عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
بسکه اجزایم چمنپروردهٔ نیرنگ اوست
گرهمه خونم بهجوش شوخی آید رنگ اوست
کوه تمکینش بود هرجا بساطآرای ناز
نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست
جوهر آیینهٔ وحدت برون است از عرض
هر قدر صافی تصورکرده باشی زنگ اوست
عشق آزادست اما در طلسم ما و من
آمد و رفت نفس تمهید عذر لنگ اوست
بیمحبت زندگانی نیست جز ننگ عدم
خاککن برفرق آن سازیکه بیآهنگ اوست
جذبهٔ عشقت شرار از سنگ میآرد برون
من بهاین وحشتگر از خود برنیایمننگ اوست
عمرها شد حیرت ازخویشم به جایی میبرد
آه از رهروکه مژگان جاده و فرسنگ اوست
حسن ازننگ طرف با جلوه نپسندید صلح
خلوت آیینهٔ ما عرصهگاه جنگ اوست
بر دلم افسون بیدردی مخوان ای عافیت
شیشهای دارم که یاد ناشکستن سنگ اوست
کیست زینگلشن به رنگ وبوی معنی وارسد
غنچههم بیدل نمیداند چهگل در چنگ اوست
گرهمه خونم بهجوش شوخی آید رنگ اوست
کوه تمکینش بود هرجا بساطآرای ناز
نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست
جوهر آیینهٔ وحدت برون است از عرض
هر قدر صافی تصورکرده باشی زنگ اوست
عشق آزادست اما در طلسم ما و من
آمد و رفت نفس تمهید عذر لنگ اوست
بیمحبت زندگانی نیست جز ننگ عدم
خاککن برفرق آن سازیکه بیآهنگ اوست
جذبهٔ عشقت شرار از سنگ میآرد برون
من بهاین وحشتگر از خود برنیایمننگ اوست
عمرها شد حیرت ازخویشم به جایی میبرد
آه از رهروکه مژگان جاده و فرسنگ اوست
حسن ازننگ طرف با جلوه نپسندید صلح
خلوت آیینهٔ ما عرصهگاه جنگ اوست
بر دلم افسون بیدردی مخوان ای عافیت
شیشهای دارم که یاد ناشکستن سنگ اوست
کیست زینگلشن به رنگ وبوی معنی وارسد
غنچههم بیدل نمیداند چهگل در چنگ اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
شهید خنده زخمم که تیغ همدم اوست
کباب گلشن داغم که شعله شبنم اوست
شکار ناز غزالیست، ناتوان دل من
که رنگ دهر به فتراک بستهٔ رم اوست
تو را به ملک ملاحت سزد سلیمانی
از آن نگین تبسم که غنچه خاتم اوست
به برق تیغ تو نازمکه در بهار خیال
هزار صبح تجلی مقابل دم اوست
چه ممکن است ززلفت برون تپیدن دل
که حسن هم ز اسیران حلقهٔ خم اوست
ز تنگی دلم اندیشه میتپد در خون
چگونه محشر غم در فضای مبهم اوست
بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است
نفس در آینهٔ ما هوای عالم اوست
شهید تیغ که زین وادی خراب گذشت
که شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست
هوای الفت بیگانه مشربی داریم
قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست
بهشت خرمی ماست مجمع امکان
ولی چه سود که شخص مروت آدم اوست
به چشم کم منگر بیدل ستمزده را
که آبروی محبت به دیدهٔ نم اوست
کباب گلشن داغم که شعله شبنم اوست
شکار ناز غزالیست، ناتوان دل من
که رنگ دهر به فتراک بستهٔ رم اوست
تو را به ملک ملاحت سزد سلیمانی
از آن نگین تبسم که غنچه خاتم اوست
به برق تیغ تو نازمکه در بهار خیال
هزار صبح تجلی مقابل دم اوست
چه ممکن است ززلفت برون تپیدن دل
که حسن هم ز اسیران حلقهٔ خم اوست
ز تنگی دلم اندیشه میتپد در خون
چگونه محشر غم در فضای مبهم اوست
بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است
نفس در آینهٔ ما هوای عالم اوست
شهید تیغ که زین وادی خراب گذشت
که شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست
هوای الفت بیگانه مشربی داریم
قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست
بهشت خرمی ماست مجمع امکان
ولی چه سود که شخص مروت آدم اوست
به چشم کم منگر بیدل ستمزده را
که آبروی محبت به دیدهٔ نم اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
غزال امن که الفت خیال مبهم است
به هرکجا نفسی گرد میکند رم اوست
امل کجاست گر از فرصت آگهی باشد
قصور فطرت ما بیش فهمی کم اوست
حساب ملک بقا، با فنا نیاید راست
به عالمی که غبار تو نیست عالم اوست
ز فیض ظاهر امکان سراغ امن مخواه
که صبح عافیت خلق رفتهٔ دم اوست
درین بساط جنون شوکتان عریانی
شکستهاند کلاهی که آسمان خم اوست
غرور راست نیاید به قامت پیری
شکستگیست نگینی که باب خاتم اوست
علاج کوری دل کن که در قلمرو رنگ
به هر کجا نظری هست جلوه توأم اوست
سراغ کعبه بیرنگیی دلم خون کرد
که درگداز دو عالم زلال زمزم اوست
مروّت آب شد ازشرم چشم قربانی
که عید عشرت آفاق در محرم اوست
کسی به صید نگاهت چه سحر پردازد
که عکس موج خط سرمه رشتهٔ رم اوست
به سینه عاشق بیدل جراحتی دارد
که یادکاوش مژگان یار مرهم اوست
به هرکجا نفسی گرد میکند رم اوست
امل کجاست گر از فرصت آگهی باشد
قصور فطرت ما بیش فهمی کم اوست
حساب ملک بقا، با فنا نیاید راست
به عالمی که غبار تو نیست عالم اوست
ز فیض ظاهر امکان سراغ امن مخواه
