عبارات مورد جستجو در ۲۵۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
پیوسته دل ز قطع امید آرمیده است
راحت درین چمن بر نخل بریده است
صبرم به جستن دل گمگشته رفته است
طفل سرشک در پی رنگ پریده است
با گریه خنده رویم و با ناله گرم خون
باز از شراب غصه دماغم رسیده است
شاد است بخت بد که به مفتم زدست داد
گوئی مرا فروخته یوسف خریده است
بی مزد دست، خار ز پایی نمی کشد
همراهی زمانه بدین جا کشیده است
تا چند نیش عقربی از دخل کج خورم
کسب کمال شعر دلم را گزیده است
رنگین سخن گمان نبری خویش را، کلیم
کز خامه بریده زبان خون چکیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
همیشه کارم در کار خیر تأخیرست
که توبه مانده درست و بهار کشمیرست
درین چمن نرود عهد خوشدلی بشتاب
ز موج سبزه بپای نشاط زنجیرست
نقیض گیری افلاک را چه می دانی
علاج عقده دشوار ترک تدبیرست
بپوش جوهر خود را که از بلا برهی
کزین گناه گرفتار بند شمشیرست
جنون بخانه زنجیر اگر پناه برد
بجاست خانه تاریک، عقل دلگیرست
بصیدگاه محبت که صیدها رامند
رمی که باشد صیاد را زنخجیرست
زدلخراشی کز جور آسمان دیدم
هلال عیدم در دیده ناخن شیرست
دلم که رد فروشنده و خریدارست
ز تیره بختی همدرد بنده تیرست
دلم که بهره زخوبان نمی برد گوئی
که باغبانی در بوستان تصویرست
سپهر تفرقه افکن کلیم ز آتش رشک
کباب الفت پیوند شکر و شیرست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
بهره ای نگرفت گر کام دل بیتاب دید
بخت ما دایم رخ مقصود را در خواب دید
خاطر روشندلان از گرد کلفتهای دهر
تیره شد چندانکه نتوانیم رو در آب دیده
کلبه ویران ما از رخنه سنگ ستم
پای تا سر چشم گردیده و ره سیلاب دید
من درین بحر از پی سرگشتگی افتاده ام
کشتیم در رقص آمد هر کجا گرداب دید
هر که در راه عبادت دیده اش بیناترست
قبله منصور دارد دار را محراب دید
رهرو بحر فنا در طی بحر زندگی
آب چون بگذشتش از سر آنزمان پایاب دهد
زاهد از بس در متاع دعوی خود آب کرد
در گمان افتاد فسق و دامن تر باب دید
گر شکافی سینه ام پیکان ز دل نتوان شناخت
رنگ اختر دارد آهن کز آتش تاب دید
آب دریا را بجوی تیغ بیدادت مبند
بسکه سیر آبست شمشیر تو زخم از آب دید
لابه بی نفع است دربد گردی گردون کلیم
چرخ بی پروا چه زاریها که از دولاب دید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
بسمل ز تیغ او بطپیدن نمی رسد
از کشتگان کفن ببریدن نمی رسد
چون خنده گلست زبس ضعف ناله ام
کز لب چو بگذرد بشنیدن نمی رسد
گر پاشکسته نیستی این راه سر مکن
رهرو بکام دل بدویدن نمی رسد
از بسکه برق تشنه لب آب و خاک اوست
کشت امید ما بدمیدن نمی رسد
جائیکه نرگس تو بود نوبهار را
در چشم لاله سرمه کشیدن نمی رسد
گوش گران پیکر دهریم و نزد ما
پیغام آشنا برسیدن نمی رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
هیچت خطر از دیده گریان نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
صبا تا ز زلف تو بویی نداشت
دلم در جهان آرزویی نداشت
جهان هرگز از نازنینان چو تو
جفاپیشه تندخویی نداشت
بهار آمد و هیچ بلبل نماند
که پیش گُلی گفتگویی نداشت
دلم کز جفای کسی خسته بود
سرِ سبزه و طرفِ جویی نداشت
به ناکام شاهی برفت از درت
که پیش تو هیچ آبرویی نداشت
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
دل سیر شد از تو خوب رویی می خواست
بیهوده مرنج از تو نکویی می خواست
زنهار تو هم رقیب را نیکودار
حسن چو تویی عشق چو اویی می خواست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
دلا تا کی هوای گشت باغ و می شود ما را
کمند زلف ساقی دام ره تا کی شود ما را
نه چندان راه دل زد جلوه ی ساقی سیمین تن
که میل قول صوفی و سماع نی شود ما را
مؤذن خواند و عاشق ز تقصیر عمل سوزد
وبال عمر تا کی نعره ی یاحی شود ما را
لبت فال مرادی بهر ما هرگز نخواهد زد
تمام عمر اگر در سحر و افسون طی شود ما را
فلک هر روز بر ما عیب دیگر می کند ظاهر
بیا تا زیر پا این نقش باطل پی شود ما را
ز گلشن می رسی می خورده ای گل گر دروغست این
غنیم آن رنگ آل و عارض پرخوی شود ما را
فغانی عشق چون آتش به مغز استخوانم زد
چه تسکین دل از باغ و بهار و می شود ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
امروز اگر می بمن آن لب نرساند
پیداست که مخمور تو تا شب نرساند
نظاره ی جولان توام کی برد از هوش
گر این طرفت بازی مرکب نرساند
بیچاره خرابی که دلش سوزد و از بیم
دستی بچنان عارض و غبغب نرساند
فریاد من از وعده خلافیست کز آن لب
هر بوسه که گوید به من اغلب نرساند
برخاست شراری ز دل گرم فغانی
