عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
بیکمالینیست دل از شرم چون میگردد آب
از عرق آیینهٔ ما را فزون میگردد آب
از دم گرم مراقبطینتان غافل مباش
کزشرارتیشه اینجا بیستون میگردد آب
تاب خودداری ندارد صاف طبع از انفعال
میشودمطلقعنانچونسرنگونمیگردد آب
کیستکز مرکز جداگردیدنش زنگی نباخت
خون دل از دیده تا گردد برون میگردد آب
در محبت گریه تدبیرکدورتها بس است
گرغشیداری به صافی رهنمون میگردد آب
سوز دل چون شمعم از افسردگیها شد عرق
آنچه آتش بود در چشممکنون میگردد آب
سیل آفت میکند معماری بنیاد شرم
خانهآرایان گوهر را ستون میگردد آب
منتهایکار سالک میشود همرنگ درد
چونزشاخوبرگدرگلرفتخونمیگردد آب
همچو شبنم سیر اشک ما به دامان هواست
درگلستان محبت واژگون میگردد آب
دام سودا میکند دل را هجوم احتیاج
ازفسون موج زنجیر جنون میگردد آب
دل چه باشد تا نگردد خون به یاد طرهاش
گر همهسنگاست بیدل زینفسون میگردد آب
از عرق آیینهٔ ما را فزون میگردد آب
از دم گرم مراقبطینتان غافل مباش
کزشرارتیشه اینجا بیستون میگردد آب
تاب خودداری ندارد صاف طبع از انفعال
میشودمطلقعنانچونسرنگونمیگردد آب
کیستکز مرکز جداگردیدنش زنگی نباخت
خون دل از دیده تا گردد برون میگردد آب
در محبت گریه تدبیرکدورتها بس است
گرغشیداری به صافی رهنمون میگردد آب
سوز دل چون شمعم از افسردگیها شد عرق
آنچه آتش بود در چشممکنون میگردد آب
سیل آفت میکند معماری بنیاد شرم
خانهآرایان گوهر را ستون میگردد آب
منتهایکار سالک میشود همرنگ درد
چونزشاخوبرگدرگلرفتخونمیگردد آب
همچو شبنم سیر اشک ما به دامان هواست
درگلستان محبت واژگون میگردد آب
دام سودا میکند دل را هجوم احتیاج
ازفسون موج زنجیر جنون میگردد آب
دل چه باشد تا نگردد خون به یاد طرهاش
گر همهسنگاست بیدل زینفسون میگردد آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
ازکه دورمکه به خود ساختنم دشوار است
عرق شرم تو، ازچشم جهان، شست نگاه
گرتو خجلت نکشی، آینهها بسیار است
گوشهٔ چشم تو محرومیکس نپسندد
گر تغافل مژه خواباند نگه بیدار است
نرود حق وفای ادب ازگردن ما
موج را بستنگوهرگره زنار است
در مقامیکه جنون نشئهٔ عزت دارد
پای بیآبله یکسر، سر بیدستار است
آبرو تا بهکجا، خاک مذلت نشود
حرص در سعی طلب، آنچه ندارد، عار است
زر و سیمیکهکنی جمع وبه درویش دهی
طبعگر ننگ فضولی نکشد ایثار است
خواجه تا چند نبندد به تغافل درگوش
شور هنگامهٔ محتاج دماغ افشار است
تاکیاندوهکج و راست ز دنیا بردن
مهرهٔ عرصهٔ شطرنج به صد رفتار است
غافلان، چند هوا تاز جنون باید بود
کسوت سرکشی شمعگریبانوار است
بیدل آخر به سر خویش قدم باید زد
جادهٔ منزل تحقیق خط پرگار است
ازکه دورمکه به خود ساختنم دشوار است
عرق شرم تو، ازچشم جهان، شست نگاه
گرتو خجلت نکشی، آینهها بسیار است
گوشهٔ چشم تو محرومیکس نپسندد
گر تغافل مژه خواباند نگه بیدار است
نرود حق وفای ادب ازگردن ما
موج را بستنگوهرگره زنار است
در مقامیکه جنون نشئهٔ عزت دارد
پای بیآبله یکسر، سر بیدستار است
آبرو تا بهکجا، خاک مذلت نشود
حرص در سعی طلب، آنچه ندارد، عار است
زر و سیمیکهکنی جمع وبه درویش دهی
طبعگر ننگ فضولی نکشد ایثار است
خواجه تا چند نبندد به تغافل درگوش
شور هنگامهٔ محتاج دماغ افشار است
تاکیاندوهکج و راست ز دنیا بردن
مهرهٔ عرصهٔ شطرنج به صد رفتار است
غافلان، چند هوا تاز جنون باید بود
کسوت سرکشی شمعگریبانوار است
بیدل آخر به سر خویش قدم باید زد
جادهٔ منزل تحقیق خط پرگار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
شبکه طاووس مرا شوق تو بالافشان داشت