که صبح عافیت خلق رفتهٔ دم اوست
درین بساط جنون شوکتان عریانی
شکستهاند کلاهی که آسمان خم اوست
غرور راست نیاید به قامت پیری
شکستگیست نگینی که باب خاتم اوست
علاج کوری دل کن که در قلمرو رنگ
به هر کجا نظری هست جلوه توأم اوست
سراغ کعبه بیرنگیی دلم خون کرد
که درگداز دو عالم زلال زمزم اوست
مروّت آب شد ازشرم چشم قربانی
که عید عشرت آفاق در محرم اوست
کسی به صید نگاهت چه سحر پردازد
که عکس موج خط سرمه رشتهٔ رم اوست
به سینه عاشق بیدل جراحتی دارد
که یادکاوش مژگان یار مرهم اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
قصر غناکه عالم تحقیق نام اوست
دامن ز خویش بر زدنی سیر بام اوست
هر برگ این چمن رقمی دارد از بهار
عالم نگینتراشی سودای نام اوست
پر انتظار نامهبران هوس مکش
خود را به خود دمی که رساندی پیام اوست
وحشت ز غیر خاطر ما جمعکرده است
از خود رمیدنی که نداریم رام اوست
آه از ستمکشی که درین صیدگاه وهم
عمری به خود تنید ونفهمید دام اوست
تا چند ناز انجمنآرایی غرور
ای غافل از حیا عرق ما به جام اوست
جز مرگ نیست چاره آفاق زندگی
چون زحم شیشهای کهگداز التیاماوست
بر هرچه واکنی مژه بیانفعال نیست
خوابی ست آگهی که جهان احتلام اوست
شرع یقین، دمی که دهد فتوی حضور
عین سواست آنچه حلال و حرام اوست
شرط نماز عشق به ارکان نمیکشد
کونین و یک محرف همت سلام اوست
ای فتنه قامت، این چه غرور است در سرت
تیغی کشیدهای که قیامت نیام اوست
فرداست کز مزار من آیینه میدمد
خاکم چمن دماغ کمین خرام اوست
افسانه خیال به پایان نمیرسد
عالم تمام یک سخن ناتمام اوست
بیدل زبان پردهٔ تحقیق نازک است
آهسنه گوش نه که خموشی کلام اوست
دامن ز خویش بر زدنی سیر بام اوست
هر برگ این چمن رقمی دارد از بهار
عالم نگینتراشی سودای نام اوست
پر انتظار نامهبران هوس مکش
خود را به خود دمی که رساندی پیام اوست
وحشت ز غیر خاطر ما جمعکرده است
از خود رمیدنی که نداریم رام اوست
آه از ستمکشی که درین صیدگاه وهم
عمری به خود تنید ونفهمید دام اوست
تا چند ناز انجمنآرایی غرور
ای غافل از حیا عرق ما به جام اوست
جز مرگ نیست چاره آفاق زندگی
چون زحم شیشهای کهگداز التیاماوست
بر هرچه واکنی مژه بیانفعال نیست
خوابی ست آگهی که جهان احتلام اوست
شرع یقین، دمی که دهد فتوی حضور
عین سواست آنچه حلال و حرام اوست
شرط نماز عشق به ارکان نمیکشد
کونین و یک محرف همت سلام اوست
ای فتنه قامت، این چه غرور است در سرت
تیغی کشیدهای که قیامت نیام اوست
فرداست کز مزار من آیینه میدمد
خاکم چمن دماغ کمین خرام اوست
افسانه خیال به پایان نمیرسد
عالم تمام یک سخن ناتمام اوست
بیدل زبان پردهٔ تحقیق نازک است
آهسنه گوش نه که خموشی کلام اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست
تا ذرهای که میرمد از خود نگاه اوست
ماییم و پاسبانی خلوتسرای چشم
بیرون رو، ای نگاه! که این خوابگاه اوست
شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست
آزاده بیدلیکه همان اشک آه اوست
بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود
تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست
از آه و ناله، دل به غلط پی نمیبرد
زین دشت هرچهگرد برآرد سپاه اوست
حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم
کاین هفتعرصه، یک کف بیدستگاه اوست
در وادیی که حسرت ما، آب میخورد
موج نگاه تشنه، هجوم گیاه اوست
با محرمان عجز، حوادث چه میکند
سرهای جیب الفت ما در پناه اوست
تهجرعهٔ شراب غروری است عجز ما
رنگ شکسته سایهٔ طرف کلاه اوست
دلدار تا تو رفتهای از خود رسیده است
بیدلگذشتنی که همین شاهراه اوست
تا ذرهای که میرمد از خود نگاه اوست
ماییم و پاسبانی خلوتسرای چشم
بیرون رو، ای نگاه! که این خوابگاه اوست
شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست
آزاده بیدلیکه همان اشک آه اوست
بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود
تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست
از آه و ناله، دل به غلط پی نمیبرد
زین دشت هرچهگرد برآرد سپاه اوست
حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم
کاین هفتعرصه، یک کف بیدستگاه اوست
در وادیی که حسرت ما، آب میخورد
موج نگاه تشنه، هجوم گیاه اوست
با محرمان عجز، حوادث چه میکند
سرهای جیب الفت ما در پناه اوست
تهجرعهٔ شراب غروری است عجز ما
رنگ شکسته سایهٔ طرف کلاه اوست
دلدار تا تو رفتهای از خود رسیده است
بیدلگذشتنی که همین شاهراه اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست
هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست
دل را برون زخود همه یکگام رفتنیست
گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست
اقبال خاکسار محبت ز بس رساست
