است
نامهام چون حیرت آیینه یکسر ساده است
طینت عاشق نگردد از ضعیفی پایمال
گر فتد بر خاک حرفی بر زبان افتاده است
نشئهای دارد دماغ بیقراریهای من
پیچ و تاب بیخودان هم رنگ موج باده است
گردباد شوقم و عمریست در دشت جنون
خیمهام چونچرخ بر سرگشتگیاستاده است
آهم و طرفی نمیبندم به الفتگاه دل
بیدماغیهای شوقم سر به صحرا داده است
زینت ظاهر غبار معنی اسرار ماست
شیشهٔ رنگین حجاب آب و رنگ باده است
در طلب بایدگذشت ازهرچه میآید به ییش
گر همه سرمنزل مقصود باشد جاده است
گربودتسلیم سرمشق جبینت چون غبار
دامن هرکسکه میآری بهکف سجاده است
وضع محویت تماشاخانهٔ نیرنگکیست
یک جهان آیینهام تا حیرتم رو داده است
برق جولان آه بیدل یاسپرورد است و بس
الحذر ای مدعی این دود آتشزاده است
نامهام چون حیرت آیینه یکسر ساده است
طینت عاشق نگردد از ضعیفی پایمال
گر فتد بر خاک حرفی بر زبان افتاده است
نشئهای دارد دماغ بیقراریهای من
پیچ و تاب بیخودان هم رنگ موج باده است
گردباد شوقم و عمریست در دشت جنون
خیمهام چونچرخ بر سرگشتگیاستاده است
آهم و طرفی نمیبندم به الفتگاه دل
بیدماغیهای شوقم سر به صحرا داده است
زینت ظاهر غبار معنی اسرار ماست
شیشهٔ رنگین حجاب آب و رنگ باده است
در طلب بایدگذشت ازهرچه میآید به ییش
گر همه سرمنزل مقصود باشد جاده است
گربودتسلیم سرمشق جبینت چون غبار
دامن هرکسکه میآری بهکف سجاده است
وضع محویت تماشاخانهٔ نیرنگکیست
یک جهان آیینهام تا حیرتم رو داده است
برق جولان آه بیدل یاسپرورد است و بس
الحذر ای مدعی این دود آتشزاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
در بهارگریه عیش بیدلان آماده است
اشک تاگل میکند هم شیشه و هم باده است
طینت عاشق همین وحشت غبار ناله نیست
چون شرارکاغذ اینجا داغ هم آزاده است
هیچکس واقف نشد از ختمکار رفتگان
در پی اینکاروان هم آتشی افتاده است
پردهٔ ناموس هستی اعتباری بیش نیست
م ما را شیشهایگر هست رنگباده است
منزل خاصی نمیخواهد عبادتگاه شوق
هرکف خاکیکه آنجا سر نهی سجاده است
زاهد ز رشک شرار شوق ما تردامنان
همچو خارخشک بهر سوختن آماده است
عقلکو تا جمع سازد خاطر از اجزای ما
عشق مشت خاک ما را سر به صحرا داده است
خار راه اهل بینش جلوهٔ اسباب نیست
ازکمند الفت مژگان نگه آزاده است
زنهار! ایمن مباش ز شک دردآلود من
گرهمه یکشبنم استاین طفل توفانزاده است
تا فنا در هیچ جا آرام نتوان یافتن
هرچهجزمنزل درینوادیست یکسرجادهاست
گوهر ماکاش از ننگ فسردن خون شود
میرود دریا ز خویش و موج ما استاده است
دل به نادانی مده بیدلکه در ملک یقین
تختهٔ مشق خیال است آینه تاساده است
اشک تاگل میکند هم شیشه و هم باده است
طینت عاشق همین وحشت غبار ناله نیست
چون شرارکاغذ اینجا داغ هم آزاده است
هیچکس واقف نشد از ختمکار رفتگان
در پی اینکاروان هم آتشی افتاده است
پردهٔ ناموس هستی اعتباری بیش نیست
م ما را شیشهایگر هست رنگباده است
منزل خاصی نمیخواهد عبادتگاه شوق
هرکف خاکیکه آنجا سر نهی سجاده است
زاهد ز رشک شرار شوق ما تردامنان
همچو خارخشک بهر سوختن آماده است
عقلکو تا جمع سازد خاطر از اجزای ما
عشق مشت خاک ما را سر به صحرا داده است
خار راه اهل بینش جلوهٔ اسباب نیست
ازکمند الفت مژگان نگه آزاده است
زنهار! ایمن مباش ز شک دردآلود من
گرهمه یکشبنم استاین طفل توفانزاده است