یک جهان چشم به هم برزدن مژگان داشت
هرچه جوشید ز موج و کف این قلزم وهم
نفسی بود که در پرده دل توفان داشت
رمز بیرنگی ما فاش شد از شوخی رنگ
شیشه آورد برون آنچه پری پنهان داشت
تا ز هستی اثری هست محبت رسواست
حرمت ناله به زنجیر نفس نتوان داشت
حیرت از شش جهتم در دل آیینه گرفت
ورنه هر مو به تنم صد مژه بالافشان داشت
آخر از عجز طلب اشک دواندیم به چشم
پای خوابیده ما آبله در مژگان داشت
همه جا دیده یعقوب غبارانگیز است
یا رب اقلیم محبت چقدر کنعان داشت
هیچ روشن نشد ازهستی ما غیرحجاب
شخص تصویر همین پیرهن عریان داشت
عاقبت کسوت مجنون به عرق گشت بدل
فصل تأثیر جنون این همه تابستان داشت
تنگیحوصلهدار ترک علایقبیدل
یادگردی که به هم چیدن او دامان داشت
یک جهان چشم به هم برزدن مژگان داشت
هرچه جوشید ز موج و کف این قلزم وهم
نفسی بود که در پرده دل توفان داشت
رمز بیرنگی ما فاش شد از شوخی رنگ
شیشه آورد برون آنچه پری پنهان داشت
تا ز هستی اثری هست محبت رسواست
حرمت ناله به زنجیر نفس نتوان داشت
حیرت از شش جهتم در دل آیینه گرفت
ورنه هر مو به تنم صد مژه بالافشان داشت
آخر از عجز طلب اشک دواندیم به چشم
پای خوابیده ما آبله در مژگان داشت
همه جا دیده یعقوب غبارانگیز است
یا رب اقلیم محبت چقدر کنعان داشت
هیچ روشن نشد ازهستی ما غیرحجاب
شخص تصویر همین پیرهن عریان داشت
عاقبت کسوت مجنون به عرق گشت بدل
فصل تأثیر جنون این همه تابستان داشت
تنگیحوصلهدار ترک علایقبیدل
یادگردی که به هم چیدن او دامان داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
جنون جولانیام هرجا بهوحشت رهنماگردد
دو عالم گردباد آیینهٔ یک نقش پاگردد
گر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ
هوا گل میکند دودی که از آتش جدا گردد
به بزم وصل عاشق را چه امکان است خودداری
که شبنم جلوهٔ خورشید چون بیند هوا گردد
نیاز عاشقان سرمایهٔ ناز !ست خوبان را
به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گردد
چنین کز ضعف در هرجا تحیر نقش میبندم
عجب دارم گر از آیینه تمثالم جدا گردد
کسی تاکی بهدوش ناله بندد محمل خسرت
عصا بشکن درآن وادیکه طاقت نارساگردد
عوارضکثرتاسمیست ذات واحد ما را
خللدر شخصیکتا نیستگر قامتدوتاگردد
طواف خاک مجنون و مزار کوهکن تا کی
اگر سودا سری دارد بگو تا گرد ما گردد
هوای هرزهگردی میزند موج از غبار من
مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد
نم خجلت ز هستی همت من برنمیدارد
که میترسم عرق سرمایهٔ آب بقا گردد
سراغ عافیت در عالم امکان نمییابم
من و رنگی و امیدی ندانم تا کجا گردد
دل آگاه را لازم بود پاس نفس بیدل
به دام ربشه افتد چونگره از ریشه واگردد
دو عالم گردباد آیینهٔ یک نقش پاگردد
گر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ
هوا گل میکند دودی که از آتش جدا گردد
به بزم وصل عاشق را چه امکان است خودداری
که شبنم جلوهٔ خورشید چون بیند هوا گردد
نیاز عاشقان سرمایهٔ ناز !ست خوبان را
به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گردد
چنین کز ضعف در هرجا تحیر نقش میبندم
عجب دارم گر از آیینه تمثالم جدا گردد
کسی تاکی بهدوش ناله بندد محمل خسرت
عصا بشکن درآن وادیکه طاقت نارساگردد
عوارضکثرتاسمیست ذات واحد ما را
خللدر شخصیکتا نیستگر قامتدوتاگردد
طواف خاک مجنون و مزار کوهکن تا کی
اگر سودا سری دارد بگو تا گرد ما گردد
هوای هرزهگردی میزند موج از غبار من
مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد
نم خجلت ز هستی همت من برنمیدارد
که میترسم عرق سرمایهٔ آب بقا گردد