گرد شکسته نیز درتن رهکلاه اوست
ای بیخبر ز صافدلان احتراز چیست
زنگیست آنکه آینه روز سیاه اوست
تا راه عافیت سپری، مشق عجزکن
آتش همان شکستن رنگش پناه اوست
از ریشهکاریِ دل وحشت ثمر مپرس
هرجا، ز خود برآمدهای هست، آه اوست
زان دمکه مه به نسبت رویت مقابل است
باریکی هلال لب عذرخواه اوست
مشکلکه دل شکیبد از آیینهداریش
خورشید هم ز هالهپرستان ماه اوست
حسرت شهیدیام به هوس داغ کرده است
در خاک و خون سری که ندارم به راه اوست
امشب عیار حسرت بیدل گرفتهایم
هر اشک بوتهای زگداز نگاه اوست
هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست
دل را برون زخود همه یکگام رفتنیست
گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست
اقبال خاکسار محبت ز بس رساست
گرد شکسته نیز درتن رهکلاه اوست
ای بیخبر ز صافدلان احتراز چیست
زنگیست آنکه آینه روز سیاه اوست
تا راه عافیت سپری، مشق عجزکن
آتش همان شکستن رنگش پناه اوست
از ریشهکاریِ دل وحشت ثمر مپرس
هرجا، ز خود برآمدهای هست، آه اوست
زان دمکه مه به نسبت رویت مقابل است
باریکی هلال لب عذرخواه اوست
مشکلکه دل شکیبد از آیینهداریش
خورشید هم ز هالهپرستان ماه اوست
حسرت شهیدیام به هوس داغ کرده است
در خاک و خون سری که ندارم به راه اوست
امشب عیار حسرت بیدل گرفتهایم
هر اشک بوتهای زگداز نگاه اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
بسکه دارم غنچهٔ شوق توپنهان زیرپوست
رنگ خونم نیست بیچاکگریبان زیرپوست
در جگر هر قطرهٔ خونم شرار دیگر است
کردهام از شعلهٔ شوقت چراغان زیر پوست
میروم چون آبله مژگان خاری ترکنم
در رهت تا چند دزدم چشمگریان زیر پوست
در هوای نشتر مژگان خوابآلودهای
موجخونم شد رگ خواب پریشان زیرپوست
عاشقان در حسرت دیدار سامان کردهاند
پردهٔچشمیکه دارد شور توفان زیر پوست
از لب خاموش نتوان شد حریف راز عشق
چند دارد این حباب پوچ عمان زیر پوست
شمع راکی پردهٔ فانوس حایل میشود
مغزگرم ماست از شوخی نمایان زیر پوست
چون حباب ازپیکرحیرت سرشت ما مپرس
نقشما یکپرده عریاناست پنهان زیر پوست
از تماشای دل صد پارهام غافل مباش
برگ برگ این چمن دردگلستان زیرپوست
تا مرا در عالم صورت مقید کردهاند
زندگی درکسوتنبض است نالان زیر پوست
فخر و ننگی میفروشد ظاهر ما ورنه نیست
غیر مشتخون چهانسان و چهحیوانزیر پوست
عیب ما بیپرده است ازکسوت افلاس ما
نیست پنهان استخوان ناتوانان زیر پوست
ایمن از حرف لباس خلق نتوان زیستن
بیشتر خونهایفاسد راستجولانزیر پوست
خرقه بر اهل حسد آیینهٔ رسواییست
کی تواندگشت بیدل مار پنهان زیر پوست
رنگ خونم نیست بیچاکگریبان زیرپوست
در جگر هر قطرهٔ خونم شرار دیگر است
کردهام از شعلهٔ شوقت چراغان زیر پوست
میروم چون آبله مژگان خاری ترکنم
در رهت تا چند دزدم چشمگریان زیر پوست
در هوای نشتر مژگان خوابآلودهای
موجخونم شد رگ خواب پریشان زیرپوست
عاشقان در حسرت دیدار سامان کردهاند
پردهٔچشمیکه دارد شور توفان زیر پوست
از لب خاموش نتوان شد حریف راز عشق
چند دارد این حباب پوچ عمان زیر پوست
شمع راکی پردهٔ فانوس حایل میشود
مغزگرم ماست از شوخی نمایان زیر پوست
چون حباب ازپیکرحیرت سرشت ما مپرس
نقشما یکپرده عریاناست پنهان زیر پوست
از تماشای دل صد پارهام غافل مباش
برگ برگ این چمن دردگلستان زیرپوست
تا مرا در عالم صورت مقید کردهاند
زندگی درکسوتنبض است نالان زیر پوست
فخر و ننگی میفروشد ظاهر ما ورنه نیست
غیر مشتخون چهانسان و چهحیوانزیر پوست
عیب ما بیپرده است ازکسوت افلاس ما
نیست پنهان استخوان ناتوانان زیر پوست
ایمن از حرف لباس خلق نتوان زیستن
بیشتر خونهایفاسد راستجولانزیر پوست
خرقه بر اهل حسد آیینهٔ رسواییست
کی تواندگشت بیدل مار پنهان زیر پوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست
شمعتصویریمو اشکما چکیدن آرزوست
بسملتسلیم هستی طاقتکوشش نداشت
آن که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست
دست و پایی میزند هرکس به امید فنا
تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست
پای تا سرکسوت شوق جنون خیزم چو صبح
تا گریبان نقش میبندم دریدن آرزوست
جلوهای سرکن که بربندم طلسم حیرتی
ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست
ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان. زیستن
حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست
کیسهگاه زندگی از نقد جمعیت تهیست
خاک میباید شدن گر آرمیدن آرزوست
آتشیکو، تا سپندم ترک خودداری کند
نالهواری دارم و خلقی شنیدن آرزوست
منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت
ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست
وصل هم بیدل علاجتشنهٔ دیدار نیست
دیدهها چندانکه محو اوست دیدن آرزوست
شمعتصویریمو اشکما چکیدن آرزوست
بسملتسلیم هستی طاقتکوشش نداشت
آن که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست
دست و پایی میزند هرکس به امید فنا
تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست
پای تا سرکسوت شوق جنون خیزم چو صبح
تا گریبان نقش میبندم دریدن آرزوست
جلوهای سرکن که بربندم طلسم حیرتی
ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست
ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان. زیستن
حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست
کیسهگاه زندگی از نقد جمعیت تهیست
خاک میباید شدن گر آرمیدن آرزوست
آتشیکو، تا سپندم ترک خودداری کند
نالهواری دارم و خلقی شنیدن آرزوست
منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت
ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست
وصل هم بیدل علاجتشنهٔ دیدار نیست
دیدهها چندانکه محو اوست دیدن آرزوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
اوج جاه، آثارش از اجزای مهمل ریختهست
خار و خسازبس فراهمگشته اینتل ریختهست
صورت کار جهان بیبقا فهمیدنیست
رنگ بنیادیکه میریزند اول ریختهست
چشمکو تا از سواد فقر آگاهشکنند
شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریختهست
سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت
رشتههای تابدار اکثر به مغزل ریختهست
طبعها محرم سواد مکتب آثارنیست
ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریختهست
صاف معنی ز تقاضای عبارت درد شد
کس چهسازد مادهایاعلا بهاسفل ریختهست
درکمینگاه حسد هرچند سر خاردکسی
طعن مجهولان چو خارش بر سرکل ریختهست
جسم وجان تهمتپرست ظاهر و مظهر نبود
آگهی بر ما غبار چشم احول ریختهست
تا خمشبودیم وحدتگردیازکثرتنداشت
لبگشودن مجمل ما را مفصل ریختهست
گرد غفلت رفتهاند ازکارگاه بوریا
اینسیاهی بیشتر بر خوابمخمل ریختهست
تا تواناییست اینجا دست ناگیراکراست
نقد اینراحت قضا درپنجهٔ شل ریختهست
بیدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم
وضع همواری جبین ما ز صندل ریختهست
خار و خسازبس فراهمگشته اینتل ریختهست
صورت کار جهان بیبقا فهمیدنیست
رنگ بنیادیکه میریزند اول ریختهست
چشمکو تا از سواد فقر آگاهشکنند
شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریختهست
سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت
رشتههای تابدار اکثر به مغزل ریختهست
طبعها محرم سواد مکتب آثارنیست
ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریختهست
صاف معنی ز تقاضای عبارت درد شد
کس چهسازد مادهایاعلا بهاسفل ریختهست
درکمینگاه حسد هرچند سر خاردکسی
طعن مجهولان چو خارش بر سرکل ریختهست
جسم وجان تهمتپرست ظاهر و مظهر نبود
آگهی بر ما غبار چشم احول ریختهست
تا خمشبودیم وحدتگردیازکثرتنداشت
لبگشودن مجمل ما را مفصل ریختهست
گرد غفلت رفتهاند ازکارگاه بوریا
اینسیاهی بیشتر بر خوابمخمل ریختهست
تا تواناییست اینجا دست ناگیراکراست
نقد اینراحت قضا درپنجهٔ شل ریختهست
بیدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم
وضع همواری جبین ما ز صندل ریختهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
بهدست و تیغکسی خون من حنابستهست
به حیرتمکه عجب تهمت بجا بستهست
ز جیب ناز خطش سر برون نمیآرد
ز بسکه عهد به خلوتگه حیا بستهست
زه قبای بتی غنچهکرد دلها را
که حسنش ازرگگل بند بر قبا بستهست
غبار من همه تن بال حسرت است اما
ادب همان ره پرواز مدعا بستهست
به وادی طلبت نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را بهما بستهست
امیدهاست که جز سجدهام نفرماید
کسیکه خاصیت عجز برگیا بستهست
تن از بساط حریرم چهگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوریا بستهست
نگاه حسرتم و نیست تاب پروازم
که حیرت از مژهام بال بر قفابستهست
گداخت حیرت نقاش رنگ تصویرم
کهنقش هستی من بینفس چرا بستهست
مگربه آتش دل التجا برم چوسپند
که بیزبانم وکارم به ناله وابستهست
چو شمع تا به فنا هیچجا نیاسایم
مرا سریستکه احرام نقش پا بستهست
مگر ز زلف تو دارد طریق بست وگشاد
گه بیدل اینهمهمضمون دلگشا بستهست
به حیرتمکه عجب تهمت بجا بستهست
ز جیب ناز خطش سر برون نمیآرد
ز بسکه عهد به خلوتگه حیا بستهست
زه قبای بتی غنچهکرد دلها را
که حسنش ازرگگل بند بر قبا بستهست
غبار من همه تن بال حسرت است اما
ادب همان ره پرواز مدعا بستهست
به وادی طلبت نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را بهما بستهست
امیدهاست که جز سجدهام نفرماید
کسیکه خاصیت عجز برگیا بستهست
تن از بساط حریرم چهگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوریا بستهست
نگاه حسرتم و نیست تاب پروازم
که حیرت از مژهام بال بر قفابستهست