تا فنا در هیچ جا آرام نتوان یافتن
هرچهجزمنزل درینوادیست یکسرجادهاست
گوهر ماکاش از ننگ فسردن خون شود
میرود دریا ز خویش و موج ما استاده است
دل به نادانی مده بیدلکه در ملک یقین
تختهٔ مشق خیال است آینه تاساده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
دل به یاد جلوهای طاقت به غارت داده است
خانهٔ آیینهام از تاب عکس افتاده است
الفت آرام، چون سد ره آزاده است
پایخوابآلودهٔ دامانصحرا جاده است
تهمتآلود تک وپوی هوسها نیستم
همچوگوهر طفلاشک من تحیرزاده است
پیری از اسباب هشی میدهد زیب دگر
جوهر آیینهٔ مهتاب موج باده است
نیست نقش پا بهگلزار خرامت جلوهگر
دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است
مفت عجز ماستگرپامالی هم میکشیم
نقشپای رهروانسرمشقعیش جاده است
رفتهایم از خویش اما از مقیمان دلیم
حیرت ازآیینه هرگزپا برون ننهاده است
داغ شو، زاهدکه در آیین مرتاضان عشق
خاکگردیدن بر آب افکندن سجاده است
دل درستی در بساط حادثات دهر نیست
سنگ هم درکسوتمینا شکست آماده است
میتپد گردابم از اندیشهٔ آغوش بحر
دام چشم سوزن و نخجیر سخت افتاده است
از تپیدنهای دل بیطاقتی دارد نفس
منزلماکاروان را درس وحشت داده است
چون نگاه چشم بسمل بیتعلق میرویم
قاصد بیمطلبیم و نامهٔ ما ساده است
بیقرار شوق بیدل قابل تسخیر نیست
گر همه دربند دل باشد نفس آزاده است
خانهٔ آیینهام از تاب عکس افتاده است
الفت آرام، چون سد ره آزاده است
پایخوابآلودهٔ دامانصحرا جاده است
تهمتآلود تک وپوی هوسها نیستم
همچوگوهر طفلاشک من تحیرزاده است
پیری از اسباب هشی میدهد زیب دگر
جوهر آیینهٔ مهتاب موج باده است
نیست نقش پا بهگلزار خرامت جلوهگر
دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است
مفت عجز ماستگرپامالی هم میکشیم
نقشپای رهروانسرمشقعیش جاده است
رفتهایم از خویش اما از مقیمان دلیم
حیرت ازآیینه هرگزپا برون ننهاده است
داغ شو، زاهدکه در آیین مرتاضان عشق
خاکگردیدن بر آب افکندن سجاده است
دل درستی در بساط حادثات دهر نیست
سنگ هم درکسوتمینا شکست آماده است
میتپد گردابم از اندیشهٔ آغوش بحر
دام چشم سوزن و نخجیر سخت افتاده است
از تپیدنهای دل بیطاقتی دارد نفس
منزلماکاروان را درس وحشت داده است
چون نگاه چشم بسمل بیتعلق میرویم
قاصد بیمطلبیم و نامهٔ ما ساده است
بیقرار شوق بیدل قابل تسخیر نیست
گر همه دربند دل باشد نفس آزاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
چشمواکن حسن نیرنگ قدم بیپرده است
گوش شو آهنگ قانون عدم بیپرده است
معنییکز فهم آن اندیشه در خون میتپد
این زمان درکسوت حرف و رقم بیپرده است
آنچه میدانی منزه ز اعتبار بیش وکم
فرصتت باداکه اکنون بیشوکم بیپرده است
گاه هستی در نظر داریم وگاهی نیستی
بیش ازاینها نیستگرآرام و رم بیپرده است
از مدارای فلک غافل نباید زیستن
زخماین شمشیر ناپیدا و خم بیپردهاست
خواه نگشت شهادتگیر و خواهی زینهار
از غبار عرصهٔ ما یک علم بیپرده است
مدعا محو است از اظهار مطلب دم مزن
از زبان خامش سایل کرم بیپرده است
هرچه اندیشی به تحریک زبانت دادهاند
تا قلم لغزیدنی دارد رقم بیپرده است
غیر آثار عبارت حایل تحقیق نیست
گر تو برخیزی در دیر و حرم.بیپرده است
شرمدار از لفظ گر میخواهی از معنی سراغ
از صمد تاکی نشان جستن صنم بیپرده است
