عبارات مورد جستجو در ۱۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
مرا ز هجر بهشتی رخی بجان دارد
چنین بهشت خوشی دوزخی چنان دارد
در آبه و بازار سر سرکشان بشکن
که سرو ناز بسی سر بر آسمان دارد
از آن ملاحت و خوبی چو یوسفش رشک است
پری چه حسن فروشد چه حد آن دارد
شهید تیر ترا گرچه نی دمید از گل
هنوز از آن مژه صد تیر در کمان دارد
جراحت من و مجنون کسی ز هم نشناخت
که زخم تیر بتان جمله یک نشان دارد
نگفته سوز دلم جمله خلق میدانند
تو گفتی آتش سودای ما زبان دارد
اگرچه هر رگ اهلی ز عشق جانی یافت
یکی برون نبرد گر هزار جان دارد
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۸
ایکه گویی که بحسن سخن من اهلی
اضطرابی ننمود و لب تحسین نگشود
بخدایی که مرا گنج معانی داده ست
که بسرمایه کس همت من نیست حسود
لیکنم دیده و دل جان سخن می طلبد
چکنم صورت بیجان دلم از کف نربود
گر تو نقشی بنمایی که دل از کف ببرد
کافرم گر نکنم پیش تو صد بار سجود
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۰
ساقی به برم گر بت یاقوت لبست
ور آب خضر بجای آب عنب است
گر زهره بود مطرب و عیسی همدم
چون دل به بجا بود نه جای طرب است
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶۶
ساقی تو بحسن صورتی خرمن گل
من خار و لیک خاری از گلشن گل
گل نیست ولی ببوی گل هست عزیز
خاری که در آویخته در دامن گل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل
ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل
آتش به دمی آب تسلی شود و من
خون گردم ازان تف که به جیحون رود از دل
خواهم که غم از کلبه من گرد برآرد
تا خواهش پیمودن هامون رود از دل
سیل آمد و جوشی زد و در بحر فرو شد
نیرنگ نگاهش چه به افسون رود از دل؟
با من سخن از سستی اوهام سراید
کم خرمی فال همایون رود از دل
شخصش به خیالم نزند پایچه بالا
هر چند ز جوش هوسم خون رود از دل
در طبع دگر ره ندهم هیچ هوس را
گر حسرت اشراق فلاطون رود از دل
گیرم ز تو شرمنده آزرم نباشم
نارفتن مهر تو ز دل چون رود از دل؟
زان شعر که در شکوه خوی تو سرایم
لفظم به زبان ماند و مضمون رود از دل
غالب نبود کشت مرا پاره ابری
جز دود فغانی که به گردون رود از دل
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۵ - وله
چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژب
چو شیر صافی، پستانش بوده از پاشنگ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
با تمنای تو بسیار حساب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
بزم حیرت را چراغ از دیده ما روشن است
آنچنان کز اشک مجنون چشم صحرا روشن است
ناخدا داند که طوفان است او را سرنوشت
گر سوادش از خط یک موج دریا روشن است؟
بسکه ذوق دیدنت داریم بعد از سوختن
دیده آیینه هم از صحبت ما روشن است
بازوی فرهاد را نازم که شد خاک و هنوز
از شرار تیشه او چشم خارا روشن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
مشغول یاد اوست دل پاره پاره ام
رقصد ز شوق بر سر مژگان نظاره ام
روزی که فال منصب دیوانگی زدم
زنجیر سبحه گشت پی استخاره ام
تا شد زگریه ام شفقی رنگ آسمان
چون داغ لاله غوطه به خون زد ستاره ام
تا از خیال روی تو دیوانه گشته ام
گل رشک می برد به گریبان پاره ام
تا در طلسم شیشه فتادم چو بوی می
خوشتر می دو ساله ز عمر دوباره ام
خورشید را چو عارض او گفته ام اسیر
شرمنده کرد دوری آن استعاره ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
تا قامت او به باغ برخاست
سرتاسر شهر شهور و غوغاست
گفتم که قدش به سرو ماند
گفتا که نباشد این چنین راست
گفتم که نظر به قامتش کن
گفتا که چمن دگر بیاراست
گفتم که بلاست بر دل خلق
گفتا تو ببین که آن چه بالاست
کز رشک قد تو سرو بستان
دستش همه بر دعا به بالاست
گفتم ز چه میل ما نداری
سروش چو مدام میل بر ماست
سرو از نظر جهان بیفتاد
تا سرو قدش به پای برخاست
گفتم که رخش بهست یا ماه
گفتا که ازوست در کم و کاست
گفتم که ز عنبرست زلفش
گفتا که، کرا مجال و یاراست
گفتم که کمان ابروانش
تیر مژه زان کمان شود راست
گفتم که دلش نسوخت بر ما
گفتا که دلش چو سنگ خاراست
فریاد و فغان ما ز حد رفت
بر ما نظر ار کنی خداراست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در آن گلشن که گلچین در بروی باغبان بندد
نمی دانم بامید چه بلبل آشیان بندد
خدنگش رخنه ها در استخوانم کرد وحیرانم
که تا کی در کمینم آسمان زه در کمان بندد
چو شد بیرون ز کف فرصت چه کامی یابم از وصلش
زهی حسرت که نخل من ثمر فصل خزان بندد
حریم خاص عشقست این که از غیرت نگهبانش