سراغ عافیت در عالم امکان نمییابم
من و رنگی و امیدی ندانم تا کجا گردد
دل آگاه را لازم بود پاس نفس بیدل
به دام ربشه افتد چونگره از ریشه واگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
احتیاجی که سر مرد به خم میآرد
آبرو میبرد و جبههٔ نم میآرد
همه کس گرسنهٔ حرص به ذوق سیریست
رنج باریکهکشد پشت شکم میآرد
ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد
پشت دست استکه ناخن ز عدم میآرد
کامجویان طلب همت از افسوسکنید
که ز اسباب جهان دست بهم میآرد
گل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد
باخبر باش که شادی همه غم میآرد
در وفا منکر انجام محبت نشوی
برهمن آتشی از سنگ صنم میآرد
بلبلان دعوت پروانه به گلشن مکنید
رنگگل تاب پر سوختهکم میآرد
جرس قافلهٔ عشق خروش هوس است
نیست جز گرد حدوث آنچه قدم میآرد
آن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق
قاصد ما خبر از نقش قدم میآرد
ای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب
نفست گر همه بار است که خم میآرد
تو دلی جمع کن این تفرقهها اینهمه نیست
سر صد رشته همین عقده بهم میآرد
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل
طاس این نرد برایتو چهکم میآرد
آبرو میبرد و جبههٔ نم میآرد
همه کس گرسنهٔ حرص به ذوق سیریست
رنج باریکهکشد پشت شکم میآرد
ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد
پشت دست استکه ناخن ز عدم میآرد
کامجویان طلب همت از افسوسکنید
که ز اسباب جهان دست بهم میآرد
گل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد
باخبر باش که شادی همه غم میآرد
در وفا منکر انجام محبت نشوی
برهمن آتشی از سنگ صنم میآرد
بلبلان دعوت پروانه به گلشن مکنید
رنگگل تاب پر سوختهکم میآرد
جرس قافلهٔ عشق خروش هوس است
نیست جز گرد حدوث آنچه قدم میآرد
آن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق
قاصد ما خبر از نقش قدم میآرد
ای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب
نفست گر همه بار است که خم میآرد
تو دلی جمع کن این تفرقهها اینهمه نیست
سر صد رشته همین عقده بهم میآرد
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل
طاس این نرد برایتو چهکم میآرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
تدبیر عنان من پر شور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم
چینی که به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالتکش تحصیلکمالم
برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیاهیست که صدسال
در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم
معیار کمالم کسی از دور نگیرد
محرومی شوق ارنی سخت عذابیست
جهدیکه خروش تو ره طور نگیرد
عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار
تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است
چندان ببر این تاک که انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست
نام تو همان به که لب گور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن
انصاف، قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگیست
مه تا به کمالش نرسد نور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم
چینی که به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالتکش تحصیلکمالم
برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیاهیست که صدسال
در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم
معیار کمالم کسی از دور نگیرد
محرومی شوق ارنی سخت عذابیست
جهدیکه خروش تو ره طور نگیرد
عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار
تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است
چندان ببر این تاک که انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست
نام تو همان به که لب گور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن
انصاف، قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگیست
مه تا به کمالش نرسد نور نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند
صدای پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال است یا رب دود سودای محبت را
که شمع از رشتهای کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس میپوشم به ستر عجز میکوشم
که میترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی
مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را
که آتش میشود آبی که کس بسیار جوشاند
بهاظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان
کز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاند
بهخاموشی امانخواه از چنین هنگامهٔ باطل
که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه میباشد به چندین ریشه آبستن
گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفیکه افسون ادب آنجا
صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت میبرم بر چرخ و از فکر خودم غافل
حیا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر
مگر خاکستر از آیینهام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل
چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
صدای پای من خون از رگ کهسار جوشاند
چه اقبال است یا رب دود سودای محبت را
که شمع از رشتهای کز پا کشد دستار جوشاند
رموز یأس میپوشم به ستر عجز میکوشم
که میترسم شکست بال من منقار جوشاند
چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی
مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند
مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را
که آتش میشود آبی که کس بسیار جوشاند
بهاظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان
کز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاند
بهخاموشی امانخواه از چنین هنگامهٔ باطل
که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند
دل هر دانه میباشد به چندین ریشه آبستن
گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند
من و آن بستر ضعفیکه افسون ادب آنجا
صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند
قیامت میبرم بر چرخ و از فکر خودم غافل
حیا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاند
جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر
مگر خاکستر از آیینهام دیدار جوشاند
به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل
چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱
دلم در کعبه رو کرد و همت جوید از دل ها
که خواهد ماندش از بی کعبه ها در طی منزل ها
تو افلاطون دلی، اندیشه را چین در جبین مفکن
در آن وادی که جز حسرت ندانی حل مشکل ها
مثالی گویمت عامی صفت بردار زان نقشی
جمال کعبه نتوان دید، طی ناکرده منزل ها
اگر با میر محمل رمزی از دیر معان گویم
جرس بگشاید و ناقوس بر بندد به محمل ها
خدا را خانقاه کهنه ی صوفی به رندان ده
که ایوان ها بسازند و بیارایند محفل ها
چو خون آلوده فردا خیزم و بر گرد او گردم
شهیدان محبت را ز حسرت خون شود دل ها
تماشا دوستی عرفی ولیکن وای بر جانت
اگر بر دارد از پیش نظر توفیق حایل ها