گداخت حیرت نقاش رنگ تصویرم
کهنقش هستی من بینفس چرا بستهست
مگربه آتش دل التجا برم چوسپند
که بیزبانم وکارم به ناله وابستهست
چو شمع تا به فنا هیچجا نیاسایم
مرا سریستکه احرام نقش پا بستهست
مگر ز زلف تو دارد طریق بست وگشاد
گه بیدل اینهمهمضمون دلگشا بستهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
چنینکه نیک وبد ما به عجزوابستهست
قضا به دست حنا بسته نقش ما بستهست
به قدرناله مگرزین قفس برون آییم
وگرنه بال به خون خفته است وپا بستهست
چو سنگ چاره ندانم از زمینگیری
زدست عجزکه ما را به پای ما بستهست
بهاربوسه به پای تو داد و خونگردید
نگه تصور رنگینی حنا بستهست
کدام نقش که گردون نبست بیستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بستهست
درین دو هفتهکه در قید جسم مجبوری
گشادهگیر در اختیار یا بستهست
بهکعبه میکشم از دیر محمل اوهام
نفس به دوش من ناتوان چها بستهست
دلم زکلفت جرم نکردهگشت سیاه
غبار آینهام زنگهای نابستهست
به ذوق عافیت، آن به،که هیچ ننمایی
کف غباری وآیینه بر هوا بستهست
حریف نسخهٔ افتادگی نهای، ورنه
هزارآبله مضمون نقش پا بستهست
چو موج هرزه تلاشکنار عافیتیم
شکست دلکمر ما هزار جا بستهست
چو صبح بر دو نفس آنقدر مچین بیدل
که تا نگاهکنی محمل دعا بستهست
قضا به دست حنا بسته نقش ما بستهست
به قدرناله مگرزین قفس برون آییم
وگرنه بال به خون خفته است وپا بستهست
چو سنگ چاره ندانم از زمینگیری
زدست عجزکه ما را به پای ما بستهست
بهاربوسه به پای تو داد و خونگردید
نگه تصور رنگینی حنا بستهست
کدام نقش که گردون نبست بیستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بستهست
درین دو هفتهکه در قید جسم مجبوری
گشادهگیر در اختیار یا بستهست
بهکعبه میکشم از دیر محمل اوهام
نفس به دوش من ناتوان چها بستهست
دلم زکلفت جرم نکردهگشت سیاه
غبار آینهام زنگهای نابستهست
به ذوق عافیت، آن به،که هیچ ننمایی
کف غباری وآیینه بر هوا بستهست
حریف نسخهٔ افتادگی نهای، ورنه
هزارآبله مضمون نقش پا بستهست
چو موج هرزه تلاشکنار عافیتیم
شکست دلکمر ما هزار جا بستهست
چو صبح بر دو نفس آنقدر مچین بیدل
که تا نگاهکنی محمل دعا بستهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
دل در قدم آبله پایانکه شکستهست
اینشیشه بههرکوهو بیابانکه شکستهست
جز صبر به آفات قضا چاره نشاید
در ناخن تدبیر نیستانکه شکستهست
با سختی ایام درشتی مفروشید
ایبیخبران سنگ به دندانکه شکستهست
گر ناز ندارد سر سوتش غبارم
دامان تو، ای سرو خرامانکه شکستهست
هر سو چمنآرایی نازیست درین باغ
آیینه به این رنگ گلافشانکه شکستهست
گل بیتپشی نیست جگرداری رنگش
جز خنده بر اینزخم نمکدانکه شکستهست
گرعجز عنانگیر ز خود رفتن من نیست
رنگم چوگلشمع پریشانکه شکستهست
با چاک جگر بایدم ازخویش برون جست
چونصبحبهرویم در زندانکه شکستهست
کر موج ندارد تب وتاب نم اشکم
در چشممحیط اینهمهمژگانکه شکستهست
عمریست جنونمیکنم از خجلت افلاس
دستیکه ندارم به گریبانکه شکستهست
هر ذره جنون چشمی از دیدهٔ آهوست
آیینهٔ مجنون به بیابانکه شکستهست
بیدل نفسی چند فضولیکن وبگذر
بر خوانکریمان دل مهمانکه شکستهست
اینشیشه بههرکوهو بیابانکه شکستهست
جز صبر به آفات قضا چاره نشاید
در ناخن تدبیر نیستانکه شکستهست
با سختی ایام درشتی مفروشید
ایبیخبران سنگ به دندانکه شکستهست
گر ناز ندارد سر سوتش غبارم
دامان تو، ای سرو خرامانکه شکستهست
هر سو چمنآرایی نازیست درین باغ
آیینه به این رنگ گلافشانکه شکستهست
گل بیتپشی نیست جگرداری رنگش
جز خنده بر اینزخم نمکدانکه شکستهست
گرعجز عنانگیر ز خود رفتن من نیست
رنگم چوگلشمع پریشانکه شکستهست
با چاک جگر بایدم ازخویش برون جست
چونصبحبهرویم در زندانکه شکستهست
کر موج ندارد تب وتاب نم اشکم
در چشممحیط اینهمهمژگانکه شکستهست
عمریست جنونمیکنم از خجلت افلاس
دستیکه ندارم به گریبانکه شکستهست
هر ذره جنون چشمی از دیدهٔ آهوست
آیینهٔ مجنون به بیابانکه شکستهست
بیدل نفسی چند فضولیکن وبگذر
بر خوانکریمان دل مهمانکه شکستهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
گردباد امروز در صحرا قیامت کاشتهست
موی مجنون بیسر و پاگردنی افراشتهست
چون سحرگرد نفس بر آسمانها بردهایم
بیطنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشتهست
در ازل آیینهٔ شرم دویی در پیش داشت
مصلحتبینیکه ما را جز به ما نگماشتهست
تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس
چشممخموری دربنوسبرانهنرگس کاشتهست
سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل
اینخط موهوم یکسر نقطهٔ شک داشتهست
قطرهای بودم .ولی از جسم خاکی بستهام
فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشتهست
باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم
طرفهتر این کادمی خود را کسی پنداشتهست
ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت
عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشتهست
جز به صحرای عدم بیدل کجا گنجد کسی
تنگی اینعرصه در دل جایدل نگذاشتهست
موی مجنون بیسر و پاگردنی افراشتهست
چون سحرگرد نفس بر آسمانها بردهایم
بیطنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشتهست
در ازل آیینهٔ شرم دویی در پیش داشت
مصلحتبینیکه ما را جز به ما نگماشتهست
تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس
چشممخموری دربنوسبرانهنرگس کاشتهست
سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل
اینخط موهوم یکسر نقطهٔ شک داشتهست
قطرهای بودم .ولی از جسم خاکی بستهام
فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشتهست
باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم
طرفهتر این کادمی خود را کسی پنداشتهست
ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت
عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشتهست
جز به صحرای عدم بیدل کجا گنجد کسی
تنگی اینعرصه در دل جایدل نگذاشتهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
سخت جانی از من محزون که باور داشتهست
زندگانی بی تو این مقدار لنگر داشتهست
خار خار موج در خونم قیامت میکند
خنجر نازتنمیدانم چهجوهر داشتهست
بر رهت چون نقش پا از من صدایی برنخاست
پهلوی بیمار الفت طرفه بستر داشتهست
حسرت مستان این بزم از فضولی میکشم
شرماگر باشد عرقهم می بهساغر داشتهست
بزمها از رشتهٔ شمعیست لبریز فروغ
اینقدر بالیدنم پهلوی لاغر داشتهست
پروازها جمع است در مژگان من
گر همه خوابیده باشم بالشم پر داشتهست
؟؟؟ پروازها جمع است درمژگان من
پنجهٔ بیکار هم خاریدن سر داشتهست
نیست جز نامحرمی آثار این زندانسرا
خانهٔ زنجیر یکسر حلقهٔ در داشتهست
دست بر هم سودن ما آبله آورد بار
چونصدف بیحاصلیها نیزگوهر داشتهست
چون تریا پا بهگردون سودهایم از عاجزی
آبله ز خاک ما را تاکجا برداشتهست
دل مصفاکن جهان تسخیری آن مقدار نیست
آینه صیقل زدن ملک سکندر داشتهست
بیدل از خورشید عالمتاب باید وارسید
یک دل روشن چراغ هفتکشور داشتهست
زندگانی بی تو این مقدار لنگر داشتهست
خار خار موج در خونم قیامت میکند
خنجر نازتنمیدانم چهجوهر داشتهست
بر رهت چون نقش پا از من صدایی برنخاست
پهلوی بیمار الفت طرفه بستر داشتهست
حسرت مستان این بزم از فضولی میکشم
شرماگر باشد عرقهم می بهساغر داشتهست
بزمها از رشتهٔ شمعیست لبریز فروغ
اینقدر بالیدنم پهلوی لاغر داشتهست
پروازها جمع است در مژگان من
گر همه خوابیده باشم بالشم پر داشتهست
؟؟؟ پروازها جمع است درمژگان من
پنجهٔ بیکار هم خاریدن سر داشتهست
نیست جز نامحرمی آثار این زندانسرا
خانهٔ زنجیر یکسر حلقهٔ در داشتهست
دست بر هم سودن ما آبله آورد بار
چونصدف بیحاصلیها نیزگوهر داشتهست
چون تریا پا بهگردون سودهایم از عاجزی
آبله ز خاک ما را تاکجا برداشتهست
دل مصفاکن جهان تسخیری آن مقدار نیست
آینه صیقل زدن ملک سکندر داشتهست
بیدل از خورشید عالمتاب باید وارسید
یک دل روشن چراغ هفتکشور داشتهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
تنها نه ذره دقت اظهار داشتهست
خورشید نیز آینه درکار داشتهست
دل غرهٔ چه عیش نشیندکه زیرچرخ
گوهر شکست و آینه زنگار داشتهست
تنزیه در صنایع آثار دهر نیست
این شیشهگر حقیقت گل کار داشتهست
در ششجهت تنیدن آهنگ حیرتیست
قانون درد دل چقدر تار داشتهست
آگاه نیست هیچکس از نشئهٔ حضور
حیرت هزار ساغر سرشار داشتهست
نقش نگار خانهٔ دل جز خیال نیست
آیینه هرچه دارد از آن عار داشتهست
ای از جنون جهل تن آسانی آرزوست
هوشی کهسایه را کهنگونسار داشتهست
قد دو تاست حلقهٔ چندین سجود ناز
گویا سراغی از در دلدار داشتهست
هرچند داغگشت دل و دیده خونگریست
آگه نشدکه عشق چه آزار داشتهست
بیدل تو اندکی گره دل گشاده کن
کاین نوغزل چهصنعت اسرار داشتهست
خورشید نیز آینه درکار داشتهست
دل غرهٔ چه عیش نشیندکه زیرچرخ
گوهر شکست و آینه زنگار داشتهست
تنزیه در صنایع آثار دهر نیست
این شیشهگر حقیقت گل کار داشتهست
در ششجهت تنیدن آهنگ حیرتیست
قانون درد دل چقدر تار داشتهست
آگاه نیست هیچکس از نشئهٔ حضور
حیرت هزار ساغر سرشار داشتهست
نقش نگار خانهٔ دل جز خیال نیست
آیینه هرچه دارد از آن عار داشتهست
ای از جنون جهل تن آسانی آرزوست
هوشی کهسایه را کهنگونسار داشتهست
قد دو تاست حلقهٔ چندین سجود ناز
گویا سراغی از در دلدار داشتهست
هرچند داغگشت دل و دیده خونگریست
آگه نشدکه عشق چه آزار داشتهست
بیدل تو اندکی گره دل گشاده کن
کاین نوغزل چهصنعت اسرار داشتهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