حیف ازآن چشمیکه مژگانش نقابآرا شود
جلوهها آیینه و آیینه هم بیپرده است
دعوی تحقیق در هر رنگ دارد انفعال
بر جبین هرکه خواهی دیدنم بیپرده است
هوشکو بیدلکه اسرار ازل فهمدکسی
هرکه جز بیپردگی پیداستکم بیپرده است
گوش شو آهنگ قانون عدم بیپرده است
معنییکز فهم آن اندیشه در خون میتپد
این زمان درکسوت حرف و رقم بیپرده است
آنچه میدانی منزه ز اعتبار بیش وکم
فرصتت باداکه اکنون بیشوکم بیپرده است
گاه هستی در نظر داریم وگاهی نیستی
بیش ازاینها نیستگرآرام و رم بیپرده است
از مدارای فلک غافل نباید زیستن
زخماین شمشیر ناپیدا و خم بیپردهاست
خواه نگشت شهادتگیر و خواهی زینهار
از غبار عرصهٔ ما یک علم بیپرده است
مدعا محو است از اظهار مطلب دم مزن
از زبان خامش سایل کرم بیپرده است
هرچه اندیشی به تحریک زبانت دادهاند
تا قلم لغزیدنی دارد رقم بیپرده است
غیر آثار عبارت حایل تحقیق نیست
گر تو برخیزی در دیر و حرم.بیپرده است
شرمدار از لفظ گر میخواهی از معنی سراغ
از صمد تاکی نشان جستن صنم بیپرده است
حیف ازآن چشمیکه مژگانش نقابآرا شود
جلوهها آیینه و آیینه هم بیپرده است
دعوی تحقیق در هر رنگ دارد انفعال
بر جبین هرکه خواهی دیدنم بیپرده است
هوشکو بیدلکه اسرار ازل فهمدکسی
هرکه جز بیپردگی پیداستکم بیپرده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
خامشی در پرده سامان تکلمکرده است
از غبار سرمه آوازی توهم کرده است
بیتوگر چندی درین محفل به عبرت زندهایم
بر بنای ما چو شمع آتش ترحمکرده است
تا خموشی داشتیم آفاق بیتشویش بود
موج این بحر از زبان ما تلاطمکرده است
از عدم ناجسته شوخیهای هستی میکنیم
صبح ما هم در نقاب شب تبسمکرده است
معبد حرص آستان سجدهٔ بیعزتیست
عالمی اینجا به آب رو تیممکرده است
هیچکس مغرور استعداد جمعیت مباد
قطره راگوهر شدن بیرون قلزمکرده است
خامطبعان ز فشار رنج دهر آزادهاند
پختگی انگور را زندانی خمکرده است
غیبت ظالمگزندشکم میندیش از حضور
نیش عقرب نردبانها حاصلاز دمکرده است
سحرکاریهای چرخ از اختلاط بینسق
خستگی اطوار مردم راسریشم کرده است
آن تپشکز زخم حسرتهای روزی داشتیم
گرد ما را چون سحرانبارگندمکرده است
اینگلستان، غنچهها بسیار دارد، بوکنید
در همینجا بیدل ما هم دلیگمکرده است
از غبار سرمه آوازی توهم کرده است
بیتوگر چندی درین محفل به عبرت زندهایم
بر بنای ما چو شمع آتش ترحمکرده است
تا خموشی داشتیم آفاق بیتشویش بود
موج این بحر از زبان ما تلاطمکرده است
از عدم ناجسته شوخیهای هستی میکنیم
صبح ما هم در نقاب شب تبسمکرده است
معبد حرص آستان سجدهٔ بیعزتیست
عالمی اینجا به آب رو تیممکرده است
هیچکس مغرور استعداد جمعیت مباد
قطره راگوهر شدن بیرون قلزمکرده است
خامطبعان ز فشار رنج دهر آزادهاند
پختگی انگور را زندانی خمکرده است
غیبت ظالمگزندشکم میندیش از حضور
نیش عقرب نردبانها حاصلاز دمکرده است
سحرکاریهای چرخ از اختلاط بینسق
خستگی اطوار مردم راسریشم کرده است
آن تپشکز زخم حسرتهای روزی داشتیم
گرد ما را چون سحرانبارگندمکرده است
اینگلستان، غنچهها بسیار دارد، بوکنید
در همینجا بیدل ما هم دلیگمکرده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
پیریام پیغامی از رمز سجود آورده است
یکگریبان سوی خاکم سر فرود آورده است
شبهه پیماییست تحقیق خطوط ما و من
کلک صنع اینجا سیاهی درنمود آورده است