که خواهد ماندش از بی کعبه ها در طی منزل ها
تو افلاطون دلی، اندیشه را چین در جبین مفکن
در آن وادی که جز حسرت ندانی حل مشکل ها
مثالی گویمت عامی صفت بردار زان نقشی
جمال کعبه نتوان دید، طی ناکرده منزل ها
اگر با میر محمل رمزی از دیر معان گویم
جرس بگشاید و ناقوس بر بندد به محمل ها
خدا را خانقاه کهنه ی صوفی به رندان ده
که ایوان ها بسازند و بیارایند محفل ها
چو خون آلوده فردا خیزم و بر گرد او گردم
شهیدان محبت را ز حسرت خون شود دل ها
تماشا دوستی عرفی ولیکن وای بر جانت
اگر بر دارد از پیش نظر توفیق حایل ها
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۴
ما را به طرب موعظت و پند حرام است
بر اهل محبت دل خرسند حرام است
در مذهب ما تشنه لبان، شربت کوثر
بی چاشنی آن لب چون قند، حرام است
ناصح مگشا لب که گنه کار نگردی
در شرع ملامت زدگان پند حرام است
در آرزوی وصل که در باغ محبت
چندین ثمر نخل برومند حرام است
دارم هوس دیدن ماهی که به رویش
غیر از نظر لطف خداوند حرام است
محرومی یعقوب از آن است که بگزید
شرعی که در آن دیدن فرزند حرام است
یا رب چه بلایی است که در مذهب خوبان
دشنام حلال است و شکرخند حرام است
زندانی غم باش که در شرع محبت
صیدی که نشد کشته درین بند حرام است
عرفی بود از میکده ی درد قدح نوش
آن باده ننوشد که بگویند حرام است
بر اهل محبت دل خرسند حرام است
در مذهب ما تشنه لبان، شربت کوثر
بی چاشنی آن لب چون قند، حرام است
ناصح مگشا لب که گنه کار نگردی
در شرع ملامت زدگان پند حرام است
در آرزوی وصل که در باغ محبت
چندین ثمر نخل برومند حرام است
دارم هوس دیدن ماهی که به رویش
غیر از نظر لطف خداوند حرام است
محرومی یعقوب از آن است که بگزید
شرعی که در آن دیدن فرزند حرام است
یا رب چه بلایی است که در مذهب خوبان
دشنام حلال است و شکرخند حرام است
زندانی غم باش که در شرع محبت
صیدی که نشد کشته درین بند حرام است
عرفی بود از میکده ی درد قدح نوش
آن باده ننوشد که بگویند حرام است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۲
من بلبل آن گل که گلابش همه خون است
مرغابی آن بحر که آبش همه خون است
خونم به گلو ریز که بیمار محبت
آشوب نشانست و به آبش همه خون است
دیوانه ی عشقیم که این شاهد سرمست
عشقش همه زخم است و حجابش هم خون است
کوثر لب خشک و جگر تشنه فرستد
در بادیه ی عشق که آبش همه خون است
از صید به خون گشته مپرهیز که صیاد
آرایش فتراک و رکابش همه خون است
آتش چه و سرچشمه کدامست؟ مپرسید
صحرای محبت که سرابش همه خون است
عرفی غم دل باز نپرسی که دل ما
مستی است که در جام جوابش همه خون است
مرغابی آن بحر که آبش همه خون است
خونم به گلو ریز که بیمار محبت
آشوب نشانست و به آبش همه خون است
دیوانه ی عشقیم که این شاهد سرمست
عشقش همه زخم است و حجابش هم خون است
کوثر لب خشک و جگر تشنه فرستد
در بادیه ی عشق که آبش همه خون است
از صید به خون گشته مپرهیز که صیاد
آرایش فتراک و رکابش همه خون است
آتش چه و سرچشمه کدامست؟ مپرسید
صحرای محبت که سرابش همه خون است
عرفی غم دل باز نپرسی که دل ما
مستی است که در جام جوابش همه خون است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۸
منم که از غم محرومیم جدایی نیست
میانه ی من و امید، آشنایی نیست
من وبهشت محبت، کز آب کوثر او
به غیر خون دل و زهر بینوایی نیست
از آن به درد دگر هر زمان گرفتارم
که شیوه های تو را با هم آشنایی نیست
بیا که حسن به طور دل است شعله فروز
مرو به وادی ایمن که روشنایی نیست
غبار تنگ دلی بر جهان نشسته چنان
که هیچ گوشه ای از بهر دل گشایی نیست
