عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
این غرقه به خاک و خون دلی بود
یا طایر نیم بسملی بود
از دست تو قطره قطره خون شد
یک چند اگر مرا دلی بود
مجنون که کناره جست زین خلق
دیوانه نمای عاقلی بود
دل داشت هوای دام صیاد
پیداست که صید غافلی بود
جز آن که بکشت جان زد آتش
از عشق مرا چه حاصلی بود
جان داد شهید عشق و تا حشر
شرمنده ی تیغ قاتلی بود
اندیشه ی وصل هر چه کردم
الحق که خیال باطلی بود
یا طایر نیم بسملی بود
از دست تو قطره قطره خون شد
یک چند اگر مرا دلی بود
مجنون که کناره جست زین خلق
دیوانه نمای عاقلی بود
دل داشت هوای دام صیاد
پیداست که صید غافلی بود
جز آن که بکشت جان زد آتش
از عشق مرا چه حاصلی بود
جان داد شهید عشق و تا حشر
شرمنده ی تیغ قاتلی بود
اندیشه ی وصل هر چه کردم
الحق که خیال باطلی بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
صحبت اغیار داد ره به دلش کینه را
زشت کند روی زشت چهره ی آئینه را
در بر طفلی که یافت ره به دبستان عشق
شادی یک شنبه نیست صد شب آدینه را
چون دل بی رحم او شد دل من آهنین
بس که زپیکان خویش کرد هدف سینه را
از اثر آه من سرزده خطش بلی
تیره کند دود آه طلعت آئینه را
صوفی از آلودگی کسوف خود پاک خواست
زان به می صاف شست خرقه ی پشمینه را
گفته خسرو نکرد جلوه چو طبع (سحاب)
ریخت به درگاه شاه گوهر گنجینه را
داور انجم سپاه فتحعلی شه که شست
از سیر خسروان دفتر پیشینه را
زشت کند روی زشت چهره ی آئینه را
در بر طفلی که یافت ره به دبستان عشق
شادی یک شنبه نیست صد شب آدینه را
چون دل بی رحم او شد دل من آهنین
بس که زپیکان خویش کرد هدف سینه را
از اثر آه من سرزده خطش بلی
تیره کند دود آه طلعت آئینه را
صوفی از آلودگی کسوف خود پاک خواست
زان به می صاف شست خرقه ی پشمینه را
گفته خسرو نکرد جلوه چو طبع (سحاب)
ریخت به درگاه شاه گوهر گنجینه را
داور انجم سپاه فتحعلی شه که شست
از سیر خسروان دفتر پیشینه را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
یار من یار کسی گشته و دلدار کسی
چه شدی گر نشدی یار کسی یار کسی
خار خاریش نه زین خار که بر دل دارم
که نرفته است به پای گل من خار کسی
نکند ار چه دل آزار من آزار کسان
که دل آزرده نگشته است ز آزار کسی
دیده دیدار کسی دیده که الحق نسزد
که دگر باز کنم دیده بدیدار کسی
ماه روی تو بود شمع فروزنده و حیف
که نشد روشن از آن شمع شب تار کسی
کرد مشکل بسر کوی کسی رشک رقیب
کار ما را که به ناکس نفتد کار کسی
قدر در رونق گوهر بشکستند (سحاب)
کلک در پاش تو و لعل گهربار کسی
چه شدی گر نشدی یار کسی یار کسی
خار خاریش نه زین خار که بر دل دارم
که نرفته است به پای گل من خار کسی
نکند ار چه دل آزار من آزار کسان
که دل آزرده نگشته است ز آزار کسی
دیده دیدار کسی دیده که الحق نسزد
که دگر باز کنم دیده بدیدار کسی
ماه روی تو بود شمع فروزنده و حیف
که نشد روشن از آن شمع شب تار کسی
کرد مشکل بسر کوی کسی رشک رقیب
کار ما را که به ناکس نفتد کار کسی
قدر در رونق گوهر بشکستند (سحاب)
کلک در پاش تو و لعل گهربار کسی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دیدم که آن نگار چو بر من وفاش نیست
بر حال زار خسته دلان جز جفاش نیست
دردم به جان رسید ز هجران آن صنم
یک دم نظر به سوی من مبتلاش نیست
من شرح اشتیاق نیارم به صد زبان
گفتن که حسن روی تو را منتهاش نیست
بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد
قطعاً ترحمی به دل آشناش نیست
خون می خورم به هجر تو و جور می کشم
رنجور عشق را بجز این انتعاش نیست
روزم قرار دیدن و شب نیست خواب چشم
ما را به درد هجر تو به زین معاش نیست
مهجور شد دو دیده بختم ز روی دوست
دانم که غیر خاک درت توتیاش نیست