اندکی میباید از سعی نفس آگه شدن
تا چه دامن آتش ما را به دود آورده است
ذوق شهرت دارم اما از نگونیهای بخت
در نگین نامم هبوطی بیصعود آورده است
زندگی را چون شرر سامان بیداریکجاست
آنقدر چشمی که میباید غنود آورده است
گربه این رنگ است طرح بازی نرّاد دهر
دیرتر از دیرگیرید آنچه زود آورده است
صورت اقبال و ادبار جهان پوشیده نیست
آسمان یک صبح و شامی در وجود آورده است
ماجراکمکن زنیرنگ بد ونیکم مپرس
من عدم بودم عدم چیزیکه بود آورده است
گوش پیدا کنید بیدل ازکتاب خامشان
معنییکز هیچکس نتوان شنود آورده است
یکگریبان سوی خاکم سر فرود آورده است
شبهه پیماییست تحقیق خطوط ما و من
کلک صنع اینجا سیاهی درنمود آورده است
اندکی میباید از سعی نفس آگه شدن
تا چه دامن آتش ما را به دود آورده است
ذوق شهرت دارم اما از نگونیهای بخت
در نگین نامم هبوطی بیصعود آورده است
زندگی را چون شرر سامان بیداریکجاست
آنقدر چشمی که میباید غنود آورده است
گربه این رنگ است طرح بازی نرّاد دهر
دیرتر از دیرگیرید آنچه زود آورده است
صورت اقبال و ادبار جهان پوشیده نیست
آسمان یک صبح و شامی در وجود آورده است
ماجراکمکن زنیرنگ بد ونیکم مپرس
من عدم بودم عدم چیزیکه بود آورده است
گوش پیدا کنید بیدل ازکتاب خامشان
معنییکز هیچکس نتوان شنود آورده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
بعد مرگم شامنومیدی سحرآورده است
خاکگردیدن غباری در نظر آورده است
در محبت آرزوی بستر و بالینکراست
چشم عاشق جای مژگان نیشترآورده است
طاقتیکو تا توانگشتن حریف بار درد
کوه هم تا ناله برداردکمر آورده است
کشتی چشممکه حیرت بادبان شوق اوست
تا به خود جنبد محیطی ازگهرآورده است
زین قلمرو چون سحرپیش از دمیدن رفتهایم
اینقدرها هم نفس از ما خبرآورده است
جوش دردیکوکه مژگان هم نمیپیداکند
کوشش ما قطره خونی تا جگرآورده است
صد چمن عشرت به فتراک تپیدن بستهایم
حلقهٔ دامکه ما را در نظر آورده است
ابتدا و انتها در سوختن گم کردهایم
هرچه دارد شمع از هستی به سر آورده است
ششجهت یکصید تسلیمدل بیآرزوست
ضبط آغوشم جهانی را برآورده است
شور اشکم بیدل از طرزکلامش آرمید
بهر این طفلان لبشگویی شکر آورده است
خاکگردیدن غباری در نظر آورده است
در محبت آرزوی بستر و بالینکراست
چشم عاشق جای مژگان نیشترآورده است
طاقتیکو تا توانگشتن حریف بار درد
کوه هم تا ناله برداردکمر آورده است
کشتی چشممکه حیرت بادبان شوق اوست
تا به خود جنبد محیطی ازگهرآورده است
زین قلمرو چون سحرپیش از دمیدن رفتهایم
اینقدرها هم نفس از ما خبرآورده است
جوش دردیکوکه مژگان هم نمیپیداکند
کوشش ما قطره خونی تا جگرآورده است
صد چمن عشرت به فتراک تپیدن بستهایم
حلقهٔ دامکه ما را در نظر آورده است
ابتدا و انتها در سوختن گم کردهایم
هرچه دارد شمع از هستی به سر آورده است
ششجهت یکصید تسلیمدل بیآرزوست
ضبط آغوشم جهانی را برآورده است
شور اشکم بیدل از طرزکلامش آرمید
بهر این طفلان لبشگویی شکر آورده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
نالهٔ ما شیوهها امشب به بر آورده است
نخل ماتم نوحهٔ چندی ثمر آورده است
آبیار ریشهٔ حسرت خیال لعل کیست
هر مژه صد خوشه سامانگهر آورده است
ای محیط عشق بر کم ظرفی دل رحمتی
آب شد این قطره تا یک چشمتر آورده است
خون ما را دستگاه یک رگ گل همکجاست