سوال نیک و بد از ما نمی کنند به حشر
گناه اهل محبت به جز رهایی نیست
ز عشق و حالت عرفی سوال کردم، گفت
هنر بسی است کسی را که بی وفایی نیست
میانه ی من و امید، آشنایی نیست
من وبهشت محبت، کز آب کوثر او
به غیر خون دل و زهر بینوایی نیست
از آن به درد دگر هر زمان گرفتارم
که شیوه های تو را با هم آشنایی نیست
بیا که حسن به طور دل است شعله فروز
مرو به وادی ایمن که روشنایی نیست
غبار تنگ دلی بر جهان نشسته چنان
که هیچ گوشه ای از بهر دل گشایی نیست
سوال نیک و بد از ما نمی کنند به حشر
گناه اهل محبت به جز رهایی نیست
ز عشق و حالت عرفی سوال کردم، گفت
هنر بسی است کسی را که بی وفایی نیست
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴۴
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۴
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۵
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۷
این صفا حسن و محبت ز هم اندوخته اند
این دو شمع اند که از یکدگر افروخته اند
عشوه و ناز و تغافل که تراود از تو
شیوه ها را همه گویی ز هم آموخته اند
ما فرو رفته به بحر غم بی پایانیم
جامهٔ ما نه به اندازهء ما دوخته اند
دفع لب تشنگی از شعله نکردست کسی
مگر آن جمع که از آتش دل سوخته اند
بندگان تو که درعشق خداوندانند
دو جهان را به تمنای تو بفروخته اند
عرفی آنان که ز تحقیق مسایل مست اند
خون هم خورده از آن چهره برافروخته اند
این دو شمع اند که از یکدگر افروخته اند
عشوه و ناز و تغافل که تراود از تو
شیوه ها را همه گویی ز هم آموخته اند
ما فرو رفته به بحر غم بی پایانیم
جامهٔ ما نه به اندازهء ما دوخته اند
دفع لب تشنگی از شعله نکردست کسی
مگر آن جمع که از آتش دل سوخته اند
بندگان تو که درعشق خداوندانند
دو جهان را به تمنای تو بفروخته اند
عرفی آنان که ز تحقیق مسایل مست اند
خون هم خورده از آن چهره برافروخته اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۳
سراپای وجودم در محبت ، حال دل دارد
ز ذوق درد، بیرونم ، درون را مشتعل دارد
فغان از جلوهٔ حسنی که دل های شهیدان را
ز ننگ آرمیدن های حیرانی خجل دارد
گل امید ما را آفت پژمردگی نبود
که باغ آرزوی ما هوای معتدل دارد
به عهد حسن او گاه تبسم بینی از دل ها
که گویی مردهٔ صد ساله در سینه دل دارد
یکی صد شد عذاب اهل عصیان،کز لحد عرفی
ز خون گرم دل، سیلی به دوزخ متصل دارد
ز ذوق درد، بیرونم ، درون را مشتعل دارد
فغان از جلوهٔ حسنی که دل های شهیدان را
ز ننگ آرمیدن های حیرانی خجل دارد
گل امید ما را آفت پژمردگی نبود
که باغ آرزوی ما هوای معتدل دارد
به عهد حسن او گاه تبسم بینی از دل ها
که گویی مردهٔ صد ساله در سینه دل دارد
یکی صد شد عذاب اهل عصیان،کز لحد عرفی
ز خون گرم دل، سیلی به دوزخ متصل دارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۴
گر باد شوم بر تو وزیدن نگذارند
ور حسن شوم روی تو دیدن نگذارند
تا سر زده شادی به دلم، سوخته عشقت
این سبزه ازین خاک دمیدن نگذارند
این رسم قدیم است که در گلشن مقصود
بر خاک بریزد گل و چیدن نگذارند
گر شربت و گر زهر، به لب چون رسد این جام
باید همه نوشید، چشیدن نگذارند
از تربیت آب و هوا در چمن عشق
نخلی که شود خشک، بریدن نگذارند
ما معتکف کعبه نشینم که در وی
بیهوده به هر کوچه دویدن نگذارند
پیداست از آن حسن نظربازی عرفی
کاین بلبل از آن باغ پریدن نگذارند
ور حسن شوم روی تو دیدن نگذارند
تا سر زده شادی به دلم، سوخته عشقت
این سبزه ازین خاک دمیدن نگذارند
این رسم قدیم است که در گلشن مقصود
بر خاک بریزد گل و چیدن نگذارند
گر شربت و گر زهر، به لب چون رسد این جام
