عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
به عهد بی وفایان، آشتی رنجیدنی دارد
ز بوی گل، دماغم فکر دامن چیدنی دارد
ز هم چون بگذرد شیرازهٔ دفتر بهاران را
ورق گرداندن برگ خزان هم دیدنی دارد
به کار هستی بی اعتبارش حیرتی دارم
که صبح باد پیما فرصت خندیدنی دارد
دل تفسیدهای دارم ز مخموری، بیا ساقی
به کشت تشنگان، ابر قدح باریدنی دارد
هوا شبنم فشان شد از بهار و خاک تردامن
کنون در پیش پای توبه ها لغزیدنی دارد
کند قمری ز سرو و بلبل از گل قصه پردازی
دهان نغمه سنجان چمن بوسیدنی دارد
حزین افسانه کوته کن گران خوابان غفلت را
سخن چون پرده را نازک کند، سنجیدنی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کجا پاس حجاب از زاهد بی پیر می آید؟
که تا میخانه هم با خرقهٔ تزویر می آید
مزن دم با من آتش نفس در شکر افشانی
تو را ای صبح خام، از کام بوی شیر می آید
دلا آسان نمی آید به کف سامان آزادی
اگر از عقل رستی، عشق دامنگیر می آید
نظربازی مرا گرم است با خورشید رخساری
که آب از دیدنش در دیدهٔ تصویر می آید
ندارم فرصت آن تا جواب نامه باز آید
رسد بر لب مرا جان زود و قاصد دیر می آید
اجل کی می زند مهر خموشی بر لب مردان؟
مزار ما نیستان گشت و بانگ شیر می آید
حزین آوازهٔ مجنون فرو ننشست و ننشیند
که از شور بیابان نالهٔ زنجیر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
ز چابک دستی دل، در کفم خارا زبون افتد
ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد
عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را
نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد
گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم
مبادا گوهر من در کف دنیای دون افتد
نفس در سینهٔ من دست و پا گم کرده می گردد
چه باشد حال غواصی که در دریای خون افتد؟
حزین اندیشه در کار تو حیران است دانا را
نمی بایست دل، دست و گریبان جنون افتد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
با خاطر افسرده دلان چند توان بود؟
با مرده به یک گور، چه سان بند توان بود؟
نه گریهٔ ابری، نه شکر خند صبوحی ست
امروز ندانم به چه خرسند توان بود؟
عقل است گران سنگ و جنون است سبک سیر
کو طاقت و صبری که خردمند توان بود؟
ساقی ندهی گر به کفم جام نشاطی
دلخوش کن عاشق، به غمی چند توان بود؟
چون زهر، گلوگیر بود گریهٔ تلخم
شیرین کن این می به شکرخند توان بود
دل بسته به پور دگران باش حزین ، چند
یعقوب صفت در غم فرزند توان بود؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
مرا مجال سخن، بادهٔ زلال دهد
که شیشه ره به پریخانهٔ خیال دهد
فسرده از سخن سرد خود ستایانم
سرود مطرب کج نغمه، گوشمال دهد
به غیر جذبهٔ خاطر که خضر این وادی ست
به بحر، قطرهٔ ما را که اتصال دهد؟
به حشر نامهٔ اعمال مجرمی ست سفید
که شستشو به عرقهای انفعال دهد
صدف به ابر چرا تهمت سخا بندد؟
ز گوهری که به سعی کف سؤال دهد
شمیم عشق بود تا به حشر خاک مرا
که بوی باده دیرینه ی سفال دهد
حزین به دولت سودای خال و خط کسی ست
که عنبرین قلمت نافه ی غزال دهد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
خیالش گر چنین در خاطرم جاگیر می گردد
پس از مردن غبارم گرده ی تصویر می گردد
بود تا می جوان، با او به صد جان عشق می ورزم
مریدش می شوم از صدق دل چون پیر می گردد
حذرکن ای سپهر از تیغ آه گریه آلودم
نفس چون آب بردارد، دم شمشیر می گردد
رهین منّت عشقم که افزود اعتبارم را
شکست رنگ بر رخساره ام اکسیر می گردد