تیغ قاتل رنگ وهمی در نظرآورده است
ناصحا زحمت مکش کز دست پر شور جنون
حلقهٔ زنجیر مجنون گوش کر آورده است
سرکشیها چونهلال اینجا بهجزتسلیم نیست
تاکسی تیغی برون آرد سپر آورده است
شاخ گل از رنگ عشرت بس که بیسرمایه بود
قطره خونی به چندین نیشر آورده است
درد عشق و مژده راحت زهی فکر محال
این خبر یاربکدامین بیخبر آورده است
کیست تا سازد زراه ورسم هستی آگهم
عشق خاکم را ز صحرای دگر آورده است
انتظار جلوهای داریم و از خود می رویم
نارسایی زور بر مد نظر آورده است
تنگنای بیضه بیدلگوشهٔ آرام بود
شد پریشان مرغ دل تا بال و پر آورده است
نخل ماتم نوحهٔ چندی ثمر آورده است
آبیار ریشهٔ حسرت خیال لعل کیست
هر مژه صد خوشه سامانگهر آورده است
ای محیط عشق بر کم ظرفی دل رحمتی
آب شد این قطره تا یک چشمتر آورده است
خون ما را دستگاه یک رگ گل همکجاست
تیغ قاتل رنگ وهمی در نظرآورده است
ناصحا زحمت مکش کز دست پر شور جنون
حلقهٔ زنجیر مجنون گوش کر آورده است
سرکشیها چونهلال اینجا بهجزتسلیم نیست
تاکسی تیغی برون آرد سپر آورده است
شاخ گل از رنگ عشرت بس که بیسرمایه بود
قطره خونی به چندین نیشر آورده است
درد عشق و مژده راحت زهی فکر محال
این خبر یاربکدامین بیخبر آورده است
کیست تا سازد زراه ورسم هستی آگهم
عشق خاکم را ز صحرای دگر آورده است
انتظار جلوهای داریم و از خود می رویم
نارسایی زور بر مد نظر آورده است
تنگنای بیضه بیدلگوشهٔ آرام بود
شد پریشان مرغ دل تا بال و پر آورده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است
نقش شیشه گرم سنگ به مینا زده است
راه خوابیده به بیداری من میگرید
هرکه زین دشت گذشتهست به من پا زده است
حسن یکتا چه جنون داشت که از ننگ دویی
خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
نیست یک قطرهٔ بیموج سراپای محیط
جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است
ای سحر ضبط عنانی که از آن طرز خرام
گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است
هر نگه رنگ خرابات دگر میریزد
کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدکه داشت
بیدماغی پر طاووس به سرها زدهاست
زین برودتکده هر نغمه که بر گوش خورد
شور دندان بهم خورده سرما زده است
کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت
خلقی ازتنگی این خانه به صحرا زده است
بگذر از پیش و پس قافلهٔ خاموشی
دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است
بیدل از جرگه اوهام به در زن کاینجا
عالمی لاف خرد دارد و سودا زدهاست
نقش شیشه گرم سنگ به مینا زده است
راه خوابیده به بیداری من میگرید
هرکه زین دشت گذشتهست به من پا زده است
حسن یکتا چه جنون داشت که از ننگ دویی
خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
نیست یک قطرهٔ بیموج سراپای محیط
جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است
ای سحر ضبط عنانی که از آن طرز خرام
گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است
هر نگه رنگ خرابات دگر میریزد
کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدکه داشت
بیدماغی پر طاووس به سرها زدهاست
زین برودتکده هر نغمه که بر گوش خورد
شور دندان بهم خورده سرما زده است
کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت
خلقی ازتنگی این خانه به صحرا زده است
بگذر از پیش و پس قافلهٔ خاموشی
دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است
بیدل از جرگه اوهام به در زن کاینجا
عالمی لاف خرد دارد و سودا زدهاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
جاییکهنه فلک ز حیا سر فکنده است
چونگل چمن دماغی اقبال خنده است
دیدیم دستگاه غرور سبکسران
سرمایهٔ کلاه .همه فتم کنده است
منصوبهٔ خرد همه را مات وهمکرد
زین عرصه خاکبازی طفلان برنده است
از خاک برنداشت فلک هرقدر خمید
باریکه پیری از خم درش فکنده است
بر عیب خلق خرده نگیرند محرمان
ای بیخبر من وتو خدا نیست بنده است
ناموس احتیاج به همت نگاهدار
دست تهی جنونگریبان درمنده است
تا تیشهات به پا نخورد ژاژخا مباش
دندان دمیکه پیش فتد لبگزنده است
ازیأس مدعا ره رام رفتهگیر
ایندشت، تختهٔکف افسوس رنده است
ما را مآلکار طرب بیدماغکرد
بویگل چراغ درتن بزمگنده است
بیدل مباش غرهٔ سامان اعتبار
هرچند رنگ بال ندارد پرنده است
چونگل چمن دماغی اقبال خنده است
دیدیم دستگاه غرور سبکسران
سرمایهٔ کلاه .همه فتم کنده است
منصوبهٔ خرد همه را مات وهمکرد
زین عرصه خاکبازی طفلان برنده است
از خاک برنداشت فلک هرقدر خمید
باریکه پیری از خم درش فکنده است
بر عیب خلق خرده نگیرند محرمان
ای بیخبر من وتو خدا نیست بنده است
ناموس احتیاج به همت نگاهدار
دست تهی جنونگریبان درمنده است
تا تیشهات به پا نخورد ژاژخا مباش
دندان دمیکه پیش فتد لبگزنده است
ازیأس مدعا ره رام رفتهگیر
ایندشت، تختهٔکف افسوس رنده است
ما را مآلکار طرب بیدماغکرد
بویگل چراغ درتن بزمگنده است
بیدل مباش غرهٔ سامان اعتبار
هرچند رنگ بال ندارد پرنده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
شور استغنای عشق از حسرت دل بوده است
کوس اربابکرم فریاد سایل بوده است
چشم غفلتپیشه را افسردگی امروزنیست
مشت خاک ما به هرجا بود کامل بوده است
در گرفتاری رسا شد نشئهٔ پرواز من
بال آزادی چو سروم پای در گل بوده است
موج تا در جنبش آید میرود از خود حباب
گرد بالافشانی رنگم همین دل بوده است
شد تپیدن جاده سرمنزل آسایشم
آشیان عیش زیر بال بسمل بوده است
غافلم دارد، ز دریا لاف بینش چون حباب
پرده چشمی به چندین جلوه حایل بوده است
کرد آخر واصل بزم تو از خود رفتنم
سایه را در خانهٔ خورشید منرل بوده است
قالب افسرده ما را در غبار وهم سوخت
غرقهٔ بحری که ما بودیم ساحل بوده است
دفتر امکان ز بیکاری ندارد صفحهای
پردهٔ چشم غلط بین فرد باطل بوده است
گر فنا خواهم غم قطع امیدم میکشد
مرگ هم چون زندگانی بیتو مشکل بوده است
چون نفس آیینهٔ دل هم ثبات ما نداد
حیفنقش ماکه در هر صفحهزایلبوده است
بیخودیکرد از حضور لیلی دل غافلم
ورنه هر اشکی که رفت از دیده محمل بوده است
نیست نیرنگیکه نقش اعتبار خاک نیست
نیستگردیدن بهصد هستی مقابل بوده است
امتداد عمر بیدل سختی از طبعم ربود
گردش سال آسیای دانهٔ دل بوده است
کوس اربابکرم فریاد سایل بوده است
چشم غفلتپیشه را افسردگی امروزنیست
مشت خاک ما به هرجا بود کامل بوده است
در گرفتاری رسا شد نشئهٔ پرواز من
بال آزادی چو سروم پای در گل بوده است
موج تا در جنبش آید میرود از خود حباب
گرد بالافشانی رنگم همین دل بوده است
شد تپیدن جاده سرمنزل آسایشم
آشیان عیش زیر بال بسمل بوده است