عجز ما چندین غبار از هرکمین برداشتهست
آسمان را هم که میبینی زمین برداشتهست
حق سعی ریشه بسیار است بر نخل بلند
پای درگل رفته ما را اینچنین برداشتهست
کوشش بیهوده خلقی را به کلفت غوطه داد
موج در خورد تلاش، از بحر، چین برداشتهست
تا نفس زد تخم خواب ریشهها گردید تلخ
دل جهانی را به فریاد حزین برداشتهست
برحلاوت دوستان یک چشم عبرت وا نکرد
این همه زخمی که موم از انگبین برداشتهست
بیش ازین تاب گرانیهای دل مقدور نیست
ناله دارد کوه تا نامم نگین برداشتهست
بیگرانی نیست تکلیفی که دارد سرنوشت
پشت ابرو هم خم از بار جبین برداشتهست
سعی ما چون شمع رفت آخر به تاراج عرق
نخل باغ ناتوانیها همین برداشتهست
سایه بودیم این زمان خورشید گردونیم و بس
نیستی ما را چه مقدار از زمین برداشتهست
بیدل از افلاس ما رز جنون پوشیده نیست
دست کوته تا گریبان آستین برداشتهست
آسمان را هم که میبینی زمین برداشتهست
حق سعی ریشه بسیار است بر نخل بلند
پای درگل رفته ما را اینچنین برداشتهست
کوشش بیهوده خلقی را به کلفت غوطه داد
موج در خورد تلاش، از بحر، چین برداشتهست
تا نفس زد تخم خواب ریشهها گردید تلخ
دل جهانی را به فریاد حزین برداشتهست
برحلاوت دوستان یک چشم عبرت وا نکرد
این همه زخمی که موم از انگبین برداشتهست
بیش ازین تاب گرانیهای دل مقدور نیست
ناله دارد کوه تا نامم نگین برداشتهست
بیگرانی نیست تکلیفی که دارد سرنوشت
پشت ابرو هم خم از بار جبین برداشتهست
سعی ما چون شمع رفت آخر به تاراج عرق
نخل باغ ناتوانیها همین برداشتهست
سایه بودیم این زمان خورشید گردونیم و بس
نیستی ما را چه مقدار از زمین برداشتهست
بیدل از افلاس ما رز جنون پوشیده نیست
دست کوته تا گریبان آستین برداشتهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
جاییکه مرگ شهرت انجام داشتهست
لوح مزار هم به نگین نام داشتهست
یاران تأملیکه درتن عبرت انجمن
چینی مو نهفته چه پیغام داشتهست
غیر از ادای حق عدم چیست زندگی
بیش وکم نفس همه یک وام داشتهست
راحت درین قلمرو از آثار هوش نیست
خوابیده است اگرکسی آرام داشتهست
دل در خمکمند نفس ناله میکند
ما راگمان گه زلف بتان دام داشتهست
موی سفیدکمکمت از هوش میبرد
پیری قماش جامهٔ احرام داشتهست
در هر سر آتش دگر [ست از هوای دل
یک خانه آینه چقدر بام داشتهست
هرجا خرام خوش نگهانگرد ناز بیخت
تا چشم نقش پا گل بادام داشتهست
بخت سیاه رونق بازارکس مباد
در روز نیز سایه همین شام داشتهست
دل تیره بهکه چشم ندوزد به خوب و زشت
تا صیقلیست آینه ابرام داشتهست
قدر سخن بلندکن از مشق خامشی
حرف نگفته معنی الهام داشتهست
از هر خمیکه جوش معانی بلند شد
بیدل بهگردش قلمت جام داشتهست
لوح مزار هم به نگین نام داشتهست
یاران تأملیکه درتن عبرت انجمن
چینی مو نهفته چه پیغام داشتهست
غیر از ادای حق عدم چیست زندگی
بیش وکم نفس همه یک وام داشتهست
راحت درین قلمرو از آثار هوش نیست
خوابیده است اگرکسی آرام داشتهست
دل در خمکمند نفس ناله میکند
ما راگمان گه زلف بتان دام داشتهست
موی سفیدکمکمت از هوش میبرد
پیری قماش جامهٔ احرام داشتهست
در هر سر آتش دگر [ست از هوای دل
یک خانه آینه چقدر بام داشتهست
هرجا خرام خوش نگهانگرد ناز بیخت
تا چشم نقش پا گل بادام داشتهست
بخت سیاه رونق بازارکس مباد
در روز نیز سایه همین شام داشتهست
دل تیره بهکه چشم ندوزد به خوب و زشت
تا صیقلیست آینه ابرام داشتهست
قدر سخن بلندکن از مشق خامشی
حرف نگفته معنی الهام داشتهست
از هر خمیکه جوش معانی بلند شد
بیدل بهگردش قلمت جام داشتهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
صاحب خلق حسن، گلها به دامن داشتهست
چرب و نرمی درطبایع، آب و روغن داشتهست
با دل جمع آشنا شو از پریشانی برآ
در بهار نادمیدن دانه خرمن داشتهست
وصلخواهی زینهار از فکر راحت قطع کن
وادی عشاق منزل نام رهزن داشتهست
بینشانی همتان از هرچهگویی برترند
منظر این شاهبازان یک نشیمن داشتهست
آفت جانکاه دارد برگ و ساز اعتبار
شمع از پهلوی چرب خویش دشمن داشتهست
زیرگردون سود و سودای همه با گردش است
این دکان، سنگ ترازو در فلاخن داشتهست
داغم از زیر و بم ساز خیال آهنگ عشق
هم خودشمیفهمدآنحرفیکهبا منداشتهست
کاروان عمر را یک نقش پا دنباله نیست
شوخی رفتار ما، بیرشته سوزن داشتهست
چیست مغروری ز فکرخویش غافل زبستن
ازگریبان آنکه سر برداشت گردن داشتهست
جانکنی در عجز و طاقت ناگزیر آدمیست
از نگین تا قبر، این فرهادکندن داشتهست
همت عیش و الم بر دل مبندید از ثبات
هرچه دارد خانهٔ آیینه رفتن داشتهست
آتش افتادهست بیدل در قفای کاروان
گلشن ما آنچه دارد باب گلخن داشتهست
چرب و نرمی درطبایع، آب و روغن داشتهست
با دل جمع آشنا شو از پریشانی برآ
در بهار نادمیدن دانه خرمن داشتهست
وصلخواهی زینهار از فکر راحت قطع کن