غبار خاطرم انبوه شد، لختی فرو گریم
بلی باران شود، چون ابر عالمگیر می گردد
به خوان روزگاران دست خواهش را نیالایم
که آخر کام نعمت خواره از جان سیر می گردد
شدم شوریده خاطر از خیال گردش چشمی
به هم این حلقه ها چون بسته شد زنجیر می گردد
فلک طفل دبستان است طبع نکته سنجان را
کبود از سیلی من، روی چرخِ پیر می گردد
حزین از فکر آن شیرین دهن دایم گدازانم
شود چون استخوانم آب، جوی شیر می گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
تا کی توان ز عمر، فریب سراب خورد؟
باید نهاد لب به لب تیغ و آب خورد
پیمانهٔ نگاه تو از ما اثر نهشت
این طرفه مجلسی ست که ما را شراب خورد
کوته تر است از نگه نارسای ما
دور از تو بس که رشتهٔ جان پیج و تاب خورد
بر هر چه تافت نور محبّت صفا گرفت
پاک است هر زمین نجس، کآفتاب خورد
عشق از ازل بلای دل و جان بود حزین
آتش غریب نیست که خون کباب خورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
هرکس به خاک میکده مست و خراب مُرد
آسوده از ثواب و خلاص از عذاب مرد
چشمی به دور دهر سیه کاسه سیر نیست
اسکندرش به حسرت یک جرعه آب مُرد
اوضاع زشت عالم دون دیدنی نبود
آسوده آنکه در شب مستی به خواب مُرد
از جور بی حساب تو جاوبد زنده ایم
زاهد ز بیم پرسش روز حساب مُرد
خون بی بهاست عاشق حاضر جواب را
جان خواست از حزین لب او، در جواب مُرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ساقی چه شد که آتش موسی ز می کند؟
مطرب کجاست تا دم عیسی به نی کند؟
یک عیش و عشرت است ولی منزلش دوتاست
عاقل به قصر جنّت و مجنون به حی کند
بنگر به فال سعد در اوراق روزگار
تا آگهت ز قصّه کاوس کی کند
وقت عزیز خویش به اندیشه داده ای
غافل که روزنامهٔ عمر تو طی کند
از کاوش زمانه به آزادگی رهی ست
این نیش خدِّ ناقهٔ آمال پی کند؟!
دندان حرص کُند به ترشی نمی شود
چین جبین علاج طمع پیشه کی کند؟
شاهنشهی ست عشق و درفش قلم حزین
تسخیر ملک نظم به اقبال وی کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
اهل قلم فراغت دنیا نمی کنند
کاری که دست می کند اعضا نمی کنند
تیغ برهنه است کسی کز طمع برید
آزادگان به خلق مدارا نمی کنند
بی آرزو شود دل بی آرزو نصیب
این است دولتی که تمنّا نمی کنند
بر دامن رضاست سر خستگان عشق
افتاده اند و تکیه به دنیا نمی کنند
گل نشکفد ز گلبن افسرده خاطران
تا ابر دیده را چمن آرا نمی کنند
روی نگاه عجز ندارند عاشقان
سر زیر تیغ آن مژه بالا نمی کنند
نقد است قسمت همه دلها ز جور تو
ارباب جود وعده به فردا نمی کنند
خاک مراد دیده وران است گرد غم
این خاک را به کاسهٔ دنیا نمی کنند
بینا نمی شود دل شوریدگان حزین
تا دیده را نقاب تماشا نمی کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
کی از ما چشم صورت بین مردم حال می بیند؟
چه دیگر دیدهٔ آیینه جز تمثال می بیند؟
از آن روزی که من در پای عشق از پای افتادم
غزال چشم شوخ یار در دنبال می بیند
خمار من ندارد دیده در راه می و ساقی
به کف داغ جنون را جام مالامال می بیند
مرا آیینهٔ گیتی نما خشت سر خم شد
ز جام خود اگر جم، صورت احوال می بیند
به چشم سفلگان دهر، ظالم را بود شانی
مگس زنبور را شهباز زرّین بال می بیند
لباسی یافتم، عرفان شیخ خانقاهی را
تصوّف را همین در خرقه های شال می بیند
حزین از جا دل دیوانه ام گر رفت جا دارد
که عالم را پر از بازیچهٔ اطفال می بیند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
سبزه دور از تو، مغیلان به نظر می آید
غنچه بی روی تو پیکان، به نظر می آید
شده رسوایی ما، پردهٔ عریانی ما
