عبارات مورد جستجو در ۲۸۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
به فقر آخر سر و برگ فنای خویشتن‌ گشتم
سراب موج نقش بوریای خویشتن‌ گشتم
به تمثال خمی چون ماه نو از من قناعت‌کن
بس است آیینهٔ قد دوتای خویشتن‌ گشتم
به قدر گفت‌وگو هر کس در این جا محملی دارد
دو روزی من هم آواز درای خوبشتن‌ گشتم
سپند مجمرآهم مپرسید ازسراغ من
پری افشاندم وگرد صدای خوبشتن‌گشتم
غبارم عمرها برد انتظار باد دامانی
ز خود برخاستم آخر عصای خویشتن‌گشتم
دمیدن دانه‌ام را صید چندین ربشه‌ کرد آخر
قفس تا بشکنم دامی برای خوبشتن‌گشتم
حیا یک ناله بال افشان اظهارم نمی‌خواهد
قفس فرسود دل چون مدعای خویشتن‌گشتم
خط پرگار وحدت را سراپایی نمی‌باشد
به‌گرد ابتدا و انتهای خوبشتن گشتم
ندانم شعلهٔ افسرده‌ام یا گرد نمناکم
که تا ازپا نشستم نقش پای خوبشتن‌گشتم
مآل جستجوی شعله‌ها خاکستر است اینجا
نفس تا سوخت پرواز رسای خویشتن‌گشتم
درین دریا که غارتگاه بیتابی‌ست امواجش
گهروار از دل صبر آزمای خویشتن گشتم
سراغ مطلب نایاب مجنون‌ کرد عالم را
به ذوق خویش من هم در قفای خویشتن‌ گشتم
سواد نسخهٔ عیشم به درس حسن شد روشن
گشودم بر تو چشم و آشنای خویشتن‌گشتم
خطا پیمای جام بیخودی معذور می‌باشد
به یادگردش چشمت فدای خوبشتن گشتم
کباب یک نگاهم بود اجزای من بیدل‌
به رنگ شمع از سر تا به پای خوبشتن‌گشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۵
به دل‌ گردی ز هستی یافتم از خویشتن رفتم
نفس تا خانهٔ آیینه روشن کرد من رفتم
شرار کاغذم از بی‌دماغیها چه می‌پرسی
همه گر یک قدم رفتم به خویش آتش‌فکن رفتم
ز باغ امتیاز آیینه‌گل چیدن نمی‌داند
تحیر خلوت‌آرا بود اگر در انجمن رفتم
زدل بیرون نجستم چون خیال از آسمان تازی
نیفتادم به غربت هر قدر دور از وطن رفتم
تحیر شد دلیلم در سواد دشت آگاهی
همان تار نگاهم جاده بود آنجا که من رفتم
ز بس وحشت ‌کمین الفت اسباب امکانم
کسی با خویش اگرپرد‌اخت من از خویشتن رفتم
چو شمعم مانع‌ وحشت نشد بی‌دست و پاییها
به لغزشهای اشک آخر برون زین انجمن رفتم
به آگاهی ندیدم صرفهٔ تدبیر عریانی
ز غفلت چشم پوشیدم به فکر پیرهن رفتم
هجوم ضعف برد از یادم امید توانایی
نشستم آنقدر بر خاک کز برخاستن رفتم
پر طاووس دارد محمل پرواز مشتاقان
به یادت هر کجا رفتم به سامان چمن رفتم
ادا فهم رموز غیب بودن دقتی دارد
عدم شد جیب فطرت تا به فکر آن دهن رفتم
به قدر التفات مهر دارد ذره پیدایی
به یادت گر نمی‌آیم یقینم شد که من رفتم
مرا بر بستن لب فتح باب راز شد بیدل
که در هر خلوت از فیض خموشی بی‌سخن رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
تحیر مطلعی سرزد چو صبح‌ از خویشتن رفتم
نمی‌دانم‌ که آمد در خیال من‌ که من رفتم
صدای ساغر الفت جنون کیفیت‌ست اینجا
لب او تا به حرف آمد من از خود چون سخن رفتم
شبم بر بستر گل یاد او گرداند پهلویی
تپیدم آنقدر بر خود که بیرون از چمن رفتم
ز بزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتن
اگر از خویش هم رفتم به دوش سوختن رفتم
برون لفظ ممکن نیست سیر عالم معنی
به عریانی رسیدم تا درون پیرهن رفتم
تمیز وحدتم از گرد کثرت بر نمی‌آرد
به خلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم
درین گلشن که سیر رنگ و بوی خودسری دارد
جهانی آمد اما من ز یاد آمدن رفتم
ندارم جز فضولیهای راحت داغ محرومی
به خاک تیره چون شمع از مژه بر هم زدن رفتم
به قدر لاف هستی بود سامان فنا اینجا
نفس یک عمر بر هم یافتم تا در کفن رفتم
به اثباتش جگر خوردم به نفی خود دل افشردم
ز معنی چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم
چو گردون عمرها شد بال وحشت می‌زنم بیدل