ای دل تو روز وصل غنیمت شمر مراد
هرگز نبود وصل که هجر از قفاش نیست
کُشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که کُشته ی غم تو خون بهاش نیست
بر حال زار خسته دلان جز جفاش نیست
دردم به جان رسید ز هجران آن صنم
یک دم نظر به سوی من مبتلاش نیست
من شرح اشتیاق نیارم به صد زبان
گفتن که حسن روی تو را منتهاش نیست
بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد
قطعاً ترحمی به دل آشناش نیست
خون می خورم به هجر تو و جور می کشم
رنجور عشق را بجز این انتعاش نیست
روزم قرار دیدن و شب نیست خواب چشم
ما را به درد هجر تو به زین معاش نیست
مهجور شد دو دیده بختم ز روی دوست
دانم که غیر خاک درت توتیاش نیست
ای دل تو روز وصل غنیمت شمر مراد
هرگز نبود وصل که هجر از قفاش نیست
کُشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که کُشته ی غم تو خون بهاش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
دیدی که آن نگار سرو برگ ما نداشت
دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت
آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما
وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت
گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود
مسکین دل ضعیف بر او این طمع نداشت
کاو ریش اندرون مرا این نمک زند
یارب چه بود فکرش و با ما سرچه داشت
یک دم وفا نکرد به قولش چو دوستان
تخم جفا به وادی خاطر چرا بکاشت
راه وفا نگیرد و دایم جفا کند
ما را بر او نبود بر این گونه چشم داشت
چشم جهان گشاده به راه امید اوست
از نیمروز تا به شب از صبح تا به چاشت
دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت
آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما
وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت
گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود
مسکین دل ضعیف بر او این طمع نداشت
کاو ریش اندرون مرا این نمک زند
یارب چه بود فکرش و با ما سرچه داشت
یک دم وفا نکرد به قولش چو دوستان
تخم جفا به وادی خاطر چرا بکاشت
راه وفا نگیرد و دایم جفا کند
ما را بر او نبود بر این گونه چشم داشت
چشم جهان گشاده به راه امید اوست
از نیمروز تا به شب از صبح تا به چاشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
دل به جان آمد از عنا دیدن
وز عنای جهان بلا دیدن
قطره ای خون بلا چگونه بشد
تا به کی باشد این جفا دیدن
ستم و ظلم بیش ازین نتوان
بر من خسته دل روا دیدن
جور و خواری چنین روا نبود
بر تن زار مبتلا دیدن
جان شیرین تویی و رفته ز تن
جان ز تن چون توان جدا دیدن
بی رخ خوب تو به جان آمد
مردم دیده ام ز نادیدن
ای دل از بخت خویش باید دید
یا از آن یار بی وفا دیدن
این جفاها که می کشی ز فلک
می نباید تو را ز ما دیدن
بی نواییم لازمست تو را
نیک در حال بی نوا دیدن
تو طبیب منی روا داری
خسته ی خویش بی دوا دیدن
وز عنای جهان بلا دیدن
قطره ای خون بلا چگونه بشد
تا به کی باشد این جفا دیدن
ستم و ظلم بیش ازین نتوان
بر من خسته دل روا دیدن
جور و خواری چنین روا نبود
بر تن زار مبتلا دیدن
جان شیرین تویی و رفته ز تن
جان ز تن چون توان جدا دیدن
بی رخ خوب تو به جان آمد
مردم دیده ام ز نادیدن
ای دل از بخت خویش باید دید
یا از آن یار بی وفا دیدن
این جفاها که می کشی ز فلک
می نباید تو را ز ما دیدن
بی نواییم لازمست تو را
نیک در حال بی نوا دیدن
تو طبیب منی روا داری
خسته ی خویش بی دوا دیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۲
چه جرم رفت که یکباره مهر ببریدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
هزار بار بگفتم که نشنوی زنهار
ز دوستان سخن دشمنان و نشنیدی
بگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه دوستیست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنیست که از یار خویش ببریدی
چه حالتیست که با بندگان نپردازی
چه صورتیست که از دوستان ببرّیدی
جهان ز دست مده بعد ازین به کام حسود
کنون [که] کام دل خویش از جهان دیدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
هزار بار بگفتم که نشنوی زنهار
ز دوستان سخن دشمنان و نشنیدی
بگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه دوستیست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنیست که از یار خویش ببریدی
چه حالتیست که با بندگان نپردازی
چه صورتیست که از دوستان ببرّیدی
جهان ز دست مده بعد ازین به کام حسود
کنون [که] کام دل خویش از جهان دیدی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
بسکه دیدم سست عهدی از تو دل برداشتم
از تو ای پیمان شکن امید دیگر داشتم
داشتم امید وصل اکنون بهجران خوشدلم
عاقبت بر دل نهادم آنچه در سر داشتم
سرکشی ای شاخ گل از بلبل خود تا بچند
کاشکی من آشیان بر شاخ دیگر داشتم
در خیالت سر بزانو دوش خوابم برده بود
یارب از آن خواب خوش بهر چه سر برداشتم
ای خوش آن شبها که در هجر فروزان اختری
مردمان در خواب و من چشمی باختر داشتم
مردم از افسردگی افسوس از آن عهدی طبیب
کآستین را هر زمان بر دیده تر داشتم
از تو ای پیمان شکن امید دیگر داشتم
داشتم امید وصل اکنون بهجران خوشدلم
عاقبت بر دل نهادم آنچه در سر داشتم
سرکشی ای شاخ گل از بلبل خود تا بچند
کاشکی من آشیان بر شاخ دیگر داشتم
در خیالت سر بزانو دوش خوابم برده بود
یارب از آن خواب خوش بهر چه سر برداشتم
ای خوش آن شبها که در هجر فروزان اختری
مردمان در خواب و من چشمی باختر داشتم
مردم از افسردگی افسوس از آن عهدی طبیب
کآستین را هر زمان بر دیده تر داشتم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱
همی گذشت بکوی اندرون بت مشکوی
ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی
جفا نمود و بمن روی باز کرد بخشم
ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی
برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای
ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی
رخم بزردی زر است و تن بزاری زار
دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی
بعشق خوبان گر با تو دانش است مو رز
بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی
ازین نداد خداوند مهر خوبان را
ز مردم آنکه خداوندشان نداده مجوی
هرآنکو گوی زنخدان نیکوان جوید
دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی
اگر درست کند بخت نام و کنیت من
ببوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی
ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی
جفا نمود و بمن روی باز کرد بخشم
ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی
برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای
ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی
رخم بزردی زر است و تن بزاری زار
دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی
بعشق خوبان گر با تو دانش است مو رز
بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی
ازین نداد خداوند مهر خوبان را
ز مردم آنکه خداوندشان نداده مجوی
هرآنکو گوی زنخدان نیکوان جوید
دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی
اگر درست کند بخت نام و کنیت من
ببوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳ - در هجو استاد رضای نجار
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
پیوند عهدهاست که از هم گسسنه ای
یا حلقه های زلف بهم بر شکسته ای
کس جز تو ره نداشت در این خانه خلق را