وادی عشاق منزل نام رهزن داشتهست
بینشانی همتان از هرچهگویی برترند
منظر این شاهبازان یک نشیمن داشتهست
آفت جانکاه دارد برگ و ساز اعتبار
شمع از پهلوی چرب خویش دشمن داشتهست
زیرگردون سود و سودای همه با گردش است
این دکان، سنگ ترازو در فلاخن داشتهست
داغم از زیر و بم ساز خیال آهنگ عشق
هم خودشمیفهمدآنحرفیکهبا منداشتهست
کاروان عمر را یک نقش پا دنباله نیست
شوخی رفتار ما، بیرشته سوزن داشتهست
چیست مغروری ز فکرخویش غافل زبستن
ازگریبان آنکه سر برداشت گردن داشتهست
جانکنی در عجز و طاقت ناگزیر آدمیست
از نگین تا قبر، این فرهادکندن داشتهست
همت عیش و الم بر دل مبندید از ثبات
هرچه دارد خانهٔ آیینه رفتن داشتهست
آتش افتادهست بیدل در قفای کاروان
گلشن ما آنچه دارد باب گلخن داشتهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
چون شمع اگر خلق پس و پیشگذشتهست
تا نقش قدم پا به سر خویشگذشتهست
در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد
زین بادیه خلقی به دل ریشگذشتهست
گر راهروی براثر اشک قدم زن
هستیست خدنگی که ز هرکیش گذشتهست
شاید ز عدم گل کند آثار سراغی
ز دشت غبار همهکس پیشگذشتهست
هر اشککهگلکرد ز ما و تو به راهیست
این آبلهها بر سر یک نیشگذشتهست
روز دو دگر نیز بهکلفت سپریگیر
زین پیش هم اوقاف به تشویشگذشتهست
شیخان همه آداب خرامند ولیکن
زین قافلهها یکدو قدم ریشگذشتهست
آدمگری از ریش بیاموزکه امروز
هر پشم ز صد خرسو بز و میشگذشتهست
ی پیر خرف شرمکن از دعوی شوخی
عمری کهکمش میشمری بیشگذشتهست
زین بحرکه دور است سلامت زکنارش
آسوده همین کشتی درویش گذشتهست
سرمایه هواییست چه دنیا و چه عقبا
از هرچه نفس بگذرد از خویشگذشتهست
بیدل به جهانگذران تا دم محشر
یک قافله آینده میندیش گذشتهست
تا نقش قدم پا به سر خویشگذشتهست
در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد
زین بادیه خلقی به دل ریشگذشتهست
گر راهروی براثر اشک قدم زن
هستیست خدنگی که ز هرکیش گذشتهست
شاید ز عدم گل کند آثار سراغی
ز دشت غبار همهکس پیشگذشتهست
هر اشککهگلکرد ز ما و تو به راهیست
این آبلهها بر سر یک نیشگذشتهست
روز دو دگر نیز بهکلفت سپریگیر
زین پیش هم اوقاف به تشویشگذشتهست
شیخان همه آداب خرامند ولیکن
زین قافلهها یکدو قدم ریشگذشتهست
آدمگری از ریش بیاموزکه امروز
هر پشم ز صد خرسو بز و میشگذشتهست
ی پیر خرف شرمکن از دعوی شوخی
عمری کهکمش میشمری بیشگذشتهست
زین بحرکه دور است سلامت زکنارش
آسوده همین کشتی درویش گذشتهست
سرمایه هواییست چه دنیا و چه عقبا
از هرچه نفس بگذرد از خویشگذشتهست
بیدل به جهانگذران تا دم محشر
یک قافله آینده میندیش گذشتهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
دل از ندامت هستی، مکدر افتادهست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتادهست
درین بساط، تنزه کجا، تقدسکو
مسیح رفته و نقش سم خر افتادهست
مرو به باغکه از خندهکاریگلها
درین هوسکده رسم حیا برافتادهست
فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر
بلندی سر این بام بر در افتادهست
به هرطرف نگری خودسری جنون دارد
جهانخطیست که بیرونمسطر افتادهست
به غیر چوب زمینگیری از خران نرود
عصاکجاستکه واعظ ز منبر افتادهست
نرفت شغلگرفتاری از طبیعت خلق
قفس شکسته به آرایش پر افتادهست
کسی به منع خودآراییات ندارد کار
بیا که خانهٔ آیینه بیدر افتادهست
سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه
ز بینمی چقدر چشم ما تر افتادهست
به عافیت چه خیال است طرف بسش ما
مریض عشق چوآتش به بسترافتادهست
فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود
محیط در عرق سعی گوهر افتادهست
توهم به حیرت ازبن بزم صلحکن بیدل
جنون حسن به آیینهها درافتادهست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتادهست
درین بساط، تنزه کجا، تقدسکو
مسیح رفته و نقش سم خر افتادهست
مرو به باغکه از خندهکاریگلها
درین هوسکده رسم حیا برافتادهست
فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر
بلندی سر این بام بر در افتادهست
به هرطرف نگری خودسری جنون دارد
جهانخطیست که بیرونمسطر افتادهست
به غیر چوب زمینگیری از خران نرود
عصاکجاستکه واعظ ز منبر افتادهست
نرفت شغلگرفتاری از طبیعت خلق
قفس شکسته به آرایش پر افتادهست
کسی به منع خودآراییات ندارد کار
بیا که خانهٔ آیینه بیدر افتادهست
سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه
ز بینمی چقدر چشم ما تر افتادهست
به عافیت چه خیال است طرف بسش ما
مریض عشق چوآتش به بسترافتادهست
فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود
محیط در عرق سعی گوهر افتادهست
توهم به حیرت ازبن بزم صلحکن بیدل
جنون حسن به آیینهها درافتادهست