نرفتم آخر از خود هر قدر از خویشتن رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۲
بالی از آزادی افشاندم قفس پیما شدم
خواستم ناز پری انشاکنم مینا شدم
صحبت بی‌گفتگویی داشتم با خامشی
برق زد جرات لبی واکردم وتنها شدم
صد تعلق در طلسم وهم هستی بسته‌اند
چشم واکردم به خویش آلودهٔ دنیا شدم
آسمان با من صفایی داشت تا بودم خموش
ناله‌ای کردم غبار عالم بالا شدم
از سلامت نوبهار هستیم بویی نداشت
یک نقاب رنگ بر روی شکستن وا شدم
صبح آهنگی ز پیشاپیش خورشید است و بس
گرد جولان توام در هرکجا پیدا شدم
الفت فقرم خجل دارد زکسب اعتبار
خاکساری گر گرفتم صورت دنیا شدم
جام بزم زندگی‌ گر باده دارد در هواست
عیشها مفت هوس من هم نفس پیما شدم
مایهٔ ‌گفتار در هر رنگ دام‌ کاهش است
چون‌قلم‌ آخر به‌خاموشی زبان‌فرسا شدم
در تحیر از زمینگیری نگه را چاره نیست
این بیابان بسکه تنگی ‌کرد نقش پا شدم
بیدل از شکر پریشانی چسان آیم برون
مشت‌خاکی داشتم آشفتم و صحرا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم
بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود
از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است
سرمه‌ها دارد ز دود خویش چشم مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
می‌گشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه
نیست بیرون‌گره یک رشته موج‌ گوهرم
همچو آن‌کلکی‌که فرساید به‌تحریر نیاز
نگذرم از سجده‌ات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست
بسکه بی‌نقش است شستن شسته‌ام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است
من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس
عمر ها شد ناخدای کشتی بی‌لنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمی‌آید به دست
تا ز هستی جان برم عمریست زحمت می‌برم
مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند
ظلمت من بر نمی‌دارد چراغان پرم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون
طرف دامانی نمی‌یابم گریبان می‌درم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۳
چو دریا یک قلم موجست شوق بیخودی جوشم
تمنای کناری دارم و توفان آغوشم
به شور فطرت من تیره بختی برنمی‌آید
زبان شعله‌ام از دود نتوان ‌کرد خاموشم
قیامت همتم مشکل‌که باشد اطلس‌گردون
دو عالم می‌شود گرد عدم تا چشم می‌پوشم
خوشم ‌کز شور این دربا ندارم‌ گرد تشویشی
دل افسرده مانند صدف شد پنبه درگوشم
هوس مشکل‌که بالد از مزاج بی نیاز من
درین محفل همه گر شمع ‌گردم دود نفروشم
خیال‌گل نمی‌گنجد ز تنگی درکنار من
مگر چون غنچه نگشاید شکست رنگ آغوشم
مرادی نیست هستی را که باشد قابل جهدی
ندانم اینقدرها چون نفس بهر چه می‌کوشم
به هر جا می‌روم از دام حیرت بر نمی‌آیم
به رنگ شبنم از چشمی‌که دارم خانه بر دوشم
به حیرت خشک باشم به‌که در عرض زبان سازی
به رنگ چشمهٔ آیینه جوهر جوشد از جوشم
ز یادم شبهه‌ای در جلوه آمد عرض هستی شد
جهان تعبیر بود آنجاکه من خواب فراموشم
شکستن اینقدرها نیست در رنگ خزان بیدل
دربن وبرانه‌گردی کرده باشد رفتن هوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷
در کارگاه تحقیق غیر از عدم نبودیم
امروز از تو باغیم، دی خاک هم نبودیم
از ما چه خواهد انصاف جز عرض بی‌نشانی
آیینهٔ سکندر یا جام جم نبودیم
نی دیر جای ما شد نی‌ کعبه متکا شد
در هرکجا رسیدیم ثابت قدم نبودیم
همت چه سر فرازد اندیشه بر چه نازد
اینجا صمد نگشتیم آنجا صنم نبودیم
پرواز تا کجاها شهرت طرازد از ما
در آشیان عنقا طبل و علم نبودیم
شایسته ی هنر را کس از وطن نراند
در ملک نیستی هم پر محتشم نبودیم
در عرصه ی تخیل‌ گرد حدوث تا کی