سینهٔ چاک، گریبان به نظر می آید
دل از آسایش دوران نشود جمع مرا
زلف ایام، پریشان به نظر می آید
پرده حسن شده بر رخ مقصود نقاب
این چو از دیده رود، آن به نظر می آید
نگذری سرسری از دفتر ایجاد حزین
مشکل آنجاست که آسان به نظر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
بانگی به حریفان فرو رفته صبا زد
گلبن ز نو آراسته شد، مرغ نوا زد
دل شور برآورد ز آسوده مزاجان
زاشفته صفیری که در آن زلف دوتا زد
در مهد گران خواب عدم بود دو عالم
آن روز که ما را ستم عشق صلا زد
هر دل که به سیلاب جنون خانه نپرداخت
آلودگی ای داشت، در خوف و رجا زد
در شهر فنا، شحنه غیور است، حذر کن
هرکس که سرافراخت، به شمشیر فنا زد
جایی که غم عشق بود مهر پدر چیست؟
یعقوب خمش گشت و دلم وا اسفا زد
دست هوس از نعمت کونین کشیدیم
این همّت مردانه به عالم سرپا زد
در نکته حزین نقش حریفی چو تو ننشست
هرجا رقمی زد نی کلک تو، به جا زد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
نه هرکه طبل و علم ساخت سروری داند
نه هر که تاخت به لشکر سکندری داند
علوّ فطرت و طبع سخن خدا داد است
نه هرگیاه که روید صنوبری داند
نه هرکه یک دو سه مصرع به یکدگر بندد
رموز معنی و درد سخنوری داند
ز هر دهان و لبی نکته دلنشین نشود
نه هر که خطبه بخواند پیمبری داند
کمیت حوصله ام، فیض تنگ ظرفان را
نه هر چه قطرگی آموخت کوثری داند
ز خود گذشته کند درک واردات سلوک
گدای میکدهٔ ما قلندری داند
عیار دولت ما شد ز عشق سکه به زر
شکسته رنگی ما کیمیاگری داند
خیال سایه نشینان سرو یار جداست
وگر نه هر شجری سایه گستری داند
شکسته حالی دل ها ز دوست مخفی نیست
شه معامله رس، خوی لشکری داند
تمیز ظالم و مظلوم کار قاضی نیست
کسی که خستهٔ عشق است داوری داند
غبار لشکر غم صرفه ای نخواهد برد
که اشک سیل عنانم دلاوری داند
ستاره سوختگان را ز شام تیره چه غم؟
که داغ عشق، فروزنده اختری داند
مرا به سبزهٔ خط نرسته پیوندیست
وگر نه هر سر موی تو دلبری داند
به دیده ای که کشد عشق توتیای رضا
غبار حادثه را جلوهٔ پری داند
قبول خاص نگردد به حرف و صوت کسی
نه هرکه صحبت ما یافت بوذری داند
توکار هستی خود را به داغ عشق گذار
که خور به از همه کس ذره پروری داند
سپند انجمن عیش سوز و ساز خودم
دل من اخگری و سینه، مجمری داند
حزین تویی که سیاووش جان گدازانی
نه هرکه رفت در آتش سمندری داند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
رهرو وادی عشق، آبله پا می باید
غم جدا، گریه جدا، ناله جدا می باید
ساده لوحانه کنی دل چه پر از نقش و نگار؟
زینت خانهٔ آیینه صفا می باید
صبح عید است در میکده ها بگشایید
همه را طاعت سی روزه قضا می باید
سنبلش عمردو بالاست کهن سالان را
قامت خم شده را زلف دوتا می باید
بزم عشرت نشود بی گل و گوینده به ساز
عیش این غمکده را برک و نوا می باید
نامه کی جمع کند مغز پریشان مرا؟
بوی زلفی به گریبان صبا می باید
بی تو از شکوه ندارد نفسم کوتاهی
چه شد ار دور شدم؟ ناله رسا می باید
بی خرد را نرسد عطرکلامم به مشام
سخنم نافه بود، نافه گشا می باید
عشق و عقل آنکه ندارد، می و افیونش ده
هر دو پا لنگ چو باشد دو عصا می باید
تو سبکسر چه توانیکه دهی رهن شراب؟
رطل میخانه گران است بها می باید
داغ آن عارض افروخته چون لاله حزین
درکنار دل خون گشتهٔ ما می باید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
ز مرد کار، دل روزگار می لرزد
کمر چو راست کنم، کوهسار می لرزد
خروش بحر هماغوش اضطراب کف است
ز ناله ام فلک بی وقار می لرزد