غافلم دارد، ز دریا لاف بینش چون حباب
پرده چشمی به چندین جلوه حایل بوده است
کرد آخر واصل بزم تو از خود رفتنم
سایه را در خانهٔ خورشید منرل بوده است
قالب افسرده ما را در غبار وهم سوخت
غرقهٔ بحری که ما بودیم ساحل بوده است
دفتر امکان ز بیکاری ندارد صفحهای
پردهٔ چشم غلط بین فرد باطل بوده است
گر فنا خواهم غم قطع امیدم میکشد
مرگ هم چون زندگانی بیتو مشکل بوده است
چون نفس آیینهٔ دل هم ثبات ما نداد
حیفنقش ماکه در هر صفحهزایلبوده است
بیخودیکرد از حضور لیلی دل غافلم
ورنه هر اشکی که رفت از دیده محمل بوده است
نیست نیرنگیکه نقش اعتبار خاک نیست
نیستگردیدن بهصد هستی مقابل بوده است
امتداد عمر بیدل سختی از طبعم ربود
گردش سال آسیای دانهٔ دل بوده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
رنگ خون گلجوش زخم تیغ گلچین بوده است
باغ تسلیم محبت طرفه رنگین بوده است
عالمی از نرگست ایمان مستی تازه کرد
اینجنون پیمانهکافر صاحبدینبوده است
خاک گشت و فیض استقبال پابوست نیافت
خواب پای محمل این مقدار سنگین بوده است
ما صفای وقت از فیض خموشی یافتیم
بر رخ آیینهٔ ماگفتگو چین بوده است
از کشاکشهای موج این محیط آسودهایم
آبروی گوهر ما کوه تمکین بوده است
کوهکن در تلخکامی جوی شیر ایجاد کرد
بر زبان تیشه گویی نام شیرین بوده است
از شرر در آتش افتادهست نعل کوهسار
سنگ هم اینجا مقیمخانهٔ زینبوده است
وصل جستم رفتن از خود شد دلیل مقصدم
ایندعا رلا در شکسترنگ آمینبوده است
با همه شوخی خیالش را ز دل پرواز نیست
خانهٔ آیینه هم بسیار سنگین بوده است
بر میان او نچربید از ضعیفی پیکرم
عشق بیدرد اینقدرها ناتوان بین بوده است
حیرت محضیم بیدل هر کجا افتادهایم
سرگرانیهای ما آیینه بالین بوده است
باغ تسلیم محبت طرفه رنگین بوده است
عالمی از نرگست ایمان مستی تازه کرد
اینجنون پیمانهکافر صاحبدینبوده است
خاک گشت و فیض استقبال پابوست نیافت
خواب پای محمل این مقدار سنگین بوده است
ما صفای وقت از فیض خموشی یافتیم
بر رخ آیینهٔ ماگفتگو چین بوده است
از کشاکشهای موج این محیط آسودهایم
آبروی گوهر ما کوه تمکین بوده است
کوهکن در تلخکامی جوی شیر ایجاد کرد
بر زبان تیشه گویی نام شیرین بوده است
از شرر در آتش افتادهست نعل کوهسار
سنگ هم اینجا مقیمخانهٔ زینبوده است
وصل جستم رفتن از خود شد دلیل مقصدم
ایندعا رلا در شکسترنگ آمینبوده است
با همه شوخی خیالش را ز دل پرواز نیست
خانهٔ آیینه هم بسیار سنگین بوده است
بر میان او نچربید از ضعیفی پیکرم
عشق بیدرد اینقدرها ناتوان بین بوده است
حیرت محضیم بیدل هر کجا افتادهایم
سرگرانیهای ما آیینه بالین بوده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
سرنوشت روی جانان خط مشکین بوده است
کاروان حسن را نقش قدم این بوده است
ما اسیران؛ نوگرفتار محبت نیستیم
آشیان طایر ما چنگ شاهین بوده است
غافل از آواره گردیهای اشک ما مباش
روزگاری این بنات النعش، پروین بوده است
راست ناید با عصای زهد سیر راه عشق
این بساط شعله خصم پای چوبین بوده است
شوخی اشکم مبیناد آفت پژمردگی
این بهار بیکسی تا بود رنگین بوده است
عقده سر، از تنم بیتیغ قاتل وانشد
باد صبح غنچهٔ من دست گلچین بوده است
دل مصفا کردم و غافل که در بزم نیاز
صاحب آیینه گشتن کار خودبین بوده است
پشت دست آیینه با دندان جوهر میگزد