ای غافل اینقدرها ننگ قدم نبو‌دیم
اکنون به قدر امواج باید قلم به خون زد
تا چشمه در نظر بود عبرت رقم نبودیم
نام طلوع خورشید شهرت نمای صبحست
تا او نکرد شوخی ما متهم نبودیم
ناقدردانی از ما پوشید چشم یاران
هر چند خاک بودیم از سرمه‌ کم نبودیم
تا در خیال جا کرد تمییز آب و گوهر
بیدل من و تو گویا هرگز به هم نبودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
پریشان ‌کرد چون خاموشی‌ام آواز گردیدن
ندارد جمع ‌گشتن جز به خویشم بازگردیدن‌
هوس طرف جنون سیرم‌ ، مپرس ازکعبه و دیرم
سر بی مغز و سامان هزار انداز گردیدن
اگرهستی زجیب ذره صد خورشید بشکافد
ندارد عقدهٔ موهومی من بازگردیدن
سر گرد سری دارم‌که در جولانگه نازش
چو رنگم می‌شود بال و پر پروازگردیدن
پس از مردن بقدر ذره می‌باید غبارم را
به ناموس وفا مهر لب غماز گردیدن
دو عالم طور می‌خواهدکمین برق دیدارش . ..
به یک آیینه دل نتوان حریف نازگردیدن
گرفتم گل شدی ای غنچه زین باغت رهایی کو
گره وا کردن ست اینجا قفس پرواز گردیدن
شرارت‌گر نگه واری پر افشاند غنیمت‌دان
به رنگ رفته نتوان بیش از این‌گلباز گردیدن
فنا هم دستگاه هستی بسیارمی‌خواهد
بقدر سرمه‌گشتن بایدم بسیارگردیدن
خط پرگارنیرنگی‌ست بیدل نقش ایجادم
هزار انجام طی کرده‌ست این آغاز گردیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن
پرواز هما یمن ندارد مگسی کن
تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش
تا قافله آرام پذیرد جرسی‌ کن
افروختنت سوختنی بیش ندارد
گر رشتهٔ شمعی نتوان ‌گشت خسی ‌کن
درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباری‌ست
کس مصلح‌ کس نیست تو برخود عسسی کن
بی‌کسب هوس‌ کام تمنا نتوان یافت
گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن
چون شمع نگاهم نفس شعله فروشی‌ست
ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن
کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالی‌ست
یک را به تصنع عدد آوازه سی کن
هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است
تا باد چراغی نشوی بی‌نفسی کن
بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد
گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۸
خواه غفلت پیشگی‌ کن خواه آگاهی ‌گزین
ای عدم فرصت دو روزی هر چه می‌خواهی‌گزین
ذره تا خورشید امکان‌گرم از خود رفتن است
یکقدم با هر چه جوشد شوق همراهی‌گزین
هر قدر غفلت فزونتر لاف هستی بیشتر
ای طلسم خواب ازین افسانه ‌کوتاهی‌ گزین
چند در آتش نشانندت به افسون غرور
اختصار ناز چون شمع سحرگاهی‌گزین
دستگاه مشت خاک ناتوان پیداست چیست
ای غبارت رفته بر باد آسمان جاهی ‌گزین
هیچکس خود را نمی‌خواهد غبارآلود عجز
ای گدا گر اختیاری باشدت شاهی گزین
پرتو شمع هدایت درکمین غفلت است
خضر اگر زبن دشت مطلوبست‌گمراهی گزین
جاه اگر بالد همین شاهی‌ست اوج عبرتش
ازکمال فقر باش آگه هواللهی‌گزین
هر دو عالم شوخی پست و بلند ناز اوست
گر نگه قاصر نباشد ماه تا ماهی‌ گزین
در تماشاگاه هستی کور نتوان زبستن
محرم آن جلوه شو یا مرگ ناگاهی ‌گزین
اعتبار اندیشه‌ای بیدل ندامت ساز کن
شمع محفل بودن آسان نیست جانکاهی‌ گزین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۲
چه می‌شدگر نمی‌زد اینقدر رنج نفس هستی
مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی
شرار جسته از سنگ انفعالش چشم می‌پوشد
به این هستی‌که من دارم نمی‌خواهد نفس هستی
گر اقبال هوس را عزتی می‌بود در عالم
قضا از شرم‌ کم می‌بست بر مور و مگس هستی
هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد
نمی‌سازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی
غریب است ازگرفتاران، ‌غم تن پروری خوردن
حذر زبن دانه و آبی‌که دارد در قفس هستی
تو بر جمعیت اسباب مغروری و زبن غافل
که آخر می‌برد در آتشت زین خار و خس هستی
خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر
سراغ‌کاروان دارد در آواز جرس هستی
نبودی‌، آمدی و می‌روی جایی که معدومی
زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی
مزاری راکه می‌بینم دل از شوق آب می‌گردد
خوشا جمعیت جاوبد و ذوق بی‌نفس هستی
تظلم در عدم بهر چه می‌برد آدمی بیدل
درین حرمان ‌سرا می‌داشت گر فریادرس هستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۰
دلدار قدح برکف‌، ما مرده ز مخموری
آه از ستم غفلت‌، فریاد ز مهجوری
سرمایهٔ آگاهی گر آینه‌داریهاست
در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری
از نسخهٔ ما و من تحقیق چه خواندکس
تا نام و نفس باقیست آیینه و بی‌نوری
زبن یک دو نفس هستی صد سنگ به دل بستم
ویرانه قیامت چید بر خوابش ز معموری
تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل
از پوست برون آورد ما را غم مستوری
رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست
خورشید هم اینجا نیست بی‌علت شب‌کوری
بیقدری نعمت چیست آسانی تحصیلش
گر حرص عسل خواهد پیش آی به زنبوری
در مشرب‌کمظرفان بیمغزی فطرت بود
پرکرد صدا آخر پیمانهٔ منصوری
هرکارکه پیش آید انگارکه من‌کردم
زین بیش مجو طاقت در عالم معذوری
در دانه‌کشی مردیم چون مور ز حرص آخر
در خاک سیه بردیم هنگامهٔ مزدوری
ملکی‌ست شکست دل از ساز وفا مگسل
مو چین دگر دارد در کاسهٔ فغفوری
همنسبتی بیدل ما را به جنون انداخت
ما غفلت و او فطرت‌، ما ظلمتی او نوری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
دارد به من دلشده امشب سرجنگی
گلبرگ ‌کمانی پر طاووس خدنگی
پیش که برم شکوه از آن نرگس ‌کافر
بیچاره شهیدم ز دم تیغ فرنگی
مشکل‌که ز فکر عدم خویش برآییم
داریم سر اما به ‌گریبان نهنگی
آن جلوه ‌که بیرون خیالست خیالش
دیدیم به رنگی ‌که ندیدیم به رنگی
محتاج نفس ‌کرد تحیر دل ما را
آیینه شد آخر جرس ناله به چنگی
کلفت نبرد ره به دل باده پرستان
آیینهٔ مینا نکشد زحمت زنگی
نیرنگ بد و نیک دو عالم همه ازتوست
گر بگذری از خویش نه صلحست و نه جنگی
هشدار که بر گوش عزیزان نتوان خورد
گرنیست سخن را اثر تیر و تفنگی
گامی به ‌گشاد خط پرگار نرفتیم
چون نقطه فسردم به فشار دل تنگی
گرد رم عیش است چه صحرا و چه ‌گلزار
فرصت همه جا خون شده در بخیهٔ رنگی
بیدل خوشم از عارض‌ گلگون به خط سبز
فارغ زمی‌ام ساخته ‌کیفیت بنگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
رمی‌’ بیتابیی‌، تغییر رنگی‌،‌گردش حالی
فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی
به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن
پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی
بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد
همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی
حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمی‌باشد
بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی
به ذوق سوختن زین انجمن کلفت غنیمت دان
همین شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالی
تحیر زحمت تکلیف دیگر برنمی‌دارد
نگه باش و مژه بردار هر باری و حمالی
من از سود و زبان آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی
به هر جا رفته‌ایم از خود اثر رفته‌ست پیش از ما
غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی
به رسوایی‌کشید از شوخی چاک‌گریبانت
تبسم از سحر همچون شکنج از چهرهٔ زالی