به سرد مهری ایام تکیه نتوان کرد
برون ز سنگ چو آید شرار، می لرزد
شود چو ریگ روان کوه غم سبک تمکین
به سینه ای که دل بی قرار می لرزد
ز آمد آمد ساقی مرا نلرزد دل
به حالتی که سرم از خمار می لرزد
غرور و عجز من و یار روبرو شده اند
دل سپهر درین کارزار می لرزد
شود ز غیرت همکار، کارها مشکل
ز خامه ام کف گوهر نثار می لرزد
کسی مباد ز مهر و وفای خویش خجل
تو رفتی و دل امّیدوار می لرزد
به کوهکن ننمایی قیاس، کار مرا
ز بستن کمرم کوهسار می لرزد
مباد زلف رقم راکنی شکسته، حزین
تو را قلم به کف رعشه دار می لرزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
خورشید بندهٔ توست، اقرار می نماید
داغت به جبهه دارد، رخسار می نماید
حربا، زند به عشقت از مهر نعل وارون
جوزا برهمن توست، زنار می نماید
تا رفتی از گلستان ای نوبهار خوبی
در چشم عندلیبان، گل خار می نماید
صافی دلان ندانند آیین پرده پوشی
آیینه زشت و زیبا، ناچار می نماید
مطرب مده به زاهد راه نفس کشیدن
اردی بهشتِ ما را آذار می نماید
خاکستریست غبرا، دودیست آسمانها
دنیاست گلخن امّا، گلزار می نماید
سرمایهٔ دو گیتی از اندک است کمتر
در چشم این لئیمان، بسیار می نماید
تا کی به افسر زر، نازی چو شمع سرکش؟
این آتش است آتش، زر تار می نماید
تاریخ اگر بسنجی، یک روز عمر دنیاست
در چشم کودکانش بسیار می نماید
آن ماه عید مستان وان عیش تنگدستان
گر دیده پاک باشد، دیدار می نماید
قطع نظر محال است از چشم ناتوانش
درمان ماست اما بیما می نماید
خاری که درگریبان باشد توان برآورد
خاری که در دل افتد آزار می نماید
یک حرف بیش نبود، تقطیع بحر ایجاد
چون موج هر چه گفتیم تکرار می نماید
اسرار عشق و مستی ست اشعار عارف روم
گفتار نیست لیکن گفتار می نماید
دارم حزین ارادت باکلک خوش کلامت
در کار خویش این مست، هشیار می نماید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
کام طمع ز لذت دنیا نگاه دار
امروز، پاس دولت فردا نگاه دار
هر گوشه جوش جلوهٔ یار است، دیده را
آیینه وار محو تماشا نگاه دار
هر عقده ای به عهده تدبیر ناخنی ست
خاری برای آبلهٔ پا نگاه دار
تا وجه بی قراری ما روشنت شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
ایجاد نور فیض، دل زنده می کند
این شمع را به پرده ی شب ها نگاه دار
خواهی چو داغ لاله بهار تو گل کند
دامان دل به رنگ سویدا نگاه دار
یک سر چو شمع جسم تو خواهی که جان شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
داغ وفا مباد، ز دل پا کشد حزین
این لاله ی غریب، به صحرا نگاه دار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
ای دل، به ناله از جگر خاره خون برآر
با می، دمار از خرد ذوفنون برآر
شیرین به کام خسرو و ناکام کوهکن
ای رشک، تیغی از کمر بیستون برآر
از نیشتر علاج رگ جان خویش کن
ز الماس، کام خاطر داغ درون برآر
در پای خم نشین و می لعل نوش کن
دست ستیزه با فلک نیلگون برآر
مپسند زیر دست فلک خویش را حزین
از آستین خرقه می لاله گون برآر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
چو شمع، انجمن افروز کفر و ایمان باش
به مدعای دل کافر و مسلمان باش
سری به جیب تفکر چو غنچه، گاه بکش
به دست غم نفسی زینت گریبان باش
میار همچو سپر، چین به ابروی مردی
به زیر تیغ بلا همچو زخم خندان باش
به رنگ چرخ گرت صد هزار دیده دهند
به روز خویش چو ابر بهار گریان باش
به تنگنای خرد پای بست نتوان بود
چو عشق، خانه برانداز کفر و ایمان باش
حزین به نرگس شهلا مکن نظر بازی
خراب شیوهٔ آن چشم نامسلمان باش