سایهٔدیوار حیرت سختسنگینبوده است
غنچه گردیدیم وگلشن درگریبان ربختیم
عشرت سربسته از دلهای غمگین بوده است
بیدل آن اشکم که عمری در بساط حیرتم
از حریر پردههای چشم بالین بوده است
کاروان حسن را نقش قدم این بوده است
ما اسیران؛ نوگرفتار محبت نیستیم
آشیان طایر ما چنگ شاهین بوده است
غافل از آواره گردیهای اشک ما مباش
روزگاری این بنات النعش، پروین بوده است
راست ناید با عصای زهد سیر راه عشق
این بساط شعله خصم پای چوبین بوده است
شوخی اشکم مبیناد آفت پژمردگی
این بهار بیکسی تا بود رنگین بوده است
عقده سر، از تنم بیتیغ قاتل وانشد
باد صبح غنچهٔ من دست گلچین بوده است
دل مصفا کردم و غافل که در بزم نیاز
صاحب آیینه گشتن کار خودبین بوده است
پشت دست آیینه با دندان جوهر میگزد
سایهٔدیوار حیرت سختسنگینبوده است
غنچه گردیدیم وگلشن درگریبان ربختیم
عشرت سربسته از دلهای غمگین بوده است
بیدل آن اشکم که عمری در بساط حیرتم
از حریر پردههای چشم بالین بوده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
جنس موهومم دکان آبرویی چیده است
هیچ هم در عالم امید میارزیده است
در جناب حضرت شاه سلیمان بارگاه
ناتوان موری خیال عرضی اندیشیده است
زین سطوری چندکزتسلیم دارد افتخار
معنی رازم جبینها بر زمین مالیده است
تا به رنگش وارسی ازنقش ما غافل مباش
بحر در جیب حباب اینجا نفس دزدیده است
همچو شبنم در تمنای نثار نوگلی
داشتم اشکی نمیدانم کجا غلتیده است
طبع آزاد از خروش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار میآید صدابالیده است
نقد انفاسم نهتنها صرف آهنگ دعاست
گر همه رنگ است با منگرد اوگردیده است
در غبار خط نفس دزدیده آهی میکشم
سرمهگردیدهست دل تا این صدا پالیده است
دستگاه لفظکزپیشانیام بستهست نقش
خط چهمعنی دارد ابنجاسجده هملغزیده است
خامشی از بسکه نازک میسراید درد دل
جز خیال شاه فریادمکسی نشنیده است
گشتهام پیر و ز حق نعمت دیرینهاش
همچنان در هر بن مویم نمک خوابیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی
چرخ هم اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
هرکجا سرکردهام بیدل دعای دولتش
جوشآمین از زمین تا آسمان پیچیده است
هیچ هم در عالم امید میارزیده است
در جناب حضرت شاه سلیمان بارگاه
ناتوان موری خیال عرضی اندیشیده است
زین سطوری چندکزتسلیم دارد افتخار
معنی رازم جبینها بر زمین مالیده است
تا به رنگش وارسی ازنقش ما غافل مباش
بحر در جیب حباب اینجا نفس دزدیده است
همچو شبنم در تمنای نثار نوگلی
داشتم اشکی نمیدانم کجا غلتیده است
طبع آزاد از خروش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار میآید صدابالیده است
نقد انفاسم نهتنها صرف آهنگ دعاست
گر همه رنگ است با منگرد اوگردیده است
در غبار خط نفس دزدیده آهی میکشم
سرمهگردیدهست دل تا این صدا پالیده است
دستگاه لفظکزپیشانیام بستهست نقش
خط چهمعنی دارد ابنجاسجده هملغزیده است
خامشی از بسکه نازک میسراید درد دل
جز خیال شاه فریادمکسی نشنیده است
گشتهام پیر و ز حق نعمت دیرینهاش
همچنان در هر بن مویم نمک خوابیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی
چرخ هم اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
هرکجا سرکردهام بیدل دعای دولتش
جوشآمین از زمین تا آسمان پیچیده است