به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمی‌بندد
چو مضمون بلند افتاده‌ام در خاطر لالی
مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم
که از طبع سپند من تپیدن می‌کشد بالی
تپش در طبع امواجست سعی‌گوهر آرایی
تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی
چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی
مگر از خامهٔ تحقیق بیرون افکنم نالی
به ناسور جگر عمری‌ست گرد ناله می‌ریزم
خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی
ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت ‌کن
که ‌گل اینجا همین یک جامه می‌یابد پس از سالی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
مبتلائی دیدمش خوش در بلا
گفتمش خواهی بلا گفتا بلی
از بلا چون کار ما بالا گرفت
جان ما جوید بلا از مبتلا
بینوایان را نوائی دیگر است
خوش نوائی می طلب از بینوا
آبرو جوئی درین دریا بجو
عین ما می جو به عین ما چو ما
دُرد دردش عاشقانه نوش کن
تا ز دُرد درد دل یابی دوا
در محیط بیکران افتاده ایم
نیست ما را ابتدا و انتها
نعمت الله ساقی و ما رند مست
با حریفان در خرابات فنا
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
دل ما از منی و ما بگذشت
پا نهاد از سر هوا بگذشت
مدتی دُرد درد دل نوشید
عاقبت درد و هم دوا بگذشت
از وجود و عدم خلاصی یافت
از فنا نیز وز فنا بگذشت
ای که گوئی که ابتدا چه بود
ابتدا چیست انتها بگذشت
نقش غیری خیال می بستم
خواب بود آن خیال ما بگذشت
نود و پنج سال عمر عزیز
همه در دین مصطفی بگذشت
نعمت الله یگانه ای داند
که یگانه ز دو سرا بگذشت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
مرغ صحرائی به دریا مایل است
مرغ آبی هم به دریا مایل است
ما نه دریائیم و دریا عین ماست
هر که او با ماست با ما مایل است
ترک راهمت به ترکستان کشد
خاطر هندو به مأوا مایل است
نفس خواجه خواجه را آرد به زیر
گرچه روح او به بالا مایل است
گر سنائی سوی غزنی میرود
بوعلی سینا به سینا مایل است
رند اگر می می خورد عیبش مکن
کو به اصل خویش گویا مایل است
نعمت الله عاشقانه روز و شب
با جناب حق تعالی مایل است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
ای که گوئی که ماهتاب آنست
باطنش بین که آفتاب آنست
می عشقش به ذوق می نوشیم
نزد رندان ما شراب آنست
هر خیالی که نقش می بندی
در خیالی خیال خواب آنست
ای که گوئی مرا حجاب نماند
آن غلط کرده ای حجاب آنست
گر بپرسند آب حیوان چیست
بوسه ده بر لبش جواب آنست
عقل اول که هست ام کتاب
بشنو خوش بخوان کتاب آنست
نعمت الله خدا به ما بخشد
نعمت خوب بی حساب آنست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
هرچه ما را می رسد از او بود
چون از او باشد همه نیکو بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
روشنش بنگر که آن مه رو بود
ما به او موجود و او پیدا به ما
خود نباشد هر که او بی او بود
عاقبت معشوق بنماید جمال
عاشق ار چون ما به جستجو بود
می نماید رشتهٔ عالم دو تو
در حقیقت رشتهٔ یک تو بود
سر توحید است و نیکو یاددار
هر که داند بنده را آنجو بود
نعمت الله دنیی و عقبی گرفت
این و آن بی نعمت الله چو بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
چشم ما عین ما به ما بیند
هم به نور خدا ، خدا بیند
دیدهٔ ما ندیده غیری را
غیر چون نیست او که را بیند
هر که خودبین بود نبیند او
زانکه خودبین همه خطا بیند
هر که با ما نشست در دریا
عین ما آشنای ما بیند
عارفی کو جمال او را دید
دیده باشد به او چو وا بیند
دردمندی که درد می نوشد
هم از آن درد دل دوا بیند
به خرابات رندی ار آید
سید مست دو سرا بیند