باید همه نوشید، چشیدن نگذارند
از تربیت آب و هوا در چمن عشق
نخلی که شود خشک، بریدن نگذارند
ما معتکف کعبه نشینم که در وی
بیهوده به هر کوچه دویدن نگذارند
پیداست از آن حسن نظربازی عرفی
کاین بلبل از آن باغ پریدن نگذارند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۹
تا به کی عمر به افسوس و جهالت برود
نشأ باده به تاراج ملامت برود
بخت بد را خجل از پرسش باطل چه کنم
بهتر آن است که عمرم به بطالت برود
زاهد از کعبه عنان تافته می آید، لیک
کاین طمع داشت که خضرش به دلالت برود
ره رو کعبه که دیر است حوالتگاهش
برود، لیک ز دنبال حوالت برود
جای رحم است برآن جوهری لعل طراز
کش همه عمر به آرایش آلت برود
جانم ار مالک غم های محبت گردد
من گدا گردم و نامش به دلالت برود
نشأ باده به تاراج ملامت برود
بخت بد را خجل از پرسش باطل چه کنم
بهتر آن است که عمرم به بطالت برود
زاهد از کعبه عنان تافته می آید، لیک
کاین طمع داشت که خضرش به دلالت برود
ره رو کعبه که دیر است حوالتگاهش
برود، لیک ز دنبال حوالت برود
جای رحم است برآن جوهری لعل طراز
کش همه عمر به آرایش آلت برود
جانم ار مالک غم های محبت گردد
من گدا گردم و نامش به دلالت برود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۲
ز روی آتش سوزان اگر خاشاک می روید
شهیدان محبت را ، گیاه از خاک می روید
ز چاک سینه ام صد شعله می خیزد، همین باشد
گیاهی کز زمین سینه های چاک می روید
کجا گردد نهان خونریزی چابک سوار من
که گر دستی نگهدارد، سر از فتراک می روید
چه سود از باغ جنت ، جلوه های دوست را نازم
که آن جا جان فشاندن از دل غمناک می روید
از آن آهوی معنی می چرد در وادی مستی
که کشت زهرناک از وادی ادراک می روید
ببین بر زرق زاهد، خندهٔ گل های بد نامی
مبین کز گوشهٔ دستار او مسواک می روید
به هر جا غمزهٔ او تیغ بر کف می رود، عرفی
شهیدی چون گیاه تشنه لب از خاک می روید
شهیدان محبت را ، گیاه از خاک می روید
ز چاک سینه ام صد شعله می خیزد، همین باشد
گیاهی کز زمین سینه های چاک می روید
کجا گردد نهان خونریزی چابک سوار من
که گر دستی نگهدارد، سر از فتراک می روید
چه سود از باغ جنت ، جلوه های دوست را نازم
که آن جا جان فشاندن از دل غمناک می روید
از آن آهوی معنی می چرد در وادی مستی
که کشت زهرناک از وادی ادراک می روید
ببین بر زرق زاهد، خندهٔ گل های بد نامی
مبین کز گوشهٔ دستار او مسواک می روید
به هر جا غمزهٔ او تیغ بر کف می رود، عرفی
شهیدی چون گیاه تشنه لب از خاک می روید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۷
چه گرمی است که در سر شراب می سوزد
چه آتش است که در دیده خواب می سوزد
کسی که برق محبت در او زند آتش
ز تاب سایهٔ او آفتاب می سوزد
کنون که آتش می جمع شد به آتش حسن
مپوش چهره که ناگه نقاب می سوزد
مرا چه جرم که آتش فتد به زهد و صلاح
که این متاع ز برق شباب می سوزد
یکی است آتش و آب حیات در وقتی
که گرمی جگر تشنهٔ آب می سوزد
ز روی گرم وفا می جهد برقی
که در عنان صبوری شتاب می سوزد
خدای را بنشانید آتش عرفی
که توبه کرد و ز ذوق شراب می سوزد
چه آتش است که در دیده خواب می سوزد
کسی که برق محبت در او زند آتش
ز تاب سایهٔ او آفتاب می سوزد
کنون که آتش می جمع شد به آتش حسن
مپوش چهره که ناگه نقاب می سوزد
مرا چه جرم که آتش فتد به زهد و صلاح
که این متاع ز برق شباب می سوزد
یکی است آتش و آب حیات در وقتی
که گرمی جگر تشنهٔ آب می سوزد
ز روی گرم وفا می جهد برقی
که در عنان صبوری شتاب می سوزد
خدای را بنشانید آتش عرفی
که توبه کرد و ز ذوق شراب می سوزد