آزار بگلبرگ تو یا رب نرساند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
دود برآمد ز دلم چون سپند
دور نشد از سر کارم گزند
آه که با طالع بد آمدم
دود سپندم نکند ارجمند
عاشق دیوانه نداند که چیست
طالع فرخنده و بخت بلند
پند مگویید که من عاشقم
نیش زبانم نبود سودمند
سوختم این داغ جفا تا بکی
پخته شدم آتش بیهوده چند
صید مرادی نفتادم بدام
گرچه بهر سوی فگندم کمند
سوخت فغانی و مرادی نیافت
آه از این مردم مشکل پسند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بگذشت از غرور و عتابش کسی ندید
پوشیده شد چنانکه نقابش کسی ندید
منظور هیچ مست نشد نرگس و گلش
هرگز میان بزم شرابش کسی ندید
آب حیات بود و لبی تر نشد ازو
گل داشت سالها و گلابش کسی ندید
بیرون نرفت و خلق جهانند عاشقش
عالم گرفت و پا برکابش کسی ندید
هر شب در آرزوی وصالش که کیمیاست
خفتند صد هزار و بخوابش کسی ندید
یا رب چگونه داشت چو گل، تازه عالمی
آن چشمه ی حیات که آبش کسی ندید
آهی نهان کشید فغانی و جان سپرد
رفت آنچنان که هیچ عذابش کسی ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
ترا گزیده برای گزند خویشتنم
هلاک میطلبم نه بیند خویشتنم
گل مراد ز نخل تو آنقدر چیدم
که شرمسار ز بخت بلند خویشتنم
تو گرم گشته و من دل نهاده بر آتش
چه حالتست که هم خودسپند خویشتنم
ز عیش تلخ خودم خنده آید ای دشمن
کند هلاک همین زهر خند خویشتنم
گرم مراد نبخشی مراد خاطر تست
نه بر مراد دل دردمند خویشتنم
بعشق اگرچه همه عمر پند خود دام
کفایتی نشد آخر ز پند خویشتنم
نه صید لاغر یارم فغانی از چه سبب
بدست زور کشد در کمند خویشتنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
تو گفتی کز سر کوی تو رو گردان شوم روزی
ببویی قانع از آن خاک مشک افشان شوم روزی
همان دل مرده ام گر با مسیحا همنفس گردم
همان آزرده ام گر پای تا سر جان شوم روزی
اگر دانم که آب زندگی بارد نه آب شور
محالست اینکه شاد از دیده ی گریان شوم روزی
من و لبهای خشک و دیده ی تر بخت آنم کو
که سیراب از کنار چشمه ی حیوان شوم روزی
نشوید از دلم گردی اگر دریا کنم دیده
نخیزد از رهم گردی اگر طوفان شوم روزی
نهادم چون فغانی سر بدار عشق و وارستم
چه سر دارم که در بند سر و سامان شوم روزی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
تو و حسن و کامرنی من و عشق و نامرادی
که بروی خویش بستم در خرمی و شادی
ره و رسم نامرادی ز دل شکسته یی جو
که قدم بهستی خود زده در هزار وادی
چه بود سیاهی شب چو تویی چراغ منزل
چه غم از درازی ره چو تویی دلیل و هادی
نگذاشت برق عشقت اثری ز هستی ما
چه حریف خانه سوزی که بوقت ما فتادی
چو نساخت هیچکاری بمراد دل فغانی
برهت نهاده مسکین سر عجز و نامرادی
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۴۷ - الخوف
ماییم درِ هیچ صوابی نزده
با تو نفسی به هیچ بابی نزده
ترسم که به خاک در شوم باد به دست
بر آتش سودای تو آبی نزده
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۹۶
در عشق توَم ذخیره ناکامی و بس
پایان غم تو بی سرانجامی و بس
گفتی که زعشق ما چه حاصل داری
آوازه و گفت و گو و ناکامی و بس
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۶
هر لحظه دلم در طلب دلداری
هر دم بودم با دگری بازاری
شد عمر ز دست و برنیامد کاری
آری چه کنم چنین نهادند کاری
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۱۸
شد عمر خراب زار رو برنامد
صد روز فرورفت و غرض برنامد
دردا که به غربیل وفا عالم را
سر برکردیم و عمر بر سر نامد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
دل خون شد و زاین راه به جایی نرسیدیم
مُردیم ز درد و به دوایی نرسیدیم
در راه وفا عاقبت الامر سرِ ما
پوسید و به بوسیدن پایی نرسیدیم
افسوس که بی پا و سر اندر طلب دوست
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
کردیم بسی سعی وز گلزار وصالش
بی ناله چو بلبل به نوایی نرسیدیم
آخر چو خیالی به سرِ منزل مقصود
جز در قدم راهنمایی نرسیدیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
خوبرویان را سری با عاشقان پیر نیست
ماهیان تشنه ار ذوقی ز جوی شیر نیست
باعث محرومی ما طالع نااهل ماست
ورنه در اهلیت معشوق ما تقصیر نیست
تا ز آزادی کشیدم دست از کار جهان
خاتم جم بی فغان چون حلقه ی زنجیر نیست
جامه همچون پوست دایم در تنم بی دامن است
بس که ایمن خاطرم زین خاک دامنگیر نیست
سرنوشت خویش را دانسته ایم، از ما مپرس
خواب چون آشفته باشد، صرفه در تعبیر نیست
کی توان اصلاح کردن کار عاشق را سلیم
خانه ی ما از خرابی قابل تعمیر نیست