عبارات مورد جستجو در ۱۶۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۲
بشنو از من داستان مختصر
رو در آن مجلس بیفکن یک نظر
فرقه ای گرم غزلخوانی شده
مست حق در بزم روحانی شده
رو بر آن در کن که هرگز بسته نیست
خسته آنجا شو که آنجا خسته نیست
عالمی پروانه این شمع شد
دوست با دشمن در اینجا جمع شد
با خبر با بی خبر آمیخته
خاک با زر خار بر گل ریخته
عاشق و معشوق گشته همقدم
کف زنان شاه و گدا در پیش هم
مهر و قهر و صلح و جنگ اینجا یکیست
شیر و نخجیر و پلنگ اینجا یکی است
مؤمن اینجا کافر اینجا آمده
عاشق اینجا دلبر اینجا آمده
ظالم و مظلوم سر مست غمند
عاقل و دیوانه همدست همند
ریخته خلقی به روی همدگر
خام و پخته جمله از خود بیخبر
مسجد و میخانه و دیر است این
پر ز یاران خالی از غیر است این
می فروش و زاهد اینجا باهمند
قاتل و مقتول با هم محرمند
قطره و دریا یکی در پیششان
صد سلیمان آمده درویششان
مستی از جام اخوت یافته
مهر از مهر نبوت یافته
کی طبیب از دردشان یارد علاج
زانکه خو کرده است علت با مزاج
بلبل و گلزار و گل اینجا ببین
جز راهمدوش کل اینجا ببین
کافر از این در مسلمان آمده
قطره در این جوی عمان آمده
خفتگان همراز با بیدارها
مست ها رقصنده با هوشیارها
شور محشر در جهان پیدا شده
زشت رویان جملگی زیبا شده
ظلمت و تاریکی اینجا نور شد
اهرمن با چهره چون حور شد
کرد شیطان بر گل آدم سجود
زد عدم خرگه بصحرای وجود
عشق بر بام استغنا لوا
گفت الرحمن علی العرش استوی
پیرها گشته جوان از یک نظر
غلغل اندر خاک افکند این خبر
خضر زد پیش سکندر گام شوق
شیخ بگرفت از قلندر جام ذوق
هم رحیم اینجا برحمن یار شد
مور مسکین با سلیمان یار شد
سر در این جا نفرت از سامان گرفت
درد اینجا وحشت از درمان گرفت
رو در آن مجلس بیفکن یک نظر
فرقه ای گرم غزلخوانی شده
مست حق در بزم روحانی شده
رو بر آن در کن که هرگز بسته نیست
خسته آنجا شو که آنجا خسته نیست
عالمی پروانه این شمع شد
دوست با دشمن در اینجا جمع شد
با خبر با بی خبر آمیخته
خاک با زر خار بر گل ریخته
عاشق و معشوق گشته همقدم
کف زنان شاه و گدا در پیش هم
مهر و قهر و صلح و جنگ اینجا یکیست
شیر و نخجیر و پلنگ اینجا یکی است
مؤمن اینجا کافر اینجا آمده
عاشق اینجا دلبر اینجا آمده
ظالم و مظلوم سر مست غمند
عاقل و دیوانه همدست همند
ریخته خلقی به روی همدگر
خام و پخته جمله از خود بیخبر
مسجد و میخانه و دیر است این
پر ز یاران خالی از غیر است این
می فروش و زاهد اینجا باهمند
قاتل و مقتول با هم محرمند
قطره و دریا یکی در پیششان
صد سلیمان آمده درویششان
مستی از جام اخوت یافته
مهر از مهر نبوت یافته
کی طبیب از دردشان یارد علاج
زانکه خو کرده است علت با مزاج
بلبل و گلزار و گل اینجا ببین
جز راهمدوش کل اینجا ببین
کافر از این در مسلمان آمده
قطره در این جوی عمان آمده
خفتگان همراز با بیدارها
مست ها رقصنده با هوشیارها
شور محشر در جهان پیدا شده
زشت رویان جملگی زیبا شده
ظلمت و تاریکی اینجا نور شد
اهرمن با چهره چون حور شد
کرد شیطان بر گل آدم سجود
زد عدم خرگه بصحرای وجود
عشق بر بام استغنا لوا
گفت الرحمن علی العرش استوی
پیرها گشته جوان از یک نظر
غلغل اندر خاک افکند این خبر
خضر زد پیش سکندر گام شوق
شیخ بگرفت از قلندر جام ذوق
هم رحیم اینجا برحمن یار شد
مور مسکین با سلیمان یار شد
سر در این جا نفرت از سامان گرفت
درد اینجا وحشت از درمان گرفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گشتهام از فیض عشق موی به مو دوست دوست
این نه بود او منم وین نه منم اوست اوست
در دو جهان غیر یار نیست ولی چون کنم
چشم خرد مغز را مینگرد پوست پوست
در تو کشد عاقبت رشته سیر دو کون
کوی تو بحرست بحر هر دو جهان جوست جوست
چون رخ او بنگرد چشم جهان بین عقل
آنچه نقابش خرد کرده گمان روست روست
کشته عشقم چسان شکوه ز دشمن کنم
آنکه بخونم کشید دوست بود دوست دوست
بینداز او آنچه چشم آنهمه رنگست رنگ
آنچه مشام دلم میشنود بوست بوست
وحدت او را زیان نیست ز کثرت بلی
آنچه گهی خط و گاه زلف بود موست موست
بر خط فرمان تست نه سر مشتاق و بس
در خم چوگان حکم نه فلک گوست گوست
این نه بود او منم وین نه منم اوست اوست
در دو جهان غیر یار نیست ولی چون کنم
چشم خرد مغز را مینگرد پوست پوست
در تو کشد عاقبت رشته سیر دو کون
کوی تو بحرست بحر هر دو جهان جوست جوست
چون رخ او بنگرد چشم جهان بین عقل
آنچه نقابش خرد کرده گمان روست روست
کشته عشقم چسان شکوه ز دشمن کنم
آنکه بخونم کشید دوست بود دوست دوست
بینداز او آنچه چشم آنهمه رنگست رنگ
آنچه مشام دلم میشنود بوست بوست
وحدت او را زیان نیست ز کثرت بلی
آنچه گهی خط و گاه زلف بود موست موست
بر خط فرمان تست نه سر مشتاق و بس
در خم چوگان حکم نه فلک گوست گوست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
پیش مشتاق تو ویرانه و آباد یکی است
هر طرف راه فتد کوفه و بغداد یکی است
به حریم دل شیرین نبود صف نعال
عشق چون بار دهد خسرو و فرهاد یکی است
ما که تسلیم به شمشیر ارادت شده ایم
پیش ما بد مددی کردن و امداد یکی است
در بر اغیار مبندید، که در گلشن ما
شانه باد و سر طره شمشاد یکی است
پا به گل مانده اگر گلبن اگر خار بن است
باغ را سرو خرامنده و آزاد یکی است
به تو زاری و توانایی ما درنگرفت
موم در پنجه عشق تو و فولاد یکی است
نیم بسمل شده ماندیم «نظیری » افسوس
صید بر یکدگر افتاده و صیاد یکی است
هر طرف راه فتد کوفه و بغداد یکی است
به حریم دل شیرین نبود صف نعال
عشق چون بار دهد خسرو و فرهاد یکی است
ما که تسلیم به شمشیر ارادت شده ایم
پیش ما بد مددی کردن و امداد یکی است
در بر اغیار مبندید، که در گلشن ما
شانه باد و سر طره شمشاد یکی است
پا به گل مانده اگر گلبن اگر خار بن است
باغ را سرو خرامنده و آزاد یکی است
به تو زاری و توانایی ما درنگرفت
موم در پنجه عشق تو و فولاد یکی است
نیم بسمل شده ماندیم «نظیری » افسوس
صید بر یکدگر افتاده و صیاد یکی است
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۲۹ - ترجیع بند
ساقی بزم مجلس آرا شد
می گلگون ز خم بمینا شد
نرگس دوست میفروش آمد
لعل دلدار باده پیما شد
می که در شیشه بود پرده نشین
در قدح بی حجاب پیدا شد
پرده شرم را درید شراب
راز دل از زبان هویدا شد
غیر را غیرت از میان برداشت
چون مسما حجاب اسما شد
جسم گردید جان و جان جانان
خاک شد تاک و تاک صهبا شد
قطره شد جوی و جوی چشمه و باز
چشمه را روی سوی دریا شد
نفی و اثبات از میان برخاست
هر چه لا بود عین الا شد
وحدت و کثرت از میان برداشت
ازل و لم یزل بیکجا شد
هر چه معنی نمود صورت بود
هر چه صورت نمود معنی شد
ما سرودیم و هو جواب آمد
این ندا باز خود منادی شد
گر نیابی تو سر این اسرار
یک سخن حل این معما شد
که سحرگه بکوی باده فروش
ساقی و جام باده گویا شد
که همه هرچه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
مطربا پرده دگر بنواز
تا که بی پرده بر بگویم راز
ساز کن نغمه عراق که ما
بازگشتیم از طریق حجاز
حرم ما حریم میخانه است
سوی آن قبله میبریم نماز
کعبه ماست خانه خمار
مسجد ماست آستان نیاز
عشق خود، راز خوبش میگوید
اوست گوینده من نیم غماز
دارد ار صد هزار راه، بود
هر رهش را دو صد هزار آواز
گه عراقی و گه حجازی و گاه
از حسینی و گاه از شهناز
وین همه نغمه میشوند یکی
با لب نی نوا چه شد دمساز
وین یکی گشت عین یکتائی
شد دم ما نی و لب نی باز
گوش عقل این نوا نمیشنود
عقل با عشق کی شود همراز
می طپد مرغ دل بسینه مگر
میکند سوی آشیان پرواز
نیشتر میزنند بر رگ جان
نغمه بربط و ترانه ساز
دوش میسوختم ز آتش عشق
میسرودم میان سوز و گداز
که همه هر چه بود و هست توئی
شیح مستور و رند مست توئی
دوش رفتم بسوی بزم حضور
بیخود و مست و سرخوش و مخمور
قامش چون قیامت و ز لبش
در جهان اوفتاده شور نشور
بزم خالی و باده صافی و یار
همچو چشمان مست خود، مخمور
دیدم از جام و ساقی و مطرب
بزمکی خاص و مجلسی معمور
گوش گردون ز گوش مشغله کر
چشم اختر ز شمع و مشعله کور
ساقی بزم رشک حورالعین
باده جام چون شراب طهور
الغرض محفلی که جنت خلد
داشت زان، بزم صد هزار قصور
پیر در صدرو می کشان گردش
همه مست شراب و شهد حضور
همه با هم بسان باده و جام
جمله با یکدیگر چو شعله و نور
نور شمع از زجاجه کرده طلوع
راز دل از زبان نموده ظهور
جسم و جان متحد نموده چنان
که یکی گشته ناظر و منظور
عقل از پشت در نظاره کنان
عشق از پیش صف نموده عبور
کردم القصه نارسیده، سلام
وعلیکم جواب گفت از دور
آن یکی گفت حجکم مقبول
وان دگر گفت سعیکم مشکور
ریخت بس شادی از در و دیوار
غم فرح گشت و غصه عین سرور
پس بآهنگ لحن داودی
خواند مطرب نوای این مزمور
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
باز لبریز شد قدح ز شراب
باز سر جوش زد خم از می ناب
باز ساقی صلای عشرت داد
بقدح خوارگان مست خراب
باز آن پرده دار بزم وجود
پرده بگرفت و برفکند نقاب
باز آن شاهد سرای شهود
از رخ غیب برگرفت حجاب
قفس تن شکست طائر جان
رفت زی آشیان دل بشتاب
قطره گردید بحر بی پایان
ذره شد آفتاب عالم تاب
ساده بود آنچه مینمود صور
باده بود آنچه مینمود حباب
روی خود را در آب و آینه دید
گشت از عشق خویشتن بی تاب
نی غلط گفتم آب و آینه چیست
که هم او بود آینه هم آب
گنج رازی که خود کلیدش بود
کردش از حسن خویش فتح الباب
جلوه بنمود و باز شد مستور
چشم بگشود و باز رفت بخواب
حسن در پرده بود، عشق آمد
از رخ حسن برگرفت حجاب
نقطه ای بود حسن و کرد پدید
عشق زان نقطه صد هزار کتاب
عشق نیرنگ ساز پیدا کرد
اینهمه نقش رنگ رنگ بر آب
حل مشکل ز عشق جوی که عشق
آیه محکم است و فصل خطاب
ساخت بس رنگ و باخت بس نیرنگ
موج زن شد هزار گونه سراب
عقل کی پی برد بدین معنی
عشق میگوید این سوال و جواب
مطرب عشق دوش خوش می گفت
با نوای دف و صدای رباب
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
می گلگون ز خم بمینا شد
نرگس دوست میفروش آمد
لعل دلدار باده پیما شد
می که در شیشه بود پرده نشین
در قدح بی حجاب پیدا شد
پرده شرم را درید شراب
راز دل از زبان هویدا شد
غیر را غیرت از میان برداشت
چون مسما حجاب اسما شد
جسم گردید جان و جان جانان
خاک شد تاک و تاک صهبا شد
قطره شد جوی و جوی چشمه و باز
چشمه را روی سوی دریا شد
نفی و اثبات از میان برخاست
هر چه لا بود عین الا شد
وحدت و کثرت از میان برداشت
ازل و لم یزل بیکجا شد
هر چه معنی نمود صورت بود
هر چه صورت نمود معنی شد
ما سرودیم و هو جواب آمد
این ندا باز خود منادی شد
گر نیابی تو سر این اسرار
یک سخن حل این معما شد
که سحرگه بکوی باده فروش
ساقی و جام باده گویا شد
که همه هرچه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
مطربا پرده دگر بنواز
تا که بی پرده بر بگویم راز
ساز کن نغمه عراق که ما
بازگشتیم از طریق حجاز
حرم ما حریم میخانه است
سوی آن قبله میبریم نماز
کعبه ماست خانه خمار
مسجد ماست آستان نیاز
عشق خود، راز خوبش میگوید
اوست گوینده من نیم غماز
دارد ار صد هزار راه، بود
هر رهش را دو صد هزار آواز
گه عراقی و گه حجازی و گاه
از حسینی و گاه از شهناز
وین همه نغمه میشوند یکی
با لب نی نوا چه شد دمساز
وین یکی گشت عین یکتائی
شد دم ما نی و لب نی باز
گوش عقل این نوا نمیشنود
عقل با عشق کی شود همراز
می طپد مرغ دل بسینه مگر
میکند سوی آشیان پرواز
نیشتر میزنند بر رگ جان
نغمه بربط و ترانه ساز
دوش میسوختم ز آتش عشق
میسرودم میان سوز و گداز
که همه هر چه بود و هست توئی
شیح مستور و رند مست توئی
دوش رفتم بسوی بزم حضور
بیخود و مست و سرخوش و مخمور
قامش چون قیامت و ز لبش
در جهان اوفتاده شور نشور
بزم خالی و باده صافی و یار
همچو چشمان مست خود، مخمور
دیدم از جام و ساقی و مطرب
بزمکی خاص و مجلسی معمور
گوش گردون ز گوش مشغله کر
چشم اختر ز شمع و مشعله کور
ساقی بزم رشک حورالعین
باده جام چون شراب طهور
الغرض محفلی که جنت خلد
داشت زان، بزم صد هزار قصور
پیر در صدرو می کشان گردش
همه مست شراب و شهد حضور
همه با هم بسان باده و جام
جمله با یکدیگر چو شعله و نور
نور شمع از زجاجه کرده طلوع
راز دل از زبان نموده ظهور
جسم و جان متحد نموده چنان
که یکی گشته ناظر و منظور
عقل از پشت در نظاره کنان
عشق از پیش صف نموده عبور
کردم القصه نارسیده، سلام
وعلیکم جواب گفت از دور
آن یکی گفت حجکم مقبول
وان دگر گفت سعیکم مشکور
ریخت بس شادی از در و دیوار
غم فرح گشت و غصه عین سرور
پس بآهنگ لحن داودی
خواند مطرب نوای این مزمور
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
باز لبریز شد قدح ز شراب
باز سر جوش زد خم از می ناب
باز ساقی صلای عشرت داد
بقدح خوارگان مست خراب
باز آن پرده دار بزم وجود
پرده بگرفت و برفکند نقاب
باز آن شاهد سرای شهود
از رخ غیب برگرفت حجاب
قفس تن شکست طائر جان
رفت زی آشیان دل بشتاب
قطره گردید بحر بی پایان
ذره شد آفتاب عالم تاب
ساده بود آنچه مینمود صور
باده بود آنچه مینمود حباب
روی خود را در آب و آینه دید
گشت از عشق خویشتن بی تاب
نی غلط گفتم آب و آینه چیست
که هم او بود آینه هم آب
گنج رازی که خود کلیدش بود
کردش از حسن خویش فتح الباب
جلوه بنمود و باز شد مستور
چشم بگشود و باز رفت بخواب
حسن در پرده بود، عشق آمد
از رخ حسن برگرفت حجاب
نقطه ای بود حسن و کرد پدید
عشق زان نقطه صد هزار کتاب
عشق نیرنگ ساز پیدا کرد
اینهمه نقش رنگ رنگ بر آب
حل مشکل ز عشق جوی که عشق
آیه محکم است و فصل خطاب
ساخت بس رنگ و باخت بس نیرنگ
موج زن شد هزار گونه سراب
عقل کی پی برد بدین معنی
عشق میگوید این سوال و جواب
مطرب عشق دوش خوش می گفت
با نوای دف و صدای رباب
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
نهان در خاک کن ما و توئی را
یکی کن در همه عالم دوئی را
وجودت جز طلسم جادوئی نیست
ز هم بشکن طلسم جادوئی را
بهر سوئی که پوئی ره نجوئی
مگر پویی تو سوی بی سویی را
نثار بیشه ی شیران حق کن
همه غنج و دلال آهوئی را
دوئی غیر از طریق مانوی نیست
رها کن این طریق مانوی را
ره بدخوئی از ما و توئی خاست
رها کن راه زشت بدخوئی را
نگردد جام جم دل، تا نبینی
در او پیدا جمال خسروی را
یکی کن در همه عالم دوئی را
وجودت جز طلسم جادوئی نیست
ز هم بشکن طلسم جادوئی را
بهر سوئی که پوئی ره نجوئی
مگر پویی تو سوی بی سویی را
نثار بیشه ی شیران حق کن
همه غنج و دلال آهوئی را
دوئی غیر از طریق مانوی نیست
رها کن این طریق مانوی را
ره بدخوئی از ما و توئی خاست
رها کن راه زشت بدخوئی را
نگردد جام جم دل، تا نبینی
در او پیدا جمال خسروی را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ما فرو مانده در این ره به نخستین قدمیم
بحقیقت نه وجودیم که عین عدمیم
تو چه حداد در این کوره و ما همچو دمیم
هر چه خواهی بدم اندر دل ما، تا بدمیم
پدر ما عرب و مادر ما از عجم است
ما ندانیم خدایا که عرب یا عجمیم
چه طلسمات عجائب که در این هیکل ماست
هم ز افلاک فزونیم و هم از خاک کمیم
بنده حضرت عشقیم که با دولت پیر
از ازل تا بابد زنده دل و تازه دمیم
خون ما را دیت از خاک ستانند چرا
طعنه بر ما زنی ایشیخ که صید حرمیم
بحقیقت نه وجودیم که عین عدمیم
تو چه حداد در این کوره و ما همچو دمیم
هر چه خواهی بدم اندر دل ما، تا بدمیم
پدر ما عرب و مادر ما از عجم است
ما ندانیم خدایا که عرب یا عجمیم
چه طلسمات عجائب که در این هیکل ماست
هم ز افلاک فزونیم و هم از خاک کمیم
بنده حضرت عشقیم که با دولت پیر
از ازل تا بابد زنده دل و تازه دمیم
خون ما را دیت از خاک ستانند چرا
طعنه بر ما زنی ایشیخ که صید حرمیم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برای آنکه ظاهر گردد اسما
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ذات و صفات در نظر عارفان یکی است
گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات
پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی
بنگر بروی جمله که آن دلستان یکی است
هر شی بحمد حضر الله ناطق است
بشنو که جمله را دل وچشم و زبان یکی است
ما را به طفلیت خبری پیر عشق داد
منگر سیه سفید که پیرو جوان یکی است
گفتند با دواب روان عندلیب را
سرو سهی و باغ و گل و بوستان یکی است
کوهی چو شد فنا خبری دارد از بقا
دارد نشان که حضرت او جاودان یکی است
گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات
پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی
بنگر بروی جمله که آن دلستان یکی است
هر شی بحمد حضر الله ناطق است
بشنو که جمله را دل وچشم و زبان یکی است
ما را به طفلیت خبری پیر عشق داد
منگر سیه سفید که پیرو جوان یکی است
گفتند با دواب روان عندلیب را
سرو سهی و باغ و گل و بوستان یکی است
کوهی چو شد فنا خبری دارد از بقا
دارد نشان که حضرت او جاودان یکی است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
چو دل ز آئینه جان زنگ بزدود
در این آئینه حق دیدار بنمود
نباشد غیر حق آئینه حق
که جز او چیز دیگر نیست موجود
بذات خویش دارد عشق بازی
ایاز آمد دراینجا سر محمود
وجود ار عابد و معبود باشد
دل ما عابد و دلدار معبود
همه ذرات درجان در سجودند
چو آن خورشید جانها هست مسجود
چو شیطان هر که خود را غره می دید
بلعنت در فتاد و گشت مردود
بر آند آفتابی در دل شب
چو زلف از روی خود آن ماه بگشود
جمال خویشتن بنمود و می گفت
به بین ما را بچشم ما عیان زود
اگر حق را نه بینی درمحمد (ص)
محمد من رانی از چه فرمود
انا الحق جمله ذرات گفتند
که او در جان اشیا جان جان بود
مراد جان انسان جز خدا نیست
ز وصل حق رسیده او بمقصود
در این آئینه حق دیدار بنمود
نباشد غیر حق آئینه حق
که جز او چیز دیگر نیست موجود
بذات خویش دارد عشق بازی
ایاز آمد دراینجا سر محمود
وجود ار عابد و معبود باشد
دل ما عابد و دلدار معبود
همه ذرات درجان در سجودند
چو آن خورشید جانها هست مسجود
چو شیطان هر که خود را غره می دید
بلعنت در فتاد و گشت مردود
بر آند آفتابی در دل شب
چو زلف از روی خود آن ماه بگشود
جمال خویشتن بنمود و می گفت
به بین ما را بچشم ما عیان زود
اگر حق را نه بینی درمحمد (ص)
محمد من رانی از چه فرمود
انا الحق جمله ذرات گفتند
که او در جان اشیا جان جان بود
مراد جان انسان جز خدا نیست
ز وصل حق رسیده او بمقصود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ایدل عدم تملیک در سلک وجود آمد
اسقاط و اضافت را توحید و درود آمد
از آتش روی او کو سوخت دو عالم را
در مجمر دل جانها سوزنده چو عود آمد
چون نیست جز او غیری در حاضر و در غائب
خود شاهد و خود مشهود در عین شهود آمد
تا جلوه دهد آنمه خود را بهمه صورت
از دیده هر ذره خورشید نمود آمد
یک عین که جز او نیست در ظاهر و در باطن
هفتاد و دو ملت شد ترسا و یهود آمد
کوهی چو به عشقی زد نابود شد از فطرت
جاوید بود باقی هر چیز که بود آمد
اسقاط و اضافت را توحید و درود آمد
از آتش روی او کو سوخت دو عالم را
در مجمر دل جانها سوزنده چو عود آمد
چون نیست جز او غیری در حاضر و در غائب
خود شاهد و خود مشهود در عین شهود آمد
تا جلوه دهد آنمه خود را بهمه صورت
از دیده هر ذره خورشید نمود آمد
یک عین که جز او نیست در ظاهر و در باطن
هفتاد و دو ملت شد ترسا و یهود آمد
کوهی چو به عشقی زد نابود شد از فطرت
جاوید بود باقی هر چیز که بود آمد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
نظر دارد بسوی ما شه عیار تنها یک
نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک
بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد
همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک
حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان
همه توحید میگویند آن رخسار تنها یک
شدیم از باده لعلش همه مست از می وحدت
ز لب می میدهد جانرا بت عیار تنها یک
درون خانه دل را صفا ده گوش جان بگشای
انا الحق میزند پیدا درو دیوار تنها یک
ندارد دیده او طاقت که بیند روی نیکو را
ز یک یک ذره می بینیم و او دیدار تنها یک
ز کهف دل برون رفتن نمی شاید نشین کوهی
تو را در غار دل چون هست یار غار تنها یک
نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک
بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد
همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک
حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان
همه توحید میگویند آن رخسار تنها یک
شدیم از باده لعلش همه مست از می وحدت
ز لب می میدهد جانرا بت عیار تنها یک
درون خانه دل را صفا ده گوش جان بگشای
انا الحق میزند پیدا درو دیوار تنها یک
ندارد دیده او طاقت که بیند روی نیکو را
ز یک یک ذره می بینیم و او دیدار تنها یک
ز کهف دل برون رفتن نمی شاید نشین کوهی
تو را در غار دل چون هست یار غار تنها یک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
یوسف بازار ما هم خود خریدار خودست
خوش قیامت کرده غم هر کس گرفتار خودست
راز دل پوشیده کی ماند به منع گفتگو
لب اگر خاموش گردد رنگ در کار خودست
بر زمین ننهاد تا بر کف گرفت آیینه را
آنکه عالم شد گرفتارش گرفتار خودست
عالمی زیر و زبر گردد نپردازد به کس
بسکه در هنگامه گرمیهای بازار خودست
گر نپردازد به حال عاشقان پر دور نیست
امشب آن آیینه عاشق محو دیدار خودست
هستی عالم همه یک پرتو از رخسار اوست
بیجمالش روز روشن هم شب تار خودست
ذوق دیدار تو دارد زنده دل هر ذرّه را
ورنه بی روی تو هر جا خاطری بار خودست
در چنین میدان که کس را نیست پروایی ز سر
زاهد افسرده دل در فکر دستار خودست
لب ببند و درد دل فیّاض سر کن کاینه
گر چه خاموش است در تقریر اسرار خودست
خوش قیامت کرده غم هر کس گرفتار خودست
راز دل پوشیده کی ماند به منع گفتگو
لب اگر خاموش گردد رنگ در کار خودست
بر زمین ننهاد تا بر کف گرفت آیینه را
آنکه عالم شد گرفتارش گرفتار خودست
عالمی زیر و زبر گردد نپردازد به کس
بسکه در هنگامه گرمیهای بازار خودست
گر نپردازد به حال عاشقان پر دور نیست
امشب آن آیینه عاشق محو دیدار خودست
هستی عالم همه یک پرتو از رخسار اوست
بیجمالش روز روشن هم شب تار خودست
ذوق دیدار تو دارد زنده دل هر ذرّه را
ورنه بی روی تو هر جا خاطری بار خودست
در چنین میدان که کس را نیست پروایی ز سر
زاهد افسرده دل در فکر دستار خودست
لب ببند و درد دل فیّاض سر کن کاینه
گر چه خاموش است در تقریر اسرار خودست
صغیر اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
دوشین به شرابخانه اندر
رفتم بزنم می مقرر
با پیرمغان مجال صحبت
گردید برای من میسر
بر دست به لابه دادمش بوس
بر پای به ناله سودمش سر
گفتم ز تو بنده را سئوالیست
ای خواجه ی راد بنده پرور
گویند که چون ز گرد نعلین
زینت ده عرش شد پیمبر
بشنید و بدید اندر آنجا
دست علی و کلام حیدر
الله در آن میان کجا بود
گر بود علی به پرده اندر
گفت از پی حل این معما
کافی نبود هزار دفتر
لیکن کنمت ز بیتی آگاه
زین سِرِّ نهفته ی مُسَتَّر
درحالت مستی اندر این باب
میخواند موافق قلندر
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
رفتم به طواف کعبه شاید
بر دوست کسیم ره نماید
دیدم به طواف خانه رندی
این طرفه کلام میسراید
کاین مولد حیدر است و آن را
از خلق طواف و سجده باید
گفتم که بدین کلام شرحی
برگو که دل از گمان برآید
من آمدهام به دفع حیرت
حرف تو به حیرتم فزاید
این خانهٔ حق بود در اینجا
هر بنده خدای را ستاید
مخصوص علیش گر بدانی
در مذهب مسلمین نشاید
گفتا دگر این سخن نگوئی
زی وحدت اگر دلت گراید
گفتم که ز وحدتم سخنگوی
تا عقده ز کار من گشاید
خندید و به پاسخ من آورد
این بیت که زنگ دل زداید
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به نصیری ای ز مستی
از اوج گرفته جا به پستی
غالی به علی شدی و غافل
از صانع کارگاه هستی
چون شد که ز مغز تو برون رفت
کیفیت بادهٔ الستی
در روز الست رب خود را
گفتی تو بلی و عهد بستی
امروز چه شد به دیگری دل
بر بستی و عهد را شکستی
گفتا مستیز با زبردست
در حالت عجز و زیردستی
پرطعنه مزن به من که چون من
کس مینکند خداپرستی
قائل به خداپرستی من
گردی چو من از خویش رستی
گفتم ز خدا سخن چه گوئی
آخر تو رهین حیدر استی
آشفت ز گفتهٔ من و کرد
این بیت بیان به شور و مستی
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به یکی ز اهل عرفان
کی مشگل خلق از تو آسان
با آن همه شور و شوق دیدار
تسکین ز چه یافت پورعمران
زان ارنی و لن ترانی آخر
بر گو به کجا کشید پایان
محروم شد از سؤال یا دید
دیدار خدای حی سبحان
گفتا که به جز به جذبهٔ حق
موسی ارنی نکرد عنوان
آموخت چو حقطلب به سائل
بر او نکند چگونه احسان
گفتم که به بنده در دو عالم
ممکن نشود لقای یزدان
موسیش چگونه دید گفتا
گردید علی بر او نمایان
گفتم که من از خدای گویم
گویی تو از آن ولی ذیشان
گفتا نشنیدهٔی مگر تو
این بیت که مرده را دهد جان
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به محققی که از خاک
چون کرد مسیح جا بر افلاک
رفت آن گل باغ حق چگونه
بیرون ز میان خار و خاشاک
گفت از پی قتل او مصمم
گشتند چو آن گروه بیباک
او برد سه ره ز ایلیا نام
پس جا به فلک گرفت چالاک
گفتم نشناسم ایلیا را
گفتا که وصی شاه لولاک
گفتم که مسیح باید آندم
یاری طلبد ز ایزد پاک
بر غیر پناه بردن او
دور است ز رای اهل ادراک
گفت آنکه بحق دلیل خلقست
بر غیر برد پناه حاشاک
گفتم که تو گویی از علی جست
امداد و بر آسمان شد از خاک
گفتا ز صغیر بشنو این نقل
تا جان و دلت شود طربناک
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
رفتم بزنم می مقرر
با پیرمغان مجال صحبت
گردید برای من میسر
بر دست به لابه دادمش بوس
بر پای به ناله سودمش سر
گفتم ز تو بنده را سئوالیست
ای خواجه ی راد بنده پرور
گویند که چون ز گرد نعلین
زینت ده عرش شد پیمبر
بشنید و بدید اندر آنجا
دست علی و کلام حیدر
الله در آن میان کجا بود
گر بود علی به پرده اندر
گفت از پی حل این معما
کافی نبود هزار دفتر
لیکن کنمت ز بیتی آگاه
زین سِرِّ نهفته ی مُسَتَّر
درحالت مستی اندر این باب
میخواند موافق قلندر
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
رفتم به طواف کعبه شاید
بر دوست کسیم ره نماید
دیدم به طواف خانه رندی
این طرفه کلام میسراید
کاین مولد حیدر است و آن را
از خلق طواف و سجده باید
گفتم که بدین کلام شرحی
برگو که دل از گمان برآید
من آمدهام به دفع حیرت
حرف تو به حیرتم فزاید
این خانهٔ حق بود در اینجا
هر بنده خدای را ستاید
مخصوص علیش گر بدانی
در مذهب مسلمین نشاید
گفتا دگر این سخن نگوئی
زی وحدت اگر دلت گراید
گفتم که ز وحدتم سخنگوی
تا عقده ز کار من گشاید
خندید و به پاسخ من آورد
این بیت که زنگ دل زداید
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به نصیری ای ز مستی
از اوج گرفته جا به پستی
غالی به علی شدی و غافل
از صانع کارگاه هستی
چون شد که ز مغز تو برون رفت
کیفیت بادهٔ الستی
در روز الست رب خود را
گفتی تو بلی و عهد بستی
امروز چه شد به دیگری دل
بر بستی و عهد را شکستی
گفتا مستیز با زبردست
در حالت عجز و زیردستی
پرطعنه مزن به من که چون من
کس مینکند خداپرستی
قائل به خداپرستی من
گردی چو من از خویش رستی
گفتم ز خدا سخن چه گوئی
آخر تو رهین حیدر استی
آشفت ز گفتهٔ من و کرد
این بیت بیان به شور و مستی
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به یکی ز اهل عرفان
کی مشگل خلق از تو آسان
با آن همه شور و شوق دیدار
تسکین ز چه یافت پورعمران
زان ارنی و لن ترانی آخر
بر گو به کجا کشید پایان
محروم شد از سؤال یا دید
دیدار خدای حی سبحان
گفتا که به جز به جذبهٔ حق
موسی ارنی نکرد عنوان
آموخت چو حقطلب به سائل
بر او نکند چگونه احسان
گفتم که به بنده در دو عالم
ممکن نشود لقای یزدان
موسیش چگونه دید گفتا
گردید علی بر او نمایان
گفتم که من از خدای گویم
گویی تو از آن ولی ذیشان
گفتا نشنیدهٔی مگر تو
این بیت که مرده را دهد جان
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به محققی که از خاک
چون کرد مسیح جا بر افلاک
رفت آن گل باغ حق چگونه
بیرون ز میان خار و خاشاک
گفت از پی قتل او مصمم
گشتند چو آن گروه بیباک
او برد سه ره ز ایلیا نام
پس جا به فلک گرفت چالاک
گفتم نشناسم ایلیا را
گفتا که وصی شاه لولاک
گفتم که مسیح باید آندم
یاری طلبد ز ایزد پاک
بر غیر پناه بردن او
دور است ز رای اهل ادراک
گفت آنکه بحق دلیل خلقست
بر غیر برد پناه حاشاک
گفتم که تو گویی از علی جست
امداد و بر آسمان شد از خاک
گفتا ز صغیر بشنو این نقل
تا جان و دلت شود طربناک
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
لب زخمیم و افغان را پرستیم
دم شمشیر عریان را پرستیم
گل از بلبل همین بس دولت ما
که دیوار گلستان را پرستیم
ز ما یوسف پرستیدن ادب نیست
بیا تا خاک کنعان را پرستیم
پریشانزاده چون زلفیم و از شوق
سر زلف پریشان را پرستیم
به بوی عشق اندر کعبه و دیر
دل گبر و مسلمان را پرستیم
دورنگی در عبادتگاه ما نیست
به یک دل کفر و ایمان را پرستیم
فصیحی دست ناگه گیر عشقیم
همه چاک گریبان را پرستیم
دم شمشیر عریان را پرستیم
گل از بلبل همین بس دولت ما
که دیوار گلستان را پرستیم
ز ما یوسف پرستیدن ادب نیست
بیا تا خاک کنعان را پرستیم
پریشانزاده چون زلفیم و از شوق
سر زلف پریشان را پرستیم
به بوی عشق اندر کعبه و دیر
دل گبر و مسلمان را پرستیم
دورنگی در عبادتگاه ما نیست
به یک دل کفر و ایمان را پرستیم
فصیحی دست ناگه گیر عشقیم
همه چاک گریبان را پرستیم
صفی علیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۲
چونکه در جوش بحر وحدت شد
ظاهر از بحر موج کثرت شد
کنز مخفی که غیب مطلق بود
آشکار از حجاب غیبت شد
تا نماند بخانه غیر از خود
عین اشیاء ز فرط غیرت شد
گاه گردید دل گهی دلدار
گاه آئینهدار طلعت شد
گاه بنمود روی و از معنی
هر دمی صد هزار صورت شد
گاه بگشود روی و از محفل
در سرا پرده هویت شد
گاه شمشیر در معارک زد
گاه آماده شهادت شد
گاه در خوابگاه احمد خفت
گاه بر مسند امامت شد
گاه ترویج شرع احمد کرد
رهنما گاه در طریقت شد
ماالحقیقه که از زبان کمیل
گفت و خود عین آن حقیقت شد
خلق را گه بخوشی شورانید
وانگه اندر سرای عزلت شد
گه بمنبر دم از سلونی زد
گاه لب بست و خود بحیرت شد
گاه در طور لن ترانی گفت
یعنی اندر حجاب عزت شد
در جهان بیحجاب و پرده گهی
جلوهگر در هزار کسوت شد
گاه بنمود رخ بموسی و گه
بر یهودان رهین خدمت شد
گه سه نان داد و خویش حامد خویش
زان کنایت بهفده ایت شد
گاه اندر نماز خاتم داد
ختم بر دست او مروت شد
جود ذاتی او ز سر قدم
بر حدوث دو کون علت شد
جلوهگر وحدتش در این کثرت
بهر اظهار جود و قدرت شد
وه چه قدرت که چار عنصر جمع
از دم او بیک طبیعت شد
وه چه قدرت کش از دو حرف جهان
وندران هر چه هست خلقت شد
دوش کاندر حضور پیر مغان
در خرابات عشق صحبت شد
این سخن بود گوهری و برون
از دهان علی رحمت شد
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
مصطفی شاه ملک امکانی
اولین موج بحر یزدانی
در شب قرب واجب از دامان
چون برافشاند گرد امکانی
سم رخشش حجاب نه گردون
کرد منشق ز گرم جولانی
این عجب بین که آنشب اشیاء را
داد جسمش عروج روحانی
هست یعنی حقیقت هر شیی
ظل آن جسم پاک نورانی
تا بقوسین و قاب پیغمبر
گشت خارج بجسم ربانی
سر حد کمان شنو کاینک
مر تراگویم ار سخندانی
تا بواجب چو دوره پرگار
کن تصور تو دور امکانی
جامع دوره را نبوت دان
بر نبوت دو وجه ارزانی
وجه ادنی ظهور اوست بر او
در رسالت بنص قرآنی
وجه اعلی بطون اوست که هست
آن ولایت بصدق عرفانی
والی آن ولایت است علی
وجه یزدان ولی سبحانی
هستی ممکنات سرتاسر
فرع جسم نبی است تا دانی
چونکه اول بسیط در خود بود
منبسط شد بخویش در ثانی
چون شدش دوره تجلی طی
هشت پا در حریم سلطانی
عکس وجه ولایتش در دم
تافت آنجا چنانکه میدانی
اندران بزمالغرض چون حق
کرده بد دعوتش بمهمانی
خوانی آندم زغیب شد حاضر
از نعیم سرای سبحانی
دستی از آستین غیب برون
آمد او را بر سم همخوانی
دید دستی که داده با او دست
بهر پیمان بامر یزدانی
دید دستی که کنده از خیبر
با دو انگشت در به آسانی
پیش از ایجاد عالم و آدم
بوده کاخ وجود را بانی
با پیمبر علی اعلی گفت
در ثنای علی عمرانی
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
مرتضی را بحجت عرفان
معنی و صورتی است با یزدان
معنیش واقع بمعنیش در ذات
اسم و رسم و شروط و وصف و بیان
و همها جمله اندر او مبهوت
عقلها جمله اندران حیران
او چو دریا و عقلها چون خس
خس چه یابد ز قعر بحرنشان
صد هزاران هزار کشتی عقل
شد در این بحر غرقه از طوفان
که نیفتاد تخته بکنار
تا چه جائی که ره برد بکران
گمشد اوهام بس در این وادی
که یکی راه نبرد بر پایان
دم نشاید زدن چون زین معنی
که برونست از یقین و گمان
بشنو از من ز صورتش سخنی
تا که عشقم شکسته مهر زبان
صورت او که نزد اهل شهود
عین معنی است در مقام عیان
باشد او را دو وجه بر یک تن
یک بمعنی و اوست جان جهان
موجود جسم عالم است این جسم
خالق جان آدم است آن جان
هست زین بحر جنبشی اسماء
هست زان نور تابشی اعیان
آنچه گفتند انبیاء بخبر
و آنچه دیدند اولیا بعیان
شمه بُد ز وصف این تن هین
تا بشی بد ز شمس آنچان هان
زینره از صلب انبیا این جسم
گشت ظاهر بعالم امکان
در دل پاک اولیا این روح
گشت ساکن بصورت انسان
سر این صورت ار عیان خواهی
جو تولا بعشق پیر مغان
وجه او باقی است در اکرام
غیره کل من علیها فان
در ره پیش عشق چون دادی
جان و کردی بدست او پیمان
درمقام حضور پیر شود
بر نور روشن سکینه ایمان
چون بتابد بجانت نور حضور
یابی از سر این کلام نشان
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
خانه کعبه در تن عالم
چون دل عالم است ای اعلم
لاجرم آن علی جسمانی
زاد در خانه دل عالم
فاطمه ابنه الاسد که نمود
افتخار از کنیزیش مریم
چونکه بگرفت از ابوطالب
حمل بر خالق وجود و عدم
چون شد آثار وضع حمل عیان
از وی آمد بعجز سوی حرم
کرد دیوار خانه را منشق
در زمان رب کعبه و زمزم
شد چو داخل بخانه بانوی قدس
هر دو دیوار هشت سر بر هم
گشت آنخانه غرق نور سیاه
اندرین نکته ایست هین فافهم
آب حیوان درون تاریکی
زد پی روشنی بدهر علم
ای پسر شو سیاه روی دوکون
تا دو کونت شود اسیر ظالم
زین سیاهی رسی بنور وجود
هل سفیدی و شو سیاه رقم
بوتراب آنزمان ز عالم قدس
هشت اندر سرای خاک قدم
تا بری از مقدمات ظهور
پی بسر نتیجه معظم
کعبه دیگریست ای سالک
در تن عالم صغیر آدم
اندر اینجا علی روحانی
زاده از مام نفس قدسی دم
روح قدسی مذکر آمد نیز
نفس قدسی مؤنث آمد هم
آن چو بوطالبست و ای طالب
وین چون بنتالاسد شد ای همدم
با هم این هر دو را کند تزویج
نفس پاک پیر روشن دم
زاید اندر حریم دل آن نور
چون شد این دو بیکدگر توأم
نام او شد سکینه معنی
صورت او چو صورت آدم
دل بود کعبه این سکینه صمد
دل چو دیر آمد این سکینه صنم
هر که را نیست این سکینه مخوان
تو بنی آدمش هوالاعلم
شاهد غیب این سخن میگفت
پرده برداشت چون ز سرکتم
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
روز جنگ احد چو پیغمبر
شد زانبوهی عدو مضطر
رو نهادند همرهانش تمام
بفرار و نماند کس دیگر
موج بجز سیاه کفر غریق
حواست فلک وجود پیغمبر
آمد از حق ندا که ای احمد
استعانت بجوی از حیدر
تا در آرم بیارییت اینک
ز آستین جلال دست ظفر
تارسد عون حقت از چپ و راست
جو اعانت ز حیدر صفدر
خواست از شاه اولیا امداد
در زمان احمد ستوده سیر
بود بر لب هنوزش ادرکنی
از پس یا علی از که از معبر
خاست آواز شیهه دلدل
تافت پس برق ذوالفقار دو سر
بود گفتی صدای عزرائیل
بانگ دلدل بنفی آن لشکر
رفت خاشاک عمر اعدا را
در زمان تیغ شاه چون صرصر
جان بجانان رسید یعنی خوش
مصطفی شاه را کشید ببر
چون در این عالم آنچه یافت وقوع
هست در شخص آدمی مضمر
در وجود تو نیز دشت احد
هست قلب صنوبری پیکر
وان شئونات نفس غدارت
هست انبوه لشکر کافر
احمد عقلت اندر این میدان
مانده تنها و بیکس و مضطر
حیدرت عشق و ذوالفقارت ذکر
وان ندا جذب خالق اکبر
احمد عقل را چو حیدر عشق
گشت از سر جذب حق یاور
بر کشد ذوالفقار لا وزند
بر وجود قریش نفس شرر
چون بشمشیر ذکر ساحت دل
گشت پاک از سپاه فتنه و شر
بکشد آن شاهد یگانه ز رخ
پرده آنگه که بر نشست غبر
معنی لا اله الا هو
گوش قلبت نیوشد از دلبر
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
احمد بت شکن خلیلانه
با علی در حرم شد از خانه
آن که بر قفل دل کلید عطاش
زد پی فتح باب دندانه
از غم فرقتش چو اهل عقول
گشت نالان ستون حنانه
خواست تا دفتر رسالت خویش
برساند به مهر شاهانه
بهر تحزیب بت علی را گفت
پا به دوشم گذار مردانه
بت شکستن بهانه بود غرض
حیدرش پا نهاد بر شانه
بار عشق خدای را بر دوش
اشتر حق کشید مستانه
گشت از آن حول و قوه و قدرت
عقل حیران و دنگ و دیوانه
پنجه بت شکن گشود و فکند
لات و طاغوت را ز بتخانه
کرد واجب چو پاک کرد از بت
بر خود و خلق طوف آن خانه
حج صوریست اینکه در اسلام
شد یکی از جهات ششگانه
حج معنیست طوف کعبه دل
کان بود فرض عقل فرزانه
عشق حیدر چو در دلت پرداخت
لات و عزای نفس بیگانه
وز غبار وجود اغیارت
رفت جاروب ذکر کاشانه
روکند در دل تو یار شود
شمع جمعت جمال جانانه
نعمت الله را چو یافت دلت
هرچه داری بده شکرانه
جان بشمع رخش بسوز چنانک
عشق آموزد از تو پروانه
گر دهی دل بحرف ما آید
حرف عالم بگوش پروانه
خواهی ار وصل گنج باد آور
خانه را کوب و باش ویرانه
سبحه بفکن یار یکتا را
یک دل آئی بترک صد دانه
در غم دوست پای یکتایی
زن بفرق دو کون رندانه
در خرابات عاشقان با ما
پس در آی و بنوش پیمانه
تا بجان تو عکس این معنی
افتد از جام پیر میخانه
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی والی الله
چون بخم غدیر از ایزد
بر نبی شد خطاب کای احمد
سر بر آر از گلیم و کن برخلق
فاش اسرار شاه لم یولد
همین مترس از خسان و کن ظاهر
آن چه ز اسلام باشد آن مقصد
با وجود علی چه داری باک
ای سلیمان ملک جان از دد
خیز و برکش بروی یأجوجان
ای سکندر ز نام حیدر سد
بود عرفان بخود مرا مقصود
ز آفرینش به جلوه او حد
گو بر اسلامیان ندارد سود
بیتولای حیدر این اشهد
کن تو تبلیغ امر ما بر خلق
خواه گردد قبول و خواهی رد
گشت در دم پیمبر راشد
خلق را بر پیام حق ارشد
بر خلایق ز عالی و دانی
کرد اتمام حجت سرمد
دست حیدر گرفت و گفت این دست
هست دست خدای فرد صمد
کرده واجب بخلق تا محشر
بیعت دست خویش را ایزد
بشکند هر که بیعت این دست
گردد از باب کبریا مرتد
اندر آن روز از صغیر و کبیر
عهد بستند با ید ذوالید
لیک بغد از نبی بر آن پیمان
ماند باقی چهار تن بسند
دل غیر خم است و عقل نبی
حیدرت عشق مطلق امجد
در غدیر دل نو ای عارف
پیر عقلت بعشق چون خواند
چنگ بر زن بذیل او محکم
تا رسی در سلوک بر مقصد
مادر عقل طفل قلب ترا
چون کند منفظم ز شیر رشد
ز اهل منا شوی و سلمان وش
سر این معنیت عیان گردد
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
یک جهت چون شدند در شب غار
قوم بر قتل سید ابرار
امر حق شد بر او که ای احمد
امشب از مکّه بست باید بار
جای خود واگذار بر حیدر
رو تو تنها ز شهر ذی کهسار
تا من امشب بذات خویش شوم
مر ترا در سرای بستر دار
رفت و بگذاشت الغرض آنشاه
خوابگه را بحیدر کرار
خفت انجا علی و زان خفتن
بخت عارف ز خواب شد بیدار
حسن در وصف عشق شد فانی
عشق بر حسن جان چو کرد ایثار
وحدت آمد نماند غیرت عشق
هیچ باقی بخانه جز دلدار
نیمشب چون شدند جمعآور
بر در حجره نبی کفار
کس ندیدند جز علی کان بود
خفته بر جای احمد مختار
در زمان سطوت خداوندی
خانه را ماند خالی از اغیار
تا تو دانی که در سرای وجود
بیشکی نیتس جز یکی دلدار
خود نیوشد بگوش خویش ندا
لمن الملک واحد القهار
اوست باقی و مابقی فانی
اوست پیدا و ما سوی پندار
شاهد معنوی بخلوت دل
گوید این فرد و میکند تکرار
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
ظاهر از بحر موج کثرت شد
کنز مخفی که غیب مطلق بود
آشکار از حجاب غیبت شد
تا نماند بخانه غیر از خود
عین اشیاء ز فرط غیرت شد
گاه گردید دل گهی دلدار
گاه آئینهدار طلعت شد
گاه بنمود روی و از معنی
هر دمی صد هزار صورت شد
گاه بگشود روی و از محفل
در سرا پرده هویت شد
گاه شمشیر در معارک زد
گاه آماده شهادت شد
گاه در خوابگاه احمد خفت
گاه بر مسند امامت شد
گاه ترویج شرع احمد کرد
رهنما گاه در طریقت شد
ماالحقیقه که از زبان کمیل
گفت و خود عین آن حقیقت شد
خلق را گه بخوشی شورانید
وانگه اندر سرای عزلت شد
گه بمنبر دم از سلونی زد
گاه لب بست و خود بحیرت شد
گاه در طور لن ترانی گفت
یعنی اندر حجاب عزت شد
در جهان بیحجاب و پرده گهی
جلوهگر در هزار کسوت شد
گاه بنمود رخ بموسی و گه
بر یهودان رهین خدمت شد
گه سه نان داد و خویش حامد خویش
زان کنایت بهفده ایت شد
گاه اندر نماز خاتم داد
ختم بر دست او مروت شد
جود ذاتی او ز سر قدم
بر حدوث دو کون علت شد
جلوهگر وحدتش در این کثرت
بهر اظهار جود و قدرت شد
وه چه قدرت که چار عنصر جمع
از دم او بیک طبیعت شد
وه چه قدرت کش از دو حرف جهان
وندران هر چه هست خلقت شد
دوش کاندر حضور پیر مغان
در خرابات عشق صحبت شد
این سخن بود گوهری و برون
از دهان علی رحمت شد
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
مصطفی شاه ملک امکانی
اولین موج بحر یزدانی
در شب قرب واجب از دامان
چون برافشاند گرد امکانی
سم رخشش حجاب نه گردون
کرد منشق ز گرم جولانی
این عجب بین که آنشب اشیاء را
داد جسمش عروج روحانی
هست یعنی حقیقت هر شیی
ظل آن جسم پاک نورانی
تا بقوسین و قاب پیغمبر
گشت خارج بجسم ربانی
سر حد کمان شنو کاینک
مر تراگویم ار سخندانی
تا بواجب چو دوره پرگار
کن تصور تو دور امکانی
جامع دوره را نبوت دان
بر نبوت دو وجه ارزانی
وجه ادنی ظهور اوست بر او
در رسالت بنص قرآنی
وجه اعلی بطون اوست که هست
آن ولایت بصدق عرفانی
والی آن ولایت است علی
وجه یزدان ولی سبحانی
هستی ممکنات سرتاسر
فرع جسم نبی است تا دانی
چونکه اول بسیط در خود بود
منبسط شد بخویش در ثانی
چون شدش دوره تجلی طی
هشت پا در حریم سلطانی
عکس وجه ولایتش در دم
تافت آنجا چنانکه میدانی
اندران بزمالغرض چون حق
کرده بد دعوتش بمهمانی
خوانی آندم زغیب شد حاضر
از نعیم سرای سبحانی
دستی از آستین غیب برون
آمد او را بر سم همخوانی
دید دستی که داده با او دست
بهر پیمان بامر یزدانی
دید دستی که کنده از خیبر
با دو انگشت در به آسانی
پیش از ایجاد عالم و آدم
بوده کاخ وجود را بانی
با پیمبر علی اعلی گفت
در ثنای علی عمرانی
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
مرتضی را بحجت عرفان
معنی و صورتی است با یزدان
معنیش واقع بمعنیش در ذات
اسم و رسم و شروط و وصف و بیان
و همها جمله اندر او مبهوت
عقلها جمله اندران حیران
او چو دریا و عقلها چون خس
خس چه یابد ز قعر بحرنشان
صد هزاران هزار کشتی عقل
شد در این بحر غرقه از طوفان
که نیفتاد تخته بکنار
تا چه جائی که ره برد بکران
گمشد اوهام بس در این وادی
که یکی راه نبرد بر پایان
دم نشاید زدن چون زین معنی
که برونست از یقین و گمان
بشنو از من ز صورتش سخنی
تا که عشقم شکسته مهر زبان
صورت او که نزد اهل شهود
عین معنی است در مقام عیان
باشد او را دو وجه بر یک تن
یک بمعنی و اوست جان جهان
موجود جسم عالم است این جسم
خالق جان آدم است آن جان
هست زین بحر جنبشی اسماء
هست زان نور تابشی اعیان
آنچه گفتند انبیاء بخبر
و آنچه دیدند اولیا بعیان
شمه بُد ز وصف این تن هین
تا بشی بد ز شمس آنچان هان
زینره از صلب انبیا این جسم
گشت ظاهر بعالم امکان
در دل پاک اولیا این روح
گشت ساکن بصورت انسان
سر این صورت ار عیان خواهی
جو تولا بعشق پیر مغان
وجه او باقی است در اکرام
غیره کل من علیها فان
در ره پیش عشق چون دادی
جان و کردی بدست او پیمان
درمقام حضور پیر شود
بر نور روشن سکینه ایمان
چون بتابد بجانت نور حضور
یابی از سر این کلام نشان
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
خانه کعبه در تن عالم
چون دل عالم است ای اعلم
لاجرم آن علی جسمانی
زاد در خانه دل عالم
فاطمه ابنه الاسد که نمود
افتخار از کنیزیش مریم
چونکه بگرفت از ابوطالب
حمل بر خالق وجود و عدم
چون شد آثار وضع حمل عیان
از وی آمد بعجز سوی حرم
کرد دیوار خانه را منشق
در زمان رب کعبه و زمزم
شد چو داخل بخانه بانوی قدس
هر دو دیوار هشت سر بر هم
گشت آنخانه غرق نور سیاه
اندرین نکته ایست هین فافهم
آب حیوان درون تاریکی
زد پی روشنی بدهر علم
ای پسر شو سیاه روی دوکون
تا دو کونت شود اسیر ظالم
زین سیاهی رسی بنور وجود
هل سفیدی و شو سیاه رقم
بوتراب آنزمان ز عالم قدس
هشت اندر سرای خاک قدم
تا بری از مقدمات ظهور
پی بسر نتیجه معظم
کعبه دیگریست ای سالک
در تن عالم صغیر آدم
اندر اینجا علی روحانی
زاده از مام نفس قدسی دم
روح قدسی مذکر آمد نیز
نفس قدسی مؤنث آمد هم
آن چو بوطالبست و ای طالب
وین چون بنتالاسد شد ای همدم
با هم این هر دو را کند تزویج
نفس پاک پیر روشن دم
زاید اندر حریم دل آن نور
چون شد این دو بیکدگر توأم
نام او شد سکینه معنی
صورت او چو صورت آدم
دل بود کعبه این سکینه صمد
دل چو دیر آمد این سکینه صنم
هر که را نیست این سکینه مخوان
تو بنی آدمش هوالاعلم
شاهد غیب این سخن میگفت
پرده برداشت چون ز سرکتم
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
روز جنگ احد چو پیغمبر
شد زانبوهی عدو مضطر
رو نهادند همرهانش تمام
بفرار و نماند کس دیگر
موج بجز سیاه کفر غریق
حواست فلک وجود پیغمبر
آمد از حق ندا که ای احمد
استعانت بجوی از حیدر
تا در آرم بیارییت اینک
ز آستین جلال دست ظفر
تارسد عون حقت از چپ و راست
جو اعانت ز حیدر صفدر
خواست از شاه اولیا امداد
در زمان احمد ستوده سیر
بود بر لب هنوزش ادرکنی
از پس یا علی از که از معبر
خاست آواز شیهه دلدل
تافت پس برق ذوالفقار دو سر
بود گفتی صدای عزرائیل
بانگ دلدل بنفی آن لشکر
رفت خاشاک عمر اعدا را
در زمان تیغ شاه چون صرصر
جان بجانان رسید یعنی خوش
مصطفی شاه را کشید ببر
چون در این عالم آنچه یافت وقوع
هست در شخص آدمی مضمر
در وجود تو نیز دشت احد
هست قلب صنوبری پیکر
وان شئونات نفس غدارت
هست انبوه لشکر کافر
احمد عقلت اندر این میدان
مانده تنها و بیکس و مضطر
حیدرت عشق و ذوالفقارت ذکر
وان ندا جذب خالق اکبر
احمد عقل را چو حیدر عشق
گشت از سر جذب حق یاور
بر کشد ذوالفقار لا وزند
بر وجود قریش نفس شرر
چون بشمشیر ذکر ساحت دل
گشت پاک از سپاه فتنه و شر
بکشد آن شاهد یگانه ز رخ
پرده آنگه که بر نشست غبر
معنی لا اله الا هو
گوش قلبت نیوشد از دلبر
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
احمد بت شکن خلیلانه
با علی در حرم شد از خانه
آن که بر قفل دل کلید عطاش
زد پی فتح باب دندانه
از غم فرقتش چو اهل عقول
گشت نالان ستون حنانه
خواست تا دفتر رسالت خویش
برساند به مهر شاهانه
بهر تحزیب بت علی را گفت
پا به دوشم گذار مردانه
بت شکستن بهانه بود غرض
حیدرش پا نهاد بر شانه
بار عشق خدای را بر دوش
اشتر حق کشید مستانه
گشت از آن حول و قوه و قدرت
عقل حیران و دنگ و دیوانه
پنجه بت شکن گشود و فکند
لات و طاغوت را ز بتخانه
کرد واجب چو پاک کرد از بت
بر خود و خلق طوف آن خانه
حج صوریست اینکه در اسلام
شد یکی از جهات ششگانه
حج معنیست طوف کعبه دل
کان بود فرض عقل فرزانه
عشق حیدر چو در دلت پرداخت
لات و عزای نفس بیگانه
وز غبار وجود اغیارت
رفت جاروب ذکر کاشانه
روکند در دل تو یار شود
شمع جمعت جمال جانانه
نعمت الله را چو یافت دلت
هرچه داری بده شکرانه
جان بشمع رخش بسوز چنانک
عشق آموزد از تو پروانه
گر دهی دل بحرف ما آید
حرف عالم بگوش پروانه
خواهی ار وصل گنج باد آور
خانه را کوب و باش ویرانه
سبحه بفکن یار یکتا را
یک دل آئی بترک صد دانه
در غم دوست پای یکتایی
زن بفرق دو کون رندانه
در خرابات عاشقان با ما
پس در آی و بنوش پیمانه
تا بجان تو عکس این معنی
افتد از جام پیر میخانه
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی والی الله
چون بخم غدیر از ایزد
بر نبی شد خطاب کای احمد
سر بر آر از گلیم و کن برخلق
فاش اسرار شاه لم یولد
همین مترس از خسان و کن ظاهر
آن چه ز اسلام باشد آن مقصد
با وجود علی چه داری باک
ای سلیمان ملک جان از دد
خیز و برکش بروی یأجوجان
ای سکندر ز نام حیدر سد
بود عرفان بخود مرا مقصود
ز آفرینش به جلوه او حد
گو بر اسلامیان ندارد سود
بیتولای حیدر این اشهد
کن تو تبلیغ امر ما بر خلق
خواه گردد قبول و خواهی رد
گشت در دم پیمبر راشد
خلق را بر پیام حق ارشد
بر خلایق ز عالی و دانی
کرد اتمام حجت سرمد
دست حیدر گرفت و گفت این دست
هست دست خدای فرد صمد
کرده واجب بخلق تا محشر
بیعت دست خویش را ایزد
بشکند هر که بیعت این دست
گردد از باب کبریا مرتد
اندر آن روز از صغیر و کبیر
عهد بستند با ید ذوالید
لیک بغد از نبی بر آن پیمان
ماند باقی چهار تن بسند
دل غیر خم است و عقل نبی
حیدرت عشق مطلق امجد
در غدیر دل نو ای عارف
پیر عقلت بعشق چون خواند
چنگ بر زن بذیل او محکم
تا رسی در سلوک بر مقصد
مادر عقل طفل قلب ترا
چون کند منفظم ز شیر رشد
ز اهل منا شوی و سلمان وش
سر این معنیت عیان گردد
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
یک جهت چون شدند در شب غار
قوم بر قتل سید ابرار
امر حق شد بر او که ای احمد
امشب از مکّه بست باید بار
جای خود واگذار بر حیدر
رو تو تنها ز شهر ذی کهسار
تا من امشب بذات خویش شوم
مر ترا در سرای بستر دار
رفت و بگذاشت الغرض آنشاه
خوابگه را بحیدر کرار
خفت انجا علی و زان خفتن
بخت عارف ز خواب شد بیدار
حسن در وصف عشق شد فانی
عشق بر حسن جان چو کرد ایثار
وحدت آمد نماند غیرت عشق
هیچ باقی بخانه جز دلدار
نیمشب چون شدند جمعآور
بر در حجره نبی کفار
کس ندیدند جز علی کان بود
خفته بر جای احمد مختار
در زمان سطوت خداوندی
خانه را ماند خالی از اغیار
تا تو دانی که در سرای وجود
بیشکی نیتس جز یکی دلدار
خود نیوشد بگوش خویش ندا
لمن الملک واحد القهار
اوست باقی و مابقی فانی
اوست پیدا و ما سوی پندار
شاهد معنوی بخلوت دل
گوید این فرد و میکند تکرار
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۰ - ذوالعقل و العین
دگر صولی که داند سر کونین
نماید شرح از ذوالعقل و العین
کسی باشد که بد و ماسبق دید
حق اندر خلق و خلق اندر بحق دید
نشد محجوب در هر یک ز دیگر
نه بیند بلکه جز واحد سراسر
حق از وجهی و خلق از وجه دیگر
نه محجوب از شهود وجه اکبر
بود آن وجه اکبر عین واحد
که واحد جمله را بیند مشاهد
مزاحم نیست کثرت بر شهودش
که در کثرت عیان باشد وجودش
بکثرت جلوه گر ذات الاحد دید
احد کی دیده صاحب رمد دید
تو با هم بینی ار مرآت و صورت
بدون غفلت از مرآت و طلعت
شهود هر دو در توحید سالم
ز یکدیگر تو را نبود مزاحم
تبا شد حاجبی پیش تو ما بین
تو را خواند صفی ذوالعقل و العین
در این کثرت نه بینی جز احد را
کنی راجع بیک واحد دو صد را
نماید شرح از ذوالعقل و العین
کسی باشد که بد و ماسبق دید
حق اندر خلق و خلق اندر بحق دید
نشد محجوب در هر یک ز دیگر
نه بیند بلکه جز واحد سراسر
حق از وجهی و خلق از وجه دیگر
نه محجوب از شهود وجه اکبر
بود آن وجه اکبر عین واحد
که واحد جمله را بیند مشاهد
مزاحم نیست کثرت بر شهودش
که در کثرت عیان باشد وجودش
بکثرت جلوه گر ذات الاحد دید
احد کی دیده صاحب رمد دید
تو با هم بینی ار مرآت و صورت
بدون غفلت از مرآت و طلعت
شهود هر دو در توحید سالم
ز یکدیگر تو را نبود مزاحم
تبا شد حاجبی پیش تو ما بین
تو را خواند صفی ذوالعقل و العین
در این کثرت نه بینی جز احد را
کنی راجع بیک واحد دو صد را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۰ - ظلالاله
بود ظل اله انسان کامل
کمالات حق او را جمله حاصل
تحقق یافت بینقص دوئیت
جناب او بجمع واحدیت
بود مرات جمع ذات واحد
کمال واحدیت ز او مشاهد
بهر دوری عیان در عالم او بود
بد اریک ور هزاران آدم او بود
همیشه یار ما یکتاست در دهر
نکوتربین که بیهمتاست درد هر
نه پنداری که جز او آدمی هست
و یا جز ملک عشقش عالمی هست
بیکتائی سخن با راستان کرد
هر آن یکتا شد از وی داستان کرد
جمال خویش در وی ذوالکرم دید
بمرأت ازل حس قدم دید
کمالات حق او را جمله حاصل
تحقق یافت بینقص دوئیت
جناب او بجمع واحدیت
بود مرات جمع ذات واحد
کمال واحدیت ز او مشاهد
بهر دوری عیان در عالم او بود
بد اریک ور هزاران آدم او بود
همیشه یار ما یکتاست در دهر
نکوتربین که بیهمتاست درد هر
نه پنداری که جز او آدمی هست
و یا جز ملک عشقش عالمی هست
بیکتائی سخن با راستان کرد
هر آن یکتا شد از وی داستان کرد
جمال خویش در وی ذوالکرم دید
بمرأت ازل حس قدم دید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۵ - منتهی المعرفه
نشان از منتهای معرفت جو
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ما خرابات نشینان همه همرنگ همیم
در نهان عین وجودیم و به ظاهر عدمیم
کارفرمای بلاعزل قضا و قدریم
راه پیمای بیابان حدوث و قدمیم
بسر مرده دلان و به ره گمشدگان
خضر فرخ قدم و عیسی فرخنده دمیم
کو سکندر چه شد آئینه کجا جم کو جام؟
ما، هم آئینه اسکندر، و هم جام جمیم
واقف سر وجودیم و به گیتی سمریم
عالم علم علیمیم و به عالم علمیم
گر گدائیم و فقیریم و پریشان و حقیر
منبع جود و عطا بحر سخا و کرمیم
«حاجب » آسا دو سه جام از می توحید زدیم
زانکه درویش نکوکیش همایون رقمیم
در نهان عین وجودیم و به ظاهر عدمیم
کارفرمای بلاعزل قضا و قدریم
راه پیمای بیابان حدوث و قدمیم
بسر مرده دلان و به ره گمشدگان
خضر فرخ قدم و عیسی فرخنده دمیم
کو سکندر چه شد آئینه کجا جم کو جام؟
ما، هم آئینه اسکندر، و هم جام جمیم
واقف سر وجودیم و به گیتی سمریم
عالم علم علیمیم و به عالم علمیم
گر گدائیم و فقیریم و پریشان و حقیر
منبع جود و عطا بحر سخا و کرمیم
«حاجب » آسا دو سه جام از می توحید زدیم
زانکه درویش نکوکیش همایون رقمیم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۴
عین ما آبست و ما در وی حباب
صورت ما جام و معنی خود شراب
صورت و معنی است عین یکدگر
صورت آمد موج و معنی گشت آب
آفتاب از ذره میگردد عیان
ذره هم گردد عیان از آفتاب
جام می برکف همی رقصم ز ذوق
بر در دیر مغان مست و خراب
خوش درآ در میکده جامی بنوش
تا شوی از سرمستان کامیاب
حرز جان کن سوره اخلاص را
تا بدل بینی رخ ام الکتاب
مطربا از گفته نور علی
یک غزل بنواز با چنگ و رباب
صورت ما جام و معنی خود شراب
صورت و معنی است عین یکدگر
صورت آمد موج و معنی گشت آب
آفتاب از ذره میگردد عیان
ذره هم گردد عیان از آفتاب
جام می برکف همی رقصم ز ذوق
بر در دیر مغان مست و خراب
خوش درآ در میکده جامی بنوش
تا شوی از سرمستان کامیاب
حرز جان کن سوره اخلاص را
تا بدل بینی رخ ام الکتاب
مطربا از گفته نور علی
یک غزل بنواز با چنگ و رباب