زهر کس در گشاید بر رخش اول زبان بندد
طبیب خسته کی دل می تواند بر تو بست ای مه
که در کوی تو خود را برسگان آستان بندد
فلکی شروانی : اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱ - تک بیت
هوای فاخته رنگست و ابر بلبل فام
بریز خون خروس ای نگار کبک خرام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
نیست چشم من کزو اشک جگرگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
هر دم از تیر توام بر سینه صد روزن بود
چون زره گر سینه چاک من از آهن بود
سر بود بر خاک بهر سجده شکرم مدام
گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود
بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی
شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود
نیست تار شمع را بی شعله آتش فروغ
بی غم لعلت نمی خواهم رگی در تن بود
شهره دهرست مجنون در ملامت لاجرم
هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود
سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن
کی مرا دور از سر کویش سر گلشن بود
از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست
تا بکی آماج تیر طعنه دشمن بود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
گفتمش دل ز غمت زار و حزین می باید
گفت آری سخن اینست چنین می باید
گفتمش چشم تو در گوشه ابرو چه خوشست
گفت پاکیزه نظر گوشه نشین می باید
گفتمش بهر چه از من بربودی دل و دین
گفت شیدای بتان بی دل و دین می باید
گفتم افتاده خود را بچه سان می خواهی
گفت رسوا شده روی زمین می باید
گفتمش نور خدا در مه رویت پیداست
گفت پیداست ولی چشم یقین می باید
گفتم از چین سر زلف خودم تاری بخش
گفت این دلشده را نافه چین می باید
گفتمش هست فضولی ز غلامان درت
گفت کو شاهد او داغ جبین می باید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - المطلع الثالث
تا به ورق دست میر کلک درربار زد
بر سر تیر دبیر دفتر و طومار زد
تیغش شنگرفت سود بر فلک لاجورد
فکرش خورشید را بر رخ زنگار زد
تا پی تقویم چرخ کرد کمانرا بزه
بر دل مریخ تیر تا پر سو فار زد
گردون گردنکشی خواست ولی عاقبت
بر سم یکران او بوسه بناچار زد
میر همایون نژاد در چمن عدل و داد
آب به گلبرگ داد آتش در خار زد
دست گهرریز او خاطر ابرار جست
صارم خونریز او گردن اشرار زد
یکسره آباد کرد عاقبت انجام داد
پای بهر جا نهاد دست بهر کار زد
در بن خرگاه او دولت جاوید خفت
خیمه بدرگاه او طالع بیدار زد
قلب احبا نواخت چون سخن از مهر ساخت
پیکر اعداگداخت تاره پیکار زد
مرد بباید چنو، کوبگه گیر و دار
دهان ز گفتار بست سخن ز کردار زد
میرا روزی چنین کانجمنت از صفا
غیرت کشمیر شد طعنه بفرخار زد
من به مدیحت یکی قافیه بستم کز آن
مهر خموشی بلب فکرت مهیار زد
تا که بماه خزان بلبل شوریده حال
از غم هجران گل آه شرربار زد
بینم خصم ترا هر شب و هر بامداد
ساغر خونین ز دل همچو گل نار زد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شب ولادت فیروز شه مظفر دین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بس که اندر باغ از جنت اثر دارد بهار
جامه ای همچون پر طوطی به بر دارد بهار
دم به دم آئینه سان در عشرت آباد چمن
شاهد گل های رنگین جلوه گر دارد بهار
از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد
بر لب دریای رحمت نیلوفر دارد بهار!
می رساند شیر اندر کام طفلان نبات
از تقاضای موالیدش خبر دارد بهار
بسته محمل رنگ گل بر ناقه باد صبا
گوئیا زین باغ آهنگ سفر دارد بهار
چون نگه در آشیانش حاجت پرواز نیست
بس که از رنگ پریدن بال و پر دارد بهار!
آنقدر در باغ امکان کرده سامان کرم
شاخ هر نخلی که بینی پر ثمر دارد بهار
از شعاع شعله هر صفحه گل روشن است
بس که از اعجاز یاقوتی خبر دارد بهار
در گریبان تأمل فرصت اندیشه نیست
دامنی از راه سرعت بر کمر دارد بهار
صد چمن گل گر نماید پیش چشمش جلوه ای
کی به غیر از رنگ و بو مد نظر دارد بهار؟!
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
چشم وا کن رنگ و اسرار دگر دارد بهار!
طغرل احراری : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱
جهان نظم را سلطان چهارند
که هر یک باغ دانش را بهارند
اول فردوسی آن کز خاک طوس است
از او روی سخن روی عروس است
دوم سعدی که او سر زد ز شیراز
رسد شیرازیان را بر جهان ناز
سیم سرو ریاض قوم نظامی
کز او ملک سخن باشد تمامی
چهارم انوری تا سر برآورد
چو آب پاک از خاک ابیورد
پس ازین چار استاد هنرور
سخن های من و غیر من آور
نوائی بلبل اصوات زاغ است
خرام کبک و رفتار کلاغ است