آگه که کرد از این که تو در دل نشسته ای
از پاس ناتوانی آن چشم صید بند
باشد که دایم از پی دلهای خسته ای
از صید پر شکسته گشایند بند اگر
برداشت خواجه مهر مپندار رسته ای
پای دلی بهر سر موبسته او ولی
تنها تو دل نشاط بآن طره بسته ای
یا حلقه های زلف بهم بر شکسته ای
کس جز تو ره نداشت در این خانه خلق را
آگه که کرد از این که تو در دل نشسته ای
از پاس ناتوانی آن چشم صید بند
باشد که دایم از پی دلهای خسته ای
از صید پر شکسته گشایند بند اگر
برداشت خواجه مهر مپندار رسته ای
پای دلی بهر سر موبسته او ولی
تنها تو دل نشاط بآن طره بسته ای
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸ - مخترع
دل صد پاره ام از لعل تو خونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
هر دم از رهگذر دیده برونست دگر
دل مجنون که دران زلف شد ای باد صبا
گو که در حلقه آن سلسله چونست دگر
ز سر نو مگر آراسته مشاطه صنع
که رخت چون مه و خط غالیه گونست دگر
آن پری عشوه کنان جام میم داد به دست
در سرم آتش مستی و جنونست دگر
دل که پیرانه دم از بازوی تقوی میزد
در کف عشق یکی طفل زبونست دگر
رسته بودم ز غم عشق چو یار آمد وای
کان غمم از حد و اندازه فزونست دگر
ای طبیب از سر فانی مگذر زانکه ز هجر
ضعف بیرونش باندوه درونست دگر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۸
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دارم دلی ز طایر وحشی رمیده تر
هرچند دورتر ز کسان آرمیده تر
تا آن خدنگ قامت از آغوش من برفت
پشتم شکسته تر شد و قدم خمیده تر
خونی که حکم بود بریزد خطا نشد
چندان که داشت دامن عصمت کشیده تر
آن جا که شحنه تو به درگاه می برد
شاهد ز عاشقست گریبان دریده تر
خورشید از کمال تو تکبیر می کشد
ماه از تو کس ندیده تمام آفریده تر
دندان زد هزار امیدم به درگهت
از سگ گزیده سر کوبم گزیده تر
خاری که در ره تو به خاطر شکسته بود
هرچند بیش کافتمش شد خلیده تر
در کام ناروایی عشق پری وشی
از سحر کرده ام به غرض نارسیده تر
نازان مرو که بار علایق گذاشتی
هستی تعلقست «نظیری » جریده تر
هرچند دورتر ز کسان آرمیده تر
تا آن خدنگ قامت از آغوش من برفت
پشتم شکسته تر شد و قدم خمیده تر
خونی که حکم بود بریزد خطا نشد
چندان که داشت دامن عصمت کشیده تر
آن جا که شحنه تو به درگاه می برد
شاهد ز عاشقست گریبان دریده تر
خورشید از کمال تو تکبیر می کشد
ماه از تو کس ندیده تمام آفریده تر
دندان زد هزار امیدم به درگهت
از سگ گزیده سر کوبم گزیده تر
خاری که در ره تو به خاطر شکسته بود
هرچند بیش کافتمش شد خلیده تر
در کام ناروایی عشق پری وشی
از سحر کرده ام به غرض نارسیده تر
نازان مرو که بار علایق گذاشتی
هستی تعلقست «نظیری » جریده تر
نظیری نیشابوری : قطعات
شمارهٔ ۱ - آغاز
سپهر قدرا بر درگهت «نظیری » را
گمان نبود که بیند به کام دل دشمن
اگرچه دل که ز پیوند تو بریده شود
به راحتش نتوان دوختن به صد سوزن
به عده تو نشستم پری وشی زادم
که خاطرم به عطای تو بود آبستن
دمی به نظم جواهر کنار و کف بگشا
که رشته زیر زبانم گسسته در عدن
دگر به سوی سخن زین غضب نمی آیی
که من به دقت مدح تو درشدم به سخن
تو گر ز راه سخن در روی به مدحت خویش
به آن زمان به طریق ادب برانم من
گمان نبود که بیند به کام دل دشمن
اگرچه دل که ز پیوند تو بریده شود
به راحتش نتوان دوختن به صد سوزن
به عده تو نشستم پری وشی زادم
که خاطرم به عطای تو بود آبستن
دمی به نظم جواهر کنار و کف بگشا
که رشته زیر زبانم گسسته در عدن
دگر به سوی سخن زین غضب نمی آیی
که من به دقت مدح تو درشدم به سخن
تو گر ز راه سخن در روی به مدحت خویش
به آن زمان به طریق ادب برانم من
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما