عبارات مورد جستجو در ۲۲۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣۵
هوس مسکن مألوف و دیار معهود
دمبدم میپزم و باز همی گردد خام
زانکه در غربت اگر شخص بمیرد به از آن
کز سفر با وطن خویش رود دشمن کام
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۴۵
الا ایصبا خدمتم عرضه دار
بدرگاه دستور با زیب و زین
سرسرکشان کز بلندی قدر
همی بسپرد تارک فرقدین
اگر بگذرد برق تیغش بکوه
بلرزد چو سیماب در کان لجین
ز بیم سخای در افشان کفش
شود زرد رخ همچو بیجاده عین
بگویش که سوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانش بخف حنین
اگر خصم گوید که من چون تو ام
خرد صدق را باز داند ز بین
بصورت بود عین چون غین لیک
بود نهصد و سی کم از غین عین
حسن نیست با عدل تو چون منی
بتیغ ستم خسته همچون حسین
بیا کام ابن یمین را برآر
که در ذمت همتت هست دین
تو در نیکنامی بمان جاودان
که آمد بد اندیش را حین حین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣۴
دیده ام اکثر ممالک را
به ندیدم ز ملک تنهائی
سایه همسایه گیر اگر خواهی
تا چو ابن یمین برآسائی
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
خورشید من آن جهان به رویش روشن
هردم جایی کند چو خورشید وطن
مردم همه از گردش گردون نالند
وز گردش آفتاب می نالم من
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای خانه نه سپهر پرنور از تو
تا دور فتاده دل رنجور از تو
که دیده وطن سازد وکه سینه مقام
یعنی که در آب و آتشم دور از تو
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
به راه عشق خطر نیست بینوایان را
گل است هر سر خاری برهنه پایان را
به چشم خلق نیایند، کز کلاه نمد
بود کلاه سلیمان به سر گدایان را
چه شد که خاک در دوست مومیایی شد
ز چاره نیست نصیبی شکسته پایان را
خدا به باطن روشندلان سری دارد
گزیر نیست ز آیینه خودنمایان را
صدای سرو چمن گوش کن ز جنبش باد
اگر به جلوه ندیدی قصب قبایان را
چه فرق از وطن و غربت این چنین کز من
غم تو ساخته بیگانه آشنایان را
مشو سلیم طرف با جهان عربده جوی
جواب حرف، خموشی ست ناسزایان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
از سایه ی تو سبز سر خاک من بس است
لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است
شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست
پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است
میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست
شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است
خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟
فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است
در غربت از وجود خود آزار می کشیم
ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است
بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم
چون خامه آشنایی من با سخن بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خصمی به میان من و غیر از سخن توست
بادام دو مغزی، دو زبان در دهن توست
چشمی به ره نکهت خود داشته دایم
پیراهن یوسف که کنون پیرهن توست
افسانه ی یوسف که گرفته ست جهان را
دانم سخن است آن همه، اما سخن توست
ایمن مشو از خضر که از سادگی او را
رهبر تو گمان می بری و راهزن توست
این گرد و غباری که برد باد به هر سوی
ای دل بگشا دیده که خاک وطن توست
فریاد سلیم از جگرم دود برآورد
رحم است بر آن مرغ که دور از چمن توست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
خطش دمید و به نازش نیاز من باقی ست
هزار بوسه مرا پیش آن دهن باقی ست
گل همیشه بهار پیاله می گوید
خزان رسید و همان آب و رنگ من باقی ست
ادای حق محبت تمام نتوان کرد
هزار جان دگر پیش کوهکن باقی ست
حدیث درد دل من نمی شود آخر
سخن نماند و مرا با تو صدسخن باقی ست
هزار سال ز مرگم گذشته است و هنوز
ز حسرت تو مرا آب در دهن باقی ست
خزان کشید ز گل انتقام بلبل را
هنوز دعوی مرغان این چمن باقی ست
چو شمع کشته برونم ز انجمن مبرید
هنوز در سر من شوق سوختن باقی ست
به غیر جسم ضعیفی جنون به من نگذاشت
مرا ز عشق تو یک تار پیرهن باقی ست
غبار من به غریبی سلیم رفت به باد
هنوز در دل من حسرت وطن باقی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
در مقام بی خطر، آزادگان را خواب نیست
جوهر آیینه را دلگیری از گرداب نیست
واصلان عشق را نبود به غیری احتیاج
طاعت اهل حرم را قبله و محراب نیست
دل درون سینه ام می رقصد از حرف وطن
هیچ سازی ماهیان را چون صدای آب نیست
فیض بر قدر عمل باشد که از باغ بهشت
جز نشان خون گلی در دامن قصاب نیست
عاشقان را نیست بیم از فتنه ی دور جهان
ماهیان بحر را اندیشه از سیلاب نیست
سایه ی یار از سر عاشق مبادا کم سلیم
بر سر مستان گلی به از گل مهتاب نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
سوی وطن ز ناله ام آشوب می برد
قاصد دلش خوش است که مکتوب می برد
از روی خوب آنچه بماند شکیب ما
آواز خوب یا سخن خوب می برد
از خاک مصر، آه زلیخا بلند کرد
گردی که نور دیده ی یعقوب می برد
هر گل که بر بساط طرب نقش کرده اند
فراش روزگار به جاروب می برد
از رزمگاه عشق، سر خویش را سلیم
همچون علم برون به سر چوب می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
ز مژگان آب چشمم می زند جوش
که دریا را نشاید کرد خس پوش
درین دریا بود از سیلی موج
چو نیلوفر صدف نیلی بناگوش
وطن در گوشه ای گیرم نگین وار
چو خاتم چند باشم خانه بر دوش؟
سر ما تاج شاهی را به معنی
بود همچون چراغ زیر سرپوش
به بزمی لب سلیم از حرف بسته ست
که نتوان شمع او را کرد خاموش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
چو گل از هر طرف چاک دگر دارد گریبانم
ز رسوایی چو صحرا، سترپوشم نیست دامانم
به گوشی جا نمی یابم، نوای خارج آهنگم
به چشم هیچ کس خوش نیستم، خواب پریشانم
ندارم هیچ غمخواری، مگر در عشق و رسوایی
چو زخم آید فراهم خود به خود چاک گریبانم
ز مژگانم به هر جانب ز بس افشان خون دارد
بود چون کاغذ ابری، بیاض چشم گریانم
سلیم آیا چه خصمی خضر این وادی به من دارد
که سرگردان هندم کرد و روگردان ایرانم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
نتوان یافت دلی خوش به جهان ای کاکو
چه روی گاه سوی گنجه و گاهی باکو؟
طرفه عهدی ست، که انگشت تحیر شده است
آشنای همه لب، همچو نی تنباکو
ای که از لطف، نگهدار همه دل هایی
دل یاران همه بر جای خود است، از ما کو؟
به سفر می روم و بسته به دل مهر وطن
رشته ای از پی باز آمدنم چون ماکو
نعمت هند فراوان بود، اما نرود
یاد گیلان ز دل و حسرت نان لاکو
با غم آن به که بسازیم درین دور سلیم
بوده زین پیش نشاطی به جهان، حالا کو؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
صراحی را منه ساقی به پیش چشم من خالی
که نتوان دید جای دوستان در انجمن خالی
تنم را از ضعیفی چون غبار افشاند از دامن
دل خود را چنین کرد آخر از من پیرهن خالی
ز تیشه دست اگر برداشت، دامنگیر شیرین شد
محبت کی تواند دید دست کوهکن خالی؟
چو خامه نکته پردازی مرا در صفحه ی بزمی ست
که دایم چون نگین آنجا بود جای سخن خالی
بهشتی چون قفس در عالم ای بلبل نمی باشد
عجب دامی ست اینجا، جای مرغان چمن خالی!
به ملک هند از بس خاک غربت دلنشینم شد
وجودم کرد دامان خود از خاک وطن خالی
سلیم آن کس که گل بر خاک ما در مستی افشاند
مبادا از گل و می هرگزش دست و دهن خالی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مست و بیخود شوخ من افتاده است
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
تا بکی توبه کنیم از می و دردم شکنیم
توبه کردیم که از توبه دگر دم نزنیم
چشم صاحب نظرانست بر آنگونه چشم
ما هم از گوشه کناری نظری می فکنیم
نیست ما را خبر از گفت و شنید دو جهان
بسکه از شوق بتان با دل خود در سخنیم
زاهدا، قبله پرستی تو و ما یار پرست
تو بدین عقل مسلمانی و ما برهمنیم
اهلی از ما سفر کعبه بعیدست بسی
زانکه در میکده افتاده حب الوطنیم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
غالب چو ز دامگه بدر جستم من
آخر ز چه بود این همه برگشتن
باید که کنم هزار نفرین بر خویش
لیکن به زبان جاده راه وطن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سیرکن نو رسیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را
صبر تا کی کشد به زنجیر آه
شوق صحرا دویده ما را
عمر جاوید کی دهد تاوان
دل هجران کشیده ما را
تا چه حاصل شود نمی دانم
همت دل گزیده ما را
بشنوید از لبش چه می گوید
سخن ناشنیده ما را
در وطن دوستان که دیده اسیر
شوق هجران کشیده ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا روغن چراغ دلم درد غربت است
اسباب خانه وطنم گرد غربت است
کی می شود شکنجه کش دامن وطن
پای طلب که آبله پرورد غربت است
هر جا که می روم سفر کعبه من است
از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
آزاد کرده سفر بی تکلفم
در دل مرا خیال وطن درد غربت است
آتش دلیل،داغ جگر توشه،گریه آب
با عشق هرکه کرد سفر مرد غربت است
مانند گردباد غریب است در وطن
هرکس که در میانه جهانگرد غربت است؟
گردد جهان نورد اگر بشنود اسیر
این سرگذشت ما که ره